🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
#قسمت_بیستودوم
بعد از بهشت زهرا، به رستوران سنتی رفتیم.
موقع خداحافظی، عاطفه شال صورتی را به من عیدی داد. فردا راهی راهیاننور بودند.
صبح نزدیکای ظهر بیدار شدم. مشغول چیدن هفتسین و کارهای قبل تحویل سال شدم. ساعت ده بو که بابا با سبزه، ماهی و دسته گل مریم رسید.
قرار شد برای تحویل سال پیش مامان فاطمه باشیم.
ساعت پنج صبح ،با صدای زنگ ساعت بیدار شدم.
بابا زودتر از من بیدار شده، صبحانه آماده کرده بود.
بابا برایم چای ریخت و با کادوی توی دستش، به سمتم آمد.
-سارا جان میدونستم که چیزی نخریدی واسه خودت ،واسه همین من یه چیزی خریدم که روز عید لباس نو بپوشی
یه مانتوی آبرنگی خیلی خوشگل بود.
- وااااییی بابا چقدر خوشگله
رفتم بغلش کردم بوسیدمش.
خیلی دوستتون دارم.
مانتو و شال نو را پوشیدم.
به سمت بهشت زهرا حرکت کردیم. مادرجون و آقا جون زودتر از ما رسیده بودند
سلام و احوالپرسی کردیم.
بعد از تحویل سال، دم گوش مادرجون نجوا کردم.
-من راضیام هر کاری دوست داشتین انجام بدین.
مادرجونم لبخند زد. پیشانیم را بوسید.
از لای قرآنش عیدیام را داد.
عاطفه به من زنگ زد. بعد از تبریک تحویل سال نو، وقتی فهمید بهشتزهرا هستم، از من خواست که سر مزار شهیدش بروم.
ادامه دارد....
@Ashooraieanamontazer