فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹مداحی محمدحسین پویانفر با زبان اشاره برای ناشنوایان
♦️به مناسبت هشتم مهرماه روز ناشنوایان
🌍@Ashooraieanamontazer
💅👄💅
💁♂️💁♀️
#لطیفه
😃👇
دیگه کار از ابرو برداشتن و مو رنگ کردن و آرایش کردن گذشته☹️😟
دیروز یه پسره زنگ زده بود به زلال احکام میگفت حاج آقا میتونیم با لاک وضو بگیریم؟؟؟😐😐😕😂😂😂
😍🌵
#احکام_لباس
💠زن نما شدن برای مرد و مردنما شدن برای زن حرامست.
یعنی نباید زن عمدا کاری کند که شبیه مردان شود و مرد هم کاری کند که شبیه زن شود.🙍♀️
چه در لباس و ظاهر و چه در رفتار.
🎋علت این حکم ،روایات ائمه علیهم السلام است که مراجع معظم تقلید طبق آن فتوا میدهند 💆♂️💆♀️
🌿🌸
👇👇
@Ashooraieanamontazer
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
#قسمت_بیستودوم
بعد از بهشت زهرا، به رستوران سنتی رفتیم.
موقع خداحافظی، عاطفه شال صورتی را به من عیدی داد. فردا راهی راهیاننور بودند.
صبح نزدیکای ظهر بیدار شدم. مشغول چیدن هفتسین و کارهای قبل تحویل سال شدم. ساعت ده بو که بابا با سبزه، ماهی و دسته گل مریم رسید.
قرار شد برای تحویل سال پیش مامان فاطمه باشیم.
ساعت پنج صبح ،با صدای زنگ ساعت بیدار شدم.
بابا زودتر از من بیدار شده، صبحانه آماده کرده بود.
بابا برایم چای ریخت و با کادوی توی دستش، به سمتم آمد.
-سارا جان میدونستم که چیزی نخریدی واسه خودت ،واسه همین من یه چیزی خریدم که روز عید لباس نو بپوشی
یه مانتوی آبرنگی خیلی خوشگل بود.
- وااااییی بابا چقدر خوشگله
رفتم بغلش کردم بوسیدمش.
خیلی دوستتون دارم.
مانتو و شال نو را پوشیدم.
به سمت بهشت زهرا حرکت کردیم. مادرجون و آقا جون زودتر از ما رسیده بودند
سلام و احوالپرسی کردیم.
بعد از تحویل سال، دم گوش مادرجون نجوا کردم.
-من راضیام هر کاری دوست داشتین انجام بدین.
مادرجونم لبخند زد. پیشانیم را بوسید.
از لای قرآنش عیدیام را داد.
عاطفه به من زنگ زد. بعد از تبریک تحویل سال نو، وقتی فهمید بهشتزهرا هستم، از من خواست که سر مزار شهیدش بروم.
ادامه دارد....
@Ashooraieanamontazer
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
#قسمت_بیستوسوم
کنار شهیدی که عاطفه همیشه باهاش درد و دل میکرد، فاتحهای خواندم.
چشمم به سنگ قبری خورد.
" شهید گمنام امام زمان "
نشستم کنارش فاتحهای خواندم.
"شما هم مثل من تنهایین!
نه اسمی ،نه نشانی ،هیچی"
با صدای بابا به خودم اومدم.
-
ساعت دوازده پرواز داشتیم.
همیشه از لحظه بلند شدن هواپیما میترسیدم. به بابا تیکه دادم.
در فرودگاه، عمو حسین به استقبالمان آمد.
بعد ار خوشوبش، به سمت خانه حرکت کردیم.
خاله ساعده، با دیدنم به گریه افتاد بغلم کرد بعد هم نوبت سلما بود.
به اتاقش رفتیم. دیوار پر ا، عکس شهدا و بچههای فلسطینی بود.
اتاقش آرامش عجیبی داشت.
-سلما من خیلی خستهام. میشه یه استراحت کوچولو کنم؟
-حتما عزیزم. من میرم پایین که مزاحمت نباشم.
با صدای اذان بیدار شدم. چه قدر دلم برای این صدا تنگ شده بود. وقتی مامان رفت، بابا هم که خانه نبود، من اصلا صدای اذان را در خانه پخش نمیکردم.
سلما و خاله ساعده داشتند نماز میخواندند.
-سارا خانم نیومده خوابیدن و شروع کردیااا...
- ببخشید دیگه تقصیر من نیست ،مشکل اتاق توعه که مثل قرص خواب آور میمونه.
خاله ساعده گفت: سارا جان بریم تو آشپز خونه یه چیزی بیارم بخوری
- چشم
بابا رضا کجاست؟
خاله ساعده: همراه حسین آقا رفتن بیرون
سلما: واییی سارا چقدر حرف واسه گفتن دارم باهات...
- منم همین طور...
ادامه دارد.
🏴@Ashooraieanamontazer
✂️༻امروز و خیاطی༺✂️
مامانای نازنینی که علاقه دارند براے گل دختراشون چادر بدوزند همراهمون باشند😇
@Ashooraieanamontazer
👇👇🌸🌸🌸👇👇
4_5816726903926554931.mp3
6.46M
باورت میشه
میتونے معشوق امام زمان باشے؟ツ🌿|•
🍂یوسفباش
🎙استادپناهیان
🏴 @Ashooraieanamontazer
❤️ بچه یه دونیه مامانی...
عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زندهی دنیا تسلط داشت😳
تک فرزند خانواده هم بود😍
زمان جنگ اومد و گفت:
مامان میخوام برم جبهه😇
مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟
عباسعلی گفت: امام گفته.
مادرش گفت:
اگه امام گفته برو عزیزم...😊
عباس اومد جبهه.
خیلی ها می شناختنش.
گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته☺️
اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب😇
فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست.
گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه...😱
بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند.
یه روز شهیدخرازی گفت:
چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن😰
پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود... پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود😇
قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت:
" به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید.
فقط پل رو منفجر کنید و برگردید.
اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره...😳
تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته...😔
اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم.
تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد...😓
زمزمه لغو عملیات مطرح شد.😲 گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده🤔
پسر عموی عباسعلی اومد و گفت:
حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید...😊
عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم.
رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی.
سر هم نداشت😭
پسر عموی عباسعلی اومد و گفت:
این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه...😔
اسرای عراقی میگفتند:
روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته... اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند...😭
جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره😓
وقت تشییع مادر گفت:
صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه...
مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین😔
یهو مادر گفت:
نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟😔
گفتند: مادر! عراقیها سر عباست رو بریدند.
مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم...😳
مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد
( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگهای عباس رو بوسید.
و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد...😭😭
(یاد شهدا و این شهید جوانمرد را حفظ کنیم ولو با ارسال این داستان زیبا به یک نفر حتی شده با یک صلوات)
💔شادی روح شهدا صلوات💔
┈••🦋🌷🦋••┈
@Ashooraieanamontazer
☘متاسفانه پوشش خیلی از جوانان و نوجوانان درعین لباس مشکی عزا در شان یه بچه شیعه نیست👆 و این همان تاثیر جنگ نرمه
خانواده ها هوشیار باشید
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند لباس دشمنان ما رو نپوشید
آمر خدا باشیم ☘
@Ashooraieanamontazer