eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
8.6هزار دنبال‌کننده
654 عکس
773 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
روزی که دلم شهید مذهب بشود خون رگ غیرتم لبالب بشود. ┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄ Join╰➤ 🆔 @asipoflove.
.‌ به قول صائب تبریزی: «مرا زین پای بی فرمان، چه‌ها بر سر نمی‌آید.» .@ahsanol_hal68 ‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱ - داری چیکار می‌کن
دارید با بنر واقعی که پارت های آینده‌ی رمان پشت بام آرزوها هست عضو می‌شید😍😍❤️ بزن رو پیوستن و عاشقانه‌های جذاب و پاک این دو عاشق رو با حسی قشنگ بخون😌🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۹۴ عرفان از گوشهٔ چشم
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم چند ساعتی را معطل می‌شوند ‌و بعد از تعویض لاستیک، به مسیر‌شان ادامه می‌دهند. آسمان هم رنگ می‌بازد و ماه رخ می‌نماید. سیاهی شب را می‌شکافند و پیش می‌روند تا بلاخره به مقصد برسند. تخمه گرفته‌اند و راننده و کمک راننده، تخمه می‌شکنند. راننده ها عرفان و مرتضی هستند. مرتضی هم که جانش برای تخمه در می‌رود، هی تخمه برمی‌دارد می‌شکند. احمد پلاستیک تخمه را از روی پایش برمی‌دارد و می‌‌گوید: - بسه مرتضی! حواست به جاده باشه! مرتضی پوست تخمه را درون پلاستیک دیگر می‌اندازد و طبق انتظار، اعتراض می‌کند: - احمد بده به من، حواسم هست. اینجوری حداقل خوابم می‌پره‌.. احمد باز مخالفت می‌کند. مرتضی دستش را می‌کشد تا پلاستیک تخمه را بگیرد، اما ناگهان ماشین به چیزی برخورد و مرتضی با هراس، پایش را روی ترمز فشار می‌دهد. احمد و مرتضی به هم نگاه می‌کنند. احمد نفسش را بیرون می‌فرستد و می‌گوید: - احتمالاً حیوونه. قلب هردوشان، پر تپش، می‌تپد. از ماشین پیاده می‌شوند. عرفان با دیدن مرتضی و احمد که وسط جاده ایستاده است، از سرعتش می‌کاهد. ستار متعجب می‌گوید: - چرا وسط خیابون وایستادن؟ عرفان شانه بالا می‌اندازد و ماشین را کنار جاده نگه می‌دارد. هردو، از ماشین پیاده می‌شوند و به سمت احمد و مرتضی می‌روند. - بچه ها چرا وسط جاده وایــ... حرف عرفان، نیمه و دهانش باز می‌ماند. ستار، روی زانو می‌نشیند و نگاهش می‌کند. - وای.. آدمه.. نفس مرتضی تنگ می‌شود‌. کنار ستار می‌نشیند و می‌گوید: - چی..چیکار کنیم؟؟ عرفان با بهت می‌گوید: - آدم اینجا چیکار می‌کنه؟؟ ذهن همه را همین سوال پر کردن بود. احمد فلش موبایلش را روشن می‌کند و روی فرد می‌گیرد. با روشنایی بیشتر، متوجه می‌شوند فردی که با او تصادف کرده‌اند، یک دختر جوان است! صدای احمد در می‌آید: - زنه... دختر جوان، نفس نفس می‌زد. ستار می‌ایستد و نگران می‌گوید: - زنگ بزنین صد و پانزده یا هر شماره‌ای که می‌تونه بیاد کمک.. مرتضی از همه نگران تر است. چرا که او پشت فرمان بوده و جان دختر جوان، وصله جان اوست! کنار ستاری می‌رود که دارد تمام سعیش را برای پیدا کردن آنتن و برقراری ارتباط می‌کند. صدایش می‌لرزید. می‌گوید: - ستار... اگه بمیره‌... نگاهش می‌کند. دست روی شانه اش می‌گذارد و با آرامش می‌‌گوید: - مرتضی.. اصلا به این فکر نکن. زنده می‌مونه، مطمئن باش. عرفان و احمد هم کنار آنها می‌آیند. عرفان می‌گوید: - آنتن نیست ستار. چیکار کنیم؟؟ احمد بلند می‌‌گوید: - صد و دوازده رو بگیرین، اون بدون آنتن هم جواب می‌ده. ستار، سریع، شماره گیری می‌کند. ارتباط، با موفقیت برقرار می‌شود و به زحمت آدرس را می‌دهد. ساعتی بعد، ماشین امداد از راه می‌رسد. دختر جوان را روی برانکارد می‌گذارند. همه، سوار ماشین‌هایشان می‌شوند و پشت ماشین امداد حرکت می‌کنند. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم به بیمارستان می‌رسند. مرتضی، هول زده از ماشینش پیاده می‌شود و حتی در ماشین را پشت سرش نمی‌بندد. احمد، در را به جای او می‌بندد. ستار، کنار پرستارها می‌رود و می‌پرسد: - آقا..حالش چطوره؟ پرستار همانطور که دارد برانکارد را می‌کشد، جواب می‌دهد: - سرش ضربه خورده و خون زیادی ازش رفته.. چشم به او می‌دوزد و ادامه می‌دهد: - همین جا بمونین، پلیس برای رسیدگی داره میاد. سر تکان می‌دهد و در جایش می‌ایستد. پرستار ها به همراه برانکارد وارد بخش دیگری می‌شوند. مرتضی، خودش را کنارش می‌رساند. - چی شــــــــد؟؟؟ چنگ به موهایش می‌زند‌ و صحبت های پرستار را برایش بازگو می‌کند. در ادامه می‌گوید: - ان‌شاءالله که چیزی نیست. مرتضی زیر لب «ان‌شاءالله» زمزمه می‌کند. ساعتی بعد، پلیس از راه می‌رسد و هر چهار نفرشان را از زیر تیغ سوال هایش می‌گذراند. مرتضی آنقدر اظطراب داشت که دستانش می‌لرزیدند. هیچ کدام گمان نمی‌کردند سفرشان شروع نشده، به این اتفاق ناخوشایند دچار شود. روی صندلی ها می‌‌نشینند. مرتضی با دلی نگران، طول و عرض راهرو را طی می‌کند و مدام چنگ به موهایش می‌زند. عرفان، کلافه، می‌گوید: - مرتضی بیا بشین. از ریشه کندی موهاتو! مرتضی، به پیشانی‌اش می‌زند. - مقصر منِ بی‌حواسم! چقدر احمد گفت حواسمو بدم به جاده! گند زدم تو سفرمون..! احمد از جایش برمی‌خیزد. کنار مرتضی می‌رود و دست روی شانه‌اش می‌گذارد. برادرانه می‌‌گوید: - داداش... توی این اتفاق همه ما مسئولیم. فقط خودت رو مقصر ندون.. نگرانی ما این نیست که برنامهٔ سفرمون بهم خورده، هممون نگران اون خانومیم. مرتضی قدردان احمد را می‌نگرد. حالا از طوفان درونش کمی کاسته شده و خورشید از پشت ابر رخ نشان می‌داد. نفسش را بیرون می‌فرستد و سری تکان می‌دهد. ستار، می‌ایستد و می‌گوید: - من می‌رم یه چیزی بگیرم بخوریم. مرتضی، نگاهش می‌کند. دلش می‌خواست هوایی بخورد و از فضای بیمارستان کمی دور شود. می‌‌گوید: - منم باهات میام. سر تکان می‌دهد. به همراه هم، از بیمارستان بیرون می‌زنند و از نزدیک ترین مکان، ساندویچ می‌خرند. وقتی به بیمارستان برمی‌گردند، عمل دختر به پایان رسیده است. عرفان، به سمت ستار می‌آید و پلاستیک ساندویچ ها را از دستش می‌قاپد. - مردم از گرسنگی.. مرتضی، نگران می‌‌گوید: - چیه؟ چی شد عرفان؟ عملش تموم شده که تو عین خیالت نیست؟ عرفان، گازی به ساندویچش می‌زند و با دهان پر، چند کلمه‌ای را می‌گوید، اما کسی چیزی نمی‌فهمد. احمد می‌خندد و می‌گوید: - حالمون‌و بهم زدی عرفان! چشم به ستار و مرتضی می‌دوزد‌ و ادامه می‌دهد: - خداروشکر عملش موفقیت آمیز بوده و حال عمومیش هم خوبه. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ابر گسترده🌱
-**من نامزد دارم پاکم خدا لعنتت کنه پست فطرت! با اشک و دردی که در تنم بود تند تند وسایلم را جمع کردم.چرا بی خبر و بی عقلانه به خانه مردی آمده‌بود که عربی یادم دهد.نگران با همان چشمان عاشق که به سمتم آمد و نگران گفت : -داری با این حالت کجا میری دختر تهرونی ؟! صدای مردانه قشنگش برایم منحوس ترین صدای عالم شد‌ه‌بود‌.کاش می‌شد می‌مردم و به این حال نمی‌افتادم. -به تو ربطی نداره...اصلا می‌خوام برم شکایت کنم...!من نامزد داشتم. عصبی شد و بین کلامم پرید. -داشتی ولی دیگه نداری.؟! -چی میگی تو ؟! لبخند ریز روی لبش نقش بست و نفس‌ عمیقی کشید: -نکنه فکر کردی قراره بهت زبان عربی یاد بدم که وارد خونتون شدم دختر جون.‌‌‌ نفس در سینه‌‌ام گره خورد و لب های مردانه اش بی رحم تکان خورد: -یعنی باور کنم نمی‌دونستی من ازت نمی‌گذرم...یعنی اصلا ببینم خودت حس نکرده بودی چشمم پِی‌اته.‌‌‌‌‌‌.‌..میگن حس ششم خانم‌ها قویه....؟! جان از بدنم رفت.راست می‌گفت من پیش عبدالحمید چه می‌کردم...مردی که همه می‌گفتن دیوانه و شیدای دختریست که به خاطر آن دختر کسی را به خانه اش راه نداده آن وقت من‌‌‌‌. سیبک گلویش لرزید: -آره عبدالحمید عاشق تو نیم وجبی شده که دل و ایمونش بردی وگرنه من‌و چه به دختر نامزدار.... حالا هم نه تو نه من نمی‌تونیم امشب‌و فراموش کنیم‌ اگر کوتاه نیای.. کلافه به موهای پرپشتش که چندتار سفید به جذابیتش اضافه کرده بود کلافه چنگ کشید: -مجبورم به همه بگه دختره خودش پی‌ام بوده.وگرنه تموم مردم این شهر می‌دونن من برای خودم حرمت قایلم. همان جا سُر خوردم.همه چیز با نقشه بود.چانه و لب‌هایم لرزید: -بی همه‌چیز کثافت چیکار کردی با من؟! سیبک گلویش لرزید: -تو نمی‌دونی من چقدر عاشقتم.‌.. صدایش برایم نفرت انگیز ترین صدا بود‌.چه زوری پیدا کردم که به سینه‌اش کوبیدم و با تن و روحی زخمی از خانه‌اش بیرون زدم. دنبالم نیامد؛فکر کردم بی خیال شده اما درست وقتی که می‌خواستم خاطرات آن شب را از ذهنم پاک کنم فهمیدم قلب جنین‌اش خیلی وقت است تشکیل شده.. https://eitaa.com/joinchat/1083637874C64bd699fe1 https://eitaa.com/joinchat/1083637874C64bd699fe1 من عبدالحمیدم...! مرد عرب و تعصبی... کسی که تموم زندگیش خلاصه شده بود توی دوتا چشم سیاه و یه خال ریز لامصب گوشه‌ی لبش... اما اون لامصب نامزد داشت...محرم داشت... ولی دل لاکردار این چیزا حالیش نبود...پس یه شب پا به خونه‌‌ام گذاشت و من تاب نیاوردم و....** ❌❌❌ https://eitaa.com/joinchat/1083637874C64bd699fe1 https://eitaa.com/joinchat/1083637874C64bd699fe1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 حالا تپش قلبش را هم به وضوح حس می‌کردم ،غافلگیر شده بود و هیچ حرفی نمی‌زد بالاخره لب باز کرد و گفت _چیـ .....چیکار می‌کنی؟ _معلوم نیست؟؟ بغلت کردم دیگه سرش را روی شانه‌ام گذاشت و خندید _ نفسم بند اومده رسالت آرام او را از خودم جدا کردم دستانم اما هنوز روی بازوانش بود _ نقطه ضعفت اومده دستم هر وقت اذیتم کنی محکم می‌گیرمت بغلم کلاً زبونت از کار میفته خندید و حرفی نزد. دستانم را از روی بازیش گرفتم _ تو برو من نمازم و بخونم میام بلند شد و به طرف در رفت و دوباره به عقب برگشت _الان غافل گیر شدم وگرنه هیچ ترفندی روی زبون من تأثیر نداره آقای سلیمانی لبخند به لب به سمتش رفتم و دستانم را را گشودم _ می خوای دوباره امتحان کنیم یک «نه »کشیده گفت و به طرف بیرون اتاق فرار کرد .بعد از نماز برای شام رفتم و در چیدن میز به فاطمه کمک کردم تا چشم در چشم می شد لبخندی تحویلش می دادم که لب می گزید از من فرار می کرد _چیز دیگری هم مونده ؟؟ زهرا خانم رو به من گفت _سبد سبزی مونده شما برید فاطمه میاره به طرف سالن رفتم که فاطمه از پشت سرم آمد و گفت _ بی زحمت بابا رو صدا بزن _چشم خانم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨ 🌸برای vip کامل ، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان به شماره کارت  ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷ یا شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶ پویش «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️» واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر: @Zahranamim رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌ ✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از درون آشفته،و ظاهر چو کوهی استوار رنج ها اینگونه ما را مرد بار آورده اند! ‌‌‎‎‎‎‎@ahsanol_hal68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۱۲ حالا تپش قلبش را هم به وضوح حس می‌کردم ،غا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 چند تقه به در اتاق زدم _بله _ حسین آقا شام آماده است _ممنون الان میام با آمدن حسین آقا همه پشت میز نشستیم و مشغول شدیم، فکرم به سبحان و تهدیدش می رفت و فاطمه ای که می ترسیدم از دستش بدهم .بعد از شام عزم رفتن کردم که زهرا خانم گفت _ کجا به این زودی؟ _ یه سر به مامان و بچه ها بزنم باید برم گشت فاطمه همراهم را به دستم داد خداحافظی کردم و از پله ها پایین رفتم ،در حیاط رسیدم که فاطمه صدایم کرد _ رسالت جان به سمتش برگشتم _ وَجَعَلنَا مِن بَينِ أَيدِيهِم سَدࣰّا وَمِن خَلفِهِم سَدࣰّا فَأَغشَينَٰهُم فَهُم لَا يُبصِرُونَ(۹٫یس)این آیه رو بخون برای اینکه به قول خودت غیب شی این را گفت و مردمکش دور صورتم می گشت و چیزی می خواند _ مواظب خودت باش از گشت که اومدی پیام بده بهم _باشه عزیز جان ،دیگه؟؟ _دیگه هیچی _ نمی‌دونی چه کیفی میده اینکه یکی جز مامانم اینجوری نگرانمه دستم را گرفت و به طرف در حیاط برد _زود جوگیر می‌شه برو کارت دیر شده _ باشه فاطمه جان می‌توانستم نگرانی را از چشمان روشنش بخوانم خداحافظی کردم و به خانه رفتم. همین که در خانه را باز کردم سارا و سعید به سمتم پرواز کردند . ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 ،سارا نگاهی به پشت من انداخت و لب برچید _ پس فاطمه جون کو؟ سارا را از خودم جدا کردم _فردا شب میاد اینجا ,منم الان باید برم سر کار مادر با سینی چای آمد و کنارم نشست و استکان چای را جلویم گذاشت _ فاطمه حالش بهتر شده؟؟ _ آره خوبه خداروشکر مادر قندان را به سمتم گرفت _ دختر ها با اینکه بابایی هستن ولی جای خالی مادر این جور وقت ها خیلی احساس میشه کمی مکث کرد _ هرچند زهرا خانم هم براش مادری می‌کنه. چند جرعه از چای نوشیدم و گفتم _ من باید برم , شما فردا بی زحمت زنگ بزن فاطمه رو بگو بیاد _ باشه _ چیزی که کم و کس نداری؟ _ نه فقط ..... منتظر نگاهش کردم _تو رو خدا رسالت حواست به امانت مردم باشه یه وقته اذیتش نکنی؟ ابرو بهم نزدیک کردم _ مامان ! مثلاً چه اذیتی؟ اصلا چرا باید اذیتش کنم ؟ _نمی دونم یهو به سرت بزنه و .... _مامان خیالت راحت, می دونم مسئولیت پذیری چیه؟ لبخندی زد و گفت _خدا فاطمه رو خیر بده که باعث شده تو عاقل بشی ایستادم و با خنده گفتم _ خدا فاطمه رو خیر بده که باعث شده من عاشق بشم عاشق ,عاقل قبلاً بودم مادرِ من ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
دو پارت تقدیم نگاهتون😍🌹 یکی جبرانی🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۹۶ به بیمارستان می‌رس
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم مرتضی، چنان نفسش را بیرون می‌فرستد که انگار خبر آزادی‌اش را از بند زندان داده‌اند! از صمیم قلب، خدا را شکر می‌کند. ستار هم خیالش راحت می‌شود. با قلبی آرام‌تر و اشتهایی باز تر، شام‌شان را می‌خورند. ساعتی بعد، دختر جوان به‌هوش می‌آید. بعد از صحبت های پلیس با او، نوبت پسر هاست که آنها هم می‌ماند چه کسی برای صحبت با دختر جوان برود. عرفان، توپ را در زمین ستار می‌اندازد و هندوانه ها را زیر بغلش می‌دهد: - ستار، تو معلمی.. خوب بلدی حرف بزنی، برو. دیگر رفقا هم با تکان دادن سر، حرف عرفان را تائید می‌‌کنند. ستار نفسش را بیرون می‌فرستد و می‌‌گوید: - می‌دونستم آخرش خودم باید برم. به رویش لبخندی می‌‌زنند و او‌ را روانهٔ اتاق می‌کنند. دختر، با سری باند پیچی شده، به سقف اتاق خیره است. با قدم‌هایی آرام، نزدیک تختش می‌رود و می‌‌گوید: - سلام. دختر که انگار با صدایش از خیال بیرون پریده است، با هراس سرش را به سمت او می‌چرخاند. بریده بریده می‌گوید: - تو..تو کی هستی؟ با آرامش می‌‌گوید: - کسی که با شما تصادف کرده. خوبین؟ دختر، آب دهانش را پایین می‌فرستد. - خو..بم. - پلیس گفت شکایتی نداشتین؟ بدون آنکه به او نگاه کند، سر تکان می‌دهد. - مقصر..خودم بودم که..پریدم وسط..جاده. ستار، سرش را تکان می‌دهد و بعد از مکثی کوتاه می‌گوید: - ببخشین که می‌پرسم.. اما..شما... دختر، میان حرفش می‌پرد و با صدای لرزانش می‌گوید آنچه که مرد جوان روبرویش می‌خواهد بپرسد‌. زبان و قلب پر درد او، تا که گوش شنوایی برای حرف هایش می‌یابیدند، سفره دل را باز می‌کردند. - آره، هیچ کسو ندارم! بی پناهم! بی‌کسم! اون پسرهٔ هرزه که به زور..منو به عقدش در اوردن، بعد از تموم شدن کثافت کاری هاش...ولم کرد تو اون بیابون.. صدای هق هقش اوج می‌گیرد و با دستانش صورتش را می‌پوشاند. ستار، هول می‌کند. او نمی‌خواست حال دختر را اینگونه دگرگون کند! می‌گوید: - آروم..باشین. من می‌رم.. دختر، قبل از خروجش می‌‌گوید: - می...میشه یه لیوان آب بهم بدین؟ ستار، متعجب از خواسته‌اش چند قدمی عقب برمی‌گردد و لیوان آبی برایش می‌ریزد و جلویش می‌گیرد. دختر با مکث دستانش را بالا می‌آورد و کمی در هوا تکان می‌دهد تا که دستانش لیوان را لمس می‌کنند. لیوان آب را می‌گیرد، به لبانش نزدیک می‌کند و از آن می‌نوشد. ستار، با بهت می‌گوید: - نمی‌بینید؟؟ دختر، تلخندی می‌زند. - نمی‌بینم... نابینام! نگاهش، بی‌اختیار، رنگی از ترحم می‌گیرد. دختر می‌‌گوید: - از..این نگاه بدم میاد.. - شما.. مگه نگفتین... برای بار دوم، حرفش را قبل از کامل ادا شدن، می‌خواند. - نمی‌بینم..ولی حس می‌کنم! حس می‌کنم این نگاه ترحم برانگیز رو که توی تموم این سالها حسش کردم.. ستار مکث می‌کند و لحظه‌ای بعد می‌گوید: - ببخشین... ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم دختر سکوت می‌کند و جوابی نمی‌دهد. ستار، با «خداحافظ» زیر لب، از اتاق بیرون می‌آید. اصلا مواجه شدن با این وقایع را نداشت. مرتضی، با دیدن چهرهٔ بهت زدهٔ ستار، باز نگرانی به وجودش تزریق می‌شود. کنارش می‌رود. - چی شده ستار؟ چرا قیافت این شکلیه؟ به خود می‌آید و مرتضی را نگاه می‌کند. می‌‌گوید: - شاید..باورت نشه ولی اون..نابیناست! عرفان، ناباور از جایش برمی‌خیزد. - شوخی می‌کنـــــــــــــی؟؟؟ سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. به دیوار تکیه و ماجرای دختر را برایشان مختصر، شرح می‌دهد. احمد می‌‌گوید: - حالا باید چیکار کنیم؟ گفته شکایتی نداره.. باید بریم یا... - من با اون «یا...» موافقم. ستار می‌گوید و نگاه رفقایش را به خود جلب می‌کند. احمد می‌پرسد: - بمونیم و کاری براش بکنیم؟ چه کاری از دست ما بر میاد الان؟؟ شانه بالا می‌اندازد. - نمی‌دونم... فقط وجدانم اجازه نمی‌ده همین‌طور ولش کنیم و بریم.. عرفان می‌گوید: - ستار.. مثلاً چی؟ ما فقط می‌تونیم هزینه بیمارستانش رو که وظیفه خودمون هم هست، بدیم.. جز این کاری از دستمون برمیاد؟! مرتضی در صحنه حاضر می‌شود. - عرفان درست میگه. ما چیز زیادی ازش نمی‌دونیم.. اصلا نمی‌دونیم برای کدوم شهره! کجا زندگی میکنه؟ رفقایش درست می‌گفتند، اما دل او راضی نمی‌شد. رو به دوستانش می‌کند و می‌گوید: - حداقل یه شماره پیشش می‌ذاریم که اگر کاری داشت باهامون تماس بگیره. احمد می‌‌گوید: - داداش..نمی‌بینه! چطوری زنگ بزنه؟ ستار کلافه، پوفی می‌کشد. - دوباره می‌رم باهاش صحبت می‌کنم.. می‌گوید و وارد اتاق می‌شود. چشمان خیس دختر، قلبش را به درد می‌آورد. می‌خواهد چیزی بگوید که دختر قبل از او، لب می‌زند: - کاش..حداقل حرفاتون رو‌ پشت..در نمی‌زدین! صدایش عصبی می‌شود و لرزان. - بهتون گفتـــــــم که ترحـــــــــم کسی رو نمی‌خــــــــــــــــوام! ستار، کمی هول می‌کند. - نه، نه.. باور کنین قصد ترحم نداشتیم.. فقط..فقط‌ می‌خوایم کمک کنیم.. دختر، با گریه می‌گوید: - مگه من کمک خواستم؟؟؟ چقدر بودن اون آدمایی که گفتن می‌خوایم کمکت کنیم. کمک که نکردن حتی..حتی... صدای هق هقش اجازه نمی‌دهد بیش از ادامه دهد. ستار می‌‌گوید: - اینجوری نیست... باور کنین اینجوری نیست. منو باور کنین.. حس می‌کنین.. مطمئنم حس می‌کنین که حرفام از صمیم قلبم به زبون میان... باران اشک های دختر، بند می‌آید. ستار کمی نزدیک تر می‌رود. - برای جبران تصادف... برای یه کمک برادرانه، ما همیشه هستیم. شمارم رو بذارم می‌تونین باهام در ارتباط باشین؟ دختر، بعد از مکثی کوتاه می‌گوید: - گوشیم...توی جیب لباسم بود. شارژ نداشت.. کجاست؟ نگاهی به میز کنار تختش می‌کند. موبایل ساده‌اش، کنار پارچ آب بود. می‌‌گوید: - همین جاست. آن را برمی‌دارد و به دستش می‌دهد. - زدن تو شارژ. برام بازش می‌کنین که شمارم رو بذارم؟ دختر، با تردید رمزش را باز می‌کند. سال‌ها دست و پنجه نرم کردن با این محدودیت، او را مجبور به آموختنِ استفاده کردن از موبایل با وجود ندیدنش کرده بود. نه تنها فقط این، بلکه خیلی امور دیگر... موبایلش را به ستار می‌دهد. ستار شماره‌اش را ثبت می‌کند و موبایل را به او برمی‌گرداند. - اسمم رو با نام منتظری ثبت کردم. هر مشکلی بود، در خدمتم. می‌گوید و با «خداحافظ، ان‌شاءالله بهتر باشین» اتاق را ترک می‌کند. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها👇🏻 🌀با بیش از ورق اختلاف 🌀 ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️‍🔥 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۸ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت. واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ابر گسترده🌱
برای من کیک تولد نمیخری مامانی؟ کاش منم تولد داشتم... با حرف یسنا بغض کرده لب گزید - میخرم مامان جان... امشب فقط یه گوشه بشین خب؟ می ترسید سر و کله ی خاتون پیدا شود و شد - مگه نگفتم این بچه‌ی که معلوم نیست باباش کیه همه جا با خودت نیار! خاتون صدا بلند کرده بود که دخترکش از ترس پشت او قایم شد - حرف زشتیه من یسنام خاله... دلش برای دخترک مظلومش می سوخت. عادت کرده بود این حرف را بشنود و لاوین گفته بود این کلمه ی زشتی است - هیچی نیست مامانی خاتون با تو نبود. با التماس به زن نگاه می کرد و می دانست این زن بی رحم تر از این حرف ها بود - با این نبودم با کی بودم پس؟ نوه های من شکر خدا هم ننه شون معلومه هم باباشون! بچتو بفرست خونه کاراتو بکن یالا! می فرستاد خانه؟ یک هفته بود دخترکش ذوق این مهمانی را داشت - خاتون خانوم توروخدا... یسنا که کاری به کسی نداره یکم بازی کنه... اگر قبول می کرد خاتون نبود که... - همینم مونده بچه ی‌ بی پدر تو بشه هم بازی نوه های من! این بچه یا دستش کج می شه یا بزرگ شه راه خلاف می‌ره عین مادرش! اگه کار نمی کنی دست بچتم بگیر گمشو بیرون لاوین از حرص سرخ شده و جان می کند تا بغضش نترکد چطور باید می گفت همین بچه ی بی‌پدر که می گفتند نوه ی همین خانواده بود. دختر مردی که سه سال پیش گذاشته و رفته و امشب باز می گشت با درد سر تکان داد - کار می کنم. یسنا مامانی؟ دخترکش با چشمان درشت نگاهش می کرد - ولی من می خواستم با بچه ها بازی کنم مامانی تو قول دادی... قول داده بود و حالا شرمنده بود - نمیشه عزیزم باید بری خونه شب برات غذا ... یسنا پا روی زمین کوبید - مامان بد! تو بدی من دوست ندارم دیگه... کاش یسنا بابایی داشت! مات مانده از جیغ دخترکش به راه رفته اش نگاه می کرد کاش... کاش آن مرد نامرد رهایش نمی‌کرد. آن وقت دخترکش در ناز و نعمت بزرگ می شد تا شب مشغول بشور و بپز و پذیرایی از مهمان های خاندان شکیبا بود چشم باز کرده بود خدمتکار این خانواده بود. یک شب فکر کرده بود زندگی اش عوض می شود اما پسر ارشد خاندان شکیبا شب قبل رفتنش به خارج زندگی او را نابود کرده و رفته بود - هوی دختر زودباش اسپند دود کن بیار... داداشم داره می رسه... زودباش... تنش می لرزید همان مردی که در مستی با او بود داشت می آمد... - آی مامانی یسنا منو زد... صدای آرین پسر عاطفه بود که به ثانیه نکشیده جیغ یسنا بلند شد - تو غلط کردی بچه‌ی منو زدی... بده من ببینم اون بادکنک و دزد کوچولو! عاطفه با غیظ بادکنک را گرفته و یسنا مظلومانه گریه می کرد که لاوین نفس زنان کنارشان رسید - بیا مامانی چیکار کردی آخه! ببخشید عاطفه خا... https://eitaa.com/joinchat/4253156351C2743e5436b
هدایت شده از ابر گسترده🌱
- چی‌چی ببخشم بچت تربیت نکردی که هار شده.. مامان بخدا اینا رو نندازی بیرون من دیگه بچه مو نمیارم تو این خونه مات و بی نفس مانده بود از خانه بیرونشان می کردند؟ او کجا را داشت با دخترکش برود برای التماس پا پیش گذاشته بود که صدای ناباور مردانه ای به عقب چرخاند: - لاوین! جاوید یخ کرده نگاهش می کرد آن دختری که سه سال پیش با او بود؟ آن هم یک دختر سه ساله؟ https://eitaa.com/joinchat/4253156351C2743e5436b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۱۴ ،سارا نگاهی به پشت من انداخت و لب برچید _
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 سری تکان داد و چیزی نگفت.کوله ام را گرفتم و آماده رفتن شدم با صدای پیامک گوشی ام را از جیب شلوارم بیرون کشیدم، با دیدن نام فاطمه لبخندی به اجازه آمد و گوشی لبم نشست و قلبم بیشتر تپید _ رسالت جان مواظب خودت باش به رسم قبل ترها برایش نوشتم _ ممنون که نگران منی پیامش آمد _ چقدر با این جمله ات من حرص می خوردم خدا می دونه 😁 _ دوستم داشتی توی سرعت احساس نمی شد خانم سلامی😉 _خودشیفته بی مزه 🤨 _ این خودشیفته بی مزه دوستت داره❤️ دقیقه ای طول کشید تا پیامش را دریافت کنم _ خودت شاید نمی دانی چه کردی با دلم اما / دلِ یک آدم سرسخت را بردی خدا قوت❤️ همیشه یک جواب در آستین داشت ،کوله ام را پشتم گذاشتم و به سمت جنگلبانی رفتم. محمدهادی بود که مرا به آغوش کشید و تبریک بارانم کرد . زادور با دیدنم گفت _ چه بی خبر! _ ببخشید یادم نبود قبلش باید روزنامه کثیر الانتشار می زدمش محمدهادی خندید و محکم به پشتم زد. زادور اخمی کرد و گفت _ با طه بالا دهی برو تازه کارِ _ باشه کجاست حالا؟ _توی آشپزخونه ،معده ش اگه پر شد با هم برید به طرف آشپزخانه رفتم پشت به من مشغول خوردن نان و پنیر بود دست روی شانه اش گذاشتم _ سلام آقا طه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨ 🌸برای vip کامل ، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان به شماره کارت  ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷ یا شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶ پویش «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️» واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر: @Zahranamim رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌ ✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۹۸ دختر سکوت می‌کند و
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم . . شب از راه می‌رسد و شیدا می‌بایست از آغوش پرمهر مادر و آغوش حمایتگر پدر و از حضور در کانون گرم خانواده خداحافظی کند. از خانه بیرون می‌آید و وارد حیاط‌شان می‌شود. کنار باغچه‌شان می‌رود و شاخ و برگ درختان را نوازش می‌کند که صدای بوق ماشین امیر، بلند می‌شود. نفس عمیقی می‌کشد و از حیاط بیرون می‌آید. سوار ماشین می‌شود و زیر لب سلام می‌کند. امیر هم همانند خودش جوابش را می‌دهد. ساعتی بعد، به عمارت آقابزرگ می‌رسند. به محض ورودشان به خانه، آقا بزرگ می‌‌گوید: - دیر کردین! امیر که حسابی کلافه و خسته است، جواب می‌دهد: - ببخشین. یکم گشت و گذار هامون طولانی شدو زمان از دستمون در رفت. آقا بزرگ، عینک قاب مستطیلی‌اش را از چشمانش برمی‌دارد و می‌‌گوید: - کجا رفته بودین؟ امیر که فکر اینجایش را نکرده است، کمی من و من می‌کند. بعد از مکثی کوتاه می‌گوید: - اول..رفتیم کافه..بعدشم یه پارک همین اطراف. آقا بزرگ همانطور که با چشمان ریزبینش، امیر و شیدا را می‌نگرد، از جایش بلند می‌شود. سری برایشان تکان می‌دهد با گفتن «شب‌ بخیر» راهی اتاقش می‌شود. امیر، جلوتر از شیدا، از پله ها بالا می‌رود. پشت سرش می‌دود و خودش را به امیر می‌رساند. نگران می‌‌گوید: - یعنی..فهمید؟ امیر، بیخیال شانه بالا می‌اندازد. - نمی‌دونم. درب اتاق‌شان را باز می‌کند و داخل می‌رود. شیدا، لبش را می‌گزد و پشت سر آن، وارد اتاق می‌شود. امیر، بی‌توجه به حضور شیدا، لباس از تنش در می‌آورد. رویش را با خجالت از او برمی‌گرداند. امیر پوزخندی می‌زند، لباس راحتی اش را می‌پوشد و بدون تولید صدا، نزدیکش می‌رود. دست روی شانه‌اش می‌گذارد. شیدا، از لمس ناگهانی‌اش، می‌ترسد و شانه‌هایش بالا می‌پرند. امیر لبی کج می‌کند و می‌گوید: - برگرد... - لباس..ندارین.. امیر که امشب حسابی دلش هوس اذیت کردن، کرده است، می‌گوید: - خب..نداشته باشم! مشکلش چیه؟ من شوهرتم. نفس کلافه اش را بیرون می‌فرستد. - خوا..هش می‌‌کنم..اذیت نکنین.. امیر لبخندی خبیث می‌زند، دستانش روی بازوان شیدا می‌گذارد و ناگهان او را به سمت خود می‌چرخاند. برای آنکه شیدا عکس عملی نشان بدهد و چشمانش را بندد، دیر می‌شود. با دیدن تنِ پوشیدهٔ امیر، نگاه طلبکارش بالا کشیده می‌شود و در گوی های خندان امیر می‌نشیند. امیر برایش ابرو بالا می‌پراند و می‌گوید: - بله؟ چیزی نمی‌گوید و تقلا می‌کند که از حصار دستانش رها شود. - ولم..کنین. امیر لجبازی‌اش گل می‌کند. او را به سمت خود می‌کشد و در نزدیک‌ترین فاصله به خود قرار می‌دهد. یا می‌شود گفت، فاصله را به صفر می‌رساند! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗