#به_بهانه_سالگرد 🕊🕊🕊
#شهید_جاویدالاثر_مظفر_نوروزعلی
#سلام✋ محلی های باصفا
میخوام براتون خاطرات شیرین
زندگیم رو بگم
🔸#رحمت_نوروزی هستم
پسر #قنبر_عمو و #هــاجر_خاله.
تولدم دوم #شهریور
همزمان با گُلِ گرمای تابستون ( سِمشکه تاشی ).
شٌر شٌر آب رودخانه گوش ها را نوازش می داد،
و خنک نسیمی به خانه می آورد
اسمم را #مظفر گرفتند.
ولی منو #رحمت صدا میزدند 😊
🔸دوره ابتدایی و راهنمایی را در آسیابسر خواندم
چه مدرسه رفتنی!! 😉
همش بفکر بازیگوشی و شلوغ کاری بودیم ،
میرفتم مدرسه
می آمدم منزل با برادرام حسابی
بازی میکردیم ،
ادا بازی میکردیم زمانی که ادا بازی #مُد نبود 😉
🔸تو مدرسه تئاتر بازی میکردم
بمب خنده بودم 😊
با داداشای گلم حسابی شلوغ میکردیم
و خیلی همدیگه رو دوست داشتیم ...
🔸یه بار چادر مادرم را سرم کردم!
مادرم تازه از صحرا آمده بود
داداشم به مادرم گفت: مادر بیا مهمان داریم یه خانمه ...
مادرم گفت:کیه ؟
اومد دید تو اتاق خانمی نشسته و حجاب گرفته!!!
منم دیدم مادر خسته است و زیاد سر به سرش نذارم بلند شدم،
و چادر و در آوردم؛ مادر تا منو دید
#جارو را گرفت منو داداشم رو دنبال کرد و ما هم فرار.....😂
🔸دوران نوجوانی و جوانی خوبی داشتیم، هرچند تو سختی و مشکلات بودیم ...
با دوستان به چشمه محل می رفتیم،
دوستان خوبی داشتم ...
از اون دوستان که شهــــیدت میکنند
یکی از اونها
#محمد_اسماعیل بود ❤️
🔸کم کم دیدم بعضی از دوستانم زمزمه #جبهه زیر لب دارند ...
منم ترغیب شدم برم .
پدرم ناراحت بود و #دلتنگ
مادرم یک #شیرزن بوده است .
مادر رو راضی میکردم ولی پدرم رو نمی تونستم!
🔸یکبار اعزام شدم تا بهشهر رفتم
ولی پدرم آمد مرا از پیش دوستانم برگرداند محل 😔
منم به احترام پدر هیچ #اعتراضی نکردم
ولی بعدش یواشکی در رفتم😉
🔸کم کم با روحیات دوستان #بسیج و پایگاه آشنا شدم و با آنها ارتباط برقرار کردم
این ارتباط باعث تغییرات در رفتار من شده بود
#نماز_شب میخواندم
#نماز_جمعه میرفتم
مادرم میگفت :
(رحمِت دَری نماز شب خُوندِنی !!)
تعجب میکرد!!!
🔸با ارتباط با دوستان مومن
پای منم به جبهه باز شد ،
عاشق جبهه بودم .
مادرم نگران بود دل تو دلش نبود
وقتی می دید پدرم خیلی دلتنگ میشه
بهش میگفت :
(وچه ره کار ندار دوست دانه بِله بوره )
بچه دوست داره بذار بره ...
عاشق این رفتارش بودم❤️
بالاخره کار خودمو میکردم و می رفتم 😊
🔸اومده بودم مرخصی ،
شنیدم دوست صمیمی ام
محمد اسماعیل #شهید شده
دیگه طاقت نیاوردم
برگشتم منطقه
به دلم افتاد که منم #شهید میشم
یعنی از ته دل تو نماز شب هام از خدا میخواستم ...
از کل خانواده خداحافظی کردم
شاد بودم .
🔸یادمه داداشم سر کوچه بود.
میگفت : داداش چرا میخندی !!
گفتم : من دیگه بر نمیگردم
رفتم و در تاریخ ۶۷/۱/۲۹ در
منطقه ی #فاو بر اثر اصابت ترکش به آرزوم رسیدم.
🏡کانال آسیابسر
@asiabsar