فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفتی و بیسر و پاها
همگی شیر شدند...
┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄
Join╰➤ 🆔 @asipoflove .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماز قرار ملاقات با خداست
پس دیر سر قرار نرو چون یکی منتظر توست...
┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄
Join╰➤ 🆔 @asipoflove .
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۰۴ سر به زیر گفتم _ می ترسیدم دیونه بازی در
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۰۵
آرام به بازویش زدم
_ دو دقیقه میخوام چیزی نگم ، نمیذاری
همانطور که دستم را داشت از حیاط گذشتیم و از پله ها بالا رفتیم
_ خدایا خودمو می سپرم به خودت
با تعجب به سمتش برگشتم
_ چی میگی؟
_ من قبل از هر برخورد با پدر جان و آقا محمد اشهدمو میخونم
خندیدم
_ الکی که نیست، زندگیشونو سپردن دستت
_ شما که زندگی منی
خجالت زده در را باز کردم و وارد شدم
_ یاالله
با بفرمایید پدر به طرف سالن رفتیم ، بعد از تعارفات معمول مادر به آشپزخانه رفت . پدر گلویی صاف و سر قضیه را باز کرد و برایش شرحی از ماجرا داد.
رسالت سر پایین انداخت. نفس های عصبی و پشت همش را می شنیدم. انگشتان مشت شده اش روی دسته ی مبل بود . دست را روی دستش گذاشتم تا آرام شود. نگاهش روی من نشست. محمد گفت
_ نگران نباش رسالت جان ، یه حرفی پَرونده
_ نگران نیستم، ببینمش معنی مزاحمت و تهدید رو بهش می فهمونم
مادر شربت را جلوی رسالت گذاشت و آرام دم گوشم گفت
_ حواست بهش باشه
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۸۶ . . نگاه آخر را ب
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۸۷
صدای زنی درون گوشی پخش میشود.
- سلام. سپهر نیست؟
تعجب میکند که زنی دارد نام همسرش را بر زبان میآورد.
جواب میدهد:
- نه، خوابه؟ شما؟
زن، بدون آنکه جواب سوال برکه را بدهد، میگوید:
- اوکی، بعداً بهش زنگ میزنم.
بعد از اتمام حرفش، تماس را قطع میکند.
برکه با ناباوری موبایل را از گوشش فاصله میدهد.
چشمان سپهر باز میشوند.
وقتی موبایلش را درون دست برکه میبیند، متعجب میگوید:
- با گوشی من چیکار میکنی؟
موبایلش را روی میز میگذارد.
- یکی زنگ زده بود. موسوی نامی بود..
سپهر در جایش برمیخیزد.
موبایلش را برمیدارد و میگوید:
- چیکار داشت؟ چی گفت؟
شانه هایش را بالا میپراند.
- فقط گفت بعداً زنگ میزنم.
متفکر ادامه میدهد:
- کی بود سپهر؟ یه خانم بود!
سپهر کمی مکث میکند.
- اگه همون موسوی باشه، منشی محل کارمه. حتما موضوع کاری بوده.
اخم میکند.
- خب چرا منشی شرکت باید اسمتو پشت گوشی بگه؟ به من گفت؛ سپهر کجاست؟
سپهر شانه بالا میاندازد.
- کلا از این راحتاست. همه رو با اسم صدا میزنه.
چشمکی به روی برکه میزند و ادامه میدهد:
- نمیدونه من یه خانوم دلبر و حسود دارم!
میخندد و مشتی روانهٔ بازویش میکند.
- اصلا هم حسود نیستم!
سپهر، سرخوش کمی نزدیک تر میآید.
با لبانی کش آمده خیره به چشمان برکه پچ میزند:
- پس قبول داری دلبر هستی؟
لبخند میزند و شکوفهای روی گونهٔ سپهر میکارد.
- اون که بلـــــــــــــه!
سپهر سرخوش میخندد و لپ برکه میکشد.
- قربون این دلبری های تو بشم من! داری از خود بیخودم میکنی!
برکه برایش پشت چشمی نازک میکند.
میگوید:
- خب خوابت پرید؟ بریم بیرون؟
سپهر کش و قوسی به بدنش میدهد.
- چشم. چشم دلبــــــــــــــر!
آماده شو، بریم بیرون.
سرخوش میایستد.
لباس هایش را تعویض میکند و با هم راهی گشت و گذار و خوش گذرانی میشوند.
آخر شب هم به رستورانی میروند و شامشان را در کنار هم میخورند.
برکه با خنده، درب اتاقشان را باز میکند.
- سپهر.. خدا بگم چیکارت نکنه! خیلی خری!
سپهر، به شوخی مشت به بازوی برکه میزند.
- من خرم؟؟؟ برکـــــــــــه؟؟؟
سرخوش میخندد.
- اشتباه کردم. بیخیال..
با همان لباس هایش، تنش را روی تخت رها میکند.
- وااای چقدر خسته شدم! حوصلم نمیکشه لباس هامو در بیارم.
سپهر در همان حالی که دکمه های پیراهنش را باز میکند، میگوید:
- پاشو در بیار بعد راحت بخواب برکه.
اذیت میشی.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۸۸
برکه بر قدرت خوابش، غلبه میکند میایستد.
بعد از تعویض لباس هایش، روی تخت دراز میکشد.
سپهر همانطور که صورتش را با حوله خشک میکند، وارد اتاق میشود.
روی تخت دراز میکشد و دستانش را برای به آغوش کشیدن برکه باز میکند.
در همین لحظه، موبایلش زنگ میخورد.
برکه، متعجب میگوید:
- وا! کی این موقع شب زنگ زده؟؟
کلافه شانه بالا میاندازد.
میخواهد بلند شود که برکه سریع تر برمیخیزد و موبایل سپهر از داخل جیب شلوارش بیرون میکشد.
نگاهش به نام مخاطب زنگ زده گره میخورد و همچنین اخم هایش در هم.
با چشمانی گرد شده، روی تخت مینشیند و میگوید:
- دوباره موسوی زنگ زده!
سپهر، عصبی، گوشی را از میان دستان برکه بیرون میکشد.
- چی بگم به ایـــــــــــــن؟؟ بذار من قشنگ دهنشو صـــــــــــــاف کنم!
آیکون سبز رنگ را که میکشد، صدای موسوی پخش میشود:
- سپهر، کجایی تـــــــــــــو؟؟
سپهر قبل از آنکه او چیزی بگوید، داد میزند:
- خانـــــم موسوی الان وقت زنگ زدنـــــــــــــه؟؟؟ یه نگاه به ساعت انداختی؟؟؟
ما مثل تو جغــــــــد نیستیم که شبا نخوابیم!
کار داری، روزش زنگ بـــــــــــزن! امیدوارم
شیر فهم باشــــــی، چون دفعه بعد گزارشت رو به رئیس میدم!
خدانگهـــــــــــــدار!!
موبایل را از گوشش فاصله میدهد و تماس را قطع میکند.
برکه میخندد.
- به نظرم دیگه زیادی دهنشو صـــــــــــــاف کردی! انقدر هم نیاز نبود!
سپهر کلافه میخندد و سرش را روی بالشت میگذارد.
- حقش بود.
برکه «هومی» میگوید و سرش را کنار سر سپهر میگذارد.
- دیگه فکر نکنم به تو زنگ بزنه.
سپهر، دستانش را به دور برکه حلقه میکند.
زیر گوشش پچ میزند:
- هوم... تا اون باشه که مزاحم خواب منو عشقم نشه.
با حالی خوب میخندد، چشم میبندد و خود را به آغوش خواب دعوت میکند.
.
.
صبح، زودتر از سپهر بلند میشود و با آنچه که در اتاقشان دارند، صبحانه تدارک میبیند.
ماهیتابهٔ نیمرو را روی میز میگذارد و داخل اتاق خواب میرود.
سپهر با دیدن برکه، موبایلش را کنار میگذارد.
با لبخند میگوید:
- صبحانه حاضره، بیا که نوش جان کنیم.
سپهر از روی تخت برمیخیزد و همانطور که دارد به سمت سرویس میرود، میگوید:
- به به! چه کد بانـــــــــــــو!
میخندد و داخل آشپزخانه برمیگردد.
پشت میز مینشیند و منتظر سپهر میماند که با هم صبحانهشان را بخورند.
دقیقهای بعد، سپهر به آشپزخانه میآید و پشت میز مینشیند.
با لبخند، لقمهای نیمرو به دهان میفرستد و در همان حال میگوید:
- چه سفرهٔ خوش رنگ و رویی.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها👇🏻
🌀با بیش از #۳۰۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۸ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
هدایت شده از ابر گسترده🌱
پارت۱
من عامرم! حاجی بازاری معروفی که به ثروت و حجرههای طلافروشیم تو بازارچه های تهران مشهور بودم. زندگیم خوب بود تا اینکه دوستِ قدیمیم رضا که ۱۰سال از من بزرگتر بود با زنش به مسافرت رفت و دختر ۱۸سالهی کنکوریش رو پیشم امانت گذاشت!
من که نمیتونستم خیانت در امانت کنم و از طرفی بودن زیر یه سقف با یه دختر نامحرم برای منی که حاجی بودم شایعه درست میکرد؛ شرط گذاشتم محرمم بشه!..
عقدموقتی دور از چشم رضا با دخترش خوندم که فقط بین من و حلما ( دختر رضا) مثل یه راز بود؛ شب اولی که حلما خونهام خوابیده بود مریض شد. حالش به قدری بد شده بود و مثل مار به خودش میپیچید که ترسیدم چیزیش بشه و مجبور شدم دکتر ببرمش. وقتی نوبت دکترمون رسید با دیدنِ دکتر که فامیلِ نزدیک اوسرضا بود گند زدم و گفتم زنم خونریزی کرده!!
ادامه سرگذشت حلما و عامر ( ملکهحاجی )👇📵
https://eitaa.com/joinchat/1767834269Ca78f7f439e
دکتر فضول تو کل فامیل خبرچینی کرد و عامر و حلمایی که مجبور میشن عقد دائم کنن!💍
هدایت شده از ابر گسترده🌱
چون از شوهر مرحومم حامله بودم خانواده شوهرم گفتن نمیخوایم بچه زیر دست نا پدری بزرگ بشه! هر چی بهشون گفتم من دیگه ازدواج نمیکنم اما قبول نکردن و مجبورم کردن تا با برادر زاده ی شوهرم، حنیف خان سر سفره ی عقد بشینم...
با شکم حامله و صورت گریون سر سفره ی عقد بودم که ناگهان عاقد گفت:
_ https://eitaa.com/joinchat/1767834269Ca78f7f439e
ملکهحاجی _ پارت واقعی رمان🌸
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۰۵ آرام به بازویش زدم _ دو دقیقه میخوام چیز
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۰۶
پدر به سمت رسالت آمد
_ نگفتیم که تورو بهم بریزیم ، فقط خواستیم در جریان باشی همین رسالت گوشه ی لبش را به دندان گرفته بود و حرفی نمیزد.
پدر به سمت رسالت آمد.
ناراحت نباش، مسئله ای پیش نمیاد، فقط خواستم که در جریان باشی
رسالت گوشه ی لبش را به دندان گرفته بود و حرفی نمی زد. نمی دانستم چطور بعد از یک ماه مهر رسالت کم کم در دلم افتاد و با عقد امروز به جانم نشست. حالا با ناراحتی او گوشه ی دل من هم زخم بر می داشت.
پدر از سالن بیرون رفت، مادر به طرف آشپزخانه قدم تند کرد و محمد گوشی زیر گوشش برد و با گفتن الو ما را ترک کرد. سر خم کردم و نگاهی به رسالت انداختم :
_خوبی؟
به طرفم برگشت:
_یعنی بخاطر سبحان میخواستی بگی نه؟
_اول اینکه نگفتم نه، دوم اینکه بخاطر سبحان نبود، بخاطر تو بود.
_دیگه بخاطر من خودتو ازمن دور نکن، باشه؟
لبخند زدم و چشم روی هم گذاشتم.
_بریم اتاقم یه استراحت کوچولو بکن تا نماز
_مگه خوابم میاد حالا ؟
_دراز بکش خستگیت در بره
ایستاد و همراهم به اتاقم آمد. خودش را روی تخت رها کرد.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨
🌸برای vip کامل #رسالت_من، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان
به
شماره کارت ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷
یا
شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶
پویش #ایران_همدل «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️»
واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر:
@Zahranamim
#بگید_برای_کدوم_رمان_واریز_زدید
رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌
✨✨✨✨✨✨
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۸۸ برکه بر قدرت خوابش
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۸۹
برکه از تعریفش ذوق زده میشود.
با لبانی کش آمده میگوید:
- نوش جونت. بخور که قراره بعدش کلی راه بری!
سپهر لقمه درون دهانش را را پایین میفرستد.
- کجا قراه بریم؟؟
- بازار دیگه! انقدر دلم میخواد خرید کنم سپهـــــــــر!
سپهر به رویش لبخند میزند.
اما در دل، اعصابش بهم ریخته است.
دیگر حوصلهاش را نداشت. از این طرف به آن طرف...
دلش میخواست تنها زیر باد اسپلیت بخورد و بخوابد!
بعد از خوردن صبحانه، به بازار میروند.
اگر به سپهر بود، در همان میان راه برکه را تنها میگذاشت و میرفت، اما دستش بسته بود و نمیتوانست افکار دلخواهش را عملی کند.
با دست های پر، از پاساژ بیرون میآیند.
سپهر هم که حسابی حرصش در آمده بود، امروز حسابی خرید کرده بود.
چرا که پول از جیب خودش نمیرفت! همان پس اندازی برکه بود که برای این سفر داشت خرجش میکرد.
نزدیک ظهر است.
به همراه هم، رستورانی میروند و نهارشان را میخورند.
برکه هنوز هم دلش نمیخواهد خانه برگردد و بیتاب گشت و گذار است.
رو به سپهر میگوید:
- حالا بعدِ خرید چی میچسبه؟ اگه گفتـــــــی؟؟
پاهای سپهر، نای قدم دیگر برداشتن را نداشتند.
چهرهاش را درهم میشود.
میگوید:
- وای بـــــــــرکه! بخدا من دیگه هیچ توانی برام نمونده! بریم خونه..
برکه، سر جلو میبرد و بوسهای روی گونهٔ سپهر میکارد.
- سپهــــــر... خواهش کــــــــردم ازت.
کارد میزدی خون سپهر در نمیآمد.
آنقدر از این وضعیت خسته و کلافه بود که قابلیت جدا کردن سر از تن برکه را هم داشت.
اما دست و دلش بسته است و کاری نمیتواند بکند جز رضایت دادن.
میگوید:
- کجا بریم الان؟
برکه قبل از گفتن مقصد، قربان صدقهاش میرود.
- آخه چقدر تو مهربونی سپهر جونـــــــــــــم. خیلی دوست دارما!
سپهر مصنوعی ترین لبخند عمرش را میزند.
برکه ادامه میدهد:
- بریم یکی از دیدنی ها مازندران رو ببینم.
خیلی دوست دارم برم اونجا..
اسمش باداب سورتِ.
خیلی کنجکاوم از نزدیک ببینمش..
میریم دیگـــــــــه؟؟
سپهر لبخند میزند و سری برایش تکان میدهد.
- انقدر دلبری کردی جز اینکه بگم میریم، چه جوابی دارم بدم؟
برکه جیغ خفهای میکشد.
او هنوز هجده ساله بود پر از شور و شوق جوانی. دلش هیجان میخواست و سپهر نمیتوانست او را با این احساسات فوران کردهاش، درک کند.
ساعتی بعد، به مقصد میرسند.
به یکی از زیبایی های ایران زمین. چشمه های طبیعی که دل هر بینندهای با دیدنشان ضعف میرود.
گردشگران زیادی آن اطراف بودند که آنها هم از این منظره لذت میبردند.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
حکایتی شده باز حرمت...
┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄
Join╰➤ 🆔 @asipoflove .
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۰۶ پدر به سمت رسالت آمد _ نگفتیم که تورو به
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۰۷
کنارش لبه ی تخت نشستم:
_ بعد این همه مدت تازه امروز خواستم یه نفس آسوده بکشم و بگم آخیش
_خب، من که کنارتم، چی میخوای؟
_ می ترسم از نداشتنت فاطمه، تازه یک ماهه من اومدم تو زندگیت، اما تو از ماه ها قبل توی فکر و دل و زندگیم بودی. می ترسم زور تهدید سبحان بیشتر باشه.
ساعدش را روی پیشانی اش گذاشت،دست دیگرش را آزاد کنار بدنش بود گرفتم و میان دستانم حبس کردم.
_ به قول دایی صادق آسمون زندگی همیشه صاف نیست، گاهی ابریه، گاهی رعد و برق داره، ما شاید نتونیم جلوی رعد و برق زندگی رو بگیریم اما میتونیم که نترسیم، احتیاط خوبه ولی اگه بترسیم نمی تونیم درست ببینیم و و راه پیدا کنیم.
لبخند روی لبش نشست.
_به خدا خودت نمی دونی حرف هات چقدر آرامش میده، همین که حرف می زنی قلبم آروم می گیره.
از این تعریفش خجالت زده لبخند زدم و دستش را محکم تر فشردم.
_ میگم فاطمه از اون آیه ها و دعا ها یادم بده که بخونم بلکه در امان باشم.
_من برات میخونم. فعلا چشماتو ببند و یه استراحت کوتاه بکن. امشب باید بری گشت.
_ به پهلو برگشت و دست راستش را تکیه گاه سرش کرد.
_ یه چیزی بلدی که بخونم غیب شم؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۸۹ برکه از تعریفش ذوق
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۹۰
سپهر پاچه های شلوارش را بالا میزند و قدم قدم جلو میرود.
پایش را که درون آب چشمه میگذارد.
برکه که مشغول ثبت عکس های یادگاری است، با دیدن سپهر صدای اعتراضش بلند میشود:
- سپهـــــــــر! چیکار میکنی اون تو؟؟
بیا بیرون ببینـــــــم!
سپهر دستش را در هوا تکان میدهد.
- خیلی باحاله. بیا امتحان کن برکه.
اخم هایش در هم میروند و نزدیک سپهر میرود.
دستش را میگیرد و از چشمه بیرونش میکشد.
- میگم بیا بیرون. خرابشون میکنی سپهر.
میدونی چند سال زمان میبره این بلور ها تشکیل بشن؟؟ به همین راحتی میزنی خرابشون میکنی..
سپهر اشاره ای به دیگر گردشگران میکند.
- عشقم همه رفتن تو چشمه ها! نمیبینی؟
برکه نفس عصبیاش را بیرون میفرستد.
- براشون متاسفم! دارن یکی از زیباترین جاذبه های ایران رو خراب میکنن.
چرا نمیفهمن نباید برن توی چشمه؟ اصلا چرا هیچ مسئولی اینجا نیست که نظارت کنه؟؟
سپهر، دست دور کمر برکه حلقه میکند.
- حرص نخور دلبر!
تو از کی تا حالا انقد طبیعت دوست شدی؟
برکه برایش پشت چشمی نازک میکند.
- بــــــــــودم آقا سپهر!
خیره به گردشگرانی که وارد چشمهها شدهاند، میگوید:
- چقدر دلم میخواد یکی بزنم پشت سر همشون و داد بزنم سرشون! وای!
سپهر دستش را میکشد و به دنبال خودش میکشاند.
در همان حالی که از چشمه ها درو میشوند، میگوید:
- بیا بریم تا یه دعوا راه انداختی!
برکه دلش طاقت نمیآورد.
دستش را از میان دست سپهر بیرون میکشد و میگوید:
- من دلم طاقت نمیاره سپهر. میرم بهشون میگم.
فرصت اعتراض را به سپهر نمیدهد.
با قدم هایی بلند، خودش را به گردشگران میرساند.
سپهر از این فاصله هم، اخم هایش را میبیند.
برکه سعی میکند با ملایمت صحبت کند و بالاخره صحبت هایش مؤثر واقع میشوند.
حالا با دلی سبک، کنار سپهر میآید.
سپهر، تنها لبخند کجی برایش میزند.
بعد از آن، به درخواست برکه، دریا میروند.
در کنار دریا، بزم و شادی برپا بود.
یکی تنبک میزد و یکی شعر میخواند. افراد اطراف هم صفایی میکردند.
از بادی که میوزید، شال برکه، مدام از سرش میافتاد و باید هی سرش میگذاشت.
سپهر که این وضعیت را میبیند، شال او را از سرش میکشد و میگوید:
- ولش کن عشقم. الان راحت تر نیستی؟
- چرا. ولی نیان گیر بدن بهمون..
بذار بپوشم، حوصله دردسر ندارم.
میخواهد، شالش را بگیرد که سپهر اجازه نمیدهد.
- بیخیال برکه. این آخر شبی کسی نمیاد گیر بده.
برکه باشهای میگوید.
باد، گیسوان فرش را به بازی میگیرد.
سپهر با دیدن دکهای در نزدیکی، رو به برکه میگوید:
- من برم یه چی بگیرم بخوریم. همین جا وایستا، الان برمیگردم.
برکه سر تکان میدهد.
رو به دریا میایستد و موج های زیبایش چشم میدوزد.
آرامش دریا دوست داشت...
پسر جوانی، که در در بزم آن سمت است، با دیدن برکهٔ تنها، جمع را ترک میکند.
خودش را به او میرساند و کنارش میایستدد.
با لبخند، خیره چهرهٔ زیبایش میشود و میگوید:
- سلام بر دختر زیبا رو. تنهایی؟!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
پ.ن: کاش واقعا هممون مثل برکهٔ داستان، خودمون رو در برابر طبیعت و جاذبه های زیبای کشورمون مسئول بدونیم و حافظشون باشیم...
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها👇🏻
🌀با بیش از #۳۰۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۸ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۰۷ کنارش لبه ی تخت نشستم: _ بعد این همه مدت
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۰۸
لب پایینم را داخل بردم.
_بلدم
_ صد در صد تضمینیه دیگه؟
_ قبلا هم گفتم خدا با بنده هاش مشکل نداره، وقتی صداش بزنن جواب میده
_ بله ، بله ... تمام سخنان گوهربارتون یادمه، حتی یادمه که به من گفتی بی مار بی عقل نالایق غرغروی نا امید
چشمانم به آنی گرد شد
_من؟ من کی بهت همچین حرفی زدم؟
_ همه رو که باهم نگفتی، هر دفعه یه کدوم رو غیر مستقیم گفتی و من همه رو کنار هم چیدم شد این.
دوباره به پشت دراز کشید که گفتم:
_ من برم تو استراحت کن
_نه، نه ... باش کنارم
دستم را گرفت و خیره به چشمانم گفت:
_ فاطمه، تا آخر آخر کنارمی دیگه ؟
در دلم لعنتی به سبحان فرستادم که روز اول را به کاممان زهر کرد و از همین الان ترس را در دل رسالت ریخت.
_رسالت جان، این بار اولتیماتوم، دفعه ی بعد این سوال رو از من بپرسی دیگه پشت گوشت رو دیدی من رو هم دیدی. مگه لباس خریدم که هر روز عوضش کنم؟
_مثل قبلا ها عصبانی شدیا!!
_خب نگو این حرف ها رو تا عصبانی نشم.
_چشم
حدس میزدم این سوال رسالت بخاطر مقایسه ی خودش و سبحان باشد.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨
🌸برای vip کامل #رسالت_من، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان
به
شماره کارت ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷
یا
شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶
پویش #ایران_همدل «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️»
واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر:
@Zahranamim
#بگید_برای_کدوم_رمان_واریز_زدید
رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌
✨✨✨✨✨✨
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۹۰ سپهر پاچه های شلوا
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۹۱
سرش به سمت پسر جوان برمیگردد.
اخم هایش در هم میروند.
- تنها نیستم. شوهرم الان میاد..
چشمان پسر، گرد میشود.
- تـــــــــــــو؟ تو با این سنت شوهــــــــر کردی؟
میخندد و ادامه میدهد:
- بیخیــــــــال! میخوای منو بپرونی خوشگله؟
گرهٔ اخمش بیش از قبل میشود.
- دارم میگم شوهر دارم! نمیفهمی؟؟
دست پسر جوان جلو میآید.
طرهای از موهای فرِ برکه را درون دستش میگیرد و آرام میکشد.
بعد، آن را رها میکند.
با خنده میگوید:
- چه باحالن موهات. رنگشون هم کردی؟
برایش چشمی درشت میکند.
دیگر اجازهٔ وراجی را به او نمیدهد و قدم های بلندش را برمیدارد تا از او فاصله بگیرد.
پسر، میخندد.
انگار بیخیال بشو نیست.
دست برکه را میگیرد و او را سر جایش نگه میدارد.
چشمکی به رویش میزند:
- خیلی سر سختی! خوشم اومد..
پا بده دیگه!
برکه، عصبی موبایلش را روشن میکند و شمارهٔ سپهر را میگیرد.
موبایل را روی گوشش میگذارد و لحظهای بعد، صدای سپهر پخش میشود:
- برکه الان میام.
قبل از آنکه سپهر قطع کند، میگوید:
- سپهر، یکی اینجا مزاحمم شده..
رنگ از رخ پسر میپرد.
باورش نمیشد دخترکی به این جوانی ازدواج کرده باشد.
دست برکه را رها میکند و در همان حالی که از او فاصله میگیرد، میگوید:
- اوکـــــــــــــی! رفتم...
نفسش را بیرون میفرستد و سپهری که آن ور خط، «الو الو» میکند، میگوید:
- رفتش سپهر.. زود بیا.
سپهر «باشه» میگوید و تماس را قطع میکند.
دقیقهای بعد، سپهر با شیر کاکائو و کیک، کنار برکه میآید.
سهم او را به دستش میدهد و میگوید:
- کدوم پسره مزاحمت شده بود؟؟ هنوز هست؟
نفسِ کلافه اش را بیرون میفرستد.
- بیخیال سپهر. حوصلهٔ دعوا و جر و بحث ندارم.
بیا بریم نزدیک دریا، روی شنها بشینیم و راحت شیر و کیکمون رو بخوریم.
سپهر شانه بالا میاندازد و رضایت میدهد.
با هم، کنار دریا میروند و روی شنهای ساحل مینشینند.
برکه، سرش را روی شانهٔ سپهر میگذارد و لبخند میزند.
یکی از زیباترین لحظات عمرش را تجربه میکرد.
کنار یار بودن، روی شن های ساحل، امواج دریا...
چه چیزی میتوانست برایش دلنشین تر از این لحظه باشد؟
بعد از دریا، به محل اقامتشان برمیگردند.
سپهر که حسابی خسته و کوفته است، به محض رسیدنشان تنش را روی تخت رها میکند.
ناله میزند:
- وااای! نابـــــــود شدم برکه!
برکه میخندد و میگوید:
- ولی سپهر ارزش داشت، نه؟
چقدر رفتیم گشت و گذار و خوش گذروندیم.. خیلی خوب بود.
سپهر که چشمانش در مرز بسته شدن هستند، در میان عالمِ خواب و بیداری، «هومی» میگوید و بلافاصله به خواب میرود.
لبان برکه میشکفند.
لباس هایش را تعویض میکند و با حالی خوب، خود را به آغوشِ گرم و دلنشین خواب میسپارد.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗