eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
8.7هزار دنبال‌کننده
654 عکس
773 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ابر گسترده🌱
با گریه هق زدم و لرزیدم و گفتم : یونس، چرا اینجوری با من حرف می‌زنی؟ این ازدواج رو نمی‌خوام! یونس با تحقیر گفت چه فایده؟ -عزیزممم حالا که اینقدر پولت دادم و خریدمت ؟! با صدای لرزان گفتم : آخه نامرد همش ۱۷ سالمه🥲❤️‍🩹 یونس دندان روی دندان فشار می‌دهدو با عصبانیت می گوید من عاشق کس دیگه‌ای بودم و حالا به خاطر تو گند زدم! تو نمی‌فهمی چه بلایی سرم اومده! حالا من باید اینو با تو بگذرونم؟! با چشم پر از اشک می گویم پس چرا با من هستی؟ من تو رو نمی‌خوام! +آخه ابلهه فکر کردی دیگه به خواستن توهه ؟؟ هر چی گفتم بی چون و چراه میگی چشم .. بهم نزدیک شد ..🙂 https://eitaa.com/joinchat/3385459066C2293861bab ادامه داستان رو از دست ندید و ببینید چه بلایی سر افسون و یونس میاد...😱🌝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۰۲ چشمان قاب شده ی پدر در آیینه ی جلو ، روبرو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت و بعد بغلم کرد و گونه ام را بوسید _ بله رو بده، بقیه با من بعد رو به عاقد گفت _ ببخشید ، دختره و دلتنگی برای مادرش صدای آه و حسرت بقیه بلند شد . عاقد با کمی مکث خطبه را خواند ، نگاه رسالت روی لبانم بود _ آیا وکیلم ؟؟ نگاه گرم پدر ، گرمای وجودم شد و بله را دادم.صدای صلوات و بعد هلهله و شادی اتاق را پر کرد.گرمای دست کسی روی دستم نشست. _ نیمه جونم کردی فاطمه، خیلی نامردی اولین تماس از سمت رسالت تمام فعالیت مغزم را مختل می کردو قلبم سطل به سطل خون به رگهایم می ریخت و گویی بعد از هر سطل پمپاژ می نشست و به زیر همان سطل می‌کوبید و آهنگ شاد جنوبی می نواخت. _ چی شده فاطمه؟؟ من دلِ آشوبمو آوردم کنارت و دادم دستت که آروم شه، نخواه دوباره طوفان بیافته به دلم دست آزادم را روی دستش گذاشتم گفتم _ چو گفتمش دلم را نگه دار ، چه گفت ؟؟ زِ دستِ بنده ، چه خیزد ، خدا نگه دارد لبخندی زدو گفت _ همیشه یه چیز توی آستینت داری ، شعر دعا ، حدیث ، آیه _ حاج خانمی که روز اول بهم گفتی هیچ وقت یادم نمیره خنده اش کمی صدا گرفت و من هم با یادآوری آن شب خندیدم. به خانه برگشتیم پدر به سمتم آمد _ چرا از اول که بهت پیام داد بهم نگفتی ؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
گفتم‌ که رخصتی‌ بده‌ بهتر بخوانمت . . مهرت‌ اجازه‌ داد که مـٰادَر بخوانَمَت!(:❤️‍🩹" 🎊فرا رسیدن سالروز ولادت با سعادت حضرت فاطمه الزهرا«س» بر امام زمان«عج» و منتظران حضرتش مبارک باد💐 روز مادر❤️🌷 - @asipoflove .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۸۵ شیدا متعجب او را م
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم . . نگاه آخر را به چمدان هایشان می‌اندازد. دست به کمر می‌زند و می‌گوید: - همه چی رو برداشتم دیگه. نه سپهر؟ سپهر می‌خندد، دستهٔ چمدان ها را می‌گیرد و پشت سر خودش می‌کشد. - از صبح ده بار چک‌ کردی عزیزم. به جای لباس و این چیزا بهم بگو گواهینامه ها و کارت ملی و‌ کارت‌های بانکی رو برداشتی؟ برکه لبخندی مغرورانه بر لب می‌نشاند. - باز منو دست کم گرفتی؟ یه خانم همیشه حواسش به همه چیز هست، آقای محترم! سپهر زیر خنده می‌زند. در همان حالی که چمدان هایشان را داخل صندوق عقب می‌گذارد، می‌گوید: - وای برکه.. چطوری قیافتو اینجوری می‌کنی؟ انگار صورتت خمیر بازیه! هر مدلی میشه! یکی هم از یکی باحال تر! لبخند می‌زند. - اینم یکی از صد ها مهارتمه عشقم! هنوز خیلی هاشون رو‌ برات رو نکردم. کم‌کم باهاشون روبرو می‌شی. می‌گوید و داخل ماشین می‌نشیند. سپهر برای مزه ریختن هایش، سری با خنده تکان می‌دهد. درب صندوق عقب را می‌بندد و پشت فرمان جاگیر می‌شود. استارت را می‌زند و به سمت مقصد سفرشان حرکت می‌کند. چند روز بعد، به شهر زیبا و دیدنی مازندران می‌رسند. محل اقامتشان، جایی در میان جنگل است که برکه از این بابت بسیار خوشحال و هیجان زده است. بعد از گرفتن کلید اتاقشان، داخل آن می‌روند. برکه که آرام و قرار ندارد، به محض اینکه چمدان‌ هایشان را داخل می‌برند، می‌‌گوید: - خب حالا بزن بریم عشق و حال سپهر! سپهر متعجب، او را می‌نگرد. - برکه، بزار عرق رسیدنمون خشک بشه! برکه لبانش را پایین می‌دهد و دست به سینه می‌شود. - خب کی؟ الان هوا خیلی خوب ها! از دستش می‌دیدیم! سپهر تنش را روی کاناپه رها می‌کند. - ول کن برکه. برو یه چرت بزن حالت بیاد سر جاش. تو که رانندگی نکردی.. من خسته ام.. برکه کوتاه می‌آید. داخل اتاق می‌رود و لباس هایش را تعویض می‌کند. روی تختِ نرم اتاق می‌پرد و اسپیلت را روشن می‌کند. باد خنک، به صورتش کوبیده می‌شود و لبخند روی لبانش می‌آورد. موبایلش را برمی‌دارد و در پیام رسان ها مشغول گشت و گذار می‌شود. ساعتی می‌گذرد که صدای زنگ موبایل سپهر بلند می‌شود. از اتاق بیرون می‌رود. چشمان سپهر بسته‌اند و در خواب ناز بر سر می‌برد. موبایلش را از روی میز برمی‌دارد و نگاهی به نام مخاطب زنگ زده می‌اندازد. «موسوی» آیکون سبز رنگ را می‌کشد و می‌گوید: - بله بفرمایید؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ابر گسترده🌱
-من اگر نخوام زن تو بشم باید کی رو ببینم پسر حاجی؟! دستی به‌ کراواتش کشید و با لبخند دندون نمایی جواب داد - دوباره باید من و ببینی همسر آینده‌ام!🤤 عصبی دست به کمر شدم و اشاره‌ای به خودم کردم و حرصی ادامه دادم - اصلا من روستایی رو چه به تو فوکول کراواتی پولدار؟ جمع کن برو خواستگاری یکی دیگه... عصبی دستاش و به دیوار پشتم کوبوند و بین دستاش اسیرم کرد و با لحن تند و آتیشی گفت - به مامان بچه آینده‌ام توهین نکن!🤭 با تعجب نگاهش کردم که پوزخندی زد و سرش و جلو اورد و یهو...🔥❌ https://eitaa.com/joinchat/402063792C3718525b2c دختر روستایی بیچاره رو میخوان به زور بدن به پسر لات حاجی پولدار که دیوونه دختره شدههه👀‼️
هدایت شده از ابر گسترده🌱
من وهاب فرهمند پسر لات و قرتی حاج فتاح بزرگ بودم مردی که فقط یک پسر داشت و برای اینکه من سر به راه بشم هرکاری میکرد! برای همین با تهدید محروم شدنم از ارث وادارم کرد یه دختر روستایی رو به همسری قبول کنم دختری که از مد و تیپ روز هیچی حالیش نبود و برای عذاب دادنش هر روز با دوست‌های رنگ و بارنگم به خونه میومدم تا اینکه اون دختر دهاتی یه شب برای اغفالم کاری کرد که...🤭🔥 https://eitaa.com/joinchat/402063792C3718525b2c رمان دختر دهاتی و پسر قرتی حاجی ایتا رو زیر و رو کرده😌♨️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۰۳ نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت و بعد بغلم کر
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 سر به زیر گفتم _ می ترسیدم دیونه بازی دربیاره محمد میز را دور زد و کنارم ایستاد _ مگه شهر هرته، هیچ غلطی نمیتونه بکنه پدر طول سالن را رفت و برگشت طی کرد. _ باید با مسعود و سلیمه حرف بزنم مادر سینی شربت را روی میز گذاشت _ سلیمه که کلی گله کرد و ناراحت بود . حتی محضرم نیومد _ خب ناراحت بشه، انتظار داشت دخترمونو بدیم به پسرِ..... _ محمد!!؟؟ با صدازدن پدر ، محمد حرفش را نیمه گذاشت و خودش را روی صندلی رها کرد _ رسالت چقدر دیر کرده رو به پدر گفتم _ رفته مادرجون رو برسونه با صدای زنگ خانه ایستادم و اف اف را برداشتم، رسالت بود ،چادرم را گرفتم و بدون اینکه در را باز کنم دویدم و از پله ها پایین رفتم.میان راه چادر بر سر کرد م. نفس زنان پشت در ایستادم.چند نفس عمیق کشیدم لبخند به لب نشاندم و در را باز کردم.با باز شدن در به سمتم چرخید و با دیدنم چهره اش شکفت و یک قدم جلو آمد _ از روز اول استقبال رو شروع کردی ؟؟ خوشمان آمد خودم را کنار کشیدم وارد شد _ اف اف خرابه؟ در رو باز نمیکنه ؟ فقط نگاهش کردم. جلو آمد و دستم را گرفت _ کجاست اون زبونت حاج خانم، شما که همیشه مارو زخمی می‌کردی ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨ 🌸برای vip کامل ، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان به شماره کارت  ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷ یا شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶ پویش «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️» واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر: @Zahranamim رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌ ✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر وقت میخواست برای جوونا یادگاری بنویسه می‌نوشت: «من کان للّه کان للّه له» شهیدهمت ┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄ Join╰➤ 🆔 @asipoflove.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفتی و بی‌سر و پاها همگی شیر شدند... ┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄ Join╰➤ 🆔 @asipoflove .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماز قرار ملاقات با خداست پس دیر سر قرار نرو چون یکی منتظر توست... ┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄ Join╰➤ 🆔 @asipoflove .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۰۴ سر به زیر گفتم _ می ترسیدم دیونه بازی در
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 آرام به بازویش زدم _ دو دقیقه می‌خوام چیزی نگم ، نمیذاری همانطور که دستم را داشت از حیاط گذشتیم و از پله ها بالا رفتیم _ خدایا خودمو می سپرم به خودت با تعجب به سمتش برگشتم _ چی میگی؟ _ من قبل از هر برخورد با پدر جان و آقا محمد اشهدمو میخونم خندیدم _ الکی که نیست، زندگیشونو سپردن دستت _ شما که زندگی منی خجالت زده در را باز کردم و وارد شدم _ یاالله با بفرمایید پدر به طرف سالن رفتیم ، بعد از تعارفات معمول مادر به آشپزخانه رفت . پدر گلویی صاف و سر قضیه را باز کرد و برایش شرحی از ماجرا داد. رسالت سر پایین انداخت. نفس های عصبی و پشت همش را می شنیدم. انگشتان مشت شده اش روی دسته ی مبل بود . دست را روی دستش گذاشتم تا آرام شود. نگاهش روی من نشست. محمد گفت _ نگران نباش رسالت جان ، یه حرفی پَرونده _ نگران نیستم، ببینمش معنی مزاحمت و تهدید رو بهش می فهمونم مادر شربت را جلوی رسالت گذاشت و آرام دم گوشم گفت _ حواست بهش باشه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۸۶ . . نگاه آخر را ب
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم صدای زنی درون گوشی پخش می‌شود. - سلام. سپهر نیست؟ تعجب می‌کند که زنی دارد نام همسرش را بر زبان می‌آورد. جواب می‌دهد: - نه، خوابه؟ شما؟ زن، بدون آنکه جواب سوال برکه را بدهد، می‌گوید: - اوکی، بعداً بهش زنگ می‌زنم. بعد از اتمام حرفش، تماس را قطع می‌کند. برکه با ناباوری موبایل را از گوشش فاصله می‌دهد. چشمان سپهر باز می‌شوند. وقتی موبایلش را درون دست برکه می‌بیند، متعجب می‌گوید: - با گوشی من چیکار می‌کنی؟ موبایلش را روی میز می‌گذارد. - یکی زنگ زده بود. موسوی نامی بود.. سپهر در جایش برمی‌خیزد. موبایلش را برمی‌دارد و می‌گوید: - چیکار داشت؟ چی گفت؟ شانه هایش را بالا می‌پراند. - فقط گفت بعداً زنگ می‌زنم. متفکر ادامه می‌دهد: - کی بود سپهر؟ یه خانم بود! سپهر کمی مکث می‌کند. - اگه همون موسوی باشه، منشی محل کارمه. حتما موضوع کاری بوده. اخم می‌کند. - خب چرا منشی شرکت باید اسمتو پشت گوشی بگه؟ به من گفت؛ سپهر کجاست؟ سپهر شانه بالا می‌اندازد. - کلا از این راحتاست. همه رو با اسم صدا می‌زنه. چشمکی به روی برکه می‌زند و ادامه می‌دهد: - نمی‌دونه من یه خانوم دلبر و حسود دارم! می‌خندد و مشتی روانهٔ بازویش می‌کند. - اصلا هم حسود نیستم! سپهر، سرخوش کمی نزدیک تر می‌آید. با لبانی کش آمده خیره به چشمان برکه پچ می‌زند: - پس قبول داری دلبر هستی؟ لبخند می‌زند و شکوفه‌‌ای روی گونهٔ سپهر می‌کارد. - اون که بلـــــــــــــه! سپهر سرخوش می‌خندد و لپ برکه می‌کشد. - قربون این دلبری های تو‌ بشم من! داری از خود بیخودم می‌کنی! برکه برایش پشت چشمی نازک می‌کند. می‌گوید: - خب خوابت پرید؟ بریم بیرون؟ سپهر کش و قوسی به بدنش می‌دهد. - چشم. چشم دلبــــــــــــــر! آماده شو، بریم بیرون. سرخوش می‌ایستد. لباس هایش را تعویض می‌کند و با هم راهی گشت و گذار و خوش گذرانی می‌شوند. آخر شب هم به رستورانی می‌روند و شام‌شان را در کنار هم می‌خورند. برکه با خنده، درب اتاق‌شان را باز می‌کند. - سپهر.. خدا بگم چیکارت نکنه! خیلی خری! سپهر، به شوخی مشت به بازوی برکه می‌زند. - من خرم؟؟؟ برکـــــــــــه؟؟؟ سرخوش می‌خندد. - اشتباه کردم. بیخیال.. با همان لباس هایش، تنش را روی تخت رها می‌کند. - وااای چقدر خسته شدم! حوصلم نمی‌کشه لباس هامو در بیارم. سپهر در همان حالی که دکمه های پیراهنش را باز می‌کند،‌ می‌گوید: - پاشو در بیار بعد راحت بخواب برکه. اذیت میشی. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم برکه بر قدرت خوابش، غلبه می‌کند می‌ایستد. بعد از تعویض لباس هایش، روی تخت دراز می‌کشد. سپهر همانطور که صورتش را با حوله خشک می‌کند، وارد اتاق می‌شود. روی تخت دراز می‌کشد و دستانش را برای به آغوش کشیدن برکه باز می‌کند. در همین لحظه، موبایلش زنگ می‌خورد. برکه، متعجب می‌گوید: - وا! کی این موقع شب زنگ زده؟؟ کلافه شانه بالا می‌اندازد. می‌خواهد بلند شود که برکه سریع تر برمی‌خیزد و موبایل سپهر از داخل جیب شلوارش بیرون می‌کشد. نگاهش به نام مخاطب زنگ زده گره می‌خورد و همچنین اخم هایش در هم. با چشمانی گرد شده، روی تخت می‌نشیند و می‌گوید: - دوباره موسوی زنگ زده! سپهر، عصبی، گوشی را از میان دستان برکه بیرون می‌کشد. - چی بگم به ایـــــــــــــن؟؟ بذار من قشنگ دهنشو صـــــــــــــاف کنم! آیکون سبز رنگ را که می‌کشد، صدای موسوی پخش می‌شود: - سپهر، کجایی تـــــــــــــو؟؟ سپهر قبل از آنکه او چیزی بگوید، داد می‌زند: - خانـــــم موسوی الان وقت زنگ زدنـــــــــــــه؟؟؟ یه نگاه به ساعت انداختی؟؟؟ ما مثل تو جغــــــــد نیستیم که شبا نخوابیم! کار داری، روزش زنگ بـــــــــــزن! امیدوارم شیر فهم باشــــــی، چون دفعه بعد گزارشت رو به رئیس می‌دم! خدانگهـــــــــــــدار!! موبایل را از گوشش فاصله می‌دهد و تماس را قطع می‌کند. برکه می‌خندد. - به نظرم دیگه زیادی دهنشو صـــــــــــــاف کردی! انقدر هم نیاز نبود! سپهر کلافه می‌خندد و سرش را روی بالشت می‌گذارد. - حقش بود. برکه «هومی» می‌گوید و سرش را کنار سر سپهر می‌گذارد. - دیگه فکر نکنم به تو زنگ بزنه. سپهر، دستانش را به دور برکه حلقه می‌کند. زیر گوشش پچ می‌زند: - هوم... تا اون باشه که مزاحم خواب منو عشقم نشه. با حالی خوب می‌خندد،‌ چشم می‌بندد و خود را به آغوش خواب دعوت می‌کند. . . صبح، زودتر از سپهر بلند می‌شود و با آنچه که در اتاق‌شان دارند، صبحانه تدارک می‌بیند. ماهیتابهٔ نیمرو را روی میز می‌گذارد و داخل اتاق خواب می‌رود. سپهر با دیدن برکه، موبایلش را کنار می‌گذارد. با لبخند می‌گوید: - صبحانه حاضره‌‌، بیا که نوش جان کنیم. سپهر از روی تخت برمی‌خیزد و همانطور که دارد به سمت سرویس می‌رود‌، می‌گوید: - به به! چه کد بانـــــــــــــو! می‌خندد و داخل آشپزخانه برمی‌گردد. پشت میز می‌نشیند و منتظر سپهر می‌ماند که با هم صبحانه‌شان را بخورند. دقیقه‌ای بعد، سپهر به آشپزخانه می‌آید و پشت میز می‌نشیند. با لبخند، لقمه‌ای نیمرو به دهان می‌فرستد و در همان حال می‌گوید: - چه سفرهٔ خوش رنگ و رویی. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها👇🏻 🌀با بیش از ورق اختلاف 🌀 ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️‍🔥 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۸ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت. واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
هدایت شده از ابر گسترده🌱
پارت۱ من عامرم! حاجی بازاری معروفی که به ثروت و حجره‌های طلافروشیم تو بازارچه های تهران مشهور بودم. زندگیم خوب بود تا اینکه دوستِ قدیمیم رضا که ۱۰سال از من بزرگتر بود با زنش به مسافرت رفت و دختر ۱۸ساله‌ی کنکوریش رو پیشم امانت گذاشت! من که نمی‌تونستم خیانت در امانت کنم و از طرفی بودن زیر یه سقف با یه دختر نامحرم برای منی که حاجی بودم شایعه درست میکرد؛ شرط گذاشتم محرمم بشه!.. عقدموقتی دور از چشم رضا با دخترش خوندم که فقط بین من و حلما ( دختر رضا) مثل یه راز بود؛ شب اولی که حلما خونه‌ام خوابیده بود مریض شد. حالش به قدری بد شده بود و مثل مار به خودش میپیچید که ترسیدم چیزیش بشه و مجبور شدم دکتر ببرمش. وقتی نوبت دکترمون رسید با دیدنِ دکتر که فامیلِ نزدیک اوس‌رضا بود گند زدم و گفتم زنم خونریزی کرده!! ادامه سرگذشت حلما و عامر ( ملکه‌حاجی )👇📵 https://eitaa.com/joinchat/1767834269Ca78f7f439e دکتر فضول تو کل فامیل خبرچینی کرد و عامر و حلمایی که مجبور میشن عقد دائم کنن!💍
هدایت شده از ابر گسترده🌱
چون از شوهر مرحومم حامله بودم خانواده شوهرم گفتن نمیخوایم بچه زیر دست نا پدری بزرگ بشه! هر چی بهشون گفتم من دیگه ازدواج نمیکنم اما قبول نکردن و مجبورم کردن تا با برادر زاده ی شوهرم، حنیف خان سر سفره ی عقد بشینم... با شکم حامله و صورت گریون سر سفره ی عقد بودم که ناگهان عاقد گفت: _ https://eitaa.com/joinchat/1767834269Ca78f7f439e ملکه‌حاجی _ پارت واقعی رمان🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۰۵ آرام به بازویش زدم _ دو دقیقه می‌خوام چیز
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 پدر به سمت رسالت آمد _ نگفتیم که تورو بهم بریزیم ، فقط خواستیم در جریان باشی همین رسالت گوشه ی لبش را به دندان گرفته بود و حرفی نمیزد. پدر به سمت رسالت آمد. ناراحت نباش، مسئله ای پیش نمیاد، فقط خواستم که در جریان باشی رسالت گوشه ی لبش را به دندان گرفته بود و حرفی نمی زد. نمی دانستم چطور بعد از یک ماه مهر رسالت کم کم در دلم افتاد و با عقد امروز به جانم نشست. حالا با ناراحتی او گوشه ی دل من هم زخم بر می داشت. پدر از سالن بیرون رفت، مادر به طرف آشپزخانه قدم تند کرد و محمد گوشی زیر گوشش برد و با گفتن الو ما را ترک کرد. سر خم کردم و نگاهی به رسالت انداختم : _خوبی؟ به طرفم برگشت: _یعنی بخاطر سبحان میخواستی بگی نه؟ _اول اینکه نگفتم نه، دوم اینکه بخاطر سبحان نبود، بخاطر تو بود. _دیگه بخاطر من خودتو ازمن دور نکن، باشه؟ لبخند زدم و چشم روی هم گذاشتم. _بریم اتاقم یه استراحت کوچولو بکن تا نماز _مگه خوابم میاد حالا ؟ _دراز بکش خستگیت در بره ایستاد و همراهم به اتاقم آمد. خودش را روی تخت رها کرد. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨ 🌸برای vip کامل ، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان به شماره کارت  ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷ یا شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶ پویش «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️» واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر: @Zahranamim رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌ ✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۸۸ برکه بر قدرت خوابش
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم برکه از تعریفش ذوق زده می‌شود. با لبانی کش آمده می‌گوید: - نوش جونت. بخور که قراره بعدش کلی راه بری! سپهر لقمه درون دهانش را را پایین می‌فرستد. - کجا قراه بریم؟؟ - بازار دیگه! انقدر دلم می‌خواد خرید کنم سپهـــــــــر! سپهر به رویش لبخند می‌زند. اما در دل، اعصابش بهم ریخته است. دیگر حوصله‌اش را نداشت. از این طرف به آن طرف... دلش می‌خواست تنها زیر باد اسپلیت بخورد و بخوابد! بعد از خوردن صبحانه، به بازار می‌روند. اگر به سپهر بود، در همان میان راه برکه را تنها می‌گذاشت و می‌رفت، اما دستش بسته بود و نمی‌توانست افکار دلخواهش را عملی کند. با دست های پر، از پاساژ بیرون می‌آیند. سپهر هم که حسابی حرصش در آمده بود، امروز حسابی خرید کرده بود. چرا که پول از جیب خودش نمی‌رفت! همان پس اندازی برکه بود که برای این سفر داشت خرجش می‌کرد. نزدیک ظهر است. به همراه هم، رستورانی می‌روند و نهارشان را می‌خورند. برکه هنوز هم دلش نمی‌خواهد خانه برگردد و بی‌تاب گشت و گذار است. رو به سپهر می‌گوید: - حالا بعدِ خرید چی می‌چسبه؟ اگه گفتـــــــی؟؟ پاهای سپهر، نای قدم دیگر برداشتن را نداشتند. چهره‌اش را درهم می‌شود. می‌گوید: - وای بـــــــــرکه! بخدا من دیگه هیچ توانی برام نمونده! بریم خونه.. برکه، سر جلو می‌برد و بوسه‌ای روی گونهٔ سپهر می‌کارد‌. - سپهــــــر... خواهش کــــــــردم ازت. کارد می‌زدی خون سپهر در نمی‌آمد. آنقدر از این وضعیت خسته و کلافه بود که قابلیت جدا کردن سر از تن برکه را هم داشت. اما دست و دلش بسته است و کاری نمی‌تواند بکند جز رضایت دادن. می‌گوید: - کجا بریم الان؟ برکه قبل از گفتن مقصد، قربان صدقه‌اش می‌رود. - آخه چقدر تو مهربونی سپهر جونـــــــــــــم. خیلی دوست دارما! سپهر مصنوعی ترین لبخند عمرش را می‌زند. برکه ادامه می‌دهد: - بریم یکی از دیدنی ها مازندران رو ببینم. خیلی دوست دارم برم اونجا.. اسمش باداب سورتِ. خیلی کنجکاوم از نزدیک ببینمش.. میریم دیگـــــــــه؟؟ سپهر لبخند می‌زند و سری برایش تکان می‌دهد. - انقدر دلبری کردی‌ جز اینکه بگم میریم، چه جوابی دارم بدم؟ برکه جیغ خفه‌ای می‌کشد. او‌ هنوز هجده ساله بود پر از شور و شوق جوانی. دلش هیجان می‌خواست و سپهر نمی‌توانست او را با این احساسات فوران کرده‌اش، درک کند. ساعتی بعد، به مقصد می‌رسند. به یکی از زیبایی های ایران زمین. چشمه های طبیعی که دل هر بیننده‌ای با دیدن‌شان ضعف می‌رود. گردشگران زیادی آن اطراف بودند که آنها هم از این منظره لذت می‌بردند. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا