فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتی نگاهی به
پهلو شکسته اش
ننداخت...💔🥲
ایامفاطمیه
فاطمیه
حضرتزهرا
@asipoflove
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۶۹ برکه لرزان میگوید
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۷۰
داخل کوچه میرود و آژانس برای خودش میگیرد.
زمانی نمیگذرد که آژانس میرسد و برکه سوار ماشین میشود.
سپهر اما بدون آنکه ذرهای برایش مهم باشد، به جمع دوستانش برمیگردد و فاقد هیچ اهمیتی به خوش گذرانی خودش میپردازد.
ساعتی بعد، برکه به خانهشان میرسد.
کلید را درون قفل میاندازد و وارد میشود.
چشمان بارانی اش یک لحظه هم امانش نمیدادند و توفانی، میباریدند.
به محض آنکه به خانه میرسد، بدون آنکه لباس هایش را تعویض کند، تنش را روی تخت رها میکند.
صدایش درون بالش، خفه میشود و خیسی اشک هایش روی آن مینشینند.
آنقدر اشک میریزد که نمیفهمد چگونه خواب میرود.
صبح، وقتی چشمانش را میگشاید، میبیند در آغوش سپهر است.
اتفاقات دیشب در ذهنش مرور میشوند و باز دلخوری و عصبانیت سراغش میآیند.
خودش را از آغوشش بیرون میکشد که علیرغم میل باطنیاش، سپهر چشمانش را باز میکند.
برکه میایستد و قصد ترک اتاق را میکند که سپهر دستش را میکشد و او را سرجایش برمیگرداند.
خیره به چشمان زیبا و دلفریب برکه، میگوید:
- قهری جیگر؟
نگاهش نمیکند.
سپهر دستش را جلو میبرد و گیسوانش را نوازش میکند.
- بگم غلط کردم، میبخشی؟
باز جوابی دریافت نمیکند.
برکه از سپهر فاصله میگیرد و میخواهد از روی تخت بلند شود، اما سپهر نمیگذارد.
کلافه میگوید:
- لباسام داره اذیتم میکنه. میخوام عوض کنم، ولم کن!
سپهر نچی میکند.
- نوچ! اول باید بگی بخشیدی، بعدش میزارم بری.
برکه، طلبکار و با بعضی که باز میهمان گلویش شده است، میگوید:
- فکر کردی به همین راحتی میتونم ببخشمت سپهر؟
تو دیشب..قلبمو شکستی!
سپهر دستی به ته ریشش میکشد.
- عشقم همه اشتباه میکنن.
منم یه اشتباهی کردم دیشب اونطوری حرف زدم. قول میدم تکرار نشه..
به ادامهٔ حرفش دروغی هم میبافد:
- بعد رفتنت عذاب وجدان گرفتم. فهمیدم بد کردم و رفتم یه گوش مالی حسابی به اون مردیکه دادم.
به فرید هم گوشزد کردم که دیگه نذازه این عوضی ها بیان.
کمی از دلخوری برکه کاسته میشود.
سپهر، بوسهای روی پیشانی اش میکارد و میگوید:
- حالا آشتی؟
کمی مکث میکند و بالاخره به چشمان سپهر نگاه میکند.
لب میزند:
- سپهر... بهم قول بده دیگه تحت هیچ شرایطی نمیشی اون سپهر دیشبی! خب؟
لبان سپهر، تا بناگوش کش میآیند.
- قربون این چشمای قشنگت عشقم.
چشــــــــــــم!
با شیطنت میگوید:
- سعیمو میکنم!
برکه برایش اخم و چشم درشت میکند.
سپهر که دیگر ظرفیت دلبریهاش را ندارد، میخندد و میگوید:
- به جون خودم و خودت شوخی کردم!
بالاخره او هم به لبانش رحمی میکند و اجازه میدهد کش بیایند.
پشت چشمی برایش نازک میکند و میگوید:
- حالا ولم کن برم لباسامو عوض کنم.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها🥳👇🏻
ورقهای جذاب و شیرین و هیجان بالا😎❤️🔥
🌀با بیش از #۲۵۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۵ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۰ داخل کوچه میرود
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۷۱
سپهر رهایش میکند.
بلند میشود و لباس هایش را تعویض میکند.
نگاهی به ساعت که نُه را نشان میدهد، میاندازد و بعد رو به سپهر می گوید:
- نباید بری سر کار؟
سپهر همانطور که باز دارد روی تخت دراز میکشد، میگوید:
- حوصلم نمیکشه برم عشقم.
دیشب ساعت سه صبح رسیدم خونه!
برکه برایش چشمی درشت میکند.
- تا ساعت سه اونجا چیکار میکردی؟
سپهر پلک روی هم میگذارد و جواب سربالا میدهد:
- هیچی، خوش گذرونی..
نفسش را بیرون میفرستد.
- حداقل نخواب سپهر.
سپهر کلافه میگوید:
- پاشم چیکار کنیم برکه؟ خستم..
برکه بعد از مکث کوتاهی با ذوق میگوید:
- پاشو بیا با هم نهار امروز رو درست کنیم. خیلی خوش میگذره!
سپهر پوفی میکشد.
- برکه دست بردار از سرم.. میخوام بخوابم. یه بار دیگه میام باهم درست میکنیم. خب عشقم؟
لبانش را پایین میدهد و بدون آنکه چیزی بگوید، از اتاق بیرون میزند.
سپهر به محض خروجش، ناسزایی نثارش و زیر لب «لعنتی» زمزمه میکند.
برکه داخل آشپزخانه میرود و صبحانهای مختصر میخورد.
با لیوان چای، داخل هال میآید و روبروی تلویزیون مینشیند.
شبکه ها را بیهدف جابهجا میکند.
چشمانش خبره به صفحهٔ تلویزیون هستند، اما مغزش جایی دیگری سیر میکند.
درست است سپهر را به خاطر اتفاق دیشب، بخشیده بود، اما هنوز دلخوریِ کوچکی ته دلش میدرخشد.
حداقل دلش میخواست الان ذوقش را کور نمیکرد و دل به دلش میداد.
او هم همانند خودش ذوق میکرد و با وجود خستگیهایش، برای لبخند همسرش تلاش میکرد.
نفسش را بیرون میفرستد.
از لیوان چایش کمی مینوشد و سعی میکند افکارش را دلخوری های ته قلبش، فراری دهد.
ساعتی بعد، نهارش را روی باز میگذارد و داخل اتاقشان میرود.
روی تخت مینشیند و دست روی بازوی سپهر میگذارد.
او را تکان میدهد و میگوید:
- سپهر.. سپهر پاشو دیگه. ساعت یازده شده.
سپهر یک چشمش را باز میکند.
لبان برکه بیاختیار به لبخندی آغشته و صدای خنده اش بلند میشود.
روی بازویش میکوبد:
- سپهر مسخره بازی در نیار. پاشو دیگه..
سپهر آن یکی چشمش را هم باز میکند.
کش و قوسی به بدنش میدهد و خمیازهاش میکشد.
برکه دست جلو میبرد و میان موهای بهم ریخته سپهر میکشد.
- انقدر که تو داری ناز میاری، شاهزادهٔ شاه پریون نمیاره!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۱ سپهر رهایش میکند.
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۷۲
سپهر میخندد و کمی تنش را بالا میکشد.
به تاج تخت تکیه میدهد و میگوید:
- عشقم شاید باورت نشه، ولی هنوزم دلم میخواد بخوابم!
چشمان برکه، به قاعدهٔ توپ، گرد میشوند.
- وااای سپهــــــــــر! بلند شو ببینم!
سپهر میخندد.
دست جلو میآورد و لپ برکه را میکشد.
- آخ من قربون این چشات برم! تعجب میکنی خیلی باحال میشی جیگر!
چشمکی هم ضمیمهٔ حرفش میکند.
قند در دل برکه آب میشود.
لبخند میزند و با عشق لب میزند:
- خوشحالم که تو رو کنارم دارم سپهر.
لبان سپهر کش میآیند.
- خب..طبق معمول وقتی که خوشحال میشی چیکار میکنی؟
من همونو دوست دارم!
میفهمد منظور سپهر چیست.
میخندد، سر جلو میبرد و شکوفهای روی گونهاش میکارد.
سپهر سرخوش میگوید:
- آخیــــــــــش! خواب از سرم پرید دیگه.
برکه میخندد و از او فاصله میگیرد.
هر دو بلند میشوند و از اتاق بیرون میزنند.
برکه برای سپهر چای میریزد و برایش میبرد.
کنارش، روی مبل مینشیند و میگوید:
- سپهر...
سپهر هورتی از چایش میکشد و سری برای برکه تکان میدهد.
برکه با لبخند میگوید:
- نظرت چیه بریم یه سفر سپهر؟
حال و هوامون هم عوض میشه. هوم؟
سپهر نگاهش میکند.
- کجا مثلاً؟
برکه با شوق، دستانش را به هم میکوبد.
- بریم..مازندران و اون طرفا. الان که تابستونه، اونجا هواش خیلی بهتره.
سپهر کمی مکث میکند و برنامهاش را از ذهن میگذراند.
میگوید:
- قول نمیدم، ولی باشه.
باید با رئیسم هماهنگ کنم. از فردا دو شیفت میمونم که سفر فقط عشق و حال کنیم.
سپهر عجیب سیاست داشت و دست شیطان را هم از پشت بسته بود.
خلق و خوی برکه را از بر بود میدانست نسبت به این حرفش چه واکنشی نشان میدهد.
برکه در دلش به خاطر این حرف سپهر ذوق میکند.
میگوید:
- برای چی؟ همون یه شیفت بری کافیه، من یه پس انداز خوب دارم.
سپهر نچی میکند.
- نه جیگر، تو دست به پس اندازت نزن. یه روز نیاز میشه.
برکه لبخند میزند.
- واسه حال خوبمون هم نیازه الان. بیخیال سپهر جونـــــــــــم!
سپهر که با سیاست خودش به خواسته اش رسیده و در دل دارد به سادگی برکه میخندد، لبخند میزند و از ته دل قربان صدقهٔ برکه میرود:
- عشقی برکه. همه دنیا یه طرف تو هم یه طرف. خیــــلـــــی میخــــــــوامــــــــت!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها🥳👇🏻
ورقهای جذاب و شیرین و هیجان بالا😎❤️🔥
🌀با بیش از #۲۵۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۵ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۲ سپهر میخندد و کمی
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۷۳
.
.
ستار، جای خالی ماشین امیر را مینگرد.
سنگ ریزهٔ جلوی پایش را پرت میکند و چنگ به موهایش میزند.
میماند چه کند! دیگر مغزش قد نمیدهد که فکری برای این موضوع بکند.
هم میدانست این مرد باعث رنجش شیدا است و هم واهمه داشت از اینکه امیر حرفش را عملی کند و با بیشتر پاپیچ شدنش، شیدا را عذاب دهد.
او به هیچ عنوان این را نمیخواست!
نه میتوانست دست بکشد و نه میتوانست ادامه دهد.
سخت ترین دوراهیِ عمرش را تجربه میکرد.
نفس لرزانش را بیرون میفرستد و سمت ماشینش میرود.
دلش طاقت نمیآورد!
قبل از برگشتن به خانه، به خانهٔ عباس آقا میرود.
هنوز حرف ها با شیدا داشت و غیر از این راه، هیچ راه ارتباطی برایش نمانده بود.
شیدا موبایلش را کامل خاموش کرده است و نمیخواهد احدی با او تماس بگیرد.
از ماشینش پیاده میشود.
تردید را کنار میگذارد و فرمان را دست دلش میدهد.
زنگ خانه شان را میزند و لحظهای بعد، صدای عباس آقا پخش میشود:
- کیه؟
ستار صدای گرفتهاش را صاف میکند.
- منم عباس آقا، ستار.
عباس آقا نفسش را بیرون میفرستد.
نمیتوانست میهمانش را رد کند.
در را باز میکند و «بفرمایید» میگوید.
خودش هم سریع کفش هایش را پا میزند و از خانه بیرون میآید.
ستار که سر به زیر داخل آمده است، با صدای پای کسی، سرش را بالا میآورد.
با دیدن عباس آقا، شرمنده میگوید:
- سلام. ببخشین مزاحم شدم..
عباس آقا لبخندی کم جان میزند.
- مراحمی..پسرم. بفرما داخل..
کاری داشتی؟
ستار تشکر میکند.
- ممنون، داخل نمیام. فقط اومدم که یکم با شیدا خانوم صحبت کنم. امکانش هست؟
عباس آقا با تردید میگوید:
- چه صحبتی؟ شیدا تازه یکم آروم گرفته..
ستار با لحن غمیگینی میگوید:
- قول میدم آخرین باری باشه که میام، فقط باید باهاشون صحبت کنم..
عباس آقا، سکوت میکند.
چشمان درخشان و صدای لرزان ستار، به او اجازه نمیدهد که مخالفت کند.
بدون هیچ حرفی داخل میرود و پشت درب اتاق برکه.
شیرین خانم میگوید:
- کی بود عباس؟
عباس آقا نیمرخش را به سمت همسرش میچرخاند.
- ستار.
میخواد با شیدا حرف بزنه...
شیرین خانم تعجب میکند.
کنار پنجره رو به حیاطشان میرود، کمی پرده کنار و ستار را دید میزند.
عباس آقا، آن طرف چند تقه به درب اتاق شیدا میزند.
- شیدا بابا، اجازه هست؟
شیدا، با صدای پدر از روی تختش بلند میشود و درب اتاق را باز میکند.
لبخندی بیجلوه بر لب مینشاند و میگوید:
- جانم بابا؟
عباس آقا با سر، به حیاطشان اشاره میکند و میگوید:
- ستار اومده بابا جان. میخواد باهات حرف بزنه. میری؟
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
هدایت شده از ابر گسترده🌱
❌ حاملگی دخترم ❌
تا اخر بخونید اتفاقی شوم و باورنکردنی
10 سالی هست ازدواج کردم من و شوهرم بعد از سال ها صاحب دختری شدیم اسمش رو لیلا گزاشتیم لیلا خیلی زیبا و خوشگل بود و به عمو شهریار خودش رفته بود شهریار همیشه با نگاه های خاصی به لیلا نگاه میکرد که من ترسی ته دلم رو میگرفت
شوهرم هم بخاطر شرایط کاری ای که داشت به ماموریت میرفت و شهریار گاهی وقتا شب ها به خانه ما میامد
چند روزی بود که دخترم حال و روز خوبی نداشت و حالت تهوع شدید و سرگیجه هایی داشت.
به جاهای زیادی مراجعه کردیم اما خوب نمیشد تا اینکه به پزشک زنان و زایمان مراجعه کردیم پس از انجام آزمایش چیزی که پزشک گفت باورنکردنی بود ... 😳
آهای مادر ها پدر ها بخونید 1 دقیقه ام که شده
ادامه داستان کلیک کنید👇
https://eitaa.com/joinchat/302186527C561b633322
هدایت شده از ابر گسترده🌱
❌حاملگی عجیب دخترم😳
⭕️من مریم هستم سی و هشت سالمه یه دختر دارم ستاره 9 ساله اشه و یه پسرم مسعود 12 سالشه ٬ و همسرم چند سالیه فوت کرده ٬ما تو خونه بابام زندگی میکنیم یه برادر 30 ساله مجرد هم دارم که تازه از خدمت سربازی برگشته و ستاره دختر کوچیکم به داییش وابسته بود..یه روز از طرف مدرسه ستاره منو خواستن ٬ معلمش میگفت ستاره حالت تهوع های مکرری داره ٬ ازم خواستن ببرمش دکتر.....منم فردا بردمش دکتر زنانه ٬ دکتر در حالتی که خودشم باور نمیکرد میگفت تست حاملگی دخترتون مثبته.....من انقد شوکه شدم که از هوش رفتم ٬ میدونستم که ستاره اصلا نمیدونه این چیزا یعنی چی؟؟.....وقتی که به هوش اومدم٬ با گریه دخترمو به خونه برگردوندم و از دخترم در مورد اتفاقاتی که چند وقت اخیر افتاده ازشون پرسیدم که چیزهای وحشتناکی از مسعود شنیدم.....
🚫ادامه داستان واقعی در کانال رمان👇
https://eitaa.com/joinchat/302186527C561b633322
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۱۸۷ لبم به گوش کش آمد _ ماشینم نه ،مغزم _ای
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۸۸
کمی مکث کرد :
_وای نه فاطمه سر جدت ، نگو که فکرت درگیرش شده .
_ مادربزرگش میگفت اگه تا حالا نگفته چون خودشو اندازه ی من ندیده این یعنی چی سلما؟!
_ مطمئنا منظورش قدّی نبوده ، شاید منظورش از نظر مالی و اجتماعی باشه یا اعتقادی
_نمی دونم سلما ! دعا کن برام .
_ تو دست به دعات خوبه ، من برات دعا کنم . ؟
سلیمانی دوباره آمد و در ذهنم نشست که می گفت هر روز هفته صبح و شب باید دعا خواند ، یا گفته بود که ختم قرآن هم مرا نجات نمی دهد نفس عمیق کشیدم و آن را با آن بیرون دادم .
_ فاطمه ! احیانا که نمی خوای راجع بهش فکر کنی . اون عاقل بوده و فهمیده در شأن تو نیست و کنار رفته ، تو دیونه نشی جلو بری .
چشم به نقاشی سلیمانی دوختم و دیگر صدای سلما را نشنیدم .
رسالت
گوشی را سمت حرم گرفتم و منتظر ماندم تا مادر سلامش را بدهد .
_ رسالت
صدای ضعیف مادر که آمد متوجه شدم حرفش را با آقا زده و حالا مرا می خواند . گوشی را زیر گوشم بردم :
_جانم مامان.
_امروز مادرجون با فاطمه راجع به توحرف زده قراره پدر فاطمه از ماموریت اومد بریم خواستگاری .
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۸۹
دلم کمی آرام گرفت اما ترس ریزی هم پشت بندش آمد و خودش را نشان داد
_ عصبانی نشدند؟ فاطمه چیزی نگفت؟.
_ نه بیچاره غافلگیر شده بود. از آقا بخواه هر چی خیره برات پیش بیاد .
_ یعنی میشه مامان؟.
_ رسالت جان ، تو اونجا به منبع کرامت وصلی ازش بخواه ، به صلاحت باشه نه نمیاره .
مادر کمی حرف زد و بعد با همان شوقی که در صدایش بود قطع کرد . سلام دادم و از حرم بیرون آمدم و سرخوش از این خبر به سمت مهمانخانه رفتم . که همراهم زنگ خورد . پدر فاطمه خانم بود .
قلبم مثل پرنده ای محبوس در قفس ،خودش را به در و دیوار میزد . چند نفس عمیق هم کارساز نشد . ناچار اتصال را کشیدم .
_ سلام آقا رسالت
صدای جدی اما گرمش در گوشم نشست ,
_ سلام خوبید؟.
_ خداروشکر ، زیارت قبول اومدی؟
_ نه ان شاالله فردا صبح حرکت می کنیم. مسئله ای پیش اومده ؟.
_ آره ... خیلی مهمه و باید حضوری ببینمت .
فاتحه ام را خواندم و خرمایم را در دهان گذاشتم .
_ من از تهران تازه دارم میرم خونه ، فردا هر وقت رسیدی خبرم کن .
_ چشم آقا.
_ آقا اونیه که رفتی زیارتش ، دیگه نشوم اینطوری بگی آقا.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۹۰
لبخند کمرنگی زدم :
_ باشه.
دلم می جوشید ، به قول مادر انگار یکی داشت تمام رخت چرکهای مانده ی یک سال را درون دلم می شست . فردا غروب همین که رسیدم تماس گرفتم که خواست به خانه شان بروم .
این بار فرق میکرد و من با خودم درگیر بودم و نمی دانستم حالا که می دانند چه برخوردی دارند و چه برخوردی باید داشته باشم.
مثل سری قبل از پلهها بالا رفتن و بعد از چند دقیقه در باز شد تعارف زد و گفت
_این دفعه دیگه امن و امان کسی نمیاد
_ سلام آقا رسالت
به سمت صدا برگشتم و متعجب نگاه کردم.چقدر آشنا بود به مغزم فشار آوردم میان میدان تره بار ،درون سالن مطلبی، حتی مغزم هم کلاسی های دانشگاهم را جلوی چشمانم آورد اما هیچ کدام نبودند.
_ پسرم محمد
دستش را فشردم که گفت
_بیژنم همون معتادی که چند بار منو اطراف کمال آباد دیدی یادت اومد ؟؟
ابروهایم از تعجب بالا پرید
_ محمد ماست دیگه
پس او را در کمال آباد دیده بودم بعد از تعارف نشستم در مورد کمال آباد حرف زدیم و زادور که محمد گفت
_ بابا می گه کارِت سنگین شده زادور یه وقت متوجه نشه
_نه حواسم هستم .نمی دونه رمز گوشیشو می دونم به خیال خودش رمز سخت گذاشته
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
پارتگذاری رمان رسالت من
انشاءالله هر شب ساعت ۱۹😍
از فردا هر شب یک پارت داریم🙏🏻
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۳ . . ستار، جای خال
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۷۴
حلقه چشمانش گشاد میشوند.
با بهت میگوید:
- ستار..؟
عباس آقا سری تکان میدهد و با مهر پردانهاش میگوید:
- عزیزم، اگر به هر دلیلی نمیتونی یا نمیخوای حرف بزنی خودم میرم بهش میگم که بره.
عباس آقا که سکوت دخترش را میبیند، ادامه میدهد:
- به عنوان کسی که یک مدت از زندگی رو کنارش بودی، روشو زمین ننداز و برو بابا.
سرش را تکان میدهد.
داخل اتاقش برمیگردد و با چشمانی بارانی لباس مناسبی میپوشد.
بعد از نگاه آخر به چهره رنگ پریده بیفروغش، از اتاق بیرون میآید و داخل حیاط میرود.
ستار را میبیند که پشت به او ایستاده با سنگ ریزه های جلوی پایش بازی میکند.
آرام آرام نزدیک میرود.
ستار با صدای پایش، به عقب برمیگردد.
چشمانش روی صورت شیدا مینشینند.
حالا که در این فاصله نزدیک او را میدید، پی میبرد که چقدر دلتنگش بوده است.
سعی میکند صدای لرزانش را پنهان کند.
- سلام. خوبین؟
اشک شیدا، از گوشهٔ چشمش میچکد.
اینکه ستار دیگر با او را مفرد خطاب نمیکرد، خودش حرفها داشت...!
سرش را به چپ و راست تکان میدهد و بدون تعارف جوابش را میدهد:
- ن...نه...
ستار نمیخواهد او را بیش از این اذیت کند.
فقط آمده است چند سوالی را بپرسد و برود.
برود که شاید بتواند با تقدیرش کنار بیاید.
میگوید:
- اومدم اینجا چندتا سوال ازتون بپرسم.
امیدی هست..؟
یا دارم توی مرداب دست و پا میزنم و به جای نجات پیدا کردن، بیشتر فرو میرم؟!
شیدا تلخندی میزند.
حتی یک روزنهٔ امید هم وجود نداشت.
او نمیدانست، اما همین چند روز آینده مراسم عقد شیدا است و قرار است همه چیز رنگ واقعیت به خودش بگیرد.
بغض گلویش را پایین میفرستد.
- نیست..هیچ امیدی نیست آقا..ستار.
فراموشم..کنید. فقط همین!
ستار پوزخندی میزند.
- چقدر ساده از فراموش کردن حرف میزنید! چطوری میشه کسی رو که تو قلبم جا پیدا کرده رو فراموش کرد؟
هق هق شیدا بلند میشود.
همانطور که اشک ها از دیدگانش پایین میریزند، خیره به ستار میگوید:
- نگین.. خواهش میکنم اینجوری..نگین.
برای..منم سخته.. ولی..شما با این حرفا..تون بیشتر حالمو..بد میکنین..
اینجوری..برام سختتر میشه..دل کندن..
دست به پیشانیاش میکشد و بغضش رو فرو میبرد.
طاقت دیدن این حال و اشک هایش را نداشت.
حرفهای آخرش را به زبان میآورد:
- اگر..اگر من تلاش کنم، برمیگردید؟
شیدا نگاهش میکند.
او چه خوش خیال است که از بازگشتن میگوید!
به هزار جان کندن، میگوید:
- ت..تلاش نکنین، هیچی تغییر نمیکنه.. ما... ما باید تلاش کنیم همدیگه رو فراموش کنیم..نه اینکه تلاش کنیم..باز به هم برسیم..
دیگر هیچ امیدی برای ستار نمیماند.
سرش پایین میافتد.
لب میزند:
- از..الان به عنوان یک..برادر..هر مشکلی..پیش اومد، در خدمتم.
چقدر سخت بود برایش بر زبان آوردن کلمهٔ «برادر»...
معشوقش را حالا باید به چشم یک خواهر نگاه میکرد!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها🥳👇🏻
ورقهای جذاب و شیرین و هیجان بالا😎❤️🔥
🌀با بیش از #۲۵۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۵ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌