eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
7.6هزار دنبال‌کننده
687 عکس
777 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 سری تکان داد که دایی گفت _ وسیله داری برای رفتن؟؟ _نه _من اینجا می‌مونم ،فاطمه جان! شما آقا رسالت رو برسون _من؟؟؟ امکان نداشت من او را به مقصد برسانم دایی هم یک چیزیش شده بود. _آره اگه اینجا کاری باشه تو نمی‌تونی براش انجام بدی ،تو برو من هستم نمی‌دانم سلیمانی چه در چهره‌ام دید که گفت _مزاحم خانم نمی‌شم، یه دربست می‌گیرم میرم _نه مزاحم چیه فاطمه خانم بفرمایید برید رسالت به کارش برسه عصبانی از خواسته دایی به سمت خروجی پا تند کردم ، پشت سرم آمد _ من ماشین می‌گیرم میرم شما به آقا صادق بگید منو رسوندید _از دروغ خوشم نمیاد _ولی بیشتر از اینکه از دروغ بدتون بیاد انگار از من بدتون میاد حسی را که نسبت به او داشتم در چهره‌ام خواند در ماشین را باز کردم و پشت فرمان نشستم.آمد جلو نشست چادرم را که به خاطر نشستنم کمی عقب رفته بود جلو کشیدم و متعجب نگاه کردم،که به حرف آمد _نکنه انتظار دارید پشت بشینم؟؟ حرفی نزدم و ماشین را روشن کردم آدرس را گفت نزدیک به مقصد که شدیم کمربند را باز کرد _اگه زحمتی نیست یه سوپری نگه دارید _ من فقط قراره شما رو برسونم راننده‌تون نیستم که هرجا بین راه خواستید توقف کنم تا شما به کارتون برسید ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ✍ به قلم کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 سرش را به سمت شیشه برگرداند، همراهش زنگ خورد با دیدن مخاطب لبخندی زد _الو جانم .... _دارم میام ..... _نه نتونستم بخرم،الان شبه مغازه‌ها باز نبودن فردا حتماً واسه آبجی خودم یه پاستیل خوشمزه می‌خرم خدای من برای خواهرش می‌خواست ،یاد محمد افتادم،که هر دفعه از او می‌خواستم برایم شیرینی روکش داربخرد . سلیمانی مشغول صحبت بود که من با دیدن سوپری توقف کردم و به سرعت از ماشین پیاده شدم او هم پیاده شد _ کجا؟ بی جواب راهی سوپری شدم و با دو بسته پاستیل برگشتم ،با نزدیک شدنم به ماشین سوار شد پشت فرمان نشستم و بسته‌ها را به سمتش گرفتم _واقعا معذرت می‌خوام دستم را پس زد _نیازی نیست فردا براش می‌خرم بسته را روی داشبورد گذاشتم و به طرفش هل دادم _ معذرت خواهی کردم اسکناسی را روی داشبورد زد و به سمتم هول داد _خدمت شما می‌دانستم اگر پول را نگیرم پاستیل‌ها را برنمی‌دارد. جلوی در خانه‌شان که ترمز زدم خداحافظی ساده کرد و در ماشین را بست. به بیمارستان برگشتم دایی صادق روی صندلی نشسته بود .کنارش نشستم لبخندی به رویم زد و گفت _ رسوندیش ؟؟؟ _نه !توی راه انداختمش پایین خندید و گفت _ چرا عصبانی هستی؟؟ _ از شخصیتش خوشم نمیاد یه جوریه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ✍ به قلم کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 دایی لبش را به دندان گرفت _عه ....عه ....غیبت ؟؟؟ _گفتم یه جوریه نگفتم چه جوریه _رسالت رو از وقتی دانش آموز بود می‌شناسم ،پسر خوب و باجنمیه، نمی‌دونم منظورت از یه جوری چیه؟؟؟ همراهش را بیرون کشید _ بیا هدیه تولدتو بدم گوشی را جلوی صورتم گرفت و وارد گالری شد ،بدیدن عکس‌ها صورتم درهم شد _ اینا چیه؟؟؟ _ خودت گفتی هدیه تولدت سه تا داعشی بزنم ولی من ۴ تا زدم چشمانم گرد شده و به دایی که لبش خندان بود نگاه کردم، دستی به ریش کوتاه و مرتبش کشید _خوب چیه ؟؟؟خودت گفتی _ جدی که نگفتم _ الان چه کار کنم؟؟از روح مسیحایی خودم بدمم زنده شن؟ این‌بار من خندیدم _آخه تولد من یه ماه پیش بود _ وقتی رفتم سراغشون بهشون گفتم تولد فاطمه خانمه ، خودتون مودبانه بیاید جلو ، نامردا نمی اومدن و سمتم تیر می‌انداختن ،تا راضی شون کنم یه ماهی طول کشید دکمه ی کنار گوشی را زد و آن را در جیب کاپشنش گذاشت لبخندش محو شد _ رفته بودیم توی یه روستا این حرومزاده ها زنها و دخترای چندتا خانواده رو گرفتن و مرداشونو کشتن. زنها و دخترا رو آزاد کردیم و اون حرومی ها رو فرستادیم درک _ دستتون درد نکنه، البته بابت عکسها نه. بابت اینکه از جون خودتون میگذرید تا جونِ بقیه در امون باشه _ خانم شدی، بزرگ‌شدی ،دیگه باید تلفن خونتون زنگ بخوره _واسه چی؟؟ خندید وبوسه ای روی سرم کاشت. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ✍ به قلم کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 رسالت معلوم شد یکی از دوستان قدیمی امین به او مواد خورانده و خود امین خبر نداشته. برای همین دو جلسه ای بود که به تمرین نمی آمد. کوله ام را آماده کردم و با موتوری که جنگلبانی در اختیارم گذاشت برای گشت رفتم. موتور را کنار کلبه ای که برای جنگلبانی بود گذاشتم کلاه بافتم را تا روی پیشانیم پایین و زیپ کاپشنم را تا چانه ام بالا کشیدم. عجیب سرد بود. منطقه ای که مربوط به من بود را دور زدم و کمی نشستم تا دم بگیرم.صدای صحبت می آمد هنوز نشسته بودم که ایستادم و به سمت صدا رفتم. دو نفر با صورت کاملآ پوشانده.صدایشان از اینجا واضح نبود . دوربین گوشی ام را زوم کردم و چند عکس از آنها انداخت. میخواستم جلو بروم اما با دیدن تفنگ شکاری در دستشان پشیمان شدم. پشت درخت جاگیر شدم آنها هم بی آنکه شکاری کنند از آنجا دور شدند. به سمتی که آنها ایستاده بودند رفتم تا مسیرم را عوض کنم و به کلبه برگردم. چشمم به چاقوی تاشویی روی زمین افتاد که باز بود . با نوک انگشتم گرفتم و روکش پلاستیکی لقمه ام را دور آن پیچاندم. به کلبه که رسیدم محمد هادی تنها بود بعد از کمی گرم شدن، چاقو و عکسها را نشان محمد هادی دادم _ سمتشون که نرفتی ؟ _ نه .. اسلحه داشتن ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ✍ به قلم کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.‌ نوش نگاهتون🍃 به پاس همراهان عزیزی که بعد از راننده شخصی در کنارمون موندند.. تا روز جمعه هر روز دو پارت هدیه داریم❤️😍 نظردونی خالی نَمونه 😁 https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃✨🍃 فَذَٰلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمُ الْحَقُّ ۖ فَمَاذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلَالُ ۖ فَأَنَّىٰ تُصْرَفُونَ ﴿یونس/٣٢﴾ چنین خدای قادر یکتایی به حقیقت پروردگار شماست و بعد از حق و حقیقت چه باشد غیر گمراهی؟ پس به کجا می‌برندتان؟ 🍃✨🍃
🍃✨‌‌ بخوان دعای فرج را ، به پشتِ پرده‌ی اشک که یار گوشه‌ی چشمی به چشمِ تر دارد💕🌱 ‌
باید که‌ دسـت،‌ از گنـه‌ برداریم... ماییم‌، که‌ ادعـای‌ یـاری‌ داریم... از‌ خوب‌ و بدِ امور‌ِ ما، معلوم‌ است... سرباز امام‌‌عصر، یا سرباریم!... ‌ "الّلهُــــــمَّ‌عَجِّــــــل‌لِوَلِیِّکَـــــ‌ الْفَـــــــــرَجْ" ‌ تعجیل‌درفرج‌آقاامام‌ زمان‌‌صلوات 🕊🖤🕊🖤🕊🖤 .