eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
8.7هزار دنبال‌کننده
646 عکس
773 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۰ داخل کوچه می‌‌رود
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم سپهر رهایش می‌کند. بلند می‌شود و لباس هایش را تعویض می‌کند. نگاهی به ساعت که نُه را نشان می‌دهد، می‌اندازد و بعد رو به سپهر می گوید: - نباید بری سر کار؟ سپهر همانطور که باز دارد روی تخت دراز می‌کشد، می‌گوید: - حوصلم نمی‌کشه برم عشقم. دیشب ساعت سه صبح رسیدم خونه! برکه برایش چشمی درشت می‌کند. - تا ساعت سه اونجا چیکار می‌کردی؟ سپهر پلک روی هم می‌گذارد‌ و جواب سربالا میدهد: - هیچی، خوش گذرونی.. نفسش را بیرون می‌فرستد. - حداقل نخواب سپهر. سپهر کلافه می‌‌گوید: - پاشم چیکار کنیم برکه؟ خستم.. برکه بعد از مکث کوتاهی با ذوق می‌گوید: - پاشو بیا با هم نهار امروز رو درست کنیم‌. خیلی خوش می‌گذره! سپهر پوفی می‌کشد. - برکه دست بردار از سرم.. می‌خوام بخوابم. یه بار دیگه میام باهم درست می‌کنیم. خب عشقم؟ لبانش را پایین می‌دهد و بدون آنکه چیزی بگوید، از اتاق بیرون می‌زند. سپهر به محض خروجش، ناسزایی نثارش و زیر لب «لعنتی» زمزمه می‌کند. برکه داخل آشپزخانه می‌رود و صبحانه‌ای مختصر می‌خورد. با لیوان چای، داخل هال می‌آید و روبروی تلویزیون می‌نشیند. شبکه ها را بی‌هدف جابه‌جا می‌کند. چشمانش خبره به صفحهٔ تلویزیون هستند، اما مغزش جایی دیگری سیر می‌کند. درست است سپهر را به خاطر اتفاق دیشب، بخشیده بود، اما هنوز دلخوریِ کوچکی ته دلش می‌درخشد. حداقل دلش می‌خواست الان ذوقش را کور نمی‌کرد و دل به دلش می‌داد. او هم همانند خودش ذوق می‌کرد و با وجود خستگی‌هایش، برای لبخند همسرش تلاش می‌کرد. نفسش را بیرون می‌فرستد. از لیوان چایش کمی می‌نوشد و سعی می‌کند افکارش را دلخوری های ته قلبش، فراری دهد. ساعتی بعد، نهارش را روی باز می‌گذارد و داخل اتاقشان می‌رود. روی تخت می‌نشیند و دست روی بازوی سپهر می‌گذارد. او را تکان می‌دهد و می‌گوید: - سپهر.. سپهر پاشو دیگه. ساعت یازده شده. سپهر یک‌ چشمش را باز می‌کند. لبان برکه بی‌اختیار به لبخندی آغشته و صدای خنده اش بلند می‌شود. روی بازویش می‌کوبد: - سپهر مسخره بازی در نیار. پاشو دیگه.. سپهر آن یکی چشمش را هم باز می‌کند. کش و قوسی به بدنش می‌دهد و خمیازه‌اش می‌کشد. برکه دست جلو می‌برد و میان موهای بهم ریخته سپهر می‌کشد. - انقدر که تو داری ناز میاری، شاهزادهٔ شاه پریون نمیاره! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۱ سپهر رهایش می‌کند.
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم سپهر می‌خندد و کمی تنش را بالا می‌کشد. به تاج تخت تکیه می‌دهد و می‌گوید: - عشقم شاید باورت نشه، ولی هنوزم دلم می‌خواد بخوابم! چشمان برکه، به قاعدهٔ توپ، گرد می‌شوند. - وااای سپهــــــــــر! بلند شو ببینم! سپهر می‌خندد. دست جلو می‌آورد و لپ برکه را می‌کشد. - آخ من قربون این چشات برم! تعجب می‌کنی خیلی باحال میشی جیگر! چشمکی هم ضمیمهٔ حرفش می‌کند. قند در دل برکه آب می‌شود. لبخند می‌زند و با عشق لب می‌زند: - خوشحالم که تو رو کنارم دارم سپهر. لبان سپهر کش می‌آیند. - خب..طبق معمول وقتی که خوشحال می‌شی چیکار می‌کنی؟ من همونو دوست دارم! می‌فهمد منظور سپهر چیست. می‌خندد، سر جلو می‌برد و شکوفه‌‌ای روی گونه‌اش می‌کارد‌‌. سپهر سرخوش می‌گوید: - آخیــــــــــش! خواب از سرم پرید دیگه. برکه می‌خندد و از او فاصله می‌گیرد. هر دو بلند می‌شوند و از اتاق بیرون می‌زنند. برکه برای سپهر چای می‌ریزد و برایش می‌برد. کنارش، روی مبل می‌نشیند و می‌گوید: - سپهر... سپهر هورتی از چایش می‌کشد و سری برای برکه تکان می‌دهد. برکه با لبخند می‌گوید: - نظرت چیه بریم یه سفر سپهر؟ حال و هوامون هم عوض میشه. هوم؟ سپهر نگاهش می‌کند‌. - کجا مثلاً؟ برکه با شوق، دستانش را به هم می‌کوبد. - بریم..مازندران و اون طرفا. الان که تابستونه، اونجا هواش خیلی بهتره. سپهر کمی مکث می‌کند‌ و برنامه‌اش را از ذهن می‌گذراند. می‌‌گوید: - قول نمی‌دم، ولی باشه. باید با رئیسم هماهنگ کنم.‌ از فردا دو شیفت می‌مونم که سفر فقط عشق و حال کنیم. سپهر عجیب سیاست داشت و دست شیطان را هم از پشت بسته بود. خلق و خوی برکه را از بر بود می‌دانست نسبت به این حرفش چه واکنشی نشان می‌دهد. برکه در دلش به خاطر این حرف سپهر ذوق می‌کند. می‌گوید: - برای چی؟ همون یه شیفت بری کافیه، من یه پس انداز خوب دارم. سپهر نچی می‌کند. - نه جیگر، تو دست به پس اندازت نزن. یه روز نیاز میشه. برکه لبخند می‌زند. - واسه حال خوبمون هم نیازه الان. بیخیال سپهر جونـــــــــــم! سپهر که با سیاست خودش به خواسته اش رسیده و در دل دارد به سادگی برکه می‌خندد، لبخند می‌زند و از ته دل قربان صدقهٔ برکه می‌رود: - عشقی برکه. همه دنیا یه طرف تو هم یه طرف. خیــــلـــــی می‌خــــــــوامــــــــت! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۲ سپهر می‌خندد و کمی
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم . . ستار، جای خالی ماشین امیر را می‌نگرد. سنگ ریزهٔ جلوی پایش را پرت می‌کند و چنگ به موهایش می‌زند. می‌ماند چه کند! دیگر مغزش قد نمی‌دهد که فکری برای این موضوع بکند. هم می‌دانست این مرد باعث رنجش شیدا است و هم واهمه داشت از اینکه امیر حرفش را عملی کند و با بیشتر پاپیچ شدنش، شیدا را عذاب دهد. او به هیچ عنوان این را نمی‌خواست! نه می‌توانست دست بکشد و نه می‌توانست ادامه دهد. سخت ترین دوراهیِ عمرش را تجربه می‌کرد. نفس لرزانش را بیرون می‌فرستد و سمت ماشینش می‌رود. دلش طاقت نمی‌آورد! قبل از برگشتن به خانه، به خانهٔ عباس آقا می‌رود. هنوز حرف ها با شیدا داشت و غیر از این راه، هیچ راه ارتباطی برایش نمانده بود. شیدا موبایلش را کامل خاموش کرده است و نمی‌خواهد احدی با او تماس بگیرد. از ماشینش پیاده می‌شود. تردید را کنار می‌گذارد و فرمان را دست دلش می‌دهد. زنگ خانه شان را می‌زند و لحظه‌ای بعد، صدای عباس آقا پخش می‌شود: - کیه؟ ستار صدای گرفته‌اش را صاف می‌کند. - منم عباس آقا، ستار. عباس آقا نفسش را بیرون می‌‌فرستد. نمی‌توانست میهمانش را رد کند. در را باز می‌کند و «بفرمایید» می‌گوید. خودش هم سریع کفش هایش را پا می‌زند و از خانه بیرون می‌آید. ستار که سر به زیر داخل آمده است، با صدای پای کسی، سرش را بالا می‌آورد. با دیدن عباس آقا، شرمنده می‌‌گوید: - سلام. ببخشین مزاحم شدم.. عباس آقا لبخندی کم جان می‌زند. - مراحمی..پسرم. بفرما داخل.. کاری داشتی؟ ستار تشکر می‌کند. - ممنون، داخل نمیام. فقط اومدم که یکم با شیدا خانوم صحبت کنم. امکانش هست؟ عباس آقا با تردید می‌‌گوید: - چه صحبتی؟ شیدا تازه یکم آروم گرفته.. ستار با لحن غمیگینی می‌گوید: - قول میدم آخرین باری باشه که میام، فقط باید باهاشون صحبت کنم.. عباس آقا، سکوت می‌کند. چشمان درخشان و صدای لرزان ستار، به او اجازه نمی‌دهد که مخالفت کند. بدون هیچ حرفی داخل می‌رود و پشت درب اتاق برکه. شیرین خانم می‌گوید: - کی بود عباس؟ عباس آقا نیم‌رخش را به سمت همسرش می‌چرخاند. - ستار. می‌خواد با شیدا حرف بزنه... شیرین خانم تعجب می‌کند. کنار پنجره رو به حیاطشان می‌رود، کمی پرده کنار و ستار را دید می‌زند. عباس آقا، آن طرف چند تقه به درب اتاق شیدا می‌زند. - شیدا بابا، اجازه هست؟ شیدا، با صدای پدر از روی تختش بلند می‌شود و درب اتاق را باز می‌کند. لبخندی بی‌جلوه بر لب می‌نشاند و می‌گوید: - جانم بابا؟ عباس آقا با سر، به حیاطشان اشاره می‌کند و می‌گوید: - ستار اومده بابا جان. می‌خواد باهات حرف بزنه. میری؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۳ . . ستار، جای خال
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم حلقه چشمانش گشاد می‌شوند. با بهت می‌گوید: - ستار..؟ عباس آقا سری تکان می‌دهد و با مهر پردانه‌اش می‌گوید: - عزیزم، اگر به هر دلیلی نمی‌تونی یا نمی‌خوای حرف بزنی خودم میرم بهش میگم که بره. عباس آقا که سکوت دخترش را می‌بیند، ادامه می‌دهد: - به عنوان کسی که یک مدت از زندگی رو کنارش بودی، روشو زمین ننداز و برو بابا. سرش را تکان می‌دهد. داخل اتاقش برمی‌گردد و با چشمانی بارانی لباس مناسبی می‌پوشد. بعد از نگاه آخر به چهره رنگ پریده بی‌فروغش، از اتاق بیرون می‌آید و داخل حیاط می‌رود. ستار را می‌بیند که پشت به او ایستاده با سنگ ریزه های جلوی پایش بازی می‌کند. آرام آرام نزدیک می‌رود. ستار با صدای پایش، به عقب برمی‌گردد. چشمانش روی صورت شیدا می‌نشینند. حالا که در این فاصله نزدیک او را میدید، پی می‌برد که چقدر دلتنگش بوده است. سعی می‌کند صدای لرزانش را پنهان کند. - سلام. خوبین؟ اشک شیدا، از گوشهٔ چشمش می‌چکد. اینکه ستار دیگر با او را مفرد خطاب نمی‌کرد، خودش حرف‌ها داشت...! سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و بدون تعارف جوابش را می‌دهد: - ن...نه... ستار نمی‌خواهد او را بیش از این اذیت کند. فقط آمده است چند سوالی را بپرسد و برود. برود که شاید بتواند با تقدیرش کنار بیاید. می‌گوید: - اومدم اینجا چندتا سوال ازتون بپرسم. امیدی هست..؟ یا دارم توی مرداب دست و پا می‌زنم و به جای نجات پیدا کردن، بیشتر فرو می‌رم؟! شیدا تلخندی می‌زند. حتی یک روزنهٔ امید هم وجود نداشت. او نمی‌دانست، اما همین چند روز آینده مراسم عقد شیدا است و قرار است همه چیز رنگ واقعیت به خودش بگیرد. بغض گلویش را پایین می‌فرستد. - نیست..هیچ امیدی نیست آقا..ستار. فراموشم..کنید. فقط همین! ستار پوزخندی می‌زند. - چقدر ساده از فراموش کردن حرف می‌زنید! چطوری میشه کسی رو که تو قلبم جا پیدا کرده رو فراموش کرد؟ هق هق شیدا بلند می‌شود. همانطور که اشک ها از دیدگانش پایین می‌ریزند، خیره به ستار می‌گوید: - نگین.. خواهش می‌کنم اینجوری..نگین. برای..منم سخته.. ولی..شما با این حرفا..تون بیشتر حالمو..بد می‌کنین.. اینجوری..برام سخت‌تر میشه..دل کندن.. دست به پیشانی‌اش می‌کشد و بغضش رو فرو می‌برد. طاقت دیدن این حال و اشک هایش را نداشت. حرف‌های آخرش را به زبان می‌آورد: - اگر..اگر من تلاش کنم، برمی‌گردید؟ شیدا نگاهش می‌کند. او چه خوش خیال است که از بازگشتن می‌گوید! به هزار جان کندن، می‌گوید: - ت..تلاش نکنین، هیچی تغییر نمی‌کنه.. ما... ما باید تلاش کنیم همدیگه رو فراموش کنیم..نه اینکه تلاش کنیم..باز به هم برسیم.. دیگر هیچ امیدی برای ستار نمی‌ماند. سرش پایین می‌افتد. لب می‌زند: - از..الان به عنوان یک..برادر..هر مشکلی..پیش اومد، در خدمتم. چقدر سخت بود برایش بر زبان آوردن کلمهٔ «برادر»... معشوقش را حالا باید به چشم یک خواهر نگاه می‌کرد! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۴ حلقه چشمانش گشاد م
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم آنقدر سدِ راه آمدن اشک هایش شده، که چشمانش رو به قرمزی می‌زنند. شیدا هم حالش را می‌فهمد و نگاه از چشمان ستار می‌گیرد. به محض گرفتن نگاهش، اشک از دیدگان ستار می‌چکد. پشتش را به شیدا می‌کند. - خدانگهدار. از خدا می‌خوام که خوشبخت بشین.. می‌گوید و از خانه‌شان بیرون می‌زند. در را پشت سرش می‌بندد و خودش را به ماشینش می‌رساند. انگار گلویش منتظر همین تنهایی ست که محض نشستش درون ماشین، بی‌خجالت بغضش رخ می‌نماید و چشمانش می‌بارند. سرش را روی فرمان ماشین می‌گذارد، شانه‌هایش می‌لرزند... دقایقی بعد، با سردرد شدیدی که سراغش آمده است، به اشک هایش پایان می‌دهد. دستش را روی پیشانی‌اش می‌کشد و سعی می‌کند آرام باشد. دست زیر چشمانش می‌کشد و استارت ماشینش را می‌زند. با حالی بد، به خانه‌شان می‌رسد. موبایلش را برمی‌دارد که درون دستش می‌لرزد. آن را روی حالت سکوت گذاشته بود و به خاطر جواب ندادنش، خانواده‌اش حسابی نگرانش هستند. از بطری آبی که درون ماشین دارد کمی به روی صورتش می‌پاشد که کمی اوضاعش سر و سامان یابد. سریع از ماشین پیاده می‌شود و زنگ در را می‌زند. صدای نگران زهرا خانم پخش می‌شود: - ستار تویی مادر؟ سر تکان می‌دهد. - بله، منم.. در، با صدای «تیک» باز می‌شود. داخل می‌رود و به محض ورودش، علی آقا که نگران کنارش آمده، می‌گوید: - کجا بودی بابا؟ نباید یک‌ خبر به ما بدی؟ زهرا خانم ادامه می‌دهد: - دلم هزار راه رفت پسرم.. ستار حال هیچ صحبتی را نداشت. تنها با شرمندگی رو به خانوادهٔ نگرانش می‌گوید: - ببخشید.. همین! سرش را پایین می‌اندازد و از زیر نگاه دلواپس آنها عبور می‌کند. علی آقا، سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و رو‌ به زهرا خانمی که قصدِ اتاق ستار را کرده است، می‌‌گوید: - عزیزم، نرو. تنها راحت تره. بذار با این موضوع کنار بیاد... زهرا خانم آهی می‌کشد و اشک زیر چشمانش را پاک می‌کند. ستاره و علی آقا هم، هر دو، بغضشان را فرو می‌خورند و اجازهٔ نمایان شدن را به آن نمی‌دهند. زهرا خانم، شام دست نخورده‌اش را درون یخچال می‌گذارد. ساعتی بعد، برای خواب آماده می‌شوند، ستاره اما نمی‌خوابد. بعد از آنکه می‌گذارد چند ساعتی برادرش در تنهایی خودش غرق باشد، پشت درب اتاق او می‌رود. چند تقه به در می‌زند و‌ بعد آن را باز می‌کند. تنها نور کوچک چراغ خواب، روشنی بخش اتاق ستار است و نیم رخش تنها دیده می‌شود. و صورت خیس از اشک هایش! ستاره در را آرام می‌بندد و جلو می‌رود. سعی می‌کند سپری بشود در برابر هجومِ با قدرتِ بغض گلویش. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۵ آنقدر سدِ راه آمد
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم قدم قدم نزدیک تخت برادرش می‌رود. روی زمین می‌نشیند و دست برادرش را درون دستانش می‌گیرد. ستار نگاهش می‌کند. می‌دانست که خواهرکش طاقت دیدنش را در این حال ندارد و نگرانش است. ستاره، لرزان می‌گوید: - خوبی داداش؟ به محض گفتن حرفش، به پیشانی‌اش می‌زند. این چه سوالی بود که پرسید؟ واقعاً انتظار شنیدن جوابِ«آره، خوبم» را از برادر غمزده روبرویش دارد؟! ستاره، در پی درست کردن حرفش بر‌می‌آید. - همه..چیز درست میشه داداش. زبان ستار که انگار گوش شنوایی برای درد و دل هایش یافته است، می‌گوید: - نمیشه.. هیچی درست نمیشه ستاره. ستار دستش را می‌فشارد. - شاید..نه اونطوری که تو می‌خوای..ولی همه چیز قشنگ میشه. داداش.. بدون شیدا هم زندگی جریان داره. می‌خوای..تموم عمرت رو صرف این کنی..که شیدا رو کنارت نداری؟ ستار نفسش را بیرون می‌‌فرستد و چنگ به موهایش می‌زند. - نمی‌دونم... فقط..فقط اینو می‌دونم که حالا حالا نمی‌تونم باهاش کنار بیام.. سخت نه.. دردناکه! می‌فهمی ستاره؟ گوی های ستاره، آسمان شبی می‌شوند که به دلیل ستاره‌هایش، برق می‌زنند. پلک روی هم می‌گذارد و با مهربان چی لب می‌زند: - منم ازت نمی‌خوام به همین زودی باهاش کنار بیای. زمان نیاز داری داداش.. خودتو..ننداز تو قفس. زندانی نباش تو افکارت... برای آنکه کمی حال و هوا را عوض کند، می‌خندد و می‌گوید: - تو‌ هنوز خیلی خوبی داداشی. شاید من اگه جای تو بودم، الان مثل دیوونه ها وسط خونه داد و بیداد می‌کردم! ستار تلخندی می‌زند. بعد از مکثی کوتاه، خودش می‌گوید: - امروز..رفتم خونه شون. شیدا رو دیدم.. باهاش حرف زدم. برای.. آخرین بار! امروز..فهمیدم هیچ جوره نمی‌شه..درستش کرد. به معنای واقعی فقط..فقط باید بشینم و تماشا..کنم... نگاهش را به دیوار روبرویش می‌دوزد. - اگر..اگر مطمئن بودم بعدِ من..قراره خوشبخت بشه..شاید حالم بهتر بود.. اما..اما الان که می‌دونم..اون پسرهٔ... ستاره میان حرفش می‌پرد. با آرامش می‌گوید: - داداش.. اینجوری نگو. فقط براش آرزوی خوشبختی کن و به این ایمان داشته باش که کنار پسرعوش خوشبخت میشه. ستار سری تکان می‌دهد و گوی های قدردانش را به خواهرکی می‌دوزد که حرف های امشبش او را شبیه یک خواهر بزرگتر نشان می‌داد. خودش هم انگار می‌فهمد که خنده‌اش می‌گیرد. - آره.. می‌دونم زیادی ادای خواهر بزرگترا رو در آوردم. ولی عجب حالی داره بچه بزرگتر بودن.. لبان ستار رنگ لبخند به خود می‌گیرند. دستانش را از هم باز می‌کند و خواهرکش را به آغوشش می‌کشد. قدردان می‌گوید: - ممنونم..ستاره. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۶ قدم قدم نزدیک تخت
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم ستاره با دست روی کمرش می‌کوبد. زیر گوشش می‌خندد می‌گوید: - دنده هام خورد شدن داداش! ستار به آغوش برادرانه‌اش پایان می‌دهد. لبخندی کم جان می‌زند و چیزی نمی‌گوید. ستاره چشمکی به رویش می‌زند. - فکر کردی با بغل کردن من راضی میشم؟ این جلسه مشاوره حداقل یک میلیون خرجش شد. شماره کارت بفرستم برات یا کارتخوان بیارم؟ ستار کوتاه می‌خندد. - خیلی..زرنگی ستاره. از وقت خوابت گذشته. برو بخواب دیگه.. منم خوابم میاد. ستاره می‌ایستد و «ایشی» می‌گوید. در لحظهٔ آخر خروجش از اتاق، می‌گوید: - ولی من از ستاره نیستم اگر از تو پول نگیرم! شب بخیر داداش. در را می‌بندد. ستار لبخند می‌زند و سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. ستاره با حرف‌های دلنشینش توانسته بود کمی افکارش را سر و سامان دهد و این برای ستار خوشایند است. روی تختش دراز می‌کشد و سعی می‌کند به افکارش بیش از این اجازهٔ جنب و جوش را ندهد. با سر دردش چشم روی هم می‌گذارد و خواب را به آغوش می‌کشد. فردا، چشم که باز می‌کند، نگاهش به ساعت گره می‌خورد. ساعت ده بود و او تا این مدت خوابیدع بود. دستی به چشمانش می‌کشد و در جایش می‌نشیند. متعجب مانده بود که چرا پدر و مادرش او را بیدار نکرده‌اند. حتی نماز صبحش هم قضا شده بود. بلند می‌شود و از اتاق بیرون می‌رود. سرش هنوز کمی درد می‌کرد. پدرش را روی مبل می‌بیند که پایش را دراز کرده است و مادرش دارد آن را برایش ماساژ می‌دهد. هر دوشان، با نگرانی او را می‌نگرند. ستار سعی می‌کند حالش را بهتر نشان دهد و می‌‌گوید: - سلام‌، چرا بیدارم نکردین؟! علی آقا لبخندی به رویش می‌زند. - سلام پسر‌م. گفتیم شاید خسته باشی و بخوای امروز رو بیشتر استراحت کنی. ستار هم لبخند نصف و نیمه ای روی لب می‌نشاند و سر تکان می‌دهد. بعد از آنکه قضای نمازش را می‌خواند و از خدا طلب استغفار می‌کند، پشت لپ تاپش می‌‌نشیند و سعی می‌کند خودش را مشغول کند. اما هر لحظه، ذهنش پر می‌کشید در حول شیدا. برایش سخت بود که به همین راحتی بتواند فراموشش کند. کلافه برگه های درون دستش را کنارش می‌اندازد و دست به پیشانی‌اش می‌کشد. گوشی موبایلش را برمی‌دارد و بی‌اختیار وارد گالری‌اش می‌شود. خاطراتش، جان می‌گیرند. شیدایِ لبخند بر لب، باز دلش را هوایی می‌کند. روی عکسش زوم می‌کند و دقیق‌تر او را می‌نگرد. چگونه می‌توانست این لبخند را، این دو گوی زیبا را از یاد ببرد؟ افکارش را پس می‌زند. او داشت همسر کس دیگری می‌شد. نباید چشم به همسر غیر داشته باشد... نباید... ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۷ ستاره با دست روی ک
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم . . درب اتاقش باز می‌شود. شیرین خانم، با گوی هایی درخشان و لرزان دخترکش را می‌نگرد. لباس سفید و بلند شیدا، حسابی روی تنش نشسته است. او غمگین است از اینکه دخترکش را در این لباس، خوشحال و لبخند بر لب نمی‌بیند. جلو می‌رود و شیدا را در آغوشش می‌گیرد. بغض شیدا، برای چندمین بار در این روز، می‌شکند. شیرین خانم دست روی کمرش می‌کشد. - قربونت برم مادر. آروم باش عزیزم.. عباس آقا جلوی در اتاق می‌آید. دلش نمی‌خواست خلوت آن‌ها را بر هم زند، اما باید حرفش را می‌زد. کمی صدایش را بلند می‌کند: - شیرین جان، سمیه خانوم اومده. شیرین خانم، شیدا را از آغوشش جدا می‌کند. دست زیر چشمان او می‌کشد و بوسه روی گونه‌اش می‌کارد. می‌گوید: - قربون چشمات برم عزیز..دلم. سمیه خانوم اومده دستی به سر و روت بکشه.. شیدا با بغض لب می‌زند: - ما..مان مگه قرار نبود کسی..نیاد؟! شیرین خانم سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و آهی می‌کشد. - بابابزرگت نذاشت مامان. صورتش را نوازش می‌کند. - چیزی نیست. زود کارش تموم میشه. شیدا، ناچار، سر تکان می‌دهد و سکوت می‌کند. سمیه خانم با لوازمش، داخل اتاق او می‌آید. شیدا روبروی آیینه‌اش می‌‌نشیند و خیره به چهره بی‌فروغ خودش می‌شود. ساعتی بعد، تمام غم های چهره‌اش، پشت آرایشش پنهان شده اند. برخلاف آنچه که گفته بود، سمیه خانم آرایشی غلیظ بر صورتش نشانده بود. او راضی نبود، اما زیبا شده بود و دل هر بیننده‌ای را به خود جذب می‌کرد. شیرین خانم، با سینی شربت داخل اتاق می‌آید. سمیه خانم همانطور که لوازمش را جمع می‌کند، می‌گوید: - کار من تمومه عزیزم. چشمان شیرین خانم روی دخترکش قفل است. او حسابی می‌درخشید. شیدا، نگاه از چهره خودش درون آیینه می‌گیرد و لرزان می‌گوید: - من...من گفتم نمی‌خوام..زیاد باشه. سمیه خانم، نگاهش را به او می‌دوزد. - خیلی خوشگل شدی که! گوی های لرزانش، روی او می‌نشینند و توبیخ‌گر لب می‌زند‌: - ولی من..گفتم نمی‌خوام زیاد.. باشه! سمیه خانم پشت چشمی برایش نازک می‌کند. - آقا بزرگتون دستور دادن چیزی کم نذارم. منم کارمو انجام دادم. رو به شیرین خانم می‌کند. - کاری با من ندارین؟ شیرین خانم سینی را جلویش می‌گیرد. - شربت بخورین. خنکه.. سمیه خانم تشکر می‌کند، لیوان شربتی برمی‌دارد و از اتاق بیرون می‌زند. نزدیک شیدایش می‌رود. لیوان شربت را جلویش می‌گیرد و می‌گوید: - بخور عزیزکم. شیدا روی برمی‌گرداند. - نمی‌..خوام. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۸ . . درب اتاقش باز م
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم شیرین خانم، لیوان را روی سینی می‌گذارد و صورت شیدا را به سمت خودش برمی‌گرداند. موهای دخترکش را پشت گوش می‌فرستد و می‌‌گوید: - خیلی قشنگ شدی قربونت برم. سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. - ولی من نمی‌خوا..م! شیرین خانم، دستانش را می‌گیرد. لبخندی بر لب می‌نشاند و می‌گوید: - سخت نگیر به خودت دخترم. هر چی سختش کنی برای خود سخت‌تر می‌گذره. می‌فهمم... می‌دونم کنار اومدن باهاش سخته ولی تو شیدای منی.. شیدا شجاع و صبور من و بابا... می‌دونم که همه چیز درست میشه و تو‌ هم از پسش برمیای.. فقط زمان نیاز داره.. اشک های شیدا، تا لبهٔ پرتگاه روان شدن می‌رسند. شیرین خانم، سریع می‌گوید: - عزیز مادر اشک بریزی همهٔ آرایشت خراب میشه.. شیدا اشک‌هایش را کنترل می‌کند. - منم..همین رو می‌خوام! شیرین خانم لبخند می‌زند و برای عوض کردن حالش، با لبانی خندان می‌گوید: - اشک بریزی با ملاقه میام سراغت ها دختر! حرف گوش کن! شیدا هم می‌خندد. زنگ آیفون به صدا در می‌آید. شیدا در جایش می‌ایستد و قلبش روی هزار، می‌تپد. دقیقه‌ای بعد، صدای عباس آقا می‌آید. - امیره.. اضطراب در وجود شیدا غلیان می‌کند و قل قل می‌جوشد. شیرین خانم شال شیدا را روی سرش می‌اندازد و بوسه بر دستانش می‌زند. - دور سرت بگردم. نگران نباش.. ما همیشه کنارت هستیم. صدای امیر، از هال می‌آید که دارد با عباس آقا احوال پرسی می‌کند. شیدا، نفس عمیقی می‌کشد و برای مادر مهربانش سری تکان می‌دهد. پشت سر مادرش، از اتاق بیرون می‌آید. چشمان امیر، قفل شیدا زیبارو می‌شود. لبخند کج می‌زند و می‌گوید: - سلام. با تکان دادن سر، جوابش را می‌دهد. عباس آقا می‌‌گوید: - شما حرکت کنین، ما هم پشت سرتون راه می‌افتیم. امیر سر تکان می‌دهد. عباس آقا، لحظهٔ آخر جلو می‌رود و بوسه بر پیشانی دخترکش می‌کارد. با مهر پدرانه‌اش می‌گوید: - از خدا خواستم هر چی به صلاحته برات رقم بزنه عزیزکم.. همه چیز اجبار بود اما می‌دونم حکمتی داشته و داره. ان‌شاءالله که خوشبخت بشی دخترم. شیدا، با عشق، پدرش را در آغوش می‌گیرد. دقایقی بعد، از هم جدا می‌شوند. درب ماشین امیر را باز می‌کند و می‌نشیند. امیر به محض اینکه پشت فرمان جاگیر می‌شود، می‌گوید: - چه خوشگل شدی شیدا. سکوت می‌کند و هیچ نمی‌گوید. امیر کلافه، شانه‌ای بالا می‌اندازد و با اخم ماشین را به حرکت در می‌آورد. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۹ شیرین خانم، لیوان
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم به خانهٔ آقا بزرگ می‌رسند. هر دو، از ماشین پیاده می‌شوند و پشت سرشان هم پدر و مادر شیدا می‌آیند. داخل خانه، عاقد و میهمانان منتظر آنها هستند. به محض ورودشان، دست می‌زنند و کل می‌کشند. این اصوات برای شیدا ناخوشایند هستند. دلش می‌خواهد دست روی گوشش بگذارد و نشنود این ها را، نبیند این تصویر ها را... روی صندلی مخصوص می‌نشینند. آقا بزرگ دستش را بالا می‌آورد که همه سکوت کنند. وقت را تلف نمی‌کند و رو به عاقد می‌‌گوید: - خطبهٔ عقد رو بخون. عاقد سر تکان می‌دهد. شناسنامه ها را می‌آورند، خطبه خوانده و «بله» ها هم گرفته می‌شود. شیدا در باورش نمی‌گنجد که حالا همسر کسی جز ستار است! با لمس دستش، توسط امیر، به خودش می‌آید. امیر با لبخندِ رضایت، انگشتر را درون انگشت شیدا فرو می‌کند و شیدا هم با اکراه این کار را انجام می‌دهد. دوباره میهمانان دست می‌زنند. دختر های جوان فامیل، شیطنت‌شان گل می‌کند و با هم می‌خوانند: - دوماد عروس‌و ببوس یالا! شیدا اصلا از این وضعیت راضی نیست. دلش نمی‌خواهد که امیر حرف آنها را عملی کند، اما امیر از این پیشنهاد استقبال می‌کند. سر جلو می‌برد و بوسه‌ای عمیق و داغ، روی پیشانیِ شیدا می‌کارد. دختر ها «اووو» می‌گوید و سرخوش دست می‌زنند. پیشانیِ شیدا از رد بوسهٔ امیر، می‌سوزد. بوسه‌اش انگار حرارت داشت! - قیافتو اینجوری نگیر! باید بهش عادت کنی.. با صدای امیر، آن هم زیر گوشش، تکانی می‌خورد. نگاهش که می‌کند، امیر برایش چشمکی می‌زند. شیدا باز بغض می‌کند و چقدر برایش سخت است که این بغض را کنترل کند. دلش می‌خواهد این میهمانی مضخرف، هر چه زودتر به اتمام برسد و اجازه داشته باشد که یک دل سیر گریه کند. میهمان ها، یکی یکی جلو می‌آیند و هدیه‌ هایشان را تقدیم نو عروس و داماد می‌کنند و بعد از صرف شام، می‌روند. آقا بزرگ، کنار شیدا و امیر می‌آید. با همان ابروان گره‌ خورده‌ همیشگی‌اش می‌گوید: - طبقه بالا برای شماست. خوشحالم که بالاخره ازدواج شما دو تا رو دیدم. دستش را زیر چانهٔ شیدا می‌زند و سرش را بالا می‌آورد. خیره به چشمان او ادامه می‌دهد: - سعی نکن ازم متنفر باشی. خب؟ شیدا، برای آنکه از شر نگاه آقا بزرگ رها شود، تنها سر تکان می‌دهد. آقا بزرگ با رضایت سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: - می‌تونین برین بالا. اونجا خونه شماست.. امیر، دست شیدا را می‌گیرد و می‌خواد قدمی بردارد که او رو به آقا بزرگ می‌گوید: - می..میشه امشب...برم خونه..خودمون؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۸۰ به خانهٔ آقا بزرگ
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم آقا بزرگ با اخم نگاهش می‌کند. - چرا؟ شب اول زندگیت می‌خوای بری خونه مادرت؟ شیدا لرزان می‌گوید: - فقط..به اینجا..عادت ندارم.. سخته..واسم.. سری به مخالفت تکان می‌دهد. - می‌مونی تا عادت کنی! برین بالا! امیر، مطیع، سر تکان می‌دهد. شیدا با گوی های لرزانش، از پدر و مادرش خداحافظی می‌کند. عباس آقا و شیرین خانم دخترشان را به خدا می‌سپارند. به محض آنکه بالا می‌رسند، شیدا دستش را از درون دست امیر بیرون می‌کشد. امیر متعجب برمی‌گردد و نگاهش می‌کند‌. - خوبی؟ چشمان شیدا، بعد از آن‌همه مقاومت کردن بالاخره شروع به باریدن می‌کنند. در میان هق هق هایش می‌گوید: - به..به نظرتون من..من خوبم؟ مجبور..م کردین.. به این ازدواج مجبورم..کردین.. امیر جلو می‌رود. دست پشت کمر شیدا می‌گذارد و آن را راهی اتاقشان می‌کند. - بریم تو اتاق. صدای گریت می‌ره پایین.. خودش را از او فاصله می‌دهد و وارد اتاق می‌شود‌. روی تخت می‌نشیند و با دستانش، صورتش را می‌پوشاند. امیر کنارش، روی تخت، می‌نشیند. کلافه می‌‌گوید: - خواهش میکنم بس کن! به اندازه کافی این مدت گریه کردی! الان همه چیز تموم شده.. شیدا، دستانش را از روی صورتش برمی‌دارد. آرایشش به هم ریخته و‌ زیر چشمانش سیاه شده‌اند. خیره به چشمان امیر می‌گوید: - آ..آره.. تموم شده..ولی اونطوری که..شما می‌خواستین..نه من.. امیر، عصبی از جایش برمی‌خیزد و چنگ به موهایش می‌زند. کتش را از تن در می‌آورد و روی تخت پرت می‌کند. نمی‌دانست چه بگوید. واقعاً این ازدواج اجبار و صلاح آقا بزرگ بوده است و بس. شاید در حالتی دیگر، او راضی به این ازدواج نمی‌شد، اما از همان روزی که چشمانش روشن به جمال شیدا شدند، دلش را باخت. قلبش از این اجبار راضی بوده و هست. چرا که حالا شیدا برای اوست و می‌تواند او را کنارش داشته باشد... شیدا روی تخت دراز می‌کشد و پاهایش را در بغل می‌گیرد. امیر می‌گوید: - نمی‌خوای لباسات رو عوض کنی؟ یا..صورتت رو بشوری؟ شیدا که حسابی طلبکار و عصبی‌ست، می‌گوید: - چیــــــــــه؟.. نگران اینین که آرایشم..تختتون رو‌ کثیف کنه؟ بـــــاشـــــــه... بــــــــــاشــــــــــه! می‌خواهد از سر جایش بلند شود که امیر کلافه می‌گوید: - بــــــــــاشــــــــــه!! نمی‌خــــــــــواد! من برای راحتی خودت گفتم! بخواب.. شیدا پوزخند می‌زند. - چــــــــــی؟ راحتی مــــــــــن؟ مگه براتون مهمــــــــــه؟ اگر مهم بود من الان باید با این چشمای گریون جلو روتون می‌بودم؟ هــــــــــان؟ امیر نفسش را بیرون می‌فرستد. علاقه‌ و حس جدیدش به شیدا میان همهٔ اینها پنهان شده بود. روی تخت می‌نشیند و خیره به چشمان شیدا می‌گوید: - چیکـــار کنم الان؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۸۱ آقا بزرگ با اخم نگ
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم شیدا پتو را روی سرش می‌کشد و جوابی به سوال او نمی‌دهد. امیر دست جلو می‌برد و پتو را از روی او کنار می‌زند. خودش را جلوتر می‌کشد. دست نافرمانش را کنترل می‌کند که جلو نیاید، روی صورت شیدا ننشیند و باعث خراب‌تر شدن اوضاع نشود. با ملایمت می‌گوید: - بگو چیکار کنم شیدا؟ الان چی می‌خوای ازم؟ می‌خوای امشب بری خونه پدر و مادرت؟ خب.. باشه.. برو! اصلا...خودم می‌برمت! اشک‌های شیدا شدت می‌گیرند. لرزان می‌گوید: - می..می‌خوام..برم از اینجا! من..من نمی‌تونم زندگی با اون..رو توی یک خونه تحمل کنــــــــــم! امیر کلافه لب می‌زند: - از «اون» منظورت «آقا بزرگه»؟! سر تکان می‌دهد. امیر نفسش را بیرون می‌فرستد و چنگ به موهایش می‌زند. نمی‌داند چگونه می‌تواند از زیر دست این خانه و صاحب خانه‌اش قسر در رود. اما نمی‌خواهد که شیدایِ گریان و مظلوم روبرویش را هم ناامید کند. سر تکان می‌دهد و می‌گوید: - باشه. از اینجا می‌ریم.. شیدا، سر جایش می‌نشیند. دست زیر چشمانش می‌کشد و سیاهی زیر چشمانش را بیش از قبل روی صورتش پخش می‌کند. با بغض، می‌گوید: - با..باید بهم قول بدین! دستان امیر طاقت از کف داده و جلو می‌آیند. صورت شیدا را قاب می‌گیرد و می‌گوید: - قول می‌دم.. فقط باورم کن! شیدا، سرش را عقب می‌کشد. دستان امیر، درست همانند بوسه هایش، حرارت داشتند. گونه هایش تب دار می‌شوند و گلگون. امیر کمی عصبی می‌شود که همسرش از او فاصله می‌گیرد و فرار می‌کند‌. اخمی به جان ابروانش می‌اندازد و می‌گوید: - ازم فرار نکن شیدا! من دیگه همسرتم! سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و گوشهٔ تخت خودش را جمع می‌کند. - ازم.. چی توقع دارین..؟؟ من به همین..راحتی نمی‌تونم.. کنار بیام.. فقط..فقط می‌خوام تنها باشم! می..شه میشه من‌و ببرین..خونمون؟ به غرور امیر برمی‌خورد این کنار کشیدن و فرار کردن ها. با اخم، دکمه های پیرهنش را یکی یکی باز می‌کند و بعد تنش را روی تخت، رها. بدون آنکه به شیدا نگاه کند، می‌گوید: - کاری به کارت ندارم. می‌تونی بخوابی! شیدا از این تغییر خویِ ناگهانی‌اش تعجب می‌کند. با بغض لب می‌زند: - ش..شما خودتون گفتین اگر..بخوام منو می‌برین خونمون..! امیر، برمی‌گردد و خیره نگاهش می‌کند. - الان پشیمون شدم! حلقه چشمان شیدا گشاد می‌شوند. با بهت می‌گوید: - پس..پس نمیشه روی..قولی که بهم دادین حساب..باز کنم. اشک‌هایش روان می‌شوند. - چقدر..چقدر ساده ام من..که قول..تون‌ رو باور کردم..! امیر پتو را درون مشتش میگرد. از بین دندان هایش می‌گوید: - بس‌‌..کن شیدا! اونقدر مرد هستم که پای قولم بمونم! الان هم بگیر بخواب..! شیدا، روی تخت دراز می‌کشد. به دیوار می‌چسبد تا دور ترین فاصله را از امیر داشته باشد. او ناخواسته امیر را جری‌تر می‌کرد. غرور امیر، اصلا دوست نداشت که کسی از او دوری کند و پسش بزند! سرش هم نمی‌شد که وضعیت چیست و حال طرف مقابلش چگونه است! تنها به فکر خدشه‌دار نشدن خود هست و بس! پشتش را به شیدا می‌کند تا بر خودش مسلط باشد. چشمانش را می‌بندد و سعی می‌کند با تمام مشغله های ذهنی‌اش، بخوابد. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۸۲ شیدا پتو را روی سر
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم شیدا صبح که از آن خواب بیدار می‌شود، امیر را می‌بیند که لبهٔ تخت است و چیزی نمانده که از آن به پایین سقوط کند. در جایش می‌نشیند و صدایش می‌زند: - آقا..امیر؟ آقا.. امیر چشمانش را باز می‌کند. می‌خواهد چرخی روی تخت بزند که همان ذره تکان خوردنش، باعث می‌شود از روی تخت پایین بیافتد و سرش به زمین برخورد کند. صورتش، از شدت درد جمع می‌‌شود. شیدا، هم خنده اش می‌گیرد و هم کمی نگران می‌شود. خودش را به بالای سرِ امیر می‌رساند. امیر دست زیر سرش گذاشته و دارد محل درد را ماساژ می‌دهد. شیدا خنده‌اش را به زور، فرو می‌خورد. - خو..بین؟ امیر که چشمانش را می‌گشاید، لبان خندان شیدا را شکار می‌کنند و درد فراموشش می‌شود. شیدا، نگاه خیرهٔ او را که می‌بیند، می‌ایستد تا از نگاه تب‌دار او خلاص شود. امیر هم به خود می‌آید. در جایش می‌نشیند و به تخت تکیه می‌دهد. شیدا نگاهش را از او می‌دزدد. امیر بدون آنکه نگاه خیره‌اش برا بردارد، می‌گوید: - چرا این شکلی‌ای تو؟ دستی به صورتش می‌کشد. - چه شکلی؟ لبان امیر کج می‌شوند. - آرایشت... مثل جن زده ها شدی! زیر چشمات سیاهه.. خجالت زده، لبش را می‌گزد. بدون آنکه جوابی بدهد، داخل سرویس بهداشتی اتاق می‌‌رود. حتی خودش هم با دیدن چهره‌اش وحشت می‌کند! سریع، صورتش را از آرایش پاک می‌کند و به محض پاک شدن‌شان، احساس سبکی می‌کند. دستی به شالش می‌کشد و از سرویس بیرون می‌آید. امیر با دیدنش پی می‌برد که چقدر بدون هیچ زینتی زیباست. نگاهش را از او می‌‌گیرد. او کمی اطراف اتاق را از نظر می‌گذراند. امیر که می‌بیند او ساکت و سرگردان، می‌ایستد و در همان حالی که دارد از اتاقی بیرون می‌رود، می‌گوید: - من میرم بیرون، لباست رو که عوض کردی، بیا پایین صبحانه بخوریم. قبل از آنکه او از اتاق بیرون برود، می‌گوید: - فقط.. امیر به سمتش برمی‌گردد و سری تکان می‌دهد. شیدا نگاهش را به زیر می‌اندازد. - پیرهن‌‌..تون.. نگاه امیر به لباسش، گره می‌خورد. دکمه هایش همه باز هستند و بدنش نمایان است. می‌خندد و برایش سری تکان می‌دهد. - حواسم هست. می‌گوید از اتاق بیرون می‌زند. شیدا، لباسش را با یکی از انبوه لباس هایی که درون کمدش است، تعویض می‌کند. هنوز دلِ پر دردش تنهایی می‌خواست. دیشب را با گریه سر کرد. دلش می‌خواست تمام این روزها را فقط بگرید و اشک بریزد تا دلش خالی شود. روسری‌اش را زیر گلویش گره می‌زند و از اتاق بیرون می‌رود. دور میز صبحانه، امیر و آقا بزرگ نشسته‌اند. آقا بزرگ چند سالی می‌شود که همسرش را از دست داده. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم جلو می‌رود و زیر لب سلام می‌کند. آقا بزرگ با تکان دادن سر، جوابش را می‌دهد. امیر ظرف مربا را جلوی شیدا می‌گذارد. آقا بزرگ بی‌مقدمه می‌پرسد: - کی می‌خواین بچه بیارین؟ سر هایشان به شدت بالا می‌پرد. امیر متعجب می‌خندد‌. - آقا بزرگ!! آقا بزرگ، بی‌تفاوت نگاهش می‌کند‌‌. - چیه اینطوری نگاه می‌کنین؟ شیدا گلگون شده سرش را پایین می‌اندازد. امیر می‌‌گوید: - هنوز زوده آقا بزرگ. آقا بزرگ، کمی از چایش را می‌نوشد. - هر چی زودتر، بهتر! دیدن نتیجه هام رو روی دلم نذارین! می‌گوید و از آشپزخانه بیرون می‌زند. امیر، کلافه، سری به چپ و راست تکان می‌دهد و چشم به شیدایِ اخمو می‌دوزد. لبخند می‌زند: - اخماتو باز کن! قرار نیست اون چیزی که آقا بزرگ می‌خواد اتفاق بیوفته! گونه های شیدا، رنگ می‌گیرند و سرش را آرام تکان می‌دهد. چشمانش را بالا می‌کشد و به امیر نگاه می‌کند. آرام می‌گوید: - با..باهاش حرف می‌زنین؟ در..مورد رفتنمون..از اینجا... امیر برایش سر تکان می‌دهد و پلک روی هم می‌گذارد. - میگم... به وقتش.. چیزی نمی‌گوید. امیر که این حالش را می‌بیند، می‌گوید: - می‌خوای بری خونه پدر و مادرت؟ نگاهش می‌کند. چشمانش تر می‌شوند و تند تند سرش را تکان می‌دهد. دلش آغوش گرم و پر مهر مادرش را می‌خواست. امیر از جایش برمی‌خیزد. - پاشو بریم. شیدا هم می‌ایستد. از آشپزخانه بیرون می‌آیند. آقا بزرگ، خیره به کتاب درون دستش می‌گوید: - کجا؟ امیر سویچ ماشینش را از روی جاکلیدی برمی‌دارد و جواب می‌دهد: - میریم بیرون. سری برایشان تکان می‌دهد. بیرون می‌روند و سوار ماشین می‌شوند. به محض حرکت، شیدا می‌گوید: - چرا... چرا آقا بزرگ مجبورم کرد که با شما..ازدواج کنم؟؟! شما..می‌دونستین..من..من به یکی دیگه دلبستم... اشک هایش بی‌اختیار روان می‌شوند. امیر نیم نگاهی به او می‌اندازد. مکثی می‌کند و می‌گوید: - چی‌ بگم بهت؟ چشمان شیدا به قاعدهٔ توپ گرد می‌شوند. با بغض می‌گوید: - یعنی..یعنی چی؟؟ نباید بدونم؟؟ نباید بدونم به خاطر چی منو مجبور کردین از کسی که دوستش داشتم..دست بکشم؟؟ چطوری وجدانتون..به درد نمیاد؟؟ امیر، بی‌اختیار پایش را روی گاز می‌فشارد. عصبی به فرمان ماشین می‌کوبد و می‌گوید: - شیــــــــــــــدا! شیدا من دیگه شوهرتــــــــــــــم! چرا نمی‌فهمی که جلوی شوهـــــــــرت نباید از خواستن یکی دیگه بگــــــــــــــی؟؟؟ هــــــــــــــان؟ بــــــــــــــس کــــــــــــــن! شیدا، از صدای بلند و عصبی‌اش، به خود می‌لرزد‌. لبانش بی‌هدف باز و بسته می‌شوند و اشک‌ها، از گوشهٔ چشمش روان. امیر، کلافه، چنگ به موهایش می‌زند و ماشینش را گوشه‌ای نگه می‌دارد. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۸۴ جلو می‌رود و زیر ل
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم شیدا متعجب او را می‌نگرد. امیر به سمتش می‌چرخد. در چشمانش رگه های قرمز مشهود اند و صدایش خش‌دار است. - شیدا... دلیل این اجبار رو‌ خودت می‌دونی! تو داری رفتار آقا بزرگ رو می‌بینی. اون مستبده! می‌خواد حرف حرف خودش باشه.. پدرسالاری! می‌فهمی دیگه؟ اشک‌هایش تبدیل به هق هق می‌شوند. در میان هق هق هایش می‌گوید: - چ..چرا شما..چیزی نگفتین.. چرا..مخالفت نکردین..؟ امیر نگاهش را از شیدا می‌گیرد و چشم به خیابان و تردد ماشین ها می‌دوزد. نفسش را بیرون می‌فرستد. - فکر کردی حرف من اثر داره؟ نه.. آقا بزرگ اونقدر جذبه و قدرت داره که کسی نتونه نظرش رو عوض کنه. امیر اگر هم می‌خواست، قلبش را نمی‌گذاشت که مخالفتی کند. او در همان دیدار اول، دلش برای شیدا رفته بود! دل مگر منطق سرش می‌شود؟! شیدا نفس لرزانش را بیرون می‌‌فرستد. ناله می‌زند: - چ..چرا... چرا باید دقیقا وقتی سر و کله‌اش پیدا بشه که من و... چشمانش که به دستان مشت شدهٔ امیر به دور فرمان گره می‌خورد، از ادامهٔ حرفش امتناع می‌کند. همین دقایق پیش او‌ گوشزد کرده بود در مقابل او حرف از خواستن دیگری نزد. امیر، عصبی، استارت ماشین را می‌زند و حرکت می‌کند. ساعتی بعد، به خانهٔ عمویش می‌رسد. شیدا، زیر لب «خداحافظ» زمزمه می‌کند. امیر حتی جوابش را نمی‌دهد و تنها می‌‌گوید: - شب میام دنبالت. از او دلخور بود و عصبی. اینکه زبان شیدا به خواستن کسی دیگر می‌چرخد و دلش هنوز با آن مرد جوان است، او را دلگیر می‌کند. شیدا، وارد خانه می‌شود. قدم های بلندش را برمی‌دارد و داخل خانه می‌رود. شیرین خانم، جلوی در، منتظر اوست. به محض رسیدنش، او را محکم در آغوش می‌گیرد و می‌فشارد. بغضش، در آغوش مادرش می‌شکند و هق هق می‌زند. شیرین خانم، او را از آغوشش فاصله می‌دهد و اشک زیر چشمانش را پاک می‌کند. دستش را می‌گیرد و او را روی مبل می‌نشاند. داخل آشپزخانه می‌رود و برایش لیوان آبی می‌آورد. کنار شیدا می‌شنید و لیوان را به لب هایش نزدیک می‌کند. شیدا، جرعه‌ای از آب می‌نوشد. شیرین خانم دستش را درون دستش می‌گیرد و نوازشش می‌کند. - جان دلم. عزیزکم.. انقدر اشک نریز. سعی می‌کند خودش را کنترل کند. شیرین خانم ادامه می‌دهد: - آقا بزرگت اجازه داد بیای اینجا؟ سری به چپ و راست تکان می‌دهد. - نه.. آقا امیر اوردم. تا شب میاد دنبالم. شیرین خانم لبخندی می‌‌زند و سر تکان می‌دهد. - پسر خوبیه مادر؟ عصبی نیست؟ دیشب چی؟ چیزی بهت نگفت.. میان سوال های پشتِ هم مادرش می‌پرد. پلک‌ روی هم می‌گذارد‌ و می‌گوید: - خوب بوده مامان. نگران نباش. شیرین خانم نفسش را بیرون می‌‌فرستد. - چی بگم مامان جان؟ یک بخش از ازدواج تو به خاطر آسایش ما بوده. نمی‌تونم نگران تک دخترم نباشم. سر جلو می‌برد و بوسه بر دستان مادرش می‌زند. - قربونت برم مامان. من خوبم.. تا شما و بابا رو‌ کنارم دارم، خوبِ خوبم. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۸۵ شیدا متعجب او را م
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم . . نگاه آخر را به چمدان هایشان می‌اندازد. دست به کمر می‌زند و می‌گوید: - همه چی رو برداشتم دیگه. نه سپهر؟ سپهر می‌خندد، دستهٔ چمدان ها را می‌گیرد و پشت سر خودش می‌کشد. - از صبح ده بار چک‌ کردی عزیزم. به جای لباس و این چیزا بهم بگو گواهینامه ها و کارت ملی و‌ کارت‌های بانکی رو برداشتی؟ برکه لبخندی مغرورانه بر لب می‌نشاند. - باز منو دست کم گرفتی؟ یه خانم همیشه حواسش به همه چیز هست، آقای محترم! سپهر زیر خنده می‌زند. در همان حالی که چمدان هایشان را داخل صندوق عقب می‌گذارد، می‌گوید: - وای برکه.. چطوری قیافتو اینجوری می‌کنی؟ انگار صورتت خمیر بازیه! هر مدلی میشه! یکی هم از یکی باحال تر! لبخند می‌زند. - اینم یکی از صد ها مهارتمه عشقم! هنوز خیلی هاشون رو‌ برات رو نکردم. کم‌کم باهاشون روبرو می‌شی. می‌گوید و داخل ماشین می‌نشیند. سپهر برای مزه ریختن هایش، سری با خنده تکان می‌دهد. درب صندوق عقب را می‌بندد و پشت فرمان جاگیر می‌شود. استارت را می‌زند و به سمت مقصد سفرشان حرکت می‌کند. چند روز بعد، به شهر زیبا و دیدنی مازندران می‌رسند. محل اقامتشان، جایی در میان جنگل است که برکه از این بابت بسیار خوشحال و هیجان زده است. بعد از گرفتن کلید اتاقشان، داخل آن می‌روند. برکه که آرام و قرار ندارد، به محض اینکه چمدان‌ هایشان را داخل می‌برند، می‌‌گوید: - خب حالا بزن بریم عشق و حال سپهر! سپهر متعجب، او را می‌نگرد. - برکه، بزار عرق رسیدنمون خشک بشه! برکه لبانش را پایین می‌دهد و دست به سینه می‌شود. - خب کی؟ الان هوا خیلی خوب ها! از دستش می‌دیدیم! سپهر تنش را روی کاناپه رها می‌کند. - ول کن برکه. برو یه چرت بزن حالت بیاد سر جاش. تو که رانندگی نکردی.. من خسته ام.. برکه کوتاه می‌آید. داخل اتاق می‌رود و لباس هایش را تعویض می‌کند. روی تختِ نرم اتاق می‌پرد و اسپیلت را روشن می‌کند. باد خنک، به صورتش کوبیده می‌شود و لبخند روی لبانش می‌آورد. موبایلش را برمی‌دارد و در پیام رسان ها مشغول گشت و گذار می‌شود. ساعتی می‌گذرد که صدای زنگ موبایل سپهر بلند می‌شود. از اتاق بیرون می‌رود. چشمان سپهر بسته‌اند و در خواب ناز بر سر می‌برد. موبایلش را از روی میز برمی‌دارد و نگاهی به نام مخاطب زنگ زده می‌اندازد. «موسوی» آیکون سبز رنگ را می‌کشد و می‌گوید: - بله بفرمایید؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۸۶ . . نگاه آخر را ب
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم صدای زنی درون گوشی پخش می‌شود. - سلام. سپهر نیست؟ تعجب می‌کند که زنی دارد نام همسرش را بر زبان می‌آورد. جواب می‌دهد: - نه، خوابه؟ شما؟ زن، بدون آنکه جواب سوال برکه را بدهد، می‌گوید: - اوکی، بعداً بهش زنگ می‌زنم. بعد از اتمام حرفش، تماس را قطع می‌کند. برکه با ناباوری موبایل را از گوشش فاصله می‌دهد. چشمان سپهر باز می‌شوند. وقتی موبایلش را درون دست برکه می‌بیند، متعجب می‌گوید: - با گوشی من چیکار می‌کنی؟ موبایلش را روی میز می‌گذارد. - یکی زنگ زده بود. موسوی نامی بود.. سپهر در جایش برمی‌خیزد. موبایلش را برمی‌دارد و می‌گوید: - چیکار داشت؟ چی گفت؟ شانه هایش را بالا می‌پراند. - فقط گفت بعداً زنگ می‌زنم. متفکر ادامه می‌دهد: - کی بود سپهر؟ یه خانم بود! سپهر کمی مکث می‌کند. - اگه همون موسوی باشه، منشی محل کارمه. حتما موضوع کاری بوده. اخم می‌کند. - خب چرا منشی شرکت باید اسمتو پشت گوشی بگه؟ به من گفت؛ سپهر کجاست؟ سپهر شانه بالا می‌اندازد. - کلا از این راحتاست. همه رو با اسم صدا می‌زنه. چشمکی به روی برکه می‌زند و ادامه می‌دهد: - نمی‌دونه من یه خانوم دلبر و حسود دارم! می‌خندد و مشتی روانهٔ بازویش می‌کند. - اصلا هم حسود نیستم! سپهر، سرخوش کمی نزدیک تر می‌آید. با لبانی کش آمده خیره به چشمان برکه پچ می‌زند: - پس قبول داری دلبر هستی؟ لبخند می‌زند و شکوفه‌‌ای روی گونهٔ سپهر می‌کارد. - اون که بلـــــــــــــه! سپهر سرخوش می‌خندد و لپ برکه می‌کشد. - قربون این دلبری های تو‌ بشم من! داری از خود بیخودم می‌کنی! برکه برایش پشت چشمی نازک می‌کند. می‌گوید: - خب خوابت پرید؟ بریم بیرون؟ سپهر کش و قوسی به بدنش می‌دهد. - چشم. چشم دلبــــــــــــــر! آماده شو، بریم بیرون. سرخوش می‌ایستد. لباس هایش را تعویض می‌کند و با هم راهی گشت و گذار و خوش گذرانی می‌شوند. آخر شب هم به رستورانی می‌روند و شام‌شان را در کنار هم می‌خورند. برکه با خنده، درب اتاق‌شان را باز می‌کند. - سپهر.. خدا بگم چیکارت نکنه! خیلی خری! سپهر، به شوخی مشت به بازوی برکه می‌زند. - من خرم؟؟؟ برکـــــــــــه؟؟؟ سرخوش می‌خندد. - اشتباه کردم. بیخیال.. با همان لباس هایش، تنش را روی تخت رها می‌کند. - وااای چقدر خسته شدم! حوصلم نمی‌کشه لباس هامو در بیارم. سپهر در همان حالی که دکمه های پیراهنش را باز می‌کند،‌ می‌گوید: - پاشو در بیار بعد راحت بخواب برکه. اذیت میشی. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم برکه بر قدرت خوابش، غلبه می‌کند می‌ایستد. بعد از تعویض لباس هایش، روی تخت دراز می‌کشد. سپهر همانطور که صورتش را با حوله خشک می‌کند، وارد اتاق می‌شود. روی تخت دراز می‌کشد و دستانش را برای به آغوش کشیدن برکه باز می‌کند. در همین لحظه، موبایلش زنگ می‌خورد. برکه، متعجب می‌گوید: - وا! کی این موقع شب زنگ زده؟؟ کلافه شانه بالا می‌اندازد. می‌خواهد بلند شود که برکه سریع تر برمی‌خیزد و موبایل سپهر از داخل جیب شلوارش بیرون می‌کشد. نگاهش به نام مخاطب زنگ زده گره می‌خورد و همچنین اخم هایش در هم. با چشمانی گرد شده، روی تخت می‌نشیند و می‌گوید: - دوباره موسوی زنگ زده! سپهر، عصبی، گوشی را از میان دستان برکه بیرون می‌کشد. - چی بگم به ایـــــــــــــن؟؟ بذار من قشنگ دهنشو صـــــــــــــاف کنم! آیکون سبز رنگ را که می‌کشد، صدای موسوی پخش می‌شود: - سپهر، کجایی تـــــــــــــو؟؟ سپهر قبل از آنکه او چیزی بگوید، داد می‌زند: - خانـــــم موسوی الان وقت زنگ زدنـــــــــــــه؟؟؟ یه نگاه به ساعت انداختی؟؟؟ ما مثل تو جغــــــــد نیستیم که شبا نخوابیم! کار داری، روزش زنگ بـــــــــــزن! امیدوارم شیر فهم باشــــــی، چون دفعه بعد گزارشت رو به رئیس می‌دم! خدانگهـــــــــــــدار!! موبایل را از گوشش فاصله می‌دهد و تماس را قطع می‌کند. برکه می‌خندد. - به نظرم دیگه زیادی دهنشو صـــــــــــــاف کردی! انقدر هم نیاز نبود! سپهر کلافه می‌خندد و سرش را روی بالشت می‌گذارد. - حقش بود. برکه «هومی» می‌گوید و سرش را کنار سر سپهر می‌گذارد. - دیگه فکر نکنم به تو زنگ بزنه. سپهر، دستانش را به دور برکه حلقه می‌کند. زیر گوشش پچ می‌زند: - هوم... تا اون باشه که مزاحم خواب منو عشقم نشه. با حالی خوب می‌خندد،‌ چشم می‌بندد و خود را به آغوش خواب دعوت می‌کند. . . صبح، زودتر از سپهر بلند می‌شود و با آنچه که در اتاق‌شان دارند، صبحانه تدارک می‌بیند. ماهیتابهٔ نیمرو را روی میز می‌گذارد و داخل اتاق خواب می‌رود. سپهر با دیدن برکه، موبایلش را کنار می‌گذارد. با لبخند می‌گوید: - صبحانه حاضره‌‌، بیا که نوش جان کنیم. سپهر از روی تخت برمی‌خیزد و همانطور که دارد به سمت سرویس می‌رود‌، می‌گوید: - به به! چه کد بانـــــــــــــو! می‌خندد و داخل آشپزخانه برمی‌گردد. پشت میز می‌نشیند و منتظر سپهر می‌ماند که با هم صبحانه‌شان را بخورند. دقیقه‌ای بعد، سپهر به آشپزخانه می‌آید و پشت میز می‌نشیند. با لبخند، لقمه‌ای نیمرو به دهان می‌فرستد و در همان حال می‌گوید: - چه سفرهٔ خوش رنگ و رویی. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۸۸ برکه بر قدرت خوابش
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم برکه از تعریفش ذوق زده می‌شود. با لبانی کش آمده می‌گوید: - نوش جونت. بخور که قراره بعدش کلی راه بری! سپهر لقمه درون دهانش را را پایین می‌فرستد. - کجا قراه بریم؟؟ - بازار دیگه! انقدر دلم می‌خواد خرید کنم سپهـــــــــر! سپهر به رویش لبخند می‌زند. اما در دل، اعصابش بهم ریخته است. دیگر حوصله‌اش را نداشت. از این طرف به آن طرف... دلش می‌خواست تنها زیر باد اسپلیت بخورد و بخوابد! بعد از خوردن صبحانه، به بازار می‌روند. اگر به سپهر بود، در همان میان راه برکه را تنها می‌گذاشت و می‌رفت، اما دستش بسته بود و نمی‌توانست افکار دلخواهش را عملی کند. با دست های پر، از پاساژ بیرون می‌آیند. سپهر هم که حسابی حرصش در آمده بود، امروز حسابی خرید کرده بود. چرا که پول از جیب خودش نمی‌رفت! همان پس اندازی برکه بود که برای این سفر داشت خرجش می‌کرد. نزدیک ظهر است. به همراه هم، رستورانی می‌روند و نهارشان را می‌خورند. برکه هنوز هم دلش نمی‌خواهد خانه برگردد و بی‌تاب گشت و گذار است. رو به سپهر می‌گوید: - حالا بعدِ خرید چی می‌چسبه؟ اگه گفتـــــــی؟؟ پاهای سپهر، نای قدم دیگر برداشتن را نداشتند. چهره‌اش را درهم می‌شود. می‌گوید: - وای بـــــــــرکه! بخدا من دیگه هیچ توانی برام نمونده! بریم خونه.. برکه، سر جلو می‌برد و بوسه‌ای روی گونهٔ سپهر می‌کارد‌. - سپهــــــر... خواهش کــــــــردم ازت. کارد می‌زدی خون سپهر در نمی‌آمد. آنقدر از این وضعیت خسته و کلافه بود که قابلیت جدا کردن سر از تن برکه را هم داشت. اما دست و دلش بسته است و کاری نمی‌تواند بکند جز رضایت دادن. می‌گوید: - کجا بریم الان؟ برکه قبل از گفتن مقصد، قربان صدقه‌اش می‌رود. - آخه چقدر تو مهربونی سپهر جونـــــــــــــم. خیلی دوست دارما! سپهر مصنوعی ترین لبخند عمرش را می‌زند. برکه ادامه می‌دهد: - بریم یکی از دیدنی ها مازندران رو ببینم. خیلی دوست دارم برم اونجا.. اسمش باداب سورتِ. خیلی کنجکاوم از نزدیک ببینمش.. میریم دیگـــــــــه؟؟ سپهر لبخند می‌زند و سری برایش تکان می‌دهد. - انقدر دلبری کردی‌ جز اینکه بگم میریم، چه جوابی دارم بدم؟ برکه جیغ خفه‌ای می‌کشد. او‌ هنوز هجده ساله بود پر از شور و شوق جوانی. دلش هیجان می‌خواست و سپهر نمی‌توانست او را با این احساسات فوران کرده‌اش، درک کند. ساعتی بعد، به مقصد می‌رسند. به یکی از زیبایی های ایران زمین. چشمه های طبیعی که دل هر بیننده‌ای با دیدن‌شان ضعف می‌رود. گردشگران زیادی آن اطراف بودند که آنها هم از این منظره لذت می‌بردند. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۸۹ برکه از تعریفش ذوق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم سپهر پاچه های شلوارش را بالا می‌زند و قدم قدم جلو می‌رود. پایش را که درون آب چشمه می‌گذارد. برکه که مشغول ثبت عکس های یادگاری است، با دیدن سپهر صدای اعتراضش بلند می‌شود: - سپهـــــــــر! چیکار می‌کنی اون تو؟؟ بیا بیرون ببینـــــــم! سپهر دستش را در هوا تکان می‌دهد. - خیلی باحاله. بیا امتحان کن برکه. اخم هایش در هم می‌روند و نزدیک سپهر می‌رود. دستش را می‌گیرد و از چشمه بیرونش می‌کشد. - میگم بیا بیرون. خرابشون می‌کنی سپهر. می‌دونی چند سال زمان می‌بره این بلور ها تشکیل بشن؟؟ به همین راحتی می‌زنی خرابشون می‌کنی.. سپهر اشاره ای به دیگر گردشگران می‌کند. - عشقم همه رفتن تو چشمه ها! نمی‌بینی؟ برکه نفس عصبی‌اش را بیرون می‌فرستد. - براشون متاسفم! دارن یکی از زیباترین جاذبه های ایران رو خراب می‌کنن. چرا نمی‌فهمن نباید برن توی چشمه؟ اصلا چرا هیچ مسئولی اینجا نیست که نظارت کنه؟؟ سپهر، دست دور کمر برکه حلقه می‌کند. - حرص نخور دلبر! تو از کی تا حالا انقد طبیعت دوست شدی؟ برکه برایش پشت چشمی نازک می‌کند. - بــــــــــودم آقا سپهر! خیره به گردشگرانی که وارد چشمه‌ها شده‌اند، می‌گوید: - چقدر دلم می‌خواد یکی بزنم پشت سر همشون و داد بزنم سرشون! وای! سپهر دستش را می‌کشد و به دنبال خودش می‌کشاند. در همان حالی که از چشمه ها درو می‌شوند، می‌گوید: - بیا بریم تا یه دعوا راه انداختی! برکه دلش طاقت نمی‌آورد. دستش را از میان دست سپهر بیرون می‌کشد و می‌گوید: - من دلم طاقت نمیاره سپهر. میرم بهشون میگم. فرصت اعتراض را به سپهر نمی‌دهد. با قدم هایی بلند، خودش را به گردشگران می‌رساند. سپهر از این فاصله هم، اخم هایش را می‌بیند. برکه سعی می‌کند با ملایمت صحبت کند و بالاخره صحبت هایش مؤثر واقع می‌شوند. حالا با دلی سبک، کنار سپهر می‌آید. سپهر، تنها لبخند کجی برایش می‌زند. بعد از آن، به درخواست برکه، دریا می‌روند‌. در کنار دریا، بزم و شادی برپا بود. یکی تنبک می‌زد و یکی شعر می‌خواند. افراد اطراف هم صفایی می‌کردند. از بادی که می‌وزید، شال برکه، مدام‌ از سرش می‌افتاد و باید هی سرش می‌گذاشت. سپهر که این وضعیت را می‌بیند، شال او‌ را از سرش می‌کشد و می‌گوید: - ولش کن عشقم‌.‌ الان راحت تر نیستی؟ - چرا. ولی نیان گیر بدن بهمون.. بذار بپوشم، حوصله دردسر ندارم. می‌خواهد، شالش را بگیرد که سپهر اجازه نمی‌دهد. - بیخیال برکه. این آخر شبی کسی نمیاد گیر بده. برکه باشه‌ای می‌‌گوید. باد، گیسوان فرش را به بازی می‌گیرد. سپهر با دیدن دکه‌ای در نزدیکی، رو‌ به برکه می‌گوید: - من برم یه چی بگیرم بخوریم. همین جا وایستا، الان برمی‌گردم. برکه سر تکان می‌دهد. رو به دریا می‌ایستد و موج های زیبایش چشم می‌دوزد. آرامش دریا دوست داشت... پسر جوانی، که در در بزم آن سمت است، با دیدن برکهٔ تنها،‌ جمع را ترک می‌کند. خودش را به او می‌رساند و کنارش می‌ایستدد. با لبخند، خیره چهرهٔ زیبایش می‌شود و می‌گوید: - سلام بر دختر زیبا رو. تنهایی؟! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• پ.ن: کاش واقعا هممون مثل برکهٔ داستان، خودمون رو در برابر طبیعت و جاذبه های زیبای کشورمون مسئول بدونیم و حافظ‌شون باشیم... ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۹۰ سپهر پاچه های شلوا
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم سرش به سمت پسر جوان برمی‌گردد. اخم هایش در هم می‌روند. - تنها نیستم. شوهرم الان میاد.. چشمان پسر، گرد می‌شود. - تـــــــــــــو؟ تو با این سنت شوهــــــــر کردی؟ می‌خندد و ادامه می‌دهد: - بیخیــــــــال! می‌خوای من‌و بپرونی خوشگله؟ گرهٔ اخمش بیش از قبل می‌شود. - دارم میگم شوهر دارم! نمی‌فهمی؟؟ دست پسر جوان جلو می‌آید. طره‌ای از موهای فرِ برکه را درون دستش می‌گیرد و آرام می‌کشد. بعد، آن را رها می‌کند. با خنده می‌گوید: - چه باحالن موهات. رنگشون هم کردی؟ برایش چشمی درشت می‌کند. دیگر اجازهٔ وراجی را به او نمی‌دهد و قدم های بلندش را برمی‌دارد تا از او فاصله بگیرد. پسر، می‌خندد. انگار بیخیال بشو نیست. دست برکه را می‌گیرد و او را سر جایش نگه می‌دارد. چشمکی به رویش می‌زند: - خیلی سر سختی! خوشم اومد.. پا بده دیگه! برکه، عصبی موبایلش را روشن می‌کند و شمارهٔ سپهر را می‌گیرد. موبایل را روی گوشش می‌گذارد و لحظه‌ای بعد، صدای سپهر پخش می‌شود: - برکه الان میام. قبل از آنکه سپهر قطع کند، می‌‌گوید: - سپهر، یکی اینجا مزاحمم شده.. رنگ از رخ پسر می‌پرد. باورش نمی‌شد دخترکی به این جوانی ازدواج کرده باشد. دست برکه را رها می‌کند و در همان حالی که از او فاصله می‌گیرد، می‌گوید: - اوکـــــــــــــی! رفتم.‌.. نفسش را بیرون می‌فرستد و سپهری که آن ور خط، «الو الو» می‌کند، می‌‌گوید: - رفتش سپهر.. زود بیا. سپهر «باشه» می‌گوید و تماس را قطع می‌کند. دقیقه‌ای بعد، سپهر با شیر کاکائو و کیک، کنار برکه می‌آید. سهم او را به دستش می‌دهد و می‌گوید: - کدوم پسره مزاحمت شده بود؟؟ هنوز هست؟ نفسِ کلافه اش را بیرون می‌فرستد. - بیخیال سپهر. حوصلهٔ دعوا و جر و بحث ندارم. بیا بریم نزدیک دریا، روی شن‌ها بشینیم و راحت شیر و کیک‌مون رو بخوریم. سپهر شانه بالا می‌اندازد و رضایت می‌دهد. با هم، کنار دریا می‌روند‌ و روی شن‌های ساحل می‌نشینند. برکه، سرش را روی شانهٔ سپهر می‌گذارد و لبخند می‌زند. یکی از زیباترین لحظات عمرش را تجربه می‌کرد. کنار یار بودن، روی شن های ساحل، امواج دریا... چه چیزی می‌توانست برایش دلنشین تر از این لحظه باشد؟ بعد از دریا، به محل اقامت‌شان برمی‌گردند. سپهر که حسابی خسته و کوفته است، به محض رسیدن‌شان تنش را روی تخت رها می‌کند. ناله می‌زند: - وااای! نابـــــــود شدم برکه! برکه می‌خندد و می‌گوید: - ولی سپهر ارزش داشت، نه؟ چقدر رفتیم گشت و گذار و خوش گذروندیم.. خیلی خوب بود. سپهر که چشمانش در مرز بسته شدن هستند، در میان عالمِ خواب و بیداری، «هومی» می‌گوید و بلافاصله به خواب می‌رود. لبان برکه می‌شکفند. لباس هایش را تعویض می‌کند و با حالی خوب، خود را به آغوشِ گرم و دلنشین خواب می‌سپارد. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۹۱ سرش به سمت پسر جوا
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم . . موبایلش زنگ می‌خورد. آن را از کنار دستش برمی‌دارد و نگاهی به مخاطب زنگ زده می‌اندازد. «عرفان» است. بعد از مکثی کوتاه، آیکون سبز رنگ را می‌کشد. صدای بشاش عرفان، درون گوشی پخش می‌شود: - سلام علیکم آقای منتظری. خوب هستی خداروشکر؟ کم جان می‌‌گوید: - سلام. می‌گذره.. تو‌ خوبی داداش؟ - من خوبم. عیال چطوره؟ تلخندی روی لبانش می‌نشیند. بدون مقدمه چینی و مکث، می‌گوید: - همه چی تموم شده عرفان. دیگه قرار نیست ما ازدواج کنیم. اخم‌های عرفان، در هم می‌روند. متعجب می‌‌گوید: - یعنی چی؟؟ چی شده مگه؟؟؟ نفسش را بیرون می‌فرستد. - یک سری مشکلات پیش اومد که نشد حل‌شون کنیم. کاری داشتی زنگ زدی؟ عرفان، ناباور می‌گوید: - ستار من الان باید بفهمم؟ اگه من زنگ نمی‌زدم خبر نمی‌دادی بهم که چی شده؟؟؟ شرمنده می‌‌گوید: - عرفان.. این مدت حوصله هیچی رو نداشتم. بهش فکر نکن دیگه، همه چیز تموم شده. عرفان، برادرانه می‌گوید: - داداش انگار..حالت خوب نیست، از صدات مشخصه! - خوبم عرفان. کارتو بگو؟ عرفان با آنکه نگران حال اوست، کوتاه می‌آید. چون می‌دانست پافشاریِ بیش از این، ستار را عصبی و کلافه می‌کند. بعد از مکثی کوتاه می‌گوید: - فردا میام دنبالت، قرار گذاشتیم با بچه ها بریم یه مسافرت کوتاه. ستار کلافه می‌‌گوید: - یه جوری حرف می‌زنی انگار که اگر نیام، تو منو به زور همراه خودت می‌کشونی. عرفان، حق به جانب می‌‌گوید: - معــــلـــومـــــــــــه! مخالفت می‌کند. - نه عرفان.. حال و حوصله سفر رو ندارم. شما برین، خوش باشین. عرفان، عصبی می‌شود. - اولا که با عرض پوزش، شما غلط می‌کنی عزیز من! بایـــــــــــد بیـــــــــــای! اوکــــــــــــــی؟ «اوکی» آخرش را با تحکم می‌گوید و جدیت. ستار، تلاش های آخرش را هم می‌کند که هر طور شده از زیر بار این تفریح، شانه خالی کند: - عرفان، داداش، درکم می‌کنی؟ می‌گم ناخوشم.. عرفان نوچی می‌‌کند. - درکت می‌کنم که می‌گم بایــــــــد بیای! فردا میام دنبالت و تمام! خداحافظ. حرف های پایانی‌اش را می‌گوید و تماس را قطع می‌کند. ستار، کلافه، نفسش را بیرون می‌فرستد و سری به چپ و راست تکان می‌دهد. درب اتاقش باز می‌شود. زهرا خانم لبخند می‌زند و می‌گوید: - پسرم بیا نهار. سر تکان می‌دهد و می‌ایستد. پشت سر مادرش، بیرون می‌آید و دور سفرهٔ نهار می‌نشینند. «بسم الله» می‌گوید و بی‌میل کمی از غذایش را می‌خورد. بعد از مکثی کوتاه رو به پدر و مادرش می‌‌گوید: - عرفان زنگ زد بهم، پیله کرده که فردا باهاشون برم بیرون.. با اجازه، فردا می‌رم. زهرا خانم با لبخند می‌گوید: - خدا خیر عرفان بده. برو مادر... برو یه هوایی به سر و کلت بخوره و یکم سرِ حال بیای. به سلامت. علی آقا هم صحبت های همسرش را با تکان های سر، تائید می‌کند. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۹۲ . . موبایلش زنگ
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم ستاره بغ کرده می‌گوید: - داداش.. تو بری من باز تنها می‌شم که! لبخندی می‌زند و لپش را می‌کشد. - اگه می‌تونی عرفان رو راضی کن، من از خدامه بمونم آبجی. ستاره چینی به بینی‌اش می‌اندازد. - اون عرفان واقعا پیله ست داداش! شرمنده، کاری از دست منم ساخته نیست، باید بری دیگه.. زهرا خانم، برای ستاره چشم درشت می‌کند. - خجالت بکش دختر! پشت سر پسر مردم حرف نزن. ستاره بی‌خیال می‌خندد و شانه بالا می‌اندازد. - مامان باور کن خودشم اینو می‌دونه! زهرا خانم نفسش را بیرون می‌فرستد. - اصلا هر چی، خوب نیست عزیز من. - چشــــــــــم! این دفعه دیدمش بهش می‌گم پشت سرش چی گفتم! زهرا خانم می‌خندد‌ و سری به چپ و راست تکان می‌دهد. ستار، نهارش را در کنار جمع صمیمی خانواده می‌خورد و خدا را برای داشتن شان شکر می‌کند. . . عرفان دستش را روی بوق گذاشته و آن را از جایش هم تکان نمی‌دهد. ستاره رو به ستار که با عجله دارد کفش هایش را می‌پوشد، می‌گوید: - داداش! چرا اینجوری می‌کنه؟ الان همسایه ها می‌ریزن بیرون! ستار می‌ایستد و کوله اش را روی شانه اش جا به جا می‌کند. - دیر شده حتما. من برم.. همگی خدانگهدارتون. همه خداحافظی می‌کنند. زهرا خانم می‌گوید: - خدانگهدارت عزیزم. مراقب خودت باش. ستار، سری تکان می‌دهد و از خانه بیرون می‌زند. زهرا خانم زیر لب، برای او و دوستانش آیت‌الکرسی می‌خواند و آنها را به خدا می‌سپارد. ستار، سوار ماشین می‌شود و عرفان بالاخره دستش را از روی بوق برمی‌دارد. - سلام. عرفان پایش را روی گاز می‌فشارد و طلبکار می‌گوید: - علیک سلام! جا موندیم ستار! چیکار می‌کنی تو یک ساعت؟؟ نگاهش می‌کند‌. - تو به من گفتی تا ساعت هشت آماده باشم. هفت و نیم اومدی جلو در خونه برادر من! مقصر خودتی... همهٔ ملت رو هم از خواب بی خواب کردی، یه دقیقه دستت رو از رو بوق برمی‌داشتی چی‌ می‌شد؟! عرفان، کلافه، نفسش را بیرون می‌فرستد و سکوت می‌کند‌. دقایقی در سکوت می‌گذرد که بعد عرفان، با ملایمت می‌گوید: - حالت چطوره داداش؟ نگاهش را به خیابان می‌دوزد‌. - بد نیستم. ناگهان با به یاد آوردنِ نکته‌ای رو به عرفان می‌کند و می‌گوید: - عرفان به بچه ها نگی چی شده ها! عرفان لبش را می‌گزد و سرش را می‌خاراند. - یکم دیر گفتی داداش. به همه گفتم و سفارش کردم کاری کنن بهت خوش بگذره. این باز ستار است که طلبکار و عصبی می‌شود. - عرفان تو نباید قبلش از من بپرسی؟؟ من خیر سرم اومدم با تو درد و دل کردم! عرفان می‌خندد و دستش را روی پای ستار می‌زند. - داداش برزخی نشو! شوخی کردم.. این قلب من، صندوقچهٔ اصراره. خیالت راحت! نفسش را بیرون می‌‌فرستد و خیره به او می‌گوید: - دقیقا همین که میگی خیالت راحت، من بیشتر استرس می‌گیرم! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم عرفان از گوشهٔ چشم نگاهش می‌کند. - بی‌مزه! لبی برایش کج می‌کند و چیزی نمی‌گوید. ساعتی بعد، برای خوردن صبحانه، می‌ایستند. عرفان، حصیر را از صندق عقب ماشینش بیرون می‌آورد و زیر درخت، پهن می‌کند. مرتضی و احمد، از ماشین پیاده می‌شوند و کنار رفقایشان می‌آیند. مرتضی با چشمانی گرد شده، رو به ستار می‌‌گوید: - بــــــــــه بــــــــــه! چه عجب، ما چشممون به جمال شما روشن شـــــــــــــد! احمد، به عادت همیشه‌اش، به کمر ستار می‌کوبد و در تایید حرف‌های مرتضی می‌گوید: - راست میگه! خیلی کم پیدایی! ستار می‌خندد. - الان من در خدمتتون هستم. احمد چشمکی به رویش می‌زند. - بعث افتخار ماست! با خنده، برایش سری تکان می‌دهد. عرفان، رو به مرتضی می‌‌گوید: - مرتضی برو بساط صبحانه رو بیار. مرتضی، ناگهان به پیشانی‌اش می‌زند! عرفان بلند می‌گوید: - مرتضـــــــــــــی! نگو یادت رفتـــــــــــه؟؟؟! مرتضی سرش را تکان می‌دهد. - داداش، شرمنده یادم رفته! ستار و احمد می‌خندند. ستار می‌گوید: - واقعا خسته نباشی مرتضی. عرفان و مرتضی هم می‌خندند. عرفان کنار مرتضی می‌رود و گردنش را یک سیلی مهمان می‌کند. مرتضی، «آخ» می‌گوید و دست پشت گردنش می‌کشد. احمد می‌‌گوید: - عرفان جمع کن حصیر رو. می‌ریم جلوتر شاید یه سوپری، چیزی پیدا شد. عرفان سر تکان می‌دهد و حصیر را جمع می‌کند. مرتضی می‌گوید: - ما جلوتر می‌ریم که جایی پیدا کنیم. ستار که در جمع دوستان، غم فراموشش شده است، می‌‌گوید: - مرتضی من یکی می‌ترسم مسیولیت بدم دست تو! بذار ما جلو بریم.. مرتضی به شوخی اخم می‌کند. - بیا برو بــــــابــــــــا! تو دیگه برا من زبـــــــــــــون در اوردی. پسرهٔ بی‌مـــــــــــــزه! می‌گوید و بدون توجه به بقیه راهش را می‌کشد و می‌رود‌. احمد خداحافظی می‌کند و با دو، خودش را به ماشین مرتضی می‌رساند که جا نماند. ستار، حصیر را از عرفان می‌گیرد و در صندوق می‌گذارد. بعد از آن، خودش می‌رود پشت فرمان می‌نشیند. عرفان هم سوار می‌شود و می‌گوید: - خودم می‌نشستم. ستار استارت ماشین را می‌زند. - مقصدِ بعدی تو بشین. عرفان تنها سری برایش تکان می‌دهد. بعد از مکثی کوتاه می‌گوید: - خدا بگم این مرتضی رو چیکارش کنه! ناشتا از خونه زدیم بیرون به امید همین صبحانه، بعد حالا این آقا یادش رفته. بیچاره زنش.. چطوری می‌خواد تحملش کنه؟؟ ستار به غر غر های عرفان می‌خندد و می‌گوید: - حالا انقدر حرص نخور. . . با دیدن اولین سوپری میان راه، توقف می‌کنند. نان و پنیری می‌خرند و صبحانه‌ای سرپایی می‌خورند. از شانس بد، در میان راه، یکی از لاستیک های ماشین عرفان، پنچر می‌شود. در آن نزدیکی هیچ تعمیرگاهی هم وجود نداشت که خودشان را به آنجا برسانند. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۹۴ عرفان از گوشهٔ چشم
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم چند ساعتی را معطل می‌شوند ‌و بعد از تعویض لاستیک، به مسیر‌شان ادامه می‌دهند. آسمان هم رنگ می‌بازد و ماه رخ می‌نماید. سیاهی شب را می‌شکافند و پیش می‌روند تا بلاخره به مقصد برسند. تخمه گرفته‌اند و راننده و کمک راننده، تخمه می‌شکنند. راننده ها عرفان و مرتضی هستند. مرتضی هم که جانش برای تخمه در می‌رود، هی تخمه برمی‌دارد می‌شکند. احمد پلاستیک تخمه را از روی پایش برمی‌دارد و می‌‌گوید: - بسه مرتضی! حواست به جاده باشه! مرتضی پوست تخمه را درون پلاستیک دیگر می‌اندازد و طبق انتظار، اعتراض می‌کند: - احمد بده به من، حواسم هست. اینجوری حداقل خوابم می‌پره‌.. احمد باز مخالفت می‌کند. مرتضی دستش را می‌کشد تا پلاستیک تخمه را بگیرد، اما ناگهان ماشین به چیزی برخورد و مرتضی با هراس، پایش را روی ترمز فشار می‌دهد. احمد و مرتضی به هم نگاه می‌کنند. احمد نفسش را بیرون می‌فرستد و می‌گوید: - احتمالاً حیوونه. قلب هردوشان، پر تپش، می‌تپد. از ماشین پیاده می‌شوند. عرفان با دیدن مرتضی و احمد که وسط جاده ایستاده است، از سرعتش می‌کاهد. ستار متعجب می‌گوید: - چرا وسط خیابون وایستادن؟ عرفان شانه بالا می‌اندازد و ماشین را کنار جاده نگه می‌دارد. هردو، از ماشین پیاده می‌شوند و به سمت احمد و مرتضی می‌روند. - بچه ها چرا وسط جاده وایــ... حرف عرفان، نیمه و دهانش باز می‌ماند. ستار، روی زانو می‌نشیند و نگاهش می‌کند. - وای.. آدمه.. نفس مرتضی تنگ می‌شود‌. کنار ستار می‌نشیند و می‌گوید: - چی..چیکار کنیم؟؟ عرفان با بهت می‌گوید: - آدم اینجا چیکار می‌کنه؟؟ ذهن همه را همین سوال پر کردن بود. احمد فلش موبایلش را روشن می‌کند و روی فرد می‌گیرد. با روشنایی بیشتر، متوجه می‌شوند فردی که با او تصادف کرده‌اند، یک دختر جوان است! صدای احمد در می‌آید: - زنه... دختر جوان، نفس نفس می‌زد. ستار می‌ایستد و نگران می‌گوید: - زنگ بزنین صد و پانزده یا هر شماره‌ای که می‌تونه بیاد کمک.. مرتضی از همه نگران تر است. چرا که او پشت فرمان بوده و جان دختر جوان، وصله جان اوست! کنار ستاری می‌رود که دارد تمام سعیش را برای پیدا کردن آنتن و برقراری ارتباط می‌کند. صدایش می‌لرزید. می‌گوید: - ستار... اگه بمیره‌... نگاهش می‌کند. دست روی شانه اش می‌گذارد و با آرامش می‌‌گوید: - مرتضی.. اصلا به این فکر نکن. زنده می‌مونه، مطمئن باش. عرفان و احمد هم کنار آنها می‌آیند. عرفان می‌گوید: - آنتن نیست ستار. چیکار کنیم؟؟ احمد بلند می‌‌گوید: - صد و دوازده رو بگیرین، اون بدون آنتن هم جواب می‌ده. ستار، سریع، شماره گیری می‌کند. ارتباط، با موفقیت برقرار می‌شود و به زحمت آدرس را می‌دهد. ساعتی بعد، ماشین امداد از راه می‌رسد. دختر جوان را روی برانکارد می‌گذارند. همه، سوار ماشین‌هایشان می‌شوند و پشت ماشین امداد حرکت می‌کنند. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم به بیمارستان می‌رسند. مرتضی، هول زده از ماشینش پیاده می‌شود و حتی در ماشین را پشت سرش نمی‌بندد. احمد، در را به جای او می‌بندد. ستار، کنار پرستارها می‌رود و می‌پرسد: - آقا..حالش چطوره؟ پرستار همانطور که دارد برانکارد را می‌کشد، جواب می‌دهد: - سرش ضربه خورده و خون زیادی ازش رفته.. چشم به او می‌دوزد و ادامه می‌دهد: - همین جا بمونین، پلیس برای رسیدگی داره میاد. سر تکان می‌دهد و در جایش می‌ایستد. پرستار ها به همراه برانکارد وارد بخش دیگری می‌شوند. مرتضی، خودش را کنارش می‌رساند. - چی شــــــــد؟؟؟ چنگ به موهایش می‌زند‌ و صحبت های پرستار را برایش بازگو می‌کند. در ادامه می‌گوید: - ان‌شاءالله که چیزی نیست. مرتضی زیر لب «ان‌شاءالله» زمزمه می‌کند. ساعتی بعد، پلیس از راه می‌رسد و هر چهار نفرشان را از زیر تیغ سوال هایش می‌گذراند. مرتضی آنقدر اظطراب داشت که دستانش می‌لرزیدند. هیچ کدام گمان نمی‌کردند سفرشان شروع نشده، به این اتفاق ناخوشایند دچار شود. روی صندلی ها می‌‌نشینند. مرتضی با دلی نگران، طول و عرض راهرو را طی می‌کند و مدام چنگ به موهایش می‌زند. عرفان، کلافه، می‌گوید: - مرتضی بیا بشین. از ریشه کندی موهاتو! مرتضی، به پیشانی‌اش می‌زند. - مقصر منِ بی‌حواسم! چقدر احمد گفت حواسمو بدم به جاده! گند زدم تو سفرمون..! احمد از جایش برمی‌خیزد. کنار مرتضی می‌رود و دست روی شانه‌اش می‌گذارد. برادرانه می‌‌گوید: - داداش... توی این اتفاق همه ما مسئولیم. فقط خودت رو مقصر ندون.. نگرانی ما این نیست که برنامهٔ سفرمون بهم خورده، هممون نگران اون خانومیم. مرتضی قدردان احمد را می‌نگرد. حالا از طوفان درونش کمی کاسته شده و خورشید از پشت ابر رخ نشان می‌داد. نفسش را بیرون می‌فرستد و سری تکان می‌دهد. ستار، می‌ایستد و می‌گوید: - من می‌رم یه چیزی بگیرم بخوریم. مرتضی، نگاهش می‌کند. دلش می‌خواست هوایی بخورد و از فضای بیمارستان کمی دور شود. می‌‌گوید: - منم باهات میام. سر تکان می‌دهد. به همراه هم، از بیمارستان بیرون می‌زنند و از نزدیک ترین مکان، ساندویچ می‌خرند. وقتی به بیمارستان برمی‌گردند، عمل دختر به پایان رسیده است. عرفان، به سمت ستار می‌آید و پلاستیک ساندویچ ها را از دستش می‌قاپد. - مردم از گرسنگی.. مرتضی، نگران می‌‌گوید: - چیه؟ چی شد عرفان؟ عملش تموم شده که تو عین خیالت نیست؟ عرفان، گازی به ساندویچش می‌زند و با دهان پر، چند کلمه‌ای را می‌گوید، اما کسی چیزی نمی‌فهمد. احمد می‌خندد و می‌گوید: - حالمون‌و بهم زدی عرفان! چشم به ستار و مرتضی می‌دوزد‌ و ادامه می‌دهد: - خداروشکر عملش موفقیت آمیز بوده و حال عمومیش هم خوبه. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۹۶ به بیمارستان می‌رس
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم مرتضی، چنان نفسش را بیرون می‌فرستد که انگار خبر آزادی‌اش را از بند زندان داده‌اند! از صمیم قلب، خدا را شکر می‌کند. ستار هم خیالش راحت می‌شود. با قلبی آرام‌تر و اشتهایی باز تر، شام‌شان را می‌خورند. ساعتی بعد، دختر جوان به‌هوش می‌آید. بعد از صحبت های پلیس با او، نوبت پسر هاست که آنها هم می‌ماند چه کسی برای صحبت با دختر جوان برود. عرفان، توپ را در زمین ستار می‌اندازد و هندوانه ها را زیر بغلش می‌دهد: - ستار، تو معلمی.. خوب بلدی حرف بزنی، برو. دیگر رفقا هم با تکان دادن سر، حرف عرفان را تائید می‌‌کنند. ستار نفسش را بیرون می‌فرستد و می‌‌گوید: - می‌دونستم آخرش خودم باید برم. به رویش لبخندی می‌‌زنند و او‌ را روانهٔ اتاق می‌کنند. دختر، با سری باند پیچی شده، به سقف اتاق خیره است. با قدم‌هایی آرام، نزدیک تختش می‌رود و می‌‌گوید: - سلام. دختر که انگار با صدایش از خیال بیرون پریده است، با هراس سرش را به سمت او می‌چرخاند. بریده بریده می‌گوید: - تو..تو کی هستی؟ با آرامش می‌‌گوید: - کسی که با شما تصادف کرده. خوبین؟ دختر، آب دهانش را پایین می‌فرستد. - خو..بم. - پلیس گفت شکایتی نداشتین؟ بدون آنکه به او نگاه کند، سر تکان می‌دهد. - مقصر..خودم بودم که..پریدم وسط..جاده. ستار، سرش را تکان می‌دهد و بعد از مکثی کوتاه می‌گوید: - ببخشین که می‌پرسم.. اما..شما... دختر، میان حرفش می‌پرد و با صدای لرزانش می‌گوید آنچه که مرد جوان روبرویش می‌خواهد بپرسد‌. زبان و قلب پر درد او، تا که گوش شنوایی برای حرف هایش می‌یابیدند، سفره دل را باز می‌کردند. - آره، هیچ کسو ندارم! بی پناهم! بی‌کسم! اون پسرهٔ هرزه که به زور..منو به عقدش در اوردن، بعد از تموم شدن کثافت کاری هاش...ولم کرد تو اون بیابون.. صدای هق هقش اوج می‌گیرد و با دستانش صورتش را می‌پوشاند. ستار، هول می‌کند. او نمی‌خواست حال دختر را اینگونه دگرگون کند! می‌گوید: - آروم..باشین. من می‌رم.. دختر، قبل از خروجش می‌‌گوید: - می...میشه یه لیوان آب بهم بدین؟ ستار، متعجب از خواسته‌اش چند قدمی عقب برمی‌گردد و لیوان آبی برایش می‌ریزد و جلویش می‌گیرد. دختر با مکث دستانش را بالا می‌آورد و کمی در هوا تکان می‌دهد تا که دستانش لیوان را لمس می‌کنند. لیوان آب را می‌گیرد، به لبانش نزدیک می‌کند و از آن می‌نوشد. ستار، با بهت می‌گوید: - نمی‌بینید؟؟ دختر، تلخندی می‌زند. - نمی‌بینم... نابینام! نگاهش، بی‌اختیار، رنگی از ترحم می‌گیرد. دختر می‌‌گوید: - از..این نگاه بدم میاد.. - شما.. مگه نگفتین... برای بار دوم، حرفش را قبل از کامل ادا شدن، می‌خواند. - نمی‌بینم..ولی حس می‌کنم! حس می‌کنم این نگاه ترحم برانگیز رو که توی تموم این سالها حسش کردم.. ستار مکث می‌کند و لحظه‌ای بعد می‌گوید: - ببخشین... ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم دختر سکوت می‌کند و جوابی نمی‌دهد. ستار، با «خداحافظ» زیر لب، از اتاق بیرون می‌آید. اصلا مواجه شدن با این وقایع را نداشت. مرتضی، با دیدن چهرهٔ بهت زدهٔ ستار، باز نگرانی به وجودش تزریق می‌شود. کنارش می‌رود. - چی شده ستار؟ چرا قیافت این شکلیه؟ به خود می‌آید و مرتضی را نگاه می‌کند. می‌‌گوید: - شاید..باورت نشه ولی اون..نابیناست! عرفان، ناباور از جایش برمی‌خیزد. - شوخی می‌کنـــــــــــــی؟؟؟ سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. به دیوار تکیه و ماجرای دختر را برایشان مختصر، شرح می‌دهد. احمد می‌‌گوید: - حالا باید چیکار کنیم؟ گفته شکایتی نداره.. باید بریم یا... - من با اون «یا...» موافقم. ستار می‌گوید و نگاه رفقایش را به خود جلب می‌کند. احمد می‌پرسد: - بمونیم و کاری براش بکنیم؟ چه کاری از دست ما بر میاد الان؟؟ شانه بالا می‌اندازد. - نمی‌دونم... فقط وجدانم اجازه نمی‌ده همین‌طور ولش کنیم و بریم.. عرفان می‌گوید: - ستار.. مثلاً چی؟ ما فقط می‌تونیم هزینه بیمارستانش رو که وظیفه خودمون هم هست، بدیم.. جز این کاری از دستمون برمیاد؟! مرتضی در صحنه حاضر می‌شود. - عرفان درست میگه. ما چیز زیادی ازش نمی‌دونیم.. اصلا نمی‌دونیم برای کدوم شهره! کجا زندگی میکنه؟ رفقایش درست می‌گفتند، اما دل او راضی نمی‌شد. رو به دوستانش می‌کند و می‌گوید: - حداقل یه شماره پیشش می‌ذاریم که اگر کاری داشت باهامون تماس بگیره. احمد می‌‌گوید: - داداش..نمی‌بینه! چطوری زنگ بزنه؟ ستار کلافه، پوفی می‌کشد. - دوباره می‌رم باهاش صحبت می‌کنم.. می‌گوید و وارد اتاق می‌شود. چشمان خیس دختر، قلبش را به درد می‌آورد. می‌خواهد چیزی بگوید که دختر قبل از او، لب می‌زند: - کاش..حداقل حرفاتون رو‌ پشت..در نمی‌زدین! صدایش عصبی می‌شود و لرزان. - بهتون گفتـــــــم که ترحـــــــــم کسی رو نمی‌خــــــــــــــــوام! ستار، کمی هول می‌کند. - نه، نه.. باور کنین قصد ترحم نداشتیم.. فقط..فقط‌ می‌خوایم کمک کنیم.. دختر، با گریه می‌گوید: - مگه من کمک خواستم؟؟؟ چقدر بودن اون آدمایی که گفتن می‌خوایم کمکت کنیم. کمک که نکردن حتی..حتی... صدای هق هقش اجازه نمی‌دهد بیش از ادامه دهد. ستار می‌‌گوید: - اینجوری نیست... باور کنین اینجوری نیست. منو باور کنین.. حس می‌کنین.. مطمئنم حس می‌کنین که حرفام از صمیم قلبم به زبون میان... باران اشک های دختر، بند می‌آید. ستار کمی نزدیک تر می‌رود. - برای جبران تصادف... برای یه کمک برادرانه، ما همیشه هستیم. شمارم رو بذارم می‌تونین باهام در ارتباط باشین؟ دختر، بعد از مکثی کوتاه می‌گوید: - گوشیم...توی جیب لباسم بود. شارژ نداشت.. کجاست؟ نگاهی به میز کنار تختش می‌کند. موبایل ساده‌اش، کنار پارچ آب بود. می‌‌گوید: - همین جاست. آن را برمی‌دارد و به دستش می‌دهد. - زدن تو شارژ. برام بازش می‌کنین که شمارم رو بذارم؟ دختر، با تردید رمزش را باز می‌کند. سال‌ها دست و پنجه نرم کردن با این محدودیت، او را مجبور به آموختنِ استفاده کردن از موبایل با وجود ندیدنش کرده بود. نه تنها فقط این، بلکه خیلی امور دیگر... موبایلش را به ستار می‌دهد. ستار شماره‌اش را ثبت می‌کند و موبایل را به او برمی‌گرداند. - اسمم رو با نام منتظری ثبت کردم. هر مشکلی بود، در خدمتم. می‌گوید و با «خداحافظ، ان‌شاءالله بهتر باشین» اتاق را ترک می‌کند. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۹۸ دختر سکوت می‌کند و
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم . . شب از راه می‌رسد و شیدا می‌بایست از آغوش پرمهر مادر و آغوش حمایتگر پدر و از حضور در کانون گرم خانواده خداحافظی کند. از خانه بیرون می‌آید و وارد حیاط‌شان می‌شود. کنار باغچه‌شان می‌رود و شاخ و برگ درختان را نوازش می‌کند که صدای بوق ماشین امیر، بلند می‌شود. نفس عمیقی می‌کشد و از حیاط بیرون می‌آید. سوار ماشین می‌شود و زیر لب سلام می‌کند. امیر هم همانند خودش جوابش را می‌دهد. ساعتی بعد، به عمارت آقابزرگ می‌رسند. به محض ورودشان به خانه، آقا بزرگ می‌‌گوید: - دیر کردین! امیر که حسابی کلافه و خسته است، جواب می‌دهد: - ببخشین. یکم گشت و گذار هامون طولانی شدو زمان از دستمون در رفت. آقا بزرگ، عینک قاب مستطیلی‌اش را از چشمانش برمی‌دارد و می‌‌گوید: - کجا رفته بودین؟ امیر که فکر اینجایش را نکرده است، کمی من و من می‌کند. بعد از مکثی کوتاه می‌گوید: - اول..رفتیم کافه..بعدشم یه پارک همین اطراف. آقا بزرگ همانطور که با چشمان ریزبینش، امیر و شیدا را می‌نگرد، از جایش بلند می‌شود. سری برایشان تکان می‌دهد با گفتن «شب‌ بخیر» راهی اتاقش می‌شود. امیر، جلوتر از شیدا، از پله ها بالا می‌رود. پشت سرش می‌دود و خودش را به امیر می‌رساند. نگران می‌‌گوید: - یعنی..فهمید؟ امیر، بیخیال شانه بالا می‌اندازد. - نمی‌دونم. درب اتاق‌شان را باز می‌کند و داخل می‌رود. شیدا، لبش را می‌گزد و پشت سر آن، وارد اتاق می‌شود. امیر، بی‌توجه به حضور شیدا، لباس از تنش در می‌آورد. رویش را با خجالت از او برمی‌گرداند. امیر پوزخندی می‌زند، لباس راحتی اش را می‌پوشد و بدون تولید صدا، نزدیکش می‌رود. دست روی شانه‌اش می‌گذارد. شیدا، از لمس ناگهانی‌اش، می‌ترسد و شانه‌هایش بالا می‌پرند. امیر لبی کج می‌کند و می‌گوید: - برگرد... - لباس..ندارین.. امیر که امشب حسابی دلش هوس اذیت کردن، کرده است، می‌گوید: - خب..نداشته باشم! مشکلش چیه؟ من شوهرتم. نفس کلافه اش را بیرون می‌فرستد. - خوا..هش می‌‌کنم..اذیت نکنین.. امیر لبخندی خبیث می‌زند، دستانش روی بازوان شیدا می‌گذارد و ناگهان او را به سمت خود می‌چرخاند. برای آنکه شیدا عکس عملی نشان بدهد و چشمانش را بندد، دیر می‌شود. با دیدن تنِ پوشیدهٔ امیر، نگاه طلبکارش بالا کشیده می‌شود و در گوی های خندان امیر می‌نشیند. امیر برایش ابرو بالا می‌پراند و می‌گوید: - بله؟ چیزی نمی‌گوید و تقلا می‌کند که از حصار دستانش رها شود. - ولم..کنین. امیر لجبازی‌اش گل می‌کند. او را به سمت خود می‌کشد و در نزدیک‌ترین فاصله به خود قرار می‌دهد. یا می‌شود گفت، فاصله را به صفر می‌رساند! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۹۹ . . شب از راه می‌
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم گوی های شیدا، می‌لرزند. گونه هایش رنگ‌ می‌بازند. امیر می‌‌گوید: - از اینکه ازم فرار می‌کنی خوشم نمیاد. لرزان می‌گوید: - چون..چون نمی‌تونم با این..زندگی کنار بیام.. برام سخته، نمی‌تونم فرار نکنم! جای..من نیستین که بفهمین. امیر، دست زیر چانهٔ شیدا می‌گذارد و سرش را بالا می‌آورد. چشمان شیدا در نگاه جدیِ امیر گره می‌خورد. امیر می‌گوید: - هر چی که هست، من دوسش ندارم شیدا! برای راحتیه خودت که شده باهاش کنار بیا! خیلی زود... حصار دستانش را رها و شیدا را از بند آزاد می‌کند. دست در جیب شلوار راحتی اش می‌کند و انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده است، می‌‌گوید: - شام خوردی؟ شیدا، دست به شالش می‌کشد و سر تکان می‌دهد. - بله، خوردم. امیر سمت درب اتاق می‌رود، قبل از خروجش به سمت شیدا برمی‌گردد و می‌‌گوید: - می‌تونی برای من شام درست کنی؟ گرسنه‌ام. شیدا کمی تعجب می‌کند. مکثش که طولانی می‌شود، امیر می‌‌گوید: - انقدر سوالم سخت بود؟ به خود می‌آید. - باشه، درست می‌کنم. امیر سری تکان می‌دهد و از اتاق بیرون می‌آید. بدون آنکه لباس هایش را تعویض کند، پشت سرِ امیر روانهٔ آشپزخانه می‌شود. می‌پرسد: - چی درست کنم؟ امیر روی صندلی پشت میز می‌نشیند و کمی فکر می‌کند. - املت. سری تکان می‌دهد و کنار یخچال می‌رود. مواد لازم را برمی‌دارد و مشغول درست کردن غذای درخواستیِ همسرش می‌شود. با آن لباس ها، شال و کنار شعلهٔ گاز بودن، انگار در کورهٔ مواد مذاب به سر می‌برد. روی پیشانی‌اش دانه های عرق نشسته‌اند و امیر هم او و وضعیتش را می‌بیند. می‌ایستد و کنار شیدا می‌رود. شیدا، نیم نگاه به او می‌اندازد و چیزی نمی‌گوید‌. امیر، بدون اجازه‌ای دست جلو می‌برد و شال شیدا را از دور سرش باز می‌کند. شیدا تا می‌خواهد مانع او شود، شال کامل از روی سرش کنار رفته و گیسوانش نمایان شده اند. امیر، شالش را روی شانهٔ خودش می‌اندازد و با چشمکی می‌‌گوید: - اینجوری بهتره. گونه های شیدا باز گل‌گلی می‌شوند. دست دراز می‌کند که شالش را چنگ بزند اما امیر مچ دستش را می‌گیرد و می‌گوید: - نچ نچ! با چشم و ابرو به ماهیتابه اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد: - حواست به املتم‌ باشه. دستش را رها می‌کند. شیدا، ناچار مطیع او می‌شود و چشم به ماهیتابه می‌دوزد و زیر سنگینیِ نگاه خیرهٔ امیر، شام او را آماده می‌کند. ماهیتابه را روی میز می‌گذارد و می‌خواهد از آشپزخانه و در واقع تنها بودن با امیر فرار کند، اما اجازه نمی‌دهد. - بشین با هم بخوریم. نگاهش می‌کند. - گفتم که.. شام خوردم. گرسنه نیستم. خوابم میاد. لبان امیر از چهرهٔ سرخ شیدا، کج می‌شوند. قدم از قدم برمی‌دارد که دوباره امیر می‌‌گوید: - پس فقط بشین همینجا. ملتمس لب می‌زند. - خوابم میاد. لطفاً... امیر، نفس کلافه‌اش را بیرون می‌فرستد. نگاهش را از او می‌‌گیرد و می‌غرد: - بـــــــــرو. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗