eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
8.6هزار دنبال‌کننده
659 عکس
773 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۰۶ پدر به سمت رسالت آمد _ نگفتیم که تورو به
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 کنارش لبه ی تخت نشستم: _ بعد این همه مدت تازه امروز خواستم یه نفس آسوده بکشم و بگم آخیش _خب، من که کنارتم، چی میخوای؟ _ می ترسم از نداشتنت فاطمه، تازه یک ماهه من اومدم تو زندگیت، اما تو از ماه ها قبل توی فکر و دل و زندگیم بودی. می ترسم زور تهدید سبحان بیشتر باشه. ساعدش را روی پیشانی اش گذاشت،دست دیگرش را آزاد کنار بدنش بود گرفتم و میان دستانم حبس کردم. _ به قول دایی صادق آسمون زندگی همیشه صاف نیست، گاهی ابریه، گاهی رعد و برق داره، ما شاید نتونیم جلوی رعد و برق زندگی رو بگیریم اما میتونیم که نترسیم، احتیاط خوبه ولی اگه بترسیم نمی تونیم درست ببینیم و و راه پیدا کنیم. لبخند روی لبش نشست. _به خدا خودت نمی دونی حرف هات چقدر آرامش میده، همین که حرف می زنی قلبم آروم می گیره. از این تعریفش خجالت زده لبخند زدم و دستش را محکم تر فشردم. _ میگم فاطمه از اون آیه ها و دعا ها یادم بده که بخونم بلکه در امان باشم. _من برات میخونم. فعلا چشماتو ببند و یه استراحت کوتاه بکن. امشب باید بری گشت. _ به پهلو برگشت و دست راستش را تکیه گاه سرش کرد. _ یه چیزی بلدی که بخونم غیب شم؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۸۹ برکه از تعریفش ذوق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم سپهر پاچه های شلوارش را بالا می‌زند و قدم قدم جلو می‌رود. پایش را که درون آب چشمه می‌گذارد. برکه که مشغول ثبت عکس های یادگاری است، با دیدن سپهر صدای اعتراضش بلند می‌شود: - سپهـــــــــر! چیکار می‌کنی اون تو؟؟ بیا بیرون ببینـــــــم! سپهر دستش را در هوا تکان می‌دهد. - خیلی باحاله. بیا امتحان کن برکه. اخم هایش در هم می‌روند و نزدیک سپهر می‌رود. دستش را می‌گیرد و از چشمه بیرونش می‌کشد. - میگم بیا بیرون. خرابشون می‌کنی سپهر. می‌دونی چند سال زمان می‌بره این بلور ها تشکیل بشن؟؟ به همین راحتی می‌زنی خرابشون می‌کنی.. سپهر اشاره ای به دیگر گردشگران می‌کند. - عشقم همه رفتن تو چشمه ها! نمی‌بینی؟ برکه نفس عصبی‌اش را بیرون می‌فرستد. - براشون متاسفم! دارن یکی از زیباترین جاذبه های ایران رو خراب می‌کنن. چرا نمی‌فهمن نباید برن توی چشمه؟ اصلا چرا هیچ مسئولی اینجا نیست که نظارت کنه؟؟ سپهر، دست دور کمر برکه حلقه می‌کند. - حرص نخور دلبر! تو از کی تا حالا انقد طبیعت دوست شدی؟ برکه برایش پشت چشمی نازک می‌کند. - بــــــــــودم آقا سپهر! خیره به گردشگرانی که وارد چشمه‌ها شده‌اند، می‌گوید: - چقدر دلم می‌خواد یکی بزنم پشت سر همشون و داد بزنم سرشون! وای! سپهر دستش را می‌کشد و به دنبال خودش می‌کشاند. در همان حالی که از چشمه ها درو می‌شوند، می‌گوید: - بیا بریم تا یه دعوا راه انداختی! برکه دلش طاقت نمی‌آورد. دستش را از میان دست سپهر بیرون می‌کشد و می‌گوید: - من دلم طاقت نمیاره سپهر. میرم بهشون میگم. فرصت اعتراض را به سپهر نمی‌دهد. با قدم هایی بلند، خودش را به گردشگران می‌رساند. سپهر از این فاصله هم، اخم هایش را می‌بیند. برکه سعی می‌کند با ملایمت صحبت کند و بالاخره صحبت هایش مؤثر واقع می‌شوند. حالا با دلی سبک، کنار سپهر می‌آید. سپهر، تنها لبخند کجی برایش می‌زند. بعد از آن، به درخواست برکه، دریا می‌روند‌. در کنار دریا، بزم و شادی برپا بود. یکی تنبک می‌زد و یکی شعر می‌خواند. افراد اطراف هم صفایی می‌کردند. از بادی که می‌وزید، شال برکه، مدام‌ از سرش می‌افتاد و باید هی سرش می‌گذاشت. سپهر که این وضعیت را می‌بیند، شال او‌ را از سرش می‌کشد و می‌گوید: - ولش کن عشقم‌.‌ الان راحت تر نیستی؟ - چرا. ولی نیان گیر بدن بهمون.. بذار بپوشم، حوصله دردسر ندارم. می‌خواهد، شالش را بگیرد که سپهر اجازه نمی‌دهد. - بیخیال برکه. این آخر شبی کسی نمیاد گیر بده. برکه باشه‌ای می‌‌گوید. باد، گیسوان فرش را به بازی می‌گیرد. سپهر با دیدن دکه‌ای در نزدیکی، رو‌ به برکه می‌گوید: - من برم یه چی بگیرم بخوریم. همین جا وایستا، الان برمی‌گردم. برکه سر تکان می‌دهد. رو به دریا می‌ایستد و موج های زیبایش چشم می‌دوزد. آرامش دریا دوست داشت... پسر جوانی، که در در بزم آن سمت است، با دیدن برکهٔ تنها،‌ جمع را ترک می‌کند. خودش را به او می‌رساند و کنارش می‌ایستدد. با لبخند، خیره چهرهٔ زیبایش می‌شود و می‌گوید: - سلام بر دختر زیبا رو. تنهایی؟! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• پ.ن: کاش واقعا هممون مثل برکهٔ داستان، خودمون رو در برابر طبیعت و جاذبه های زیبای کشورمون مسئول بدونیم و حافظ‌شون باشیم... ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها👇🏻 🌀با بیش از ورق اختلاف 🌀 ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️‍🔥 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۸ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت. واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۰۷ کنارش لبه ی تخت نشستم: _ بعد این همه مدت
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 لب پایینم را داخل بردم. _بلدم _ صد در صد تضمینیه دیگه؟ _ قبلا هم گفتم خدا با بنده هاش مشکل نداره، وقتی صداش بزنن جواب میده _ بله ، بله ... تمام سخنان گوهربارتون یادمه، حتی یادمه که به من گفتی بی مار بی عقل نالایق غرغروی نا امید چشمانم به آنی گرد شد _من؟ من کی بهت همچین حرفی زدم؟ _ همه رو که باهم نگفتی، هر دفعه یه کدوم رو غیر مستقیم گفتی و من همه رو کنار هم چیدم شد این. دوباره به پشت دراز کشید که گفتم: _ من برم تو‌ استراحت کن _نه، نه ... باش کنارم دستم را گرفت و خیره به چشمانم گفت: _ فاطمه، تا آخر آخر کنارمی دیگه ؟ در دلم لعنتی به سبحان فرستادم که روز اول را به کاممان زهر کرد و از همین الان ترس را در دل رسالت ریخت. _رسالت جان، این بار اولتیماتوم، دفعه ی بعد این سوال رو از من بپرسی دیگه پشت گوشت رو دیدی من رو هم دیدی. مگه لباس خریدم که هر روز عوضش کنم؟ _مثل قبلا ها عصبانی شدیا!! _خب نگو این حرف ها رو تا عصبانی نشم. _چشم حدس میزدم این سوال رسالت بخاطر مقایسه ی خودش و سبحان باشد‌. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨ 🌸برای vip کامل ، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان به شماره کارت  ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷ یا شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶ پویش «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️» واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر: @Zahranamim رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌ ✨✨✨✨✨✨
. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۹۰ سپهر پاچه های شلوا
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم سرش به سمت پسر جوان برمی‌گردد. اخم هایش در هم می‌روند. - تنها نیستم. شوهرم الان میاد.. چشمان پسر، گرد می‌شود. - تـــــــــــــو؟ تو با این سنت شوهــــــــر کردی؟ می‌خندد و ادامه می‌دهد: - بیخیــــــــال! می‌خوای من‌و بپرونی خوشگله؟ گرهٔ اخمش بیش از قبل می‌شود. - دارم میگم شوهر دارم! نمی‌فهمی؟؟ دست پسر جوان جلو می‌آید. طره‌ای از موهای فرِ برکه را درون دستش می‌گیرد و آرام می‌کشد. بعد، آن را رها می‌کند. با خنده می‌گوید: - چه باحالن موهات. رنگشون هم کردی؟ برایش چشمی درشت می‌کند. دیگر اجازهٔ وراجی را به او نمی‌دهد و قدم های بلندش را برمی‌دارد تا از او فاصله بگیرد. پسر، می‌خندد. انگار بیخیال بشو نیست. دست برکه را می‌گیرد و او را سر جایش نگه می‌دارد. چشمکی به رویش می‌زند: - خیلی سر سختی! خوشم اومد.. پا بده دیگه! برکه، عصبی موبایلش را روشن می‌کند و شمارهٔ سپهر را می‌گیرد. موبایل را روی گوشش می‌گذارد و لحظه‌ای بعد، صدای سپهر پخش می‌شود: - برکه الان میام. قبل از آنکه سپهر قطع کند، می‌‌گوید: - سپهر، یکی اینجا مزاحمم شده.. رنگ از رخ پسر می‌پرد. باورش نمی‌شد دخترکی به این جوانی ازدواج کرده باشد. دست برکه را رها می‌کند و در همان حالی که از او فاصله می‌گیرد، می‌گوید: - اوکـــــــــــــی! رفتم.‌.. نفسش را بیرون می‌فرستد و سپهری که آن ور خط، «الو الو» می‌کند، می‌‌گوید: - رفتش سپهر.. زود بیا. سپهر «باشه» می‌گوید و تماس را قطع می‌کند. دقیقه‌ای بعد، سپهر با شیر کاکائو و کیک، کنار برکه می‌آید. سهم او را به دستش می‌دهد و می‌گوید: - کدوم پسره مزاحمت شده بود؟؟ هنوز هست؟ نفسِ کلافه اش را بیرون می‌فرستد. - بیخیال سپهر. حوصلهٔ دعوا و جر و بحث ندارم. بیا بریم نزدیک دریا، روی شن‌ها بشینیم و راحت شیر و کیک‌مون رو بخوریم. سپهر شانه بالا می‌اندازد و رضایت می‌دهد. با هم، کنار دریا می‌روند‌ و روی شن‌های ساحل می‌نشینند. برکه، سرش را روی شانهٔ سپهر می‌گذارد و لبخند می‌زند. یکی از زیباترین لحظات عمرش را تجربه می‌کرد. کنار یار بودن، روی شن های ساحل، امواج دریا... چه چیزی می‌توانست برایش دلنشین تر از این لحظه باشد؟ بعد از دریا، به محل اقامت‌شان برمی‌گردند. سپهر که حسابی خسته و کوفته است، به محض رسیدن‌شان تنش را روی تخت رها می‌کند. ناله می‌زند: - وااای! نابـــــــود شدم برکه! برکه می‌خندد و می‌گوید: - ولی سپهر ارزش داشت، نه؟ چقدر رفتیم گشت و گذار و خوش گذروندیم.. خیلی خوب بود. سپهر که چشمانش در مرز بسته شدن هستند، در میان عالمِ خواب و بیداری، «هومی» می‌گوید و بلافاصله به خواب می‌رود. لبان برکه می‌شکفند. لباس هایش را تعویض می‌کند و با حالی خوب، خود را به آغوشِ گرم و دلنشین خواب می‌سپارد. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
باداب سورت مازندران😍👌🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۰۸ لب پایینم را داخل بردم. _بلدم _ صد در ص
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 سبحانی که تک فرزند یک خانواده ی بی نیاز بود و صاحب شرکت و املاک. اما من به پاکی رسالت ایمان داشتم، به برق نگاه مهربانش که هر بار با دیدنم می درخشید، به صدایش که هر بار حس خوب را به جانم می ریزد. من آرامش می خواستم که مطمئن بودم در کنار رسالت به آن می رسم. _ یه چیزی می‌خونی آروم شم؟ خودم را کمی بالا کشیدم و دستم را لای موهایش بردم و شروع کردم _ الَّذِینَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکْرِ اللَّهِ أَلا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ «سوره الرعد:آیه ۲۸» چشم بست و آرام گفت _ به منم یاد میدی این آیه های کلیدی رو؟؟ _ شاگرد زرنگ باشی حتماً ، در ضمن همه ی آیه ها کلید هستن دیگر چیزی نگفت ،چند آیه ی دیگر را هم خواندم. چند دقیقه بعد صدای نفسهای رسالت نشان می داد که به خواب رفته است. آرام از کنارش بلند شدم و لباسم را با یک دست لباس خانگی عوض کردم و شالم را به سر کشیدم. به آشپزخانه رفتم . مادر مشغول آماده کردن شام بود. _ چی درست می کنی ؟؟ _خوراک مرغ به سمتم برگشت _آقا رسالت کو!؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۹۱ سرش به سمت پسر جوا
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم . . موبایلش زنگ می‌خورد. آن را از کنار دستش برمی‌دارد و نگاهی به مخاطب زنگ زده می‌اندازد. «عرفان» است. بعد از مکثی کوتاه، آیکون سبز رنگ را می‌کشد. صدای بشاش عرفان، درون گوشی پخش می‌شود: - سلام علیکم آقای منتظری. خوب هستی خداروشکر؟ کم جان می‌‌گوید: - سلام. می‌گذره.. تو‌ خوبی داداش؟ - من خوبم. عیال چطوره؟ تلخندی روی لبانش می‌نشیند. بدون مقدمه چینی و مکث، می‌گوید: - همه چی تموم شده عرفان. دیگه قرار نیست ما ازدواج کنیم. اخم‌های عرفان، در هم می‌روند. متعجب می‌‌گوید: - یعنی چی؟؟ چی شده مگه؟؟؟ نفسش را بیرون می‌فرستد. - یک سری مشکلات پیش اومد که نشد حل‌شون کنیم. کاری داشتی زنگ زدی؟ عرفان، ناباور می‌گوید: - ستار من الان باید بفهمم؟ اگه من زنگ نمی‌زدم خبر نمی‌دادی بهم که چی شده؟؟؟ شرمنده می‌‌گوید: - عرفان.. این مدت حوصله هیچی رو نداشتم. بهش فکر نکن دیگه، همه چیز تموم شده. عرفان، برادرانه می‌گوید: - داداش انگار..حالت خوب نیست، از صدات مشخصه! - خوبم عرفان. کارتو بگو؟ عرفان با آنکه نگران حال اوست، کوتاه می‌آید. چون می‌دانست پافشاریِ بیش از این، ستار را عصبی و کلافه می‌کند. بعد از مکثی کوتاه می‌گوید: - فردا میام دنبالت، قرار گذاشتیم با بچه ها بریم یه مسافرت کوتاه. ستار کلافه می‌‌گوید: - یه جوری حرف می‌زنی انگار که اگر نیام، تو منو به زور همراه خودت می‌کشونی. عرفان، حق به جانب می‌‌گوید: - معــــلـــومـــــــــــه! مخالفت می‌کند. - نه عرفان.. حال و حوصله سفر رو ندارم. شما برین، خوش باشین. عرفان، عصبی می‌شود. - اولا که با عرض پوزش، شما غلط می‌کنی عزیز من! بایـــــــــــد بیـــــــــــای! اوکــــــــــــــی؟ «اوکی» آخرش را با تحکم می‌گوید و جدیت. ستار، تلاش های آخرش را هم می‌کند که هر طور شده از زیر بار این تفریح، شانه خالی کند: - عرفان، داداش، درکم می‌کنی؟ می‌گم ناخوشم.. عرفان نوچی می‌‌کند. - درکت می‌کنم که می‌گم بایــــــــد بیای! فردا میام دنبالت و تمام! خداحافظ. حرف های پایانی‌اش را می‌گوید و تماس را قطع می‌کند. ستار، کلافه، نفسش را بیرون می‌فرستد و سری به چپ و راست تکان می‌دهد. درب اتاقش باز می‌شود. زهرا خانم لبخند می‌زند و می‌گوید: - پسرم بیا نهار. سر تکان می‌دهد و می‌ایستد. پشت سر مادرش، بیرون می‌آید و دور سفرهٔ نهار می‌نشینند. «بسم الله» می‌گوید و بی‌میل کمی از غذایش را می‌خورد. بعد از مکثی کوتاه رو به پدر و مادرش می‌‌گوید: - عرفان زنگ زد بهم، پیله کرده که فردا باهاشون برم بیرون.. با اجازه، فردا می‌رم. زهرا خانم با لبخند می‌گوید: - خدا خیر عرفان بده. برو مادر... برو یه هوایی به سر و کلت بخوره و یکم سرِ حال بیای. به سلامت. علی آقا هم صحبت های همسرش را با تکان های سر، تائید می‌کند. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها👇🏻 🌀با بیش از ورق اختلاف 🌀 ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️‍🔥 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۸ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت. واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۰۹ سبحانی که تک فرزند یک خانواده ی بی نیاز بو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 صندلی را کنار کشیدم و رویش نشستم _ خوابیده امشب گشت داره _چیزی نگفت؟؟ _ به خاطر خودش نمی ترسید ترسش اینن منو از دست بده _خدا سبحان رو هدایت کنه کاری کرده که روز اول عقدتون جای حرفای عاشقونه اینا رو بهم بگید ،و ترس باشه توی دلتون ایستادم و کنار مادر رفتم _ بابا و محمد کجا ن؟ _محمد رفته خونه خاله زهره ،حسین هم با عمه سلیمه وآقا مسعود حرف زده و کارای سبحان رو بهشون گفته _خب ؟!! _آقا مسعود عذرخواهی کرد گفت سبحان رو یکی دو هفته دیگه راهیِ استروشن می کنه برای شعبه شرکتشون ،حسین الان رفته بیرون گفته زود میاد انگار تازه لباس هایم را دید که گفت _ فاطمه !چادر رو دسته ی مبله بگیر سرت کن متعجب گفتم _چرا؟!!! جلو آمد و شال را از سرم کشید _ اونی که اون بالا خوابه دیگه آقای سلیمانی نیست ،شده رسالت، محرمته خندیدم و محکم به آغوشم کشیدم _ قربونتون برم چشم !ولی یواش یواش _ محرمی! دیگه یواش یواش و تند تند نداره که دست جلو بردم تا شالم را بگیرم اما نداد. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨ 🌸برای vip کامل ، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان به شماره کارت  ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷ یا شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶ پویش «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️» واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر: @Zahranamim رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌ ✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۱۰ صندلی را کنار کشیدم و رویش نشستم _ خوابید
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 رسالت چشم باز کردم و خودم را جای جدیدی دیدم روی تخت نشستم و با نگاه به دور و برم یادم آمد این جا اتاق فاطمه است .یادم نیست کی با سرانگشتان سحر کنند اش و تلاوت زیبایش به خواب رفتم . در باز شد لحظه بعد فاطمه وارد شد با لبخند جلو آمد و کنارم نشست _ مثلاً خوابت نمی اومد؟ پاشو شام حاضره مگه نمی خوای بری گشت ؟ نگاهم روی موهای همچون شبش نشست صورت ماهش میان آن می درخشید.از نگاه خیره ام صورتش گل انداخت، آن فاطمه حاضر جوابی که مرا هر بار مورد عنایت قرار می داد کجا این فاطمه ی خجالتی که گونه هایش اناری می شد کجا؟؟ دلم می خواست همین طور بی حرکت می نشست و من نگاهش می کردم می دانستم دوستش دارم اما این را هم می دانستم هر بار با شناختن بیشترش این حس بیشتر می شود _کجایی رسالت جان ؟ خودم را جلو کشیدم و سرش را میان دستانم گرفتم و بوسه ای روی موهایش زدم _ ما به قربانِ تو رفتیم و همان جا ماندیم نفس های نامنظمش نشان می داد چقدر هیجان دارد، بد نبود کمی تلافی آن حاضر جوابی هایش را می کردم دستانم را باز کردم و او را محکم به حصار کشیدم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا