یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۱۵ سری تکان داد و چیزی نگفت.کوله ام را گرفتم
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۱۶
برگشت چشمانش آشنا بود و من چقدر به مغزم فشار آوردم. چشمانم به اندازه توپ بیسبال گرد شده صندلی را عقب کشیدم و سریع نشستم و آرام گفتم
_این جا چه کار می کنی آقا محمد ؟
_هیس ...بابا من رو فرستاده که حواسم به تو باشه
خندید و ادامه داد
_بفرما غذا
_ممنون شام خوردم
_بله دست پخت مادر بنده
لقمه بعدی را در دهان گذاشت
_ تابلو بازی در نیاری رسالت ؟!
اخمی کردم
_نه ,تا این جاشو تنها پیش بردم
_چه بهش برهم می خوره؟!
لقمه آخر را گرفت و از پشت میز ایستاد، دستی دور لبش کشید و با جرعه ای آب به خوردنش پایان داد. با آقا محمد به طرف منطقه رفتیم
_می گم اگه این جا ببیننت و بشناسنت ایرادی نداره ؟
_یعنی با این تغییر چهره هم مشخصه
_نه خب ولی....
_ نگران نباش
مناطقی که بیشتر تردد زادور و سعید و برادرش بود را به آقا محمد نشان دادم
_ منطقه وسیعیه مواظب بودن سخته باید راهی پیدا کنیم
_یه چیزی مثل دوربین؟
سری تکان داد
اینا چوب قاچاق می کنند و کنارش حیوونهای بیچاره رو هم شکار میکنن، یه مدرک محکم ازشون داشته باشیم تمومه
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۹۹ . . شب از راه می
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۰۰
گوی های شیدا، میلرزند. گونه هایش رنگ میبازند.
امیر میگوید:
- از اینکه ازم فرار میکنی خوشم نمیاد.
لرزان میگوید:
- چون..چون نمیتونم با این..زندگی کنار بیام.. برام سخته، نمیتونم فرار نکنم!
جای..من نیستین که بفهمین.
امیر، دست زیر چانهٔ شیدا میگذارد و سرش را بالا میآورد.
چشمان شیدا در نگاه جدیِ امیر گره میخورد.
امیر میگوید:
- هر چی که هست، من دوسش ندارم شیدا! برای راحتیه خودت که شده باهاش کنار بیا! خیلی زود...
حصار دستانش را رها و شیدا را از بند آزاد میکند.
دست در جیب شلوار راحتی اش میکند و انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده است، میگوید:
- شام خوردی؟
شیدا، دست به شالش میکشد و سر تکان میدهد.
- بله، خوردم.
امیر سمت درب اتاق میرود، قبل از خروجش به سمت شیدا برمیگردد و میگوید:
- میتونی برای من شام درست کنی؟ گرسنهام.
شیدا کمی تعجب میکند.
مکثش که طولانی میشود، امیر میگوید:
- انقدر سوالم سخت بود؟
به خود میآید.
- باشه، درست میکنم.
امیر سری تکان میدهد و از اتاق بیرون میآید.
بدون آنکه لباس هایش را تعویض کند، پشت سرِ امیر روانهٔ آشپزخانه میشود.
میپرسد:
- چی درست کنم؟
امیر روی صندلی پشت میز مینشیند و کمی فکر میکند.
- املت.
سری تکان میدهد و کنار یخچال میرود.
مواد لازم را برمیدارد و مشغول درست کردن غذای درخواستیِ همسرش میشود.
با آن لباس ها، شال و کنار شعلهٔ گاز بودن، انگار در کورهٔ مواد مذاب به سر میبرد.
روی پیشانیاش دانه های عرق نشستهاند و امیر هم او و وضعیتش را میبیند.
میایستد و کنار شیدا میرود.
شیدا، نیم نگاه به او میاندازد و چیزی نمیگوید.
امیر، بدون اجازهای دست جلو میبرد و شال شیدا را از دور سرش باز میکند.
شیدا تا میخواهد مانع او شود، شال کامل از روی سرش کنار رفته و گیسوانش نمایان شده اند.
امیر، شالش را روی شانهٔ خودش میاندازد و با چشمکی میگوید:
- اینجوری بهتره.
گونه های شیدا باز گلگلی میشوند.
دست دراز میکند که شالش را چنگ بزند اما امیر مچ دستش را میگیرد و میگوید:
- نچ نچ!
با چشم و ابرو به ماهیتابه اشاره میکند و ادامه میدهد:
- حواست به املتم باشه.
دستش را رها میکند.
شیدا، ناچار مطیع او میشود و چشم به ماهیتابه میدوزد و زیر سنگینیِ نگاه خیرهٔ امیر، شام او را آماده میکند.
ماهیتابه را روی میز میگذارد و میخواهد از آشپزخانه و در واقع تنها بودن با امیر فرار کند، اما اجازه نمیدهد.
- بشین با هم بخوریم.
نگاهش میکند.
- گفتم که.. شام خوردم. گرسنه نیستم.
خوابم میاد.
لبان امیر از چهرهٔ سرخ شیدا، کج میشوند.
قدم از قدم برمیدارد که دوباره امیر میگوید:
- پس فقط بشین همینجا.
ملتمس لب میزند.
- خوابم میاد. لطفاً...
امیر، نفس کلافهاش را بیرون میفرستد.
نگاهش را از او میگیرد و میغرد:
- بـــــــــرو.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها👇🏻
🌀با بیش از #۳۰۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۸ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
هدایت شده از ابر گسترده🌱
شر و #شیطون ترین دختر خانواده سیدی به قطع من بودم با موهای فرفری سرخم بهم لقب آتیش پاره داده بودن. عاشق آواز خوندن و رفتن به #دورهمی و کارای ممنوعه بودم.
#شیطنت هام کار دستم داد پسر عموم سید صدرا توی مهمونی مچم رو گرفتن به خاطر همین حاجی بابام منو به زور به عقد #سیدصدرا وکیل پر آوازه در آورد تا آدمم کنه و مراقبم باشه.
پسر مذهبی و معتبر محل شد شوهر من آتیش پاره....
داشتم عاشقش میشدم که خواهر شوهرم بهم تهمت زد و سید باور کرد و ازم متنفر شد.
با دختر روحانی آبرو دار محل ازدواج کرد. نتونستم طاقت بیارم و فرار کردم نمیدونستم سه قلو باردارم و قراره پنج سال بعد توی هتل سید صدرا رو ببینم در حالی که من چادری و مذهبی شدم و سید یک پسر هفت خط بی رحم.
https://eitaa.com/joinchat/33948028Cc5834c76ff
هدایت شده از ابر گسترده🌱
من ملودی ام...
نوه زیادی شیطون و سرکش خانواده، یه پام شبا تو #مهمونی اونیکی روزا تو #روضه‼️
بخاطر سرکشیهام حاجبابام منو دست دادستان معروف و معتمد شهر سید صدرا نواب سپرد تا آدمم کنه اما...
با زیبایی ذاتیم کاری کردم که سید منو پنهونی عقد کنه و خیلی زود باردار شدم.
خبر نداشتم که اون نامزد داره و بخاطر آبروش منو رها میکنه...
من ملودی... نشکستم درس خوندم و وکیل پرآوازهای شدم که حالا بعد چندسال مجبورم با سید صدرا پدر #دوقلوهام روبرو بشم😱‼️
https://eitaa.com/joinchat/33948028Cc5834c76ff
وای از وقتی که سید بفهمه از #عشقگمشدهاش بچهداره اونم دوتا💔
https://eitaa.com/joinchat/33948028Cc5834c76ff
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۱۶ برگشت چشمانش آشنا بود و من چقدر به مغزم فش
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۱۷
نیم ساعتی به اذان صبح مانده بود که به طرف کلبه راه افتادیم، زادور با دیدن محمد به سمتش رفت و او را به آشپزخانه برد شاید می خواست روی آقا محمد حساب کند.
اول از همه برای فاطمه پیام فرستادم که شیفتم تمام شد و برای نماز به تک اتاق پشتی کلبه رفتم .
دو ماهی بود که از روزهای شیرین داشتن فاطمه می گذشت ، زنگ همراهم که امان نمی داد .من به زور چشمانم را باز کرده بودم .روی تخت نشستم و دست بردم و همراهم را برداشتم و اتصال را کشیدم
_ بله بفرمایید
_سلام خوبید آقا رسالت
عمه ی فاطمه بود
_سلام خانم سلامی خوبید
_ بله ,کشتی جای دیگه ای که مشغول نشدید ؟؟
_نه هنوز
روز بعد از عقد که به موسسه رفتم سبحان عذرم را خواست ،نمی خواستم تنش ایجاد شود که باعث رنجش فاطمه گردد دیگر به موسسه نرفتم ،حالا عمه اش تماس گرفته بود
_ می تونید از فردا بیایید؟!
_ ولی آقا سبحان
_سبحان امشب پرواز داره شما می تونید از فردا بیاید
_باشه چشم
_ بازم معذرت می خوام به خاطر رفتار سبحان
_هرکس مسئول رفتار خودشه شما چرا عذر می خواید؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨
🌸برای vip کامل #رسالت_من، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان
به
شماره کارت ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷
یا
شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶
پویش #ایران_همدل «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️»
واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر:
@Zahranamim
#بگید_برای_کدوم_رمان_واریز_زدید
رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌
✨✨✨✨✨✨
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۰۰ گوی های شیدا، می
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۰۱
از آشپزخانه بیرون میآید و پله ها را دوتا یکی بالا میرود.
داخل اتاق میرود و خود را روی تخت میاندازد.
نگاهش را به سقف اتاق میدوزد و آهی از ته دل میکشد.
از این وضعیت راضی نیست. دلش به این مرد و این خانه گرم نیست...
چشمانش را دور تا دور اتاق میچرخاند و به در خیره میشود.
عاجزانه از خدا میخواست که امشب درب این اتاق باز نشوند.
نفسش را بیرون میفرستد.
چشم روی هم میگذارد تا با خواب از لمس حضورِ همسرش به اتاق، غافل بماند.
دقیقهای بعد، امیر شام دیر هنگامش را خورده و داخل اتاق میآید.
شیدا را میبیند که روی تخت و پشت به در خوابیده است.
طبق معمول با همان لباس های بلند و شال.
نفس کلافه اش را بیرون میفرستد و روی تخت دراز میکشد.
دلش شیدا را میخواست، اما برای او انگار امیر یک مجرم جانی است و فرار کردن از او لازم و شرط عقل!
پشت به او میکند و تا چشم روی هم میگذارد، صدای پیامک موبایلش بلند میشود.
موبایل را از روی پاتختی چنگ میزند و وارد پیام میشود.
«سلام.»
ابروانش بالا میپرند.
انگشتانش را روی کیبورد میلغزاند.
«سلام، شما؟»
«بیمعرفت، شمارهٔ منو نداری؟ کیانم»
لبخندی روی لبان امیر نقش میبندد.
بلند میشود و داخل بالکن میرود.
شمارهٔ کیان را میگیرد و لحظهای بعد صدای کیان درون گوشی میپیچد:
- سلـــــام. خوبی امیر؟
لبخند میزند.
- سلام. خوبم. تو چطوری؟ کجایی الان؟
- خوووب. وای نگو امیر عاشق شدم!
آرام میخندد.
- چرت و پرت نگو کیان.
- چرا انقدر آروم حرف میزنی؟ کی خوابیده؟
امیر نگاهی به چهرهٔ شیدای غرق در خواب میاندازد و خیره به او جواب میدهد:
- خانومم خوابیده.
لبان کیان، تا بناگوش کش میآیند.
- جــــــــــــون! آقای جنتلمن! نپرسیدم... زندگی متاهلی خوش میگذره؟!
دلش نمیخواست کسی از مشکلاتشان باخبر شود. نمیخواست کسی بداند دل همسرش همراهش نیست.
میگوید:
- خوبه. بیا تهران خونمون.
- حتما خوبه دیگه، اینجا رو ول کردی رفتی تهران و موندگار شدی. خانومت نمیاد فرانسه؟
هنوز نگاه خیرهاش روی شیدا است.
جواب میدهد:
- همین جا راحتیم. خانوادهاش اینجان.
شیدا در جایش تکانی میخورد و همین تلنگری میشود برای امیر که دست از نگاه خیرهاش بردارد.
دقایقی با رفیق قدیمیاش، گپ و گفت میکند و با حالی بهتر، میخوابد.
صبح، با حس سنگینی روی بازویش، چشمانش را میگشاید و با دیدن شیدا در نزدیکیاش، خواب از سرش میپرد.
خیره صورتش میشود. نفس های گرم و سوزانش روی پیشانی شیدا فرود میآمدند.
دست جلو میبرد و طرهای از گیسوان خوش رنگش را که از شال بیرون زدهاند، میان دو انگشتش میگیرد.
دلش طلب میکرد که خود را به یک آغوش یار میهمان کند، اما میدانست شیدا پسش میزند.
نمیخواست که با فرار شیدا، باز غرورش هدف قرار داده شود و خشمش جلوی چشمانش را بگیرد و آنچه شود که نباید.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
من زینبم! یه #دختر_روستایی که برعکس هم سن و سالام اصلا به ازدواج فکر نمیکردم. شاگرد ممتاز کلاس بودم و همه تلاشمو میکردم که دانشگاه قبول بشم. روستامون دبیرستان نداشت و من و دوتا از هم روستاییام ۴سال تمام با پسر همسایمون که ماشین داشت هرصبح میرفتیم دبیرستان شهر و ظهر برمیگشتیم. با پدرم توافق کرده بود محصولاتش که برداشت شد یک دهمش رو به ایشون بده بعنوان کرایه ماشین. هرسال طبق قرار عمل میکرد تا اینکه سال اخر محصول زمین پدرم بیش از اندازه پربرکت شد و یک دهمش اندازه پول یه ماشین میشد تا کرایه ماشین. پدرم زد زیر حرفش و اندازه هرسال به راننده سهم داد ولی اون با قرادادی که پدرم پاشو امضا کرده بود تونست کل مبلغ درخواستی رو بگیره. همین باعث شد برادرم ازش کینه به دل بگیره. یروز باعصبانیت رفت سراغش و یه ساعت بعد خبر اومد باهم درگیر شدن و برادرم یه چاقو به #قلبش زده و اونم درجا تموم کرده. خونوادش سفت و سخت تقاضای #قصاص داشتن تااینکه با پادرمیونی ریش سفیدای روستا شرط گذاشتن که من با پسر کوچیکشون ازدواج کنم تا رضایت بدن.
روز عقد داماد به محض ورود به محضر با عصبانیت چادر سفیدو از سرم کشید و گفت ما عزاداریم چادر سیاه سرش کنید. بعد عقد با #چشمای_پرخون بهم نزدیک شد و در گوشم چیزی گفت که همونجا از حال رفتم بهم گفت که میخواد...😱😭👇
https://eitaa.com/joinchat/349241626C26d8f20839
یک جرعه عشق🫀
من زینبم! یه #دختر_روستایی که برعکس هم سن و سالام اصلا به ازدواج فکر نمیکردم. شاگرد ممتاز کلاس بودم
👆عاشقانه ای از جنس جنون👆
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🎴 کمک #فوری به آزادی مدافع حرمی که به دلیل بدهی مالی و ورشکستگی ۴ سال زندانی شد!
یکی از مدافعان حرم بهدلیل کلاهبرداری شرکا بدهکار شده و ۴ ساله که زندانی هستن! همسرشون این چندسال با کار زیاد تونسته بخشی رو پرداخت کنه و با وام ستاد دیه و بخشش بعضی از طلبکارا الان برای آزادی ۲۳۰ میلیون کم آوردن!
📍با هر مبلغی شریک باشید تا دختراشون بعد از ۴ سال آزادی پدرشون رو ببینند؛ شماره کارت رسمی مجموعهی حضرت قائم(عج)👇
●
5041721113821434●
380700010002212351634001اگه جمع واریزی از بدهی بیشتر باشه مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر و فرهنگی میشود. 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
🏮 روز پدر نزدیکه کمک کنید این بنده خدا به دامن خانواده برگرده...!
پیگیری و تحقیق کامل کردیم و ایشون در این بدهی مالی عمدی نداشتن و از بد روزگار دچار این گرفتاری شدن گزارش کمک به این خانواده رو از طریق لینک زیر پیگیری کنید. 👇
https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
پرستار کلافه گفت:
-نمیشه خانوم محترم نمیشه، شما پول ندارین و اینجا بیمارستان خصوصیه امکان بستریتون نیست.
با ناله گفتم:
-لعنتیا دلتون به حال بچم بسوزهه، اصلا.. اصلا هرکاری بگین میکنم فق، فقط جون بچمو نجات بدین.
زن عصبی گفت:
-نمیشه خانم محترممم! آقای عباسی زنگ بزن نگهبان بیاد این خانومو بیرون کنه.
یاد گرفتن میان با چهارتا ناله خودشونو مظلوم میکنن اینجا بستری شن.
صدایی مردونه که عجیب آشنا بود برام از پشت سرم اومد:
-چه خبره اینجا خانوم محمدی؟
زن با حرص گفت:
-چی میخواد بشه آقای رئیس ، این خانم اومده اینجا ناله میکنه میگه پول ندارم منو بستری کنن، یاد گرفتن نقش بازی میکنن، این آدما کلا کثیفن.
با دردی که زیر دلم پیچید جیغی کشیدم که مرد با عجله اومد جلوم زانو زد و گفت:
-خوبین خانوم؟
سرمو بلند کردم که با دیدن سردار بهت زده نگاهش کردم که با دیدنم جا خورده فریاد زد:
-محمدی برو دعا کن بلایی سر زنم نیاد.
و طی یه حرکت...🙄✨🔥
https://eitaa.com/joinchat/4148757541Ce9653630a7
زن مردی شدم که میپرستیدم اما به طرز عجیبی من حامله رو از خونش بیرون کرد حالا منی که برای بستری شدن تو بیمارستانی که از قضا رئیسش شوهرم بود التماس میکردم، دید و با کاری که کرد...🤭✨🔥
https://eitaa.com/joinchat/4148757541Ce9653630a7
هدایت شده از گسترده چمران
‼️کانالی پراز #سرگذشت های واقعی‼️
‼️بهترین کانال داستان در ایتا‼️
وحشت دیدن اون جوون از یک طرف و نفسهایی که کم آورده بودم از طرف دیگه ،هاج و واج به خط اخم بین ابروهاش خیره شده بودم تنها بودم با مرد غریبه ای که بارها شنیده بودم قبل از فرنگ رفتن دختر ها رو سرِزمینها بدنام کرده بود از ترس زبونم بند اومده و با لکنت گفتم توروخدااا... با من....كا...ری نداشته باش.....
برای شروع داستان کلیک کنید
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c
❤️داستان عاشقانه خورشید❤️
جاریم هر روز صبح خونمون بود و باهم کلی خوش و بش و البته بدگویی پشتِ شوهرامون میکردیم !
یروز مادرم اومد دید و گفت خیلی داری همه ی جیک و پوکِ زندگیتو به جاریت میگیاااا ..مراقب باش !❌
راستش خیلی بدم اومد از حرفش... دَکش کردم بره خونشونو دوباره زنگ زدم جاریم بیاد که بساطِ یه سفرو بچینیم ! تو جاده ی فیروزکوه بودیم که ماشین جاریم تصادف کرد و شوهرش درجا فوت کرد😔 ... شوهرِ اون فوت کرد و روزگارِ من سیاه شد !!!😏🖤 ادامه💔👇
https://eitaa.com/joinchat/2050621461C0da5acaf3a
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۱۷ نیم ساعتی به اذان صبح مانده بود که به طرف
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۱۸
کمی مکث کرد
_سبحان خیلی فاطمه رو دوست داشته به خاطر فاطمه به هیچ کس دیگه فکر نکرد برای همین نمیتونه انتخاب فاطمه رو قبول کنه و باهاش کنار بیاد
مغزم از این جملاتش در حال انفجار بود چه بی پروا از دوست داشتن سبحان می گفت و مراعات مرا نمی کرد. آهی کشید و گفت
_فردا منتظرتونم
خداحافظی کردم همراهم را کنار بالش گذاشتم، خواستم دوباره چشم ببندم که که چند تقه به در خورد
_بله مامان
در به آرامی باز شد
_سلام خواب آلو
با شنیدن صدای فاطمه خواب از سرم پرید سر جایم نشستم با لبخند جواب سلامش را دادم
_ خوبی ؟
سری تکان داد دستانم را گشودم
_ بیا این جا که هر چی خوابیدم بازم خستگی گشت دیشب از تنم نرفته
کنارم لبه تخت نشست او را محکم در حصار گرفتم
_ آخیییش
بوسه ای روی موهایش زدم
_ کی میشه هر دفعه که چشم باز می کنم این جوری انرژی بگیرم
_ان شا الله به زودی
غنچه ای آرام روی صورتم کاشت
_ پاشو مامان منتظره ناهار بخوریم
_ کی اومدی؟
_ نیم ساعتی میشه
_دانشگاه نداری؟؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۰۱ از آشپزخانه بیرون
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۰۲
دستش را، به آرامی، از زیر سر شیدا بیرون میکشد.
لبخند میزند و از روی تخت بلند میشود.
با تکانش، شیدا از چشمانش را میگشاید.
امیر، لبخند به رویش میزند.
- سلام، صبح بخیر.
شال روی سرش را جلو میکشد و زیر لب سلامی میکند.
امیر چشمکی به رویش میزند.
- کاش هر روز صبح همینطوری بیدار شم که امروز بیدار شدم!
روی تخت مینشیند و گنگ میگوید:
- چطوری..؟
امیر شانه بالا میاندازد.
- حالا بمانــــــد.
پاشو بریم صبحانه.
از جایش برمیخیزد.
امیر، نگاهی به سر تا پایش میاندازد.
لباس هایش چروک شده و چهرهٔ بامزهای را از او ساخته اند.
اشاره ای به وضعیت لباس هایش میکند.
- اینجوری میخوای بیای بیرون؟
شالتم بردار امروز. مطمئنم دلت نمیخواد آقا بزرگ سوال پیچت کنه که چرا شال سرت میکنی.
حرف های امیر درست بودند.
او به هیچ وجه دوست نداشت آقا بزرگ به وجود این شدت از دوری بینشان پی ببرد.
برای امیر سری تکان میدهد.
- باشه.
امیر بدون صحبتی از اتاق بیرون میرود و منتظرش میماند.
دقیقهای بعد، آماده، از اتاق بیرون میآید.
لباس هایش همان لباس های ساده پوشیده هستند اما از بلندیشان کاسته شده. تنها تغییری که حسابی در چشم میزند، گیسوانیست که دیگر با هیچ پارچهای پنهان نشدهاند.
امیر با گلگون شدن گونه های شیدا، نگاهش را میگیرد و میخواهد قدم از قدم بردارد که شیدا میگوید:
- آقا امیر...
«جانمی» که از زبانش خارج میشود، دست خودش نیست.
شیدا هم سرخ و اناری میشود و خیره به دیوار پشت سر امیر لب میزند:
- می..میشه در مورد رفتنمون از اینجا با آقا بزرگ صحبت کنین؟
امیر قبل از آنکه جوابی بدهد، دست جلو میبرد و نگاه شیدا را به چشمان خود قفل میزند.
- من هیولا نیستم شیدا! محرمتم، همسرتم.. نگاه کردن به من ترس نداره!
در پاسخ سوالش، با اطمینان سری برایش تکان و ادامه میدهد:
- روی قولم هستم. گفتم که، وقتش که برسه، میگم.
خیره در چشمان امیر، سر تکان میدهد و تشکر میکند.
به همراه هم، از پله پایین میآیند.
آقا بزرگ، مثل همیشه سحر خیز است و زودتر از همه، پشت میز صبحانه.
خدمتکار، درون لیوان آقا بزرگ، چای میریزد و بعد، از آشپزخانه بیرون میآید.
سلامی به شیدا و امیر میکند و داخل اتاق آقا بزرگ برای تمیز کاری میرود.
امیر و شیدا وارد آشپزخانه میشوند.
به آقا بزرگ «سلام» میکنند و روی صندلیها مینشینند.
آقا بزرگ همانطور که برای خودش لقمهای از نان و پنیر میگیرد، میگوید:
- امشب مهمون داریم.
امیر و شیدا نگاهش میکنند.
امیر میپرسد:
- کی هستن؟
- پدر و مادرتون. خودشون، خودشون رو دعوت کردن.
سرش را بالا میآورد و خیرهٔ شیدا میشود.
- نیره امشب نمیتونه بیاد، پس شام با توعه.
چشمانش، گرد میشوند.
با بهت میگوید:
- مــــــــــــن؟
آقا بزرگ با جدیت سر تکان میدهد.
- آره، تو! از غذای بیرون خوشم نمیاد، پس باید خودت درست کنی.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗