3.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایتآشپزخانہمقاومت
#روایتآشپزخانہاردبیل
اینبار سرآغاز آشپزخانـہ مقاومت از گروـہ בختراט ایراט کلیـב خورב....
با گروهی از دختران دورهم بودیم و
سخنان حضرت آقا را در نماز جمعه ای که تاریخ ساز شد،گوش میدادیم که
✨️ فرمودند:((کمک کردن به مردم مظلوم غزه و لبنان یک تکلیف برای تمامی مسلمانان است که باید برایکمک به آنان بشتابیم))
صحبتهای رهبری تکلیف را برما تمام کرده بود.
عزممان را جزم کردیم تا یک حرکتی بزنیم،
با دست روی دست گذاشتن هیچ کاری پیش نمیرود.
ساعتها صحبت کردیم که به عنوان یک بانو چطور میتونیم به مردم جنگ زده کمک کنیم،
توانایی های خودمون را بر روی هم گذاشتیم و تصمیم گرفتیم،
" آشپزخانه مقاومت" را راه اندازی کنیم.
هم صدایی باشیم برای مظلومین و هم آن کسانی که در خواب غفلت به سر میبرند را بیدار کنیم.
کار سختی نبود،آشپزی برای یک بانو هنر بزرگی است .
اولین آشپزیمان آش دوغ بود که در نماز جمعه ۴ آبان ماه برگزار شد.
الحمدالله فروش خوبی بود، مردم مهربان و دلسوز استقبال ویژه ای کردند...
آش دوغ و امثالهم بهانه ای بود تا بار دیگر دور هم جمع بشویم و یک صدا
به جهانیان و دشمن بگوییم که مردم مظلوم فلسطین ولبنان تنها نیست، ما پشت آنها هستیم و هیچ گاه انهارا تنها نخواهیم گذاشت ...
📌از ۴ آبان تا به امروز از طریق آشپزخانه مقاومت ۲۲ میلیون تومان برای کمک به مردم لبنان و فلسطین واریز شده است.
اینراهادامہدارد🌱
بہجمعمـابپیوندید......
"کــانالآشپزخانہمقاومتیـزد"
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/ashpaz_khane_moghavemat
♥️🌿
#روایتآشپـزخانہمقاومت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نگاهش غم داشت.
چشماش چیزیو تمنا میکرد ولی زبانش به بیان اون موضوع نمی چرخید...
بالاخره جلو اومد!
_من پولی همراهم ندارم؛ میشه نصف کاسه آش به من بدید؟
کاسه رو پر کردیم و با احترام تعارفش کردیم...🙃
ناگهان صدایی ما رو متوجه خودش کرد!
همین آقا ایستاده بود و با صدای رسا برای جبهه مقاومت تبلیغ می کرد و مردم رو تشویق میکرد تا آش بخرند
تا آخر شب کنارمون موند و از صداش هزینه کرد برای جبهه ی مقاومت...!
اما بهترین بخشش وقتی بود که کارمون تموم شد، پیرمرد با سرعت به موکبی که در نزدیکی ما شیرکاکائو میداد رفت و به تعداد رفقا شیر کاکائو اورد، همین کافی بود تا خستگی از تنمون بیرون بره...
روایت از سومیـن
بازارچہ آشپزخانه مقاومت یــزد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بہجمعمـابپیوندید......
"کــانالآشپزخانہمقاومتیـزد"
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/ashpaz_khane_moghavemat
آشپـزخانہےمقـاومـتـ|ـیزد🇵🇸✌️
【 بازارچـــه مقاومـــــت 】 دوستان عزیز! شما را به بازارچه مقاومت دعوت میکنیم که با هدف فروش مواد
♥️⃟🌿
#روایــتآشـپزخانہمقاومت
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
قسـمت/¹
مثل همیشه دور و برمون پر بود از ادمای ریز و درشت...
کاسه های آش یکی یکی پر میشدن و مردم دونه دونه تحویل میگرفتن!
"خدا بهتون برکت بده..."
این جمله ای بود که بعد از گرفتن هزینه گفته میشد و تو گوش دور و بری ها میپیچید!
میون این شلوغی ها یه پسر بچه اومد جلو. دلش داشت غنج میرفت برا آش و نتونسته بود این حس و حال رو از تو چشماش قایم کنه.
+ خاله یه کاسه آش میدی؟؟
وقتی کوچیک ترا بهت میگن خاله، انگار هیپنوتیزم میشی و قلبت صورتی میشه و نمیتونی نه بیاری
لبخندی زدم و کاسه آش رو گرفتم سمتش!
لبخند پیروزمندانه ای زد!
تا سرمون گرم کارا شد، دیدم یه دختر بچه که کمی بزرگتر بود اومد جلو و گفت خاله آش میدی؟!
ینی بازم باید از خاله بودنم مایه میذاشتم؟!
مثل اینکه بله...!
ایندفعه یه کوچولو تر اومد؛ فهمیدم این یه زنجیره بهم متصله!
هم خندم گرفته بود هم دیگه نمیتونستم کاسه آش مجانی بدم بهشون ، چون این آش با هزینههای مردمی پخته شده بود.
دو دفعه قبلی هم خودم شده بودم مادرخرج!
تو مغزم دو دوتا چارتای سختی راه افتاده بود که ...
➬@ashpaz_khane_moghavemat
آشپـزخانہےمقـاومـتـ|ـیزد🇵🇸✌️
♥️⃟🌿 #روایــتآشـپزخانہمقاومت ــــــــــــــــــــــــــــــــ قسـمت/¹ مثل همیشه دور و برمون پر بود
✏️⃞📖
#روایــتآشـپزخانہمقاومت
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
قسـمت/²
یکی از اعضای گروه که انگار شاهد این ماجرا بود، پیش دستی کرد و کاسه آش رو گرفت سمت اون بچه و گفت: *بفرمایید عموجان!"
یه آخيش از ته دل گفتم؛ البته تو دلم
و ادامه داد:
"عمو جان یادت نره برامون دعا کنیا..."
اون کوچولو که فقط تمام هوش و حواسش به کاسه تو دستاش بود، یه لبخندی زد و رفت.
ولی من مطمئنم؛
لبخند اون بچه ها،
میشه مهر قبولی کارامون! 💛🌻
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
➭@ashpaz_khane_moghavemat
💞⃝🌻
#روایــتآشـپزخانہمقاومت
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
مثل همیشه خونه عزیز شلوغ بود و نمیشد حریف سر و صدا ها و کل کل بچه ها شد.
کوچیک تر از همه بود و خیلی هم وروجک!
بچه های دیگه رو صدا زد و گفت: "آااااخ جووووون میخوایم آش بپزیم!!!"
بچه ها اومدن پیش مامان بابا ها و تا ته و توی قضیه رو در نیاوردن ول کن نشدن.
یکی از بچه ها که بزرگتر از بقیه بود گفت:" بچه ها یه فکری به ذهنم رسید!"
رفت توی آخرین اتاق خونه و کیسه پارچه ایِ زیپ دار رو آورد. همون که عزیز همیشه موقع خیاطی میذاشت کنار دستش و دکمه ها و منجوق ها و مروارید هاشو ازون تو پیدا میکرد...
رفت توی آشپزخونه و با عزیز یه صحبت ریزی کرد و با یه ایول از ته دلش فهمیدیم که هرچی بوده تاییده رو از عزیز گرفته...
سر از کاراشون در نیاوردیم، عصر که شد دیدم اون وروجک از اتاق دوید بیرون و گفت :"تموم شد تموم شد!بریم اینا رو بدیم به بچه های فلسطین!"
کنجکاویم دیگه امونم رو برید و رفتم کنارشون.
دیدم چند تا دستبند درست کردن.
پرسیدم:"اینا برا چیه بچه ها، برا کی درست کردیدشون؟!"
کوچولو گفت: " میخوایم بدیم به بچه های غزه! شما بهشون آش بدید ماهم دستبند! 😍"
تازه فهمیدم ماجرا رو...
ذوق تو چشماشون حال دلمو خیلی سبز کرد...
دنیای بچه ها پاک ترین دنیاست.
این محبت و قلبای پاک، تقدیم به تمام بچه های فلسطین ! :)❤️🩹🌱
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
→@ashpaz_khane_moghavemat←
📖⃟🖋
#روایــتآشـپزخانہمقاومت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
غرق تو دنیای بچگی خودش بود...
انگار تمام قدرتش جمع شده بود تو مچش برا چرخوندن دسته های فوتبال دستی...
تا جمع ما رو دید پاشد اومد کمک...
انگار به مذاق دلش خوش اومده بود، گفت من میخوام برا فروشش هم کمک کنم!
تردیدی توی تصمیم ناگهانیش نبود اصلا!
اون لحظه هرکاری بود انجام داد؛
حتی نشست دونه دونه نخود و لوبیا ها رو قل داد و سنگای بینشون رو جدا کرد...
انگار اون قوت و نیرو، حالا جمع شده بود تو قلبش!
از بازی و دنیای بچگی خودش گذشت و اومد واردی وادی ای شد که به قد و قوارش نمیخورد...
کارا که تموم شد زیپ کاشپنش رو کشید و با صدای ملایم اما اقتدار مردونش خدافظی کرد و رفت...
اون پسر بچه بهم یادآوری کرد که بزرگی به سن و سال و قد و قواره نیست؛
قیاسش فقط و فقط قلب آدماست! :)❤️🌱
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
@ashpaz_khane_moghavemat
✨⃟📝
#روایــتآشـپزخانہمقاومت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قسمت ۱
مثل شب های گذشته، بند و بساط فروش در حال آماده شدن بود تا سر ساعت میز اماده باشد. بچه ها تکاپو داشتند...
میدانستیم الان هاست که از راه برسند؛
مردم را میگویم.
همینطور هم شد!
جلو آمد و دست گذاشت روی یکی از سالاد ماکارونی ها؛ با لبخند پررنگی کارتش را مقابلم گرفت و گفت :"بی زحمت حساب میکنید؟!"
لبخندش را جواب دادم و گفتم:"قابلی نداشت! "
با گفتن جمله ی"صـــاحبش قابله! " مکالمه ده ثانیه ای ما به پایان رسید.
****
این یکی را کم داشتیم!
يعنی چه که کارتخوان شارژ ندارد؟!
در کسری از ثانیه عرق سردی بر صورتم نشست و تمام امشب را که قرار بود بدون این شیء کوچک رقم بخورد، تصور کردم!
خدای من مگر میشد بدتر ازین هم؟!!!!!
رو به زن کردم و گفتم :" ببخشید خانوم مثل اینکه کارتخوان شارژ نداره! پول نقد همراتون نیست؟! 🥲"
در همین حین یادم آمد که بعد از ظهر شارژر را محض احتیاط، برداشتم!
خودمانیم ولی به خط هم نرسیدم و دوستم دنبالم آمد و زحمتی شدم برایش آن سرش نا پیدا! :/
ولی باهم به منزل خاله اش رفتیم و قسمت من هم شد که دستی به آن اش برسانم و کمکی بکنم!
آش و کشک ها و... را آماده کردیم و به سمت امامزاده به راه افتادیم...
『••✎••』
@ashpaz_khane_moghavemat
💫⃝🪴
#روایــتآشـپزخانہمقاومت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قسمت ۲
کجای داستان بودم؟! آهان، خلاصه؛ با وقفه ای کوتاه گفتم:" یا اگه مشکلی ندارید یه کوچولو صبر کنید من برم کارتخوان رو بزنم به شارژ یکم شارژ شه و برش گردونم"
زن خوش لهجهی شیرازی جواب داد:"غمْتون نباشه، برین و برگردین☺️"
غرفه را به دوستم سپردم و سراسیمه گقتم:"زود برمیگردم! "
نفهمیدم چطور دویدم و خودم را به نگهبانی دم در رساندم!
کار سختی نبود حفظ کردن اقتدار دخترانه و قایم کردن بغض در چشمانم در مقابل نگهبان و در عین حال درخواست اینکه ضرب الأجلی این کارتخوانک بیچاره را به شارژ بزند!
زد؛
اما انگار هر دقیقه یک روز میشد و سنگین سنگین میگذشت...
کمی که جان گرفت تحویلش گرفتم و دویدم!
به غرفه که رسیدم دیدم زن جای من ایستاده و به چه خوبی بازار گرمی میکند!
مغزم که این صحنه را دید در گوشم گفت:"میگم به نظرم اگه جاتو بدی این بنده خدا ثواب کردی! نگا چقد مشتری راه انداخت😂"
با کاسه یکبارمصرف آش ظرف میکرد و دست مردم میداد!
جمله هایش در گوش اطرافیان میپیچید و آنها را دورادور برای خرید متقاعد میکرد...
"کاکو شما نَمخوای برا بچوکات آش بخری؟! آش گرم تو این سوز و سرما میچسبه بِیو!
بدو که سالاد ماکارونی هامون تموم شدا بدووو
بیو آبجی، بیو یه خرده ای خرید کن و به مقاومتم یِی کمکی بده
و... "
هاج و واج رفتم جلو و دیدم دوستم که وسط کار و بار های فضاسازی بود، سنجاق به دست از من هاج و واج تر ایستاده!
『••✎••』
@ashpaz_khane_moghavemat
🌙⃢📒
#روایــتآشـپزخانہمقاومت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قسمت ۳
جلو رفتم و گفتم :"خانوم کارتخوان شارژ شد، اخه چرا زحمت کشیدید؟! بچه ها بودن که! ولی الحق والإنصاف عالی بودید😅 "
خنده ی کوچکی کرد و جواب داد:" من تا اینا رو نفروشما هیجا نَمیرم!!😁"
و ایستاد و پا به پای ما مدتی را با کسب جدیدش سپری کرد.
موقع رفتنش که شد، مجدد کارتش را مقابلمان گرفت و گفت:" آبجی حالو حساب کن برام. "
از ما اصرار که این یک سالاد ماکارونی قابل این همه محبت و لطف شما را ندارد و ازین دست تعارفات، از نوع واقعی اش!
و از آن زن خوشدل انکار که نه، اگر پولش را نگیرید، سر جایش میگذارم و میروم!
ناچارا لطفش را با کم لطفی جواب دادیم و خداحافظی کردیم.
رفت؛
انگار قسمت او بود که چنین رقم بخورد! شاید امواتش طلب خیرات کرده بودند و قرار بود ثواب کار او به آنها نیز برسد. شاید هم گره ای در زندگی اش داشت که کار خیرش گره گشایی میکرد برایش...
نمیدانم
ولی هر چه که بود، باعث شد اجاق آشپزخانهی مقاومتِ دلمان گرم تر از قبل شود...
و قطع به یقین خانه دل چند انسان مظلوم! :)
『••✎••』
@ashpaz_khane_moghavemat