روزی که دلم شهید مذهب بشود
خون رگ غیرتم لبالب بشود.
┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄
Join╰➤ 🆔 @asipoflove.
.
به قول صائب تبریزی:
«مرا زین پای بی فرمان، چهها بر سر نمیآید.»
.@ahsanol_hal68
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱ - داری چیکار میکن
دارید با بنر واقعی که پارت های آیندهی رمان پشت بام آرزوها هست عضو میشید😍😍❤️
بزن رو پیوستن و عاشقانههای جذاب و پاک این دو عاشق رو با حسی قشنگ بخون😌🌸
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۹۴ عرفان از گوشهٔ چشم
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۹۵
چند ساعتی را معطل میشوند و بعد از تعویض لاستیک، به مسیرشان ادامه میدهند.
آسمان هم رنگ میبازد و ماه رخ مینماید.
سیاهی شب را میشکافند و پیش میروند تا بلاخره به مقصد برسند.
تخمه گرفتهاند و راننده و کمک راننده، تخمه میشکنند.
راننده ها عرفان و مرتضی هستند.
مرتضی هم که جانش برای تخمه در میرود، هی تخمه برمیدارد میشکند.
احمد پلاستیک تخمه را از روی پایش برمیدارد و میگوید:
- بسه مرتضی! حواست به جاده باشه!
مرتضی پوست تخمه را درون پلاستیک دیگر میاندازد و طبق انتظار، اعتراض میکند:
- احمد بده به من، حواسم هست. اینجوری حداقل خوابم میپره..
احمد باز مخالفت میکند. مرتضی دستش را میکشد تا پلاستیک تخمه را بگیرد، اما ناگهان ماشین به چیزی برخورد و مرتضی با هراس، پایش را روی ترمز فشار میدهد.
احمد و مرتضی به هم نگاه میکنند.
احمد نفسش را بیرون میفرستد و میگوید:
- احتمالاً حیوونه.
قلب هردوشان، پر تپش، میتپد. از ماشین پیاده میشوند.
عرفان با دیدن مرتضی و احمد که وسط جاده ایستاده است، از سرعتش میکاهد.
ستار متعجب میگوید:
- چرا وسط خیابون وایستادن؟
عرفان شانه بالا میاندازد و ماشین را کنار جاده نگه میدارد.
هردو، از ماشین پیاده میشوند و به سمت احمد و مرتضی میروند.
- بچه ها چرا وسط جاده وایــ...
حرف عرفان، نیمه و دهانش باز میماند.
ستار، روی زانو مینشیند و نگاهش میکند.
- وای.. آدمه..
نفس مرتضی تنگ میشود.
کنار ستار مینشیند و میگوید:
- چی..چیکار کنیم؟؟
عرفان با بهت میگوید:
- آدم اینجا چیکار میکنه؟؟
ذهن همه را همین سوال پر کردن بود.
احمد فلش موبایلش را روشن میکند و روی فرد میگیرد.
با روشنایی بیشتر، متوجه میشوند فردی که با او تصادف کردهاند، یک دختر جوان است!
صدای احمد در میآید:
- زنه...
دختر جوان، نفس نفس میزد.
ستار میایستد و نگران میگوید:
- زنگ بزنین صد و پانزده یا هر شمارهای که میتونه بیاد کمک..
مرتضی از همه نگران تر است.
چرا که او پشت فرمان بوده و جان دختر جوان، وصله جان اوست!
کنار ستاری میرود که دارد تمام سعیش را برای پیدا کردن آنتن و برقراری ارتباط میکند.
صدایش میلرزید. میگوید:
- ستار... اگه بمیره...
نگاهش میکند. دست روی شانه اش میگذارد و با آرامش میگوید:
- مرتضی.. اصلا به این فکر نکن. زنده میمونه، مطمئن باش.
عرفان و احمد هم کنار آنها میآیند.
عرفان میگوید:
- آنتن نیست ستار. چیکار کنیم؟؟
احمد بلند میگوید:
- صد و دوازده رو بگیرین، اون بدون آنتن هم جواب میده.
ستار، سریع، شماره گیری میکند.
ارتباط، با موفقیت برقرار میشود و به زحمت آدرس را میدهد.
ساعتی بعد، ماشین امداد از راه میرسد.
دختر جوان را روی برانکارد میگذارند.
همه، سوار ماشینهایشان میشوند و پشت ماشین امداد حرکت میکنند.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۹۶
به بیمارستان میرسند.
مرتضی، هول زده از ماشینش پیاده میشود و حتی در ماشین را پشت سرش نمیبندد.
احمد، در را به جای او میبندد.
ستار، کنار پرستارها میرود و میپرسد:
- آقا..حالش چطوره؟
پرستار همانطور که دارد برانکارد را میکشد، جواب میدهد:
- سرش ضربه خورده و خون زیادی ازش رفته..
چشم به او میدوزد و ادامه میدهد:
- همین جا بمونین، پلیس برای رسیدگی داره میاد.
سر تکان میدهد و در جایش میایستد.
پرستار ها به همراه برانکارد وارد بخش دیگری میشوند.
مرتضی، خودش را کنارش میرساند.
- چی شــــــــد؟؟؟
چنگ به موهایش میزند و صحبت های پرستار را برایش بازگو میکند.
در ادامه میگوید:
- انشاءالله که چیزی نیست.
مرتضی زیر لب «انشاءالله» زمزمه میکند.
ساعتی بعد، پلیس از راه میرسد و هر چهار نفرشان را از زیر تیغ سوال هایش میگذراند.
مرتضی آنقدر اظطراب داشت که دستانش میلرزیدند.
هیچ کدام گمان نمیکردند سفرشان شروع نشده، به این اتفاق ناخوشایند دچار شود.
روی صندلی ها مینشینند.
مرتضی با دلی نگران، طول و عرض راهرو را طی میکند و مدام چنگ به موهایش میزند.
عرفان، کلافه، میگوید:
- مرتضی بیا بشین. از ریشه کندی موهاتو!
مرتضی، به پیشانیاش میزند.
- مقصر منِ بیحواسم! چقدر احمد گفت حواسمو بدم به جاده! گند زدم تو سفرمون..!
احمد از جایش برمیخیزد.
کنار مرتضی میرود و دست روی شانهاش میگذارد.
برادرانه میگوید:
- داداش... توی این اتفاق همه ما مسئولیم. فقط خودت رو مقصر ندون..
نگرانی ما این نیست که برنامهٔ سفرمون بهم خورده، هممون نگران اون خانومیم.
مرتضی قدردان احمد را مینگرد.
حالا از طوفان درونش کمی کاسته شده و خورشید از پشت ابر رخ نشان میداد.
نفسش را بیرون میفرستد و سری تکان میدهد.
ستار، میایستد و میگوید:
- من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم.
مرتضی، نگاهش میکند. دلش میخواست هوایی بخورد و از فضای بیمارستان کمی دور شود.
میگوید:
- منم باهات میام.
سر تکان میدهد.
به همراه هم، از بیمارستان بیرون میزنند و از نزدیک ترین مکان، ساندویچ میخرند.
وقتی به بیمارستان برمیگردند، عمل دختر به پایان رسیده است.
عرفان، به سمت ستار میآید و پلاستیک ساندویچ ها را از دستش میقاپد.
- مردم از گرسنگی..
مرتضی، نگران میگوید:
- چیه؟ چی شد عرفان؟ عملش تموم شده که تو عین خیالت نیست؟
عرفان، گازی به ساندویچش میزند و با دهان پر، چند کلمهای را میگوید، اما کسی چیزی نمیفهمد.
احمد میخندد و میگوید:
- حالمونو بهم زدی عرفان!
چشم به ستار و مرتضی میدوزد و ادامه میدهد:
- خداروشکر عملش موفقیت آمیز بوده و حال عمومیش هم خوبه.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
هدایت شده از ابر گسترده🌱
#پارت۳۷۰
-**من نامزد دارم پاکم خدا لعنتت کنه پست فطرت!
با اشک و دردی که در تنم بود تند تند وسایلم را جمع کردم.چرا بی خبر و بی عقلانه به خانه مردی آمدهبود که عربی یادم دهد.نگران با همان چشمان عاشق که به سمتم آمد و نگران گفت :
-داری با این حالت کجا میری دختر تهرونی ؟!
صدای مردانه قشنگش برایم منحوس ترین صدای عالم شدهبود.کاش میشد میمردم و به این حال نمیافتادم.
-به تو ربطی نداره...اصلا میخوام برم شکایت کنم...!من نامزد داشتم.
عصبی شد و بین کلامم پرید.
-داشتی ولی دیگه نداری.؟!
-چی میگی تو ؟!
لبخند ریز روی لبش نقش بست و نفس عمیقی کشید:
-نکنه فکر کردی قراره بهت زبان عربی یاد بدم که وارد خونتون شدم دختر جون.
نفس در سینهام گره خورد و لب های مردانه اش بی رحم تکان خورد:
-یعنی باور کنم نمیدونستی من ازت نمیگذرم...یعنی اصلا ببینم خودت حس نکرده بودی چشمم پِیاته....میگن حس ششم خانمها قویه....؟!
جان از بدنم رفت.راست میگفت من پیش عبدالحمید چه میکردم...مردی که همه میگفتن دیوانه و شیدای دختریست که به خاطر آن دختر کسی را به خانه اش راه نداده آن وقت من.
سیبک گلویش لرزید:
-آره عبدالحمید عاشق تو نیم وجبی شده که دل و ایمونش بردی وگرنه منو چه به دختر نامزدار....
حالا هم نه تو نه من نمیتونیم امشبو فراموش کنیم اگر کوتاه نیای..
کلافه به موهای پرپشتش که چندتار سفید به جذابیتش اضافه کرده بود کلافه چنگ کشید:
-مجبورم به همه بگه دختره خودش پیام بوده.وگرنه تموم مردم این شهر میدونن من برای خودم حرمت قایلم.
همان جا سُر خوردم.همه چیز با نقشه بود.چانه و لبهایم لرزید:
-بی همهچیز کثافت چیکار کردی با من؟!
سیبک گلویش لرزید:
-تو نمیدونی من چقدر عاشقتم...
صدایش برایم نفرت انگیز ترین صدا بود.چه زوری پیدا کردم که به سینهاش کوبیدم و با تن و روحی زخمی از خانهاش بیرون زدم.
دنبالم نیامد؛فکر کردم بی خیال شده اما درست وقتی که میخواستم خاطرات آن شب را از ذهنم پاک کنم فهمیدم قلب جنیناش خیلی وقت است تشکیل شده..
https://eitaa.com/joinchat/1083637874C64bd699fe1
https://eitaa.com/joinchat/1083637874C64bd699fe1
من عبدالحمیدم...!
مرد عرب و تعصبی...
کسی که تموم زندگیش خلاصه شده بود توی دوتا چشم سیاه و یه خال ریز لامصب گوشهی لبش...
اما اون لامصب نامزد داشت...محرم داشت...
ولی دل لاکردار این چیزا حالیش نبود...پس یه شب پا به خونهام گذاشت و من تاب نیاوردم و....**
❌❌❌
https://eitaa.com/joinchat/1083637874C64bd699fe1
https://eitaa.com/joinchat/1083637874C64bd699fe1
🍃کانال همه چیز درباره حفظ قرآن🍃
@everythingaboutmemorizingQuran
اینجا از آیات قرآن میگیم
از داستان های قرآنی حرف میزنیم.
از روشهای حفظ و مرور آیات و هرآنچه مرتبط با حفظ هست صحبت میکنم.
گاهی مسابقه داریم.
و البته
بدون تبلیغ و تبادلات حوصله سربر
و بدون فروش هرگونه پکیج یا کلاس.
@everythingaboutmemorizingQuran
من یک حافظ قرآنم که تجربیاتم رو در طول بیش از ١٣ سال از حفظ قرآن و شرکت در مسابقات و آزمون ها رایگان در اختیار شما قرار میدم و دوست دارم کنار هم از قرآن و آیه هاش حرف بزنیم و باهاش مأنوس بشیم.
اگر تشریف بیارید و یه سری به کانالم بزنید ، خوشحال میشم. قدمتون روی چشم❤️
https://eitaa.com/everythingaboutmemorizingQuran
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۱۲
حالا تپش قلبش را هم به وضوح حس میکردم ،غافلگیر شده بود و هیچ حرفی نمیزد بالاخره لب باز کرد و گفت
_چیـ .....چیکار میکنی؟
_معلوم نیست؟؟ بغلت کردم دیگه
سرش را روی شانهام گذاشت و خندید
_ نفسم بند اومده رسالت
آرام او را از خودم جدا کردم دستانم اما هنوز روی بازوانش بود
_ نقطه ضعفت اومده دستم هر وقت اذیتم کنی محکم میگیرمت بغلم کلاً زبونت از کار میفته
خندید و حرفی نزد. دستانم را از روی بازیش گرفتم
_ تو برو من نمازم و بخونم میام
بلند شد و به طرف در رفت و دوباره به عقب برگشت
_الان غافل گیر شدم وگرنه هیچ ترفندی روی زبون من تأثیر نداره آقای سلیمانی
لبخند به لب به سمتش رفتم و دستانم را را گشودم
_ می خوای دوباره امتحان کنیم
یک «نه »کشیده گفت و به طرف بیرون اتاق فرار کرد .بعد از نماز برای شام رفتم و در چیدن میز به فاطمه کمک کردم تا چشم در چشم می شد لبخندی تحویلش می دادم که لب می گزید از من فرار می کرد
_چیز دیگری هم مونده ؟؟
زهرا خانم رو به من گفت
_سبد سبزی مونده شما برید فاطمه میاره
به طرف سالن رفتم که فاطمه از پشت سرم آمد و گفت
_ بی زحمت بابا رو صدا بزن
_چشم خانم
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨
🌸برای vip کامل #رسالت_من، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان
به
شماره کارت ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷
یا
شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶
پویش #ایران_همدل «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️»
واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر:
@Zahranamim
#بگید_برای_کدوم_رمان_واریز_زدید
رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌
✨✨✨✨✨✨
کسب درآمد 20+ میلیون از طلا
🔥ارزش این آموزش بیش از ۲ میلیونه و فقط همین امروز #رایگان شده 💯
همین الان روی لینک زیر کلیک کن تا ظرفیتش تموم نشده🏃🏻👇🏻
https://land.amiriravani.com/tala/
💥🎁هدیه ویژه برای ۱۰۰ نفر اول
- نزن بابایی، مامانمو نزن!
صدای جیغ و گریه دخترش را که میشنود موهای بلند دیانا را از میان مشتهایش رها میکند و به سمت ماهور میچرخد:نزدم جونِ بابا... نزدمش.
زنش را پاره تنش را زیر مشت و لگدهایش کشیده بود و اگر دخترکش نمیآمد معلوم نبود چه بلایی بر سرش میآورد. ماهورِ چهار سالهلش هق-هق میکند و خود را به سمتش میاندازد با مشتهای کوچکش بر سینهی پدرش میکوبد:دروغ نگو خودم دیدم موهاشو کشیدی... ببین صورتش خونیه، مامانم گناه داره بدجنس نزنش!
کیان از حضور او شوکه شده بود، مات چهره خیس از اشک دخترکش میماند.
- چرا دوستش نداری؟ چرا همش مامانمو میزنی؟
نفس در سینه مرد حبس میشود و ماهور بیآنکه اجازه کاری بدهد به سمت مادرش که بیجان کنار دیوار افتاده بود میرود. کنارش میشیند و بغض کرده میگوید:مامان جونم...
نگاهِ کیان سمتشان کشیده میشود و از دیدن اویی که پلک بسته و رد خون گوشه لب هایش در ذوق میزد، جان از تنش میرود! او چنین بلایی به سر نفسش آورده بود؟ تنها به خاطر آنکه به او نگفته بود دیروز را به کجا رفته است... سیبک گلویش بالا و پایین میشود و ماهور هق-هقکنان رو به پدرش با درد فریاد میزند:دیگه دوستت ندارم بابایی تو یه هیولایی! من و مامانی از پیشت میریم...
دستانش را بر روی شکم مادرش که رد کمربند بر روی آن افتاده بود میگذارد: نینی رو هم میبریم!
خون در رگهایش یخ میزند. دخترکش چه میگفت؟ او باردار بود؟ پاره تنش باردار بود و او این چنین به جانش افتاده بود؟ مات و ناباور میخکوب شکمش مانده بود که ماهور جیغ میزند:چرا مامانم چشماشو باز نمیکنه بابایی!😭🔥❌
https://eitaa.com/joinchat/3928163353C9365371d19
عاشقانهای حماسهای بهقلم جذابِ #مدیا❤️🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از درون آشفته،و ظاهر چو کوهی استوار
رنج ها اینگونه ما را مرد بار آورده اند!
@ahsanol_hal68
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🎴کمک #فوری به مادر و پسر معلولش!
مادر پیری به همراه فرزندش توی یکی از محلات حاشیه نشین زندگی میکنند؛ متاسفانه شرایط خوبی ندارن و مدتیه نتونستن داروهایی که لازم دارن تهیه کنند. قبلا این مادر بزرگوار کارگری میکردن که بخاطر سرمای شدید و کهولت سن الان توان کار هم ندارند.
برای کمک به این مادر و پسر با هر مبلغی که توان دارید شریک باشید؛ حساب #رسمی خیریهی مسجد حضرت قائم(عج)👇
■
6037997599856011■
900170000000107026251004مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر میشود 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
🎴شب جمعه است و میتونید خـــیرات، نذورات و صـدقهی اول ماه قمری رو به نیت این خانواده واریز کنید.
یکی از معتبرترین خیریههای مناطق محروم کشور؛ مجموعه و مسجد حضرت قائم(عج) هست؛ گزارش کمک به این خانواده رو از طریق لینک زیر پیگیری کنید. 👇
https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
🎤مادحین | اخبار، عکس و فیلم و حاشیه از مادحین گرانقدر
•••
عکس و فیلم قدیمی از تمام مداحان
•••
🔅زندگینامه
🔅عکس
🔅خبر
•••
https://eitaa.com/madehin_ir
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💠لینک دعوت به کانال ما:
https://eitaa.com/joinchat/980550318Cf2ebab798a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تویی که موندگاری....
@ahsanol_hal68
هدایت شده از تبلیغات گسترده پرگاس
من عبدالله دمیرچی #پسر_خان_بزررگ روستا، عاشق دخترخان روستای بغلی شدم ولی از بد روزگار اون دختر عاشق ی رعیت پا پتی شد و علیرغم مخالفت پدرش شبانه باهاش فرار کرد. از اونروز از روستا زدم بیرون رفتم شهر، عاشقش بودم، ولی کینهشو به دل گرفتم. ازدواج کردم، ولی همیشه عکسش داخل جیبم بود، بیست سال عشقشو همراه داشتم و برای فکر نکردن بهش فقط کار کردم اینقد کار کردم که شدم یکی از بزرگترین کله گندههای شهر که کافی بود فقط دستور بدم تا هرکاری که دلم میخواست در چشم برهم زدنی انجام بشه سالها گذشت پسرم بزرگ شد زمان ازدواجش رسید و وقت انتقام من!!!!
رفتم روستا فهمیدم فوت کرده شوهرشم از کوه افتاده فلج شده دخترشم چوپونی میکنه با مقداری پول دخترشو از پدرش خریدم و به عقد پسرم دراوردم سر سفرهی عقد پسرمو بلند کردم گفتم الان وقتشه......!😰😱👇
https://eitaa.com/joinchat/2642411885C4496ef5679
پدرم منو پیشکش خان کرد؟😭😢
شب عروسی خواهرم،پدرم با عجله اومد سراغم و گفت: باید بجای خواهرم، به عقد خان دربیام !😳 منو بجای خواهرم نشوندن سر سفره عقد😢
داماد که تورم رو بالا زد در گوشم چیزی گفت دنیا رو سرم خراب شد......
https://eitaa.com/joinchat/1630798236C39949ec03b
واااای بیچاره دختره قبرشو با دست خودش کند😭
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۱۲ حالا تپش قلبش را هم به وضوح حس میکردم ،غا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۱۳
چند تقه به در اتاق زدم
_بله
_ حسین آقا شام آماده است
_ممنون الان میام
با آمدن حسین آقا همه پشت میز نشستیم و مشغول شدیم، فکرم به سبحان و تهدیدش می رفت و فاطمه ای که می ترسیدم از دستش بدهم .بعد از شام عزم رفتن کردم که زهرا خانم گفت
_ کجا به این زودی؟
_ یه سر به مامان و بچه ها بزنم باید برم گشت
فاطمه همراهم را به دستم داد خداحافظی کردم و از پله ها پایین رفتم ،در حیاط رسیدم که فاطمه صدایم کرد
_ رسالت جان
به سمتش برگشتم
_ وَجَعَلنَا مِن بَينِ أَيدِيهِم سَدࣰّا وَمِن خَلفِهِم سَدࣰّا فَأَغشَينَٰهُم فَهُم لَا يُبصِرُونَ(۹٫یس)این آیه رو بخون برای اینکه به قول خودت غیب شی
این را گفت و مردمکش دور صورتم می گشت و چیزی می خواند
_ مواظب خودت باش از گشت که اومدی پیام بده بهم
_باشه عزیز جان ،دیگه؟؟
_دیگه هیچی
_ نمیدونی چه کیفی میده اینکه یکی جز مامانم اینجوری نگرانمه
دستم را گرفت و به طرف در حیاط برد
_زود جوگیر میشه برو کارت دیر شده
_ باشه فاطمه جان
میتوانستم نگرانی را از چشمان روشنش بخوانم خداحافظی کردم و به خانه رفتم. همین که در خانه را باز کردم سارا و سعید به سمتم پرواز کردند .
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۱۴
،سارا نگاهی به پشت من انداخت و لب برچید
_ پس فاطمه جون کو؟
سارا را از خودم جدا کردم
_فردا شب میاد اینجا ,منم الان باید برم سر کار
مادر با سینی چای آمد و کنارم نشست و استکان چای را جلویم گذاشت
_ فاطمه حالش بهتر شده؟؟
_ آره خوبه خداروشکر
مادر قندان را به سمتم گرفت
_ دختر ها با اینکه بابایی هستن ولی جای خالی مادر این جور وقت ها خیلی احساس میشه
کمی مکث کرد
_ هرچند زهرا خانم هم براش مادری میکنه.
چند جرعه از چای نوشیدم و گفتم
_ من باید برم , شما فردا بی زحمت زنگ بزن فاطمه رو بگو بیاد
_ باشه
_ چیزی که کم و کس نداری؟
_ نه فقط .....
منتظر نگاهش کردم
_تو رو خدا رسالت حواست به امانت مردم باشه یه وقته اذیتش نکنی؟
ابرو بهم نزدیک کردم
_ مامان ! مثلاً چه اذیتی؟ اصلا چرا باید اذیتش کنم ؟
_نمی دونم یهو به سرت بزنه و ....
_مامان خیالت راحت, می دونم مسئولیت پذیری چیه؟
لبخندی زد و گفت
_خدا فاطمه رو خیر بده که باعث شده تو عاقل بشی
ایستادم و با خنده گفتم
_ خدا فاطمه رو خیر بده که باعث شده من عاشق بشم عاشق ,عاقل قبلاً بودم مادرِ من
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۹۶ به بیمارستان میرس
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۹۷
مرتضی، چنان نفسش را بیرون میفرستد که انگار خبر آزادیاش را از بند زندان دادهاند!
از صمیم قلب، خدا را شکر میکند.
ستار هم خیالش راحت میشود.
با قلبی آرامتر و اشتهایی باز تر، شامشان را میخورند.
ساعتی بعد، دختر جوان بههوش میآید.
بعد از صحبت های پلیس با او، نوبت پسر هاست که آنها هم میماند چه کسی برای صحبت با دختر جوان برود.
عرفان، توپ را در زمین ستار میاندازد و هندوانه ها را زیر بغلش میدهد:
- ستار، تو معلمی.. خوب بلدی حرف بزنی، برو.
دیگر رفقا هم با تکان دادن سر، حرف عرفان را تائید میکنند.
ستار نفسش را بیرون میفرستد و میگوید:
- میدونستم آخرش خودم باید برم.
به رویش لبخندی میزنند و او را روانهٔ اتاق میکنند.
دختر، با سری باند پیچی شده، به سقف اتاق خیره است.
با قدمهایی آرام، نزدیک تختش میرود و میگوید:
- سلام.
دختر که انگار با صدایش از خیال بیرون پریده است، با هراس سرش را به سمت او میچرخاند.
بریده بریده میگوید:
- تو..تو کی هستی؟
با آرامش میگوید:
- کسی که با شما تصادف کرده. خوبین؟
دختر، آب دهانش را پایین میفرستد.
- خو..بم.
- پلیس گفت شکایتی نداشتین؟
بدون آنکه به او نگاه کند، سر تکان میدهد.
- مقصر..خودم بودم که..پریدم وسط..جاده.
ستار، سرش را تکان میدهد و بعد از مکثی کوتاه میگوید:
- ببخشین که میپرسم..
اما..شما...
دختر، میان حرفش میپرد و با صدای لرزانش میگوید آنچه که مرد جوان روبرویش میخواهد بپرسد.
زبان و قلب پر درد او، تا که گوش شنوایی برای حرف هایش مییابیدند، سفره دل را باز میکردند.
- آره، هیچ کسو ندارم! بی پناهم! بیکسم!
اون پسرهٔ هرزه که به زور..منو به عقدش در اوردن، بعد از تموم شدن کثافت کاری هاش...ولم کرد تو اون بیابون..
صدای هق هقش اوج میگیرد و با دستانش صورتش را میپوشاند.
ستار، هول میکند. او نمیخواست حال دختر را اینگونه دگرگون کند!
میگوید:
- آروم..باشین. من میرم..
دختر، قبل از خروجش میگوید:
- می...میشه یه لیوان آب بهم بدین؟
ستار، متعجب از خواستهاش چند قدمی عقب برمیگردد و لیوان آبی برایش میریزد و جلویش میگیرد.
دختر با مکث دستانش را بالا میآورد و کمی در هوا تکان میدهد تا که دستانش لیوان را لمس میکنند.
لیوان آب را میگیرد، به لبانش نزدیک میکند و از آن مینوشد.
ستار، با بهت میگوید:
- نمیبینید؟؟
دختر، تلخندی میزند.
- نمیبینم... نابینام!
نگاهش، بیاختیار، رنگی از ترحم میگیرد.
دختر میگوید:
- از..این نگاه بدم میاد..
- شما.. مگه نگفتین...
برای بار دوم، حرفش را قبل از کامل ادا شدن، میخواند.
- نمیبینم..ولی حس میکنم! حس میکنم این نگاه ترحم برانگیز رو که توی تموم این سالها حسش کردم..
ستار مکث میکند و لحظهای بعد میگوید:
- ببخشین...
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۹۸
دختر سکوت میکند و جوابی نمیدهد.
ستار، با «خداحافظ» زیر لب، از اتاق بیرون میآید.
اصلا مواجه شدن با این وقایع را نداشت.
مرتضی، با دیدن چهرهٔ بهت زدهٔ ستار، باز نگرانی به وجودش تزریق میشود.
کنارش میرود.
- چی شده ستار؟ چرا قیافت این شکلیه؟
به خود میآید و مرتضی را نگاه میکند.
میگوید:
- شاید..باورت نشه ولی اون..نابیناست!
عرفان، ناباور از جایش برمیخیزد.
- شوخی میکنـــــــــــــی؟؟؟
سرش را به چپ و راست تکان میدهد.
به دیوار تکیه و ماجرای دختر را برایشان مختصر، شرح میدهد.
احمد میگوید:
- حالا باید چیکار کنیم؟ گفته شکایتی نداره.. باید بریم یا...
- من با اون «یا...» موافقم.
ستار میگوید و نگاه رفقایش را به خود جلب میکند.
احمد میپرسد:
- بمونیم و کاری براش بکنیم؟
چه کاری از دست ما بر میاد الان؟؟
شانه بالا میاندازد.
- نمیدونم... فقط وجدانم اجازه نمیده همینطور ولش کنیم و بریم..
عرفان میگوید:
- ستار.. مثلاً چی؟ ما فقط میتونیم هزینه بیمارستانش رو که وظیفه خودمون هم هست، بدیم..
جز این کاری از دستمون برمیاد؟!
مرتضی در صحنه حاضر میشود.
- عرفان درست میگه. ما چیز زیادی ازش نمیدونیم.. اصلا نمیدونیم برای کدوم شهره! کجا زندگی میکنه؟
رفقایش درست میگفتند، اما دل او راضی نمیشد.
رو به دوستانش میکند و میگوید:
- حداقل یه شماره پیشش میذاریم که اگر کاری داشت باهامون تماس بگیره.
احمد میگوید:
- داداش..نمیبینه! چطوری زنگ بزنه؟
ستار کلافه، پوفی میکشد.
- دوباره میرم باهاش صحبت میکنم..
میگوید و وارد اتاق میشود.
چشمان خیس دختر، قلبش را به درد میآورد.
میخواهد چیزی بگوید که دختر قبل از او، لب میزند:
- کاش..حداقل حرفاتون رو پشت..در نمیزدین!
صدایش عصبی میشود و لرزان.
- بهتون گفتـــــــم که ترحـــــــــم کسی رو نمیخــــــــــــــــوام!
ستار، کمی هول میکند.
- نه، نه.. باور کنین قصد ترحم نداشتیم..
فقط..فقط میخوایم کمک کنیم..
دختر، با گریه میگوید:
- مگه من کمک خواستم؟؟؟ چقدر بودن اون آدمایی که گفتن میخوایم کمکت کنیم. کمک که نکردن حتی..حتی...
صدای هق هقش اجازه نمیدهد بیش از ادامه دهد.
ستار میگوید:
- اینجوری نیست... باور کنین اینجوری نیست. منو باور کنین..
حس میکنین.. مطمئنم حس میکنین که حرفام از صمیم قلبم به زبون میان...
باران اشک های دختر، بند میآید.
ستار کمی نزدیک تر میرود.
- برای جبران تصادف... برای یه کمک برادرانه، ما همیشه هستیم.
شمارم رو بذارم میتونین باهام در ارتباط باشین؟
دختر، بعد از مکثی کوتاه میگوید:
- گوشیم...توی جیب لباسم بود.
شارژ نداشت..
کجاست؟
نگاهی به میز کنار تختش میکند.
موبایل سادهاش، کنار پارچ آب بود.
میگوید:
- همین جاست.
آن را برمیدارد و به دستش میدهد.
- زدن تو شارژ. برام بازش میکنین که شمارم رو بذارم؟
دختر، با تردید رمزش را باز میکند.
سالها دست و پنجه نرم کردن با این محدودیت، او را مجبور به آموختنِ استفاده کردن از موبایل با وجود ندیدنش کرده بود. نه تنها فقط این، بلکه خیلی امور دیگر...
موبایلش را به ستار میدهد.
ستار شمارهاش را ثبت میکند و موبایل را به او برمیگرداند.
- اسمم رو با نام منتظری ثبت کردم.
هر مشکلی بود، در خدمتم.
میگوید و با «خداحافظ، انشاءالله بهتر باشین» اتاق را ترک میکند.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها👇🏻
🌀با بیش از #۳۰۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۸ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌