eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
8.7هزار دنبال‌کننده
646 عکس
773 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از درون آشفته،و ظاهر چو کوهی استوار رنج ها اینگونه ما را مرد بار آورده اند! ‌‌‎‎‎‎‎@ahsanol_hal68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۱۲ حالا تپش قلبش را هم به وضوح حس می‌کردم ،غا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 چند تقه به در اتاق زدم _بله _ حسین آقا شام آماده است _ممنون الان میام با آمدن حسین آقا همه پشت میز نشستیم و مشغول شدیم، فکرم به سبحان و تهدیدش می رفت و فاطمه ای که می ترسیدم از دستش بدهم .بعد از شام عزم رفتن کردم که زهرا خانم گفت _ کجا به این زودی؟ _ یه سر به مامان و بچه ها بزنم باید برم گشت فاطمه همراهم را به دستم داد خداحافظی کردم و از پله ها پایین رفتم ،در حیاط رسیدم که فاطمه صدایم کرد _ رسالت جان به سمتش برگشتم _ وَجَعَلنَا مِن بَينِ أَيدِيهِم سَدࣰّا وَمِن خَلفِهِم سَدࣰّا فَأَغشَينَٰهُم فَهُم لَا يُبصِرُونَ(۹٫یس)این آیه رو بخون برای اینکه به قول خودت غیب شی این را گفت و مردمکش دور صورتم می گشت و چیزی می خواند _ مواظب خودت باش از گشت که اومدی پیام بده بهم _باشه عزیز جان ،دیگه؟؟ _دیگه هیچی _ نمی‌دونی چه کیفی میده اینکه یکی جز مامانم اینجوری نگرانمه دستم را گرفت و به طرف در حیاط برد _زود جوگیر می‌شه برو کارت دیر شده _ باشه فاطمه جان می‌توانستم نگرانی را از چشمان روشنش بخوانم خداحافظی کردم و به خانه رفتم. همین که در خانه را باز کردم سارا و سعید به سمتم پرواز کردند . ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 ،سارا نگاهی به پشت من انداخت و لب برچید _ پس فاطمه جون کو؟ سارا را از خودم جدا کردم _فردا شب میاد اینجا ,منم الان باید برم سر کار مادر با سینی چای آمد و کنارم نشست و استکان چای را جلویم گذاشت _ فاطمه حالش بهتر شده؟؟ _ آره خوبه خداروشکر مادر قندان را به سمتم گرفت _ دختر ها با اینکه بابایی هستن ولی جای خالی مادر این جور وقت ها خیلی احساس میشه کمی مکث کرد _ هرچند زهرا خانم هم براش مادری می‌کنه. چند جرعه از چای نوشیدم و گفتم _ من باید برم , شما فردا بی زحمت زنگ بزن فاطمه رو بگو بیاد _ باشه _ چیزی که کم و کس نداری؟ _ نه فقط ..... منتظر نگاهش کردم _تو رو خدا رسالت حواست به امانت مردم باشه یه وقته اذیتش نکنی؟ ابرو بهم نزدیک کردم _ مامان ! مثلاً چه اذیتی؟ اصلا چرا باید اذیتش کنم ؟ _نمی دونم یهو به سرت بزنه و .... _مامان خیالت راحت, می دونم مسئولیت پذیری چیه؟ لبخندی زد و گفت _خدا فاطمه رو خیر بده که باعث شده تو عاقل بشی ایستادم و با خنده گفتم _ خدا فاطمه رو خیر بده که باعث شده من عاشق بشم عاشق ,عاقل قبلاً بودم مادرِ من ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
دو پارت تقدیم نگاهتون😍🌹 یکی جبرانی🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۹۶ به بیمارستان می‌رس
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم مرتضی، چنان نفسش را بیرون می‌فرستد که انگار خبر آزادی‌اش را از بند زندان داده‌اند! از صمیم قلب، خدا را شکر می‌کند. ستار هم خیالش راحت می‌شود. با قلبی آرام‌تر و اشتهایی باز تر، شام‌شان را می‌خورند. ساعتی بعد، دختر جوان به‌هوش می‌آید. بعد از صحبت های پلیس با او، نوبت پسر هاست که آنها هم می‌ماند چه کسی برای صحبت با دختر جوان برود. عرفان، توپ را در زمین ستار می‌اندازد و هندوانه ها را زیر بغلش می‌دهد: - ستار، تو معلمی.. خوب بلدی حرف بزنی، برو. دیگر رفقا هم با تکان دادن سر، حرف عرفان را تائید می‌‌کنند. ستار نفسش را بیرون می‌فرستد و می‌‌گوید: - می‌دونستم آخرش خودم باید برم. به رویش لبخندی می‌‌زنند و او‌ را روانهٔ اتاق می‌کنند. دختر، با سری باند پیچی شده، به سقف اتاق خیره است. با قدم‌هایی آرام، نزدیک تختش می‌رود و می‌‌گوید: - سلام. دختر که انگار با صدایش از خیال بیرون پریده است، با هراس سرش را به سمت او می‌چرخاند. بریده بریده می‌گوید: - تو..تو کی هستی؟ با آرامش می‌‌گوید: - کسی که با شما تصادف کرده. خوبین؟ دختر، آب دهانش را پایین می‌فرستد. - خو..بم. - پلیس گفت شکایتی نداشتین؟ بدون آنکه به او نگاه کند، سر تکان می‌دهد. - مقصر..خودم بودم که..پریدم وسط..جاده. ستار، سرش را تکان می‌دهد و بعد از مکثی کوتاه می‌گوید: - ببخشین که می‌پرسم.. اما..شما... دختر، میان حرفش می‌پرد و با صدای لرزانش می‌گوید آنچه که مرد جوان روبرویش می‌خواهد بپرسد‌. زبان و قلب پر درد او، تا که گوش شنوایی برای حرف هایش می‌یابیدند، سفره دل را باز می‌کردند. - آره، هیچ کسو ندارم! بی پناهم! بی‌کسم! اون پسرهٔ هرزه که به زور..منو به عقدش در اوردن، بعد از تموم شدن کثافت کاری هاش...ولم کرد تو اون بیابون.. صدای هق هقش اوج می‌گیرد و با دستانش صورتش را می‌پوشاند. ستار، هول می‌کند. او نمی‌خواست حال دختر را اینگونه دگرگون کند! می‌گوید: - آروم..باشین. من می‌رم.. دختر، قبل از خروجش می‌‌گوید: - می...میشه یه لیوان آب بهم بدین؟ ستار، متعجب از خواسته‌اش چند قدمی عقب برمی‌گردد و لیوان آبی برایش می‌ریزد و جلویش می‌گیرد. دختر با مکث دستانش را بالا می‌آورد و کمی در هوا تکان می‌دهد تا که دستانش لیوان را لمس می‌کنند. لیوان آب را می‌گیرد، به لبانش نزدیک می‌کند و از آن می‌نوشد. ستار، با بهت می‌گوید: - نمی‌بینید؟؟ دختر، تلخندی می‌زند. - نمی‌بینم... نابینام! نگاهش، بی‌اختیار، رنگی از ترحم می‌گیرد. دختر می‌‌گوید: - از..این نگاه بدم میاد.. - شما.. مگه نگفتین... برای بار دوم، حرفش را قبل از کامل ادا شدن، می‌خواند. - نمی‌بینم..ولی حس می‌کنم! حس می‌کنم این نگاه ترحم برانگیز رو که توی تموم این سالها حسش کردم.. ستار مکث می‌کند و لحظه‌ای بعد می‌گوید: - ببخشین... ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم دختر سکوت می‌کند و جوابی نمی‌دهد. ستار، با «خداحافظ» زیر لب، از اتاق بیرون می‌آید. اصلا مواجه شدن با این وقایع را نداشت. مرتضی، با دیدن چهرهٔ بهت زدهٔ ستار، باز نگرانی به وجودش تزریق می‌شود. کنارش می‌رود. - چی شده ستار؟ چرا قیافت این شکلیه؟ به خود می‌آید و مرتضی را نگاه می‌کند. می‌‌گوید: - شاید..باورت نشه ولی اون..نابیناست! عرفان، ناباور از جایش برمی‌خیزد. - شوخی می‌کنـــــــــــــی؟؟؟ سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. به دیوار تکیه و ماجرای دختر را برایشان مختصر، شرح می‌دهد. احمد می‌‌گوید: - حالا باید چیکار کنیم؟ گفته شکایتی نداره.. باید بریم یا... - من با اون «یا...» موافقم. ستار می‌گوید و نگاه رفقایش را به خود جلب می‌کند. احمد می‌پرسد: - بمونیم و کاری براش بکنیم؟ چه کاری از دست ما بر میاد الان؟؟ شانه بالا می‌اندازد. - نمی‌دونم... فقط وجدانم اجازه نمی‌ده همین‌طور ولش کنیم و بریم.. عرفان می‌گوید: - ستار.. مثلاً چی؟ ما فقط می‌تونیم هزینه بیمارستانش رو که وظیفه خودمون هم هست، بدیم.. جز این کاری از دستمون برمیاد؟! مرتضی در صحنه حاضر می‌شود. - عرفان درست میگه. ما چیز زیادی ازش نمی‌دونیم.. اصلا نمی‌دونیم برای کدوم شهره! کجا زندگی میکنه؟ رفقایش درست می‌گفتند، اما دل او راضی نمی‌شد. رو به دوستانش می‌کند و می‌گوید: - حداقل یه شماره پیشش می‌ذاریم که اگر کاری داشت باهامون تماس بگیره. احمد می‌‌گوید: - داداش..نمی‌بینه! چطوری زنگ بزنه؟ ستار کلافه، پوفی می‌کشد. - دوباره می‌رم باهاش صحبت می‌کنم.. می‌گوید و وارد اتاق می‌شود. چشمان خیس دختر، قلبش را به درد می‌آورد. می‌خواهد چیزی بگوید که دختر قبل از او، لب می‌زند: - کاش..حداقل حرفاتون رو‌ پشت..در نمی‌زدین! صدایش عصبی می‌شود و لرزان. - بهتون گفتـــــــم که ترحـــــــــم کسی رو نمی‌خــــــــــــــــوام! ستار، کمی هول می‌کند. - نه، نه.. باور کنین قصد ترحم نداشتیم.. فقط..فقط‌ می‌خوایم کمک کنیم.. دختر، با گریه می‌گوید: - مگه من کمک خواستم؟؟؟ چقدر بودن اون آدمایی که گفتن می‌خوایم کمکت کنیم. کمک که نکردن حتی..حتی... صدای هق هقش اجازه نمی‌دهد بیش از ادامه دهد. ستار می‌‌گوید: - اینجوری نیست... باور کنین اینجوری نیست. منو باور کنین.. حس می‌کنین.. مطمئنم حس می‌کنین که حرفام از صمیم قلبم به زبون میان... باران اشک های دختر، بند می‌آید. ستار کمی نزدیک تر می‌رود. - برای جبران تصادف... برای یه کمک برادرانه، ما همیشه هستیم. شمارم رو بذارم می‌تونین باهام در ارتباط باشین؟ دختر، بعد از مکثی کوتاه می‌گوید: - گوشیم...توی جیب لباسم بود. شارژ نداشت.. کجاست؟ نگاهی به میز کنار تختش می‌کند. موبایل ساده‌اش، کنار پارچ آب بود. می‌‌گوید: - همین جاست. آن را برمی‌دارد و به دستش می‌دهد. - زدن تو شارژ. برام بازش می‌کنین که شمارم رو بذارم؟ دختر، با تردید رمزش را باز می‌کند. سال‌ها دست و پنجه نرم کردن با این محدودیت، او را مجبور به آموختنِ استفاده کردن از موبایل با وجود ندیدنش کرده بود. نه تنها فقط این، بلکه خیلی امور دیگر... موبایلش را به ستار می‌دهد. ستار شماره‌اش را ثبت می‌کند و موبایل را به او برمی‌گرداند. - اسمم رو با نام منتظری ثبت کردم. هر مشکلی بود، در خدمتم. می‌گوید و با «خداحافظ، ان‌شاءالله بهتر باشین» اتاق را ترک می‌کند. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها👇🏻 🌀با بیش از ورق اختلاف 🌀 ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️‍🔥 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۸ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت. واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ابر گسترده🌱
برای من کیک تولد نمیخری مامانی؟ کاش منم تولد داشتم... با حرف یسنا بغض کرده لب گزید - میخرم مامان جان... امشب فقط یه گوشه بشین خب؟ می ترسید سر و کله ی خاتون پیدا شود و شد - مگه نگفتم این بچه‌ی که معلوم نیست باباش کیه همه جا با خودت نیار! خاتون صدا بلند کرده بود که دخترکش از ترس پشت او قایم شد - حرف زشتیه من یسنام خاله... دلش برای دخترک مظلومش می سوخت. عادت کرده بود این حرف را بشنود و لاوین گفته بود این کلمه ی زشتی است - هیچی نیست مامانی خاتون با تو نبود. با التماس به زن نگاه می کرد و می دانست این زن بی رحم تر از این حرف ها بود - با این نبودم با کی بودم پس؟ نوه های من شکر خدا هم ننه شون معلومه هم باباشون! بچتو بفرست خونه کاراتو بکن یالا! می فرستاد خانه؟ یک هفته بود دخترکش ذوق این مهمانی را داشت - خاتون خانوم توروخدا... یسنا که کاری به کسی نداره یکم بازی کنه... اگر قبول می کرد خاتون نبود که... - همینم مونده بچه ی‌ بی پدر تو بشه هم بازی نوه های من! این بچه یا دستش کج می شه یا بزرگ شه راه خلاف می‌ره عین مادرش! اگه کار نمی کنی دست بچتم بگیر گمشو بیرون لاوین از حرص سرخ شده و جان می کند تا بغضش نترکد چطور باید می گفت همین بچه ی بی‌پدر که می گفتند نوه ی همین خانواده بود. دختر مردی که سه سال پیش گذاشته و رفته و امشب باز می گشت با درد سر تکان داد - کار می کنم. یسنا مامانی؟ دخترکش با چشمان درشت نگاهش می کرد - ولی من می خواستم با بچه ها بازی کنم مامانی تو قول دادی... قول داده بود و حالا شرمنده بود - نمیشه عزیزم باید بری خونه شب برات غذا ... یسنا پا روی زمین کوبید - مامان بد! تو بدی من دوست ندارم دیگه... کاش یسنا بابایی داشت! مات مانده از جیغ دخترکش به راه رفته اش نگاه می کرد کاش... کاش آن مرد نامرد رهایش نمی‌کرد. آن وقت دخترکش در ناز و نعمت بزرگ می شد تا شب مشغول بشور و بپز و پذیرایی از مهمان های خاندان شکیبا بود چشم باز کرده بود خدمتکار این خانواده بود. یک شب فکر کرده بود زندگی اش عوض می شود اما پسر ارشد خاندان شکیبا شب قبل رفتنش به خارج زندگی او را نابود کرده و رفته بود - هوی دختر زودباش اسپند دود کن بیار... داداشم داره می رسه... زودباش... تنش می لرزید همان مردی که در مستی با او بود داشت می آمد... - آی مامانی یسنا منو زد... صدای آرین پسر عاطفه بود که به ثانیه نکشیده جیغ یسنا بلند شد - تو غلط کردی بچه‌ی منو زدی... بده من ببینم اون بادکنک و دزد کوچولو! عاطفه با غیظ بادکنک را گرفته و یسنا مظلومانه گریه می کرد که لاوین نفس زنان کنارشان رسید - بیا مامانی چیکار کردی آخه! ببخشید عاطفه خا... https://eitaa.com/joinchat/4253156351C2743e5436b
هدایت شده از ابر گسترده🌱
- چی‌چی ببخشم بچت تربیت نکردی که هار شده.. مامان بخدا اینا رو نندازی بیرون من دیگه بچه مو نمیارم تو این خونه مات و بی نفس مانده بود از خانه بیرونشان می کردند؟ او کجا را داشت با دخترکش برود برای التماس پا پیش گذاشته بود که صدای ناباور مردانه ای به عقب چرخاند: - لاوین! جاوید یخ کرده نگاهش می کرد آن دختری که سه سال پیش با او بود؟ آن هم یک دختر سه ساله؟ https://eitaa.com/joinchat/4253156351C2743e5436b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۱۴ ،سارا نگاهی به پشت من انداخت و لب برچید _
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 سری تکان داد و چیزی نگفت.کوله ام را گرفتم و آماده رفتن شدم با صدای پیامک گوشی ام را از جیب شلوارم بیرون کشیدم، با دیدن نام فاطمه لبخندی به اجازه آمد و گوشی لبم نشست و قلبم بیشتر تپید _ رسالت جان مواظب خودت باش به رسم قبل ترها برایش نوشتم _ ممنون که نگران منی پیامش آمد _ چقدر با این جمله ات من حرص می خوردم خدا می دونه 😁 _ دوستم داشتی توی سرعت احساس نمی شد خانم سلامی😉 _خودشیفته بی مزه 🤨 _ این خودشیفته بی مزه دوستت داره❤️ دقیقه ای طول کشید تا پیامش را دریافت کنم _ خودت شاید نمی دانی چه کردی با دلم اما / دلِ یک آدم سرسخت را بردی خدا قوت❤️ همیشه یک جواب در آستین داشت ،کوله ام را پشتم گذاشتم و به سمت جنگلبانی رفتم. محمدهادی بود که مرا به آغوش کشید و تبریک بارانم کرد . زادور با دیدنم گفت _ چه بی خبر! _ ببخشید یادم نبود قبلش باید روزنامه کثیر الانتشار می زدمش محمدهادی خندید و محکم به پشتم زد. زادور اخمی کرد و گفت _ با طه بالا دهی برو تازه کارِ _ باشه کجاست حالا؟ _توی آشپزخونه ،معده ش اگه پر شد با هم برید به طرف آشپزخانه رفتم پشت به من مشغول خوردن نان و پنیر بود دست روی شانه اش گذاشتم _ سلام آقا طه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨ 🌸برای vip کامل ، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان به شماره کارت  ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷ یا شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶ پویش «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️» واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر: @Zahranamim رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌ ✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۹۸ دختر سکوت می‌کند و
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم . . شب از راه می‌رسد و شیدا می‌بایست از آغوش پرمهر مادر و آغوش حمایتگر پدر و از حضور در کانون گرم خانواده خداحافظی کند. از خانه بیرون می‌آید و وارد حیاط‌شان می‌شود. کنار باغچه‌شان می‌رود و شاخ و برگ درختان را نوازش می‌کند که صدای بوق ماشین امیر، بلند می‌شود. نفس عمیقی می‌کشد و از حیاط بیرون می‌آید. سوار ماشین می‌شود و زیر لب سلام می‌کند. امیر هم همانند خودش جوابش را می‌دهد. ساعتی بعد، به عمارت آقابزرگ می‌رسند. به محض ورودشان به خانه، آقا بزرگ می‌‌گوید: - دیر کردین! امیر که حسابی کلافه و خسته است، جواب می‌دهد: - ببخشین. یکم گشت و گذار هامون طولانی شدو زمان از دستمون در رفت. آقا بزرگ، عینک قاب مستطیلی‌اش را از چشمانش برمی‌دارد و می‌‌گوید: - کجا رفته بودین؟ امیر که فکر اینجایش را نکرده است، کمی من و من می‌کند. بعد از مکثی کوتاه می‌گوید: - اول..رفتیم کافه..بعدشم یه پارک همین اطراف. آقا بزرگ همانطور که با چشمان ریزبینش، امیر و شیدا را می‌نگرد، از جایش بلند می‌شود. سری برایشان تکان می‌دهد با گفتن «شب‌ بخیر» راهی اتاقش می‌شود. امیر، جلوتر از شیدا، از پله ها بالا می‌رود. پشت سرش می‌دود و خودش را به امیر می‌رساند. نگران می‌‌گوید: - یعنی..فهمید؟ امیر، بیخیال شانه بالا می‌اندازد. - نمی‌دونم. درب اتاق‌شان را باز می‌کند و داخل می‌رود. شیدا، لبش را می‌گزد و پشت سر آن، وارد اتاق می‌شود. امیر، بی‌توجه به حضور شیدا، لباس از تنش در می‌آورد. رویش را با خجالت از او برمی‌گرداند. امیر پوزخندی می‌زند، لباس راحتی اش را می‌پوشد و بدون تولید صدا، نزدیکش می‌رود. دست روی شانه‌اش می‌گذارد. شیدا، از لمس ناگهانی‌اش، می‌ترسد و شانه‌هایش بالا می‌پرند. امیر لبی کج می‌کند و می‌گوید: - برگرد... - لباس..ندارین.. امیر که امشب حسابی دلش هوس اذیت کردن، کرده است، می‌گوید: - خب..نداشته باشم! مشکلش چیه؟ من شوهرتم. نفس کلافه اش را بیرون می‌فرستد. - خوا..هش می‌‌کنم..اذیت نکنین.. امیر لبخندی خبیث می‌زند، دستانش روی بازوان شیدا می‌گذارد و ناگهان او را به سمت خود می‌چرخاند. برای آنکه شیدا عکس عملی نشان بدهد و چشمانش را بندد، دیر می‌شود. با دیدن تنِ پوشیدهٔ امیر، نگاه طلبکارش بالا کشیده می‌شود و در گوی های خندان امیر می‌نشیند. امیر برایش ابرو بالا می‌پراند و می‌گوید: - بله؟ چیزی نمی‌گوید و تقلا می‌کند که از حصار دستانش رها شود. - ولم..کنین. امیر لجبازی‌اش گل می‌کند. او را به سمت خود می‌کشد و در نزدیک‌ترین فاصله به خود قرار می‌دهد. یا می‌شود گفت، فاصله را به صفر می‌رساند! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۱۵ سری تکان داد و چیزی نگفت.کوله ام را گرفتم
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 برگشت چشمانش آشنا بود و من چقدر به مغزم فشار آوردم. چشمانم به اندازه توپ بیسبال گرد شده صندلی را عقب کشیدم و سریع نشستم و آرام گفتم _این جا چه کار می کنی آقا محمد ؟ _هیس ...بابا من رو فرستاده که حواسم به تو باشه خندید و ادامه داد _بفرما غذا _ممنون شام خوردم _بله دست پخت مادر بنده لقمه بعدی را در دهان گذاشت _ تابلو بازی در نیاری رسالت ؟! اخمی کردم _نه ,تا این جاشو تنها پیش بردم _چه بهش برهم می خوره؟! لقمه آخر را گرفت و از پشت میز ایستاد، دستی دور لبش کشید و با جرعه ای آب به خوردنش پایان داد. با آقا محمد به طرف منطقه رفتیم _می گم اگه این جا ببیننت و بشناسنت ایرادی نداره ؟ _یعنی با این تغییر چهره هم مشخصه _نه خب ولی.... _ نگران نباش مناطقی که بیشتر تردد زادور و سعید و برادرش بود را به آقا محمد نشان دادم _ منطقه وسیعیه مواظب بودن سخته باید راهی پیدا کنیم _یه چیزی مثل دوربین؟ سری تکان داد اینا چوب قاچاق می کنند و کنارش حیوونهای بیچاره رو هم شکار میکنن، یه مدرک محکم ازشون داشته باشیم تمومه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۹۹ . . شب از راه می‌
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم گوی های شیدا، می‌لرزند. گونه هایش رنگ‌ می‌بازند. امیر می‌‌گوید: - از اینکه ازم فرار می‌کنی خوشم نمیاد. لرزان می‌گوید: - چون..چون نمی‌تونم با این..زندگی کنار بیام.. برام سخته، نمی‌تونم فرار نکنم! جای..من نیستین که بفهمین. امیر، دست زیر چانهٔ شیدا می‌گذارد و سرش را بالا می‌آورد. چشمان شیدا در نگاه جدیِ امیر گره می‌خورد. امیر می‌گوید: - هر چی که هست، من دوسش ندارم شیدا! برای راحتیه خودت که شده باهاش کنار بیا! خیلی زود... حصار دستانش را رها و شیدا را از بند آزاد می‌کند. دست در جیب شلوار راحتی اش می‌کند و انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده است، می‌‌گوید: - شام خوردی؟ شیدا، دست به شالش می‌کشد و سر تکان می‌دهد. - بله، خوردم. امیر سمت درب اتاق می‌رود، قبل از خروجش به سمت شیدا برمی‌گردد و می‌‌گوید: - می‌تونی برای من شام درست کنی؟ گرسنه‌ام. شیدا کمی تعجب می‌کند. مکثش که طولانی می‌شود، امیر می‌‌گوید: - انقدر سوالم سخت بود؟ به خود می‌آید. - باشه، درست می‌کنم. امیر سری تکان می‌دهد و از اتاق بیرون می‌آید. بدون آنکه لباس هایش را تعویض کند، پشت سرِ امیر روانهٔ آشپزخانه می‌شود. می‌پرسد: - چی درست کنم؟ امیر روی صندلی پشت میز می‌نشیند و کمی فکر می‌کند. - املت. سری تکان می‌دهد و کنار یخچال می‌رود. مواد لازم را برمی‌دارد و مشغول درست کردن غذای درخواستیِ همسرش می‌شود. با آن لباس ها، شال و کنار شعلهٔ گاز بودن، انگار در کورهٔ مواد مذاب به سر می‌برد. روی پیشانی‌اش دانه های عرق نشسته‌اند و امیر هم او و وضعیتش را می‌بیند. می‌ایستد و کنار شیدا می‌رود. شیدا، نیم نگاه به او می‌اندازد و چیزی نمی‌گوید‌. امیر، بدون اجازه‌ای دست جلو می‌برد و شال شیدا را از دور سرش باز می‌کند. شیدا تا می‌خواهد مانع او شود، شال کامل از روی سرش کنار رفته و گیسوانش نمایان شده اند. امیر، شالش را روی شانهٔ خودش می‌اندازد و با چشمکی می‌‌گوید: - اینجوری بهتره. گونه های شیدا باز گل‌گلی می‌شوند. دست دراز می‌کند که شالش را چنگ بزند اما امیر مچ دستش را می‌گیرد و می‌گوید: - نچ نچ! با چشم و ابرو به ماهیتابه اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد: - حواست به املتم‌ باشه. دستش را رها می‌کند. شیدا، ناچار مطیع او می‌شود و چشم به ماهیتابه می‌دوزد و زیر سنگینیِ نگاه خیرهٔ امیر، شام او را آماده می‌کند. ماهیتابه را روی میز می‌گذارد و می‌خواهد از آشپزخانه و در واقع تنها بودن با امیر فرار کند، اما اجازه نمی‌دهد. - بشین با هم بخوریم. نگاهش می‌کند. - گفتم که.. شام خوردم. گرسنه نیستم. خوابم میاد. لبان امیر از چهرهٔ سرخ شیدا، کج می‌شوند. قدم از قدم برمی‌دارد که دوباره امیر می‌‌گوید: - پس فقط بشین همینجا. ملتمس لب می‌زند. - خوابم میاد. لطفاً... امیر، نفس کلافه‌اش را بیرون می‌فرستد. نگاهش را از او می‌‌گیرد و می‌غرد: - بـــــــــرو. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها👇🏻 🌀با بیش از ورق اختلاف 🌀 ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️‍🔥 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۸ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت. واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
🎓 کاردانی و کارشناسی معتبر برای شاغلین (بدون آزمون) ✅ ثبت‌نام رسمی سازمان سنجش فرم مشاوره رایگان https://mat-pnu.ir/4 ایدی پشتیبانی🆔 @hamrahanfarda_admin برای پاسخ دهی بهتر به دلیل حجم زیاد پیام ها لطفا فرم ثبت نام را تکمیل کنید تا کارشناسان ما با شما تماس بگیرند