#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_هشتم
به روایت حانیه
......................................................
چند شاخه از موهای لخت و مشکیم رو هم ریختم رو صورتم.
_کسی لیاقت نداره از زیبایی های من استفاده کنه.
دوباره موهام رو هل دادم زیر شال ، کیفمو برداشتم و رفتم تو آشپزخونه. تازه الان مامانو دیدم.
_ سلام. صبح به خیر
مامان: علیک سلام. بیا این لقمه رو بگیر بخور. به صبحانه نمیرسیم. دیر شد.
بابا :من تو ماشین منتظرم بیاید.
.
.
.
.
.
از اتوبوس پیاده شدیم.
اوه اوه یه سر بالایی با شیب تند رو باید پیاده میرفتیم.
فاطمه: اوه اوه. یاعلی بگو بریم.
_ یاعلی بگم؟
فاطمه: اره دیگه. یعنی از حضرت علی مدد بگیر.
_ چه جالب. اتفاقا برام سوال شده بود چرا موقع خداحافظی میگی یاعلی.
فاطمه معنی یاعلی رو گفت. ولی هنوز هم نمیتونستم درک کنم . اما ناخداگاه زیر لب گفتم یاعلی و دست فاطمه رو گرفتم و رفتیم بالا. مامانامون پشت سرمون بودن و منو فاطمه هم جلو.
دیگه تقریبا رسیده بودیم .
فاطمه: اول بریم زیارت یا استراحت؟
_ نمیدونم . هرجور دوست داری
فاطمه: خب بیا بریم فعلا یه ذره استراحت کنیم بعد میریم .
_ باشه بریم ......
.
.
.
.
سفر یک روزه ر تجربه های زندگیم بود ؛ تجربه ای که دید من رو نسبت به دین و ادمای اطرافم دیگه کاملا تغییر داد و شد جرقه ای دوباره.......
یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد.....
#ادامه_دارد
🌱💞 عاشورائیان منتظر💞🌱
💞@Ashooraieanamontazer💞
آدرســـــــــــ گروه برای معرفی ما به دوستان
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3891462190Cc6d819ef56
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#رمان📙
#قصه_دلبری
#قسمت_سی_و_هشتم
گاهی به بهزیستی سرمی زد وکمک مالی می کرد.
وقتی پول نداشت،نصف روز می رفت با بچه ها بازی می کرد😁
یک جا نمی رفت ، هردفعه مکان جدیدی..
برای من که جای خود داشت ، بهانه پیدا می کرد برای هدیه دادن.
اگر در مناسبتی دستش تنگ بود ، می دیدی چند وقت بعد با کادو آمده و می گفت:((این به مناسبت فلان روز که برات هدیه نخریدم!))
یا مناسبت بعدی ، عیدی می داد در حد دوتا عیدی .سنگ تمام می گذاشت💗
اگر بخواهم مثال بزنم ، مثلا روز ازدواج حضرت فاطمه علیه السلام وحضرت علی علیه اسلام رفته بود عراق برای ماموریت.
بعد که امد ، یک عطر وتکه ای از سنگ حرم امام حسین علیه السلام برایم آورده بود،گفت:
((این سنگ هم سوغاتی تو . عطر هم برای روز ازدواج حضرت فاطمه علیه اسلام وحضرت علی علیه اسلام!))
درهمان ماموریت خوشحال بود که همه عتبات عراق را دل سیر زیارت کرده است.
درکاظمین ، محل اسکانش به قدری نزدیک حرم بوده که وقتی پنجره را باز می کرد ، گنبد را به راحتی می دید😍
شب جمعه ها که می رفتند کربلا،بهش می گفتم:
((خوش به حالت ، داری حال می کنی از این زیارت به اون زیارت!))
درماموریت ها دست به نقد تبریک می گفت..
گلی پیدامی کردو ازش عکس می گرفت وبرایم می فرستاد.🙃
گاهی هم عکس سلفی اش را می فرستاد یا عکسی که قبلا باهم گرفته بودیم.
همه را نگه داشته ام ، به خصوص هدایای جلسه خواستگاری را:
کفن و پلاک و تسبیح شهید.
درکل چیزهایی را که از تفحص آورده بود ، یادگاری نگه داشته ام برای
بچه ام...
#رمان_شهید_محمد_خانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/Ashooraieanamontazer
💚
🤍❤️
❤🤍💚