🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
#قسمت_بیستوهشتم
-سارا جان ، بیدار شو ناهار بخوریم.
-من گشنم نیست شما بخورین.
سارا گریه کردی؟
چشمانم پر از اشک شد .
-یه چیزی شده بگو چی شده؟
- تو رو خدا اذیتم نکن سلما ،لطفا تنهام بذار.
در اتاقم باز شد.
بابا رضا کنار تختم نشست.
- سارا بابا!چیزی شده ،چرا نمیای غذا نمیخوری؟
- فک کنم مریض شدم ،حالم خوب نیست
بابا دستش را گذاشت روی سرم.
- واییی تب داری سارا،پاشو بریم دکتر
تمام تنم شروع کرده بود به لرزیدن.
- مامان گفت که امروز با لباس خیس اومدی خونه سارا نمیخوای چیزی بگی؟
بغضم ترکید.
ماجرا را برایش تعریف کردم.
-حالا خدا رو شکر که اون اقا اومد نجاتت داد.
تا صبح سلما بالا سرم بود و پاشویم میکرد .
صبح که بیدار شدم دیدم سلما نیست.
- خاله جون سلما کجاست؟
خاله ساعده: رفته علی اقا رو برسونه فرودگاه ،الاناست که برگرده. ..
سلما برگشت.
- به خانم خانومااا ،خیلی واسه مامان خانوم ما عزیزین که صبحانه اتو آورده توی اتاق.
- ببخشید دیشب تا صبح نخوابیدی !
سلماکنارم نشست.
-نه خدا رو شکر تب نداری ،من برم لباسمو عوض کنم میام.
- سلما به کسی که چیزی نگفتی؟
سلما: چرا اتفاقابه همه گفتم ،فقط مونده خواجه حافظ شیرازی. نه. خیالت راحت.
-سارا جان واسه غروب بلیط گرفتم برگردیم تهران
خیلی خوشحال بودم که بر میگردیم.
بعد ناهار مشغول چیدن چمدان شدم.
-نمیشه نرین سارا هنوز دوسه روز مونده تا تعطیلات تمام شه
- یه عالم کار دارم باید برگردیم ،تازه میخوام واسه حاج بابا برم خواستگاری
بغلم کرد.
-من که از دلت باخبرم چه جوری میخندی تو دختر.
با همه خداحافظی کردیم.
سرمو گذاشتم روی دستان بابا.
- بابا جون
- جانم بابا؟
-میشه تا دو سه روزکسی نفهمه که رسیدیم؟
-چرا سارا جان؟
-میخوام یه کم استراحت کنم ...
-چشم بابا...
ادامه دارد...
🏴 @Ashooraieanamontazer
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#رمان📒
#قصه_دلبری
#قسمت_بیستوهشتم
بسم الله الرحمن الرحیم
همسری شما جوانان عزیزم را که پیوند دل ها و جسم ها و سرنوشت هاست ، صمیمانه به همه شما فرزندان عزیزم تبریک می گویم .
سید علی خامنه ای
دستخط را دانلود کرد و ریخت روی گوشی ❤️
انتخابمان برای مغازه دار جالب بود .
گفت :« من به رهبر ارادت دارم ، ولی تا به حال ندیدم کسی خط ایشون رو داخل کارت عروسی ش چاپ کنه!»☺️
از طرفی هم پافشاری می کرد که از متن های حاضر ، یکی را انتخاب کنیم .
اما محمد حسین در این کارها سر رشته داشت، به طرف قبولاند که می شود در فتوشاپ ، این کارت را با این مشخصات ، طراحی و چاپ کرد .
قضاوت دیگران هم درباره کارت متفاوت بود .
بعضی ها می گفتند قشنگ است ، بعضی ها هم خوششان نیامد .☺️
نمی دانم کسی بعد از ما از این نوع کارت استفاده کرد یا نه ، ولی بابش باز شد تا چند نفر از بچه های فامیل عقدشان را داخل امام زاده برگزار کنند😁
از همان اول با اسباب و اثاثیه زیاد موافق نبود .
می گفت :«این همه تیر و تخته به چه کارمون میاد؟
از هر دردی سخنی گفتم و چند تا منبر رفتم برایش تا راضی اش کنم.
موقع خرید حلقه پایش را کرده بود در یک کفش که بجایش انگشتر عقیق بخریم. باز باید میز مذاکره تشکیل میدادیم و آقا را قانع می کردیم😬
بهش گفتم:« انگشتر عقیق باشه برای بعد الان باید حلقه بخریم»
حلقه را خرید، ولی اولین بار که رفتیم مشهد ، انگشتر عقیقی انتخاب کرد و دادیم همانجا برایش ساختند.
کاری به رسم و رسوم نداشت هرچه دلش میگفت همان راه را میرفت😊
از حرکات و سکنات خانوادهاش کاملا مشخص بود هنوز در حیرت اند که آیا این همان محمد حسینی است که هزار رقم شرط و شروط داشت؟
روزی موقع خریدن جهیزیه ،خانم فروشنده به عکس صفحه گوشیم اشاره کردند و پرسید این عکس کدوم شهیده خندیدم که این هنوز شهید نشده و شوهرمه😂
کمکم با رفت و آمد و بگو و بخند هایش توجه همه را جلب کرد.
آدم یخی نبود سریع با همه گرم میگرفت و سر رفاقت باز میکرد.
با مادربزرگم هم اخت شد و برو و بیا پیدا کرد.
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
____♡_بچه های🇮🇷ایران_♡____
🆔https://eitaa.com/Ashooraieanamontazer
💚
🤍❤️
❤🤍💚