eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
8.6هزار دنبال‌کننده
654 عکس
773 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 لبخند کمرنگی زدم : _ باشه. دلم می جوشید ، به قول مادر انگار یکی داشت تمام رخت چرکهای مانده ی یک سال را درون دلم می شست . فردا غروب همین که رسیدم تماس گرفتم که خواست به خانه شان بروم . این بار فرق میکرد و من با خودم درگیر بودم و نمی دانستم حالا که می دانند چه برخوردی دارند و چه برخوردی باید داشته باشم. مثل سری قبل از پله‌ها بالا رفتن و بعد از چند دقیقه در باز شد تعارف زد و گفت _این دفعه دیگه امن و امان کسی نمیاد _ سلام آقا رسالت به سمت صدا برگشتم و متعجب نگاه کردم.چقدر آشنا بود به مغزم فشار آوردم میان میدان تره بار ،درون سالن مطلبی، حتی مغزم هم کلاسی های دانشگاهم را جلوی چشمانم آورد اما هیچ کدام نبودند. _ پسرم محمد دستش را فشردم که گفت _بیژنم همون معتادی که چند بار منو اطراف کمال آباد دیدی یادت اومد ؟؟ ابروهایم از تعجب بالا پرید _ محمد ماست دیگه پس او را در کمال آباد دیده بودم بعد از تعارف نشستم در مورد کمال آباد حرف زدیم و زادور که محمد گفت _ بابا می گه کارِت سنگین شده زادور یه وقت متوجه نشه _نه حواسم هستم .نمی دونه رمز گوشیشو می دونم به خیال خودش رمز سخت گذاشته ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۱۹۰ لبخند کمرنگی زدم : _ باشه. دلم می ج
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 خودش را روی مبل کمی جلو کشید _ بالادستی شون فرد خطرناکیه قبلاً سابقه دستگیری و زندان داره حسین آقا میان حرفمان آمد _ خسته ای بیشتر از این اذیتت نمی کنم اگه می بینی توی اداره نمی خوام بیای خاطر امنیت بیشترِ سری تکان دادم محمد گفت _ قبلاً کمال راننده نداشت منو همراهش می برد نمی تونم با اون چهره بیام باید تغییر چهره بدم احتیاط شرط عقله. به یه بهونه دیگه کمال آباد نمیرم تا خطر کمتر بشه _ محمد جان شربت و میوه بیار محمد ایستاد و به آشپزخانه رفت حسین آقا به سمتم برگشت _ مادر فاطمه گفت که برای خواستگاری وقت خواستید! درسته؟ بی مقدمه، بی پس و پیش رفته بود سراغ اصل مطلب.‌به فکر قلب من نبود که شاید از استرس دلش بخواهد دیگر نزند. به زور چند هجا را را از زبانم بیرون راندم _ ب‍َــ....‌بله خیلی جدی گفت _چرا فکر کردی که امکان داره دخترم را بهت بدم ؟؟ متعجب سربلند کردم و به چشمان ناپزش چشم دوختم ،انگار نمی‌خواست محمد بشنود ،صدایش پایین بود اما تحکم در آن موج می‌زد _سؤالم جواب نداره؟؟ جواب داشتم اما زیر این نگاه نمی توانستم. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۱۹۱ خودش را روی مبل کمی جلو کشید _ بالادستی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 قلبم و حالا زبانم از کار افتاد _نکنه فکر کردی چون داری کمک می‌کنی بهت مدیون می‌شم و.... _ نه آقا _پس چی ؟؟ _برای قبل از کمک به شماست _چی؟ چطور باید توضیح می‌دادم و از حسی که قدم قدم پیش رفته بود وحالا مرا به اینجا رسانده بود حرف می زدم _اینکه... اینکه فهمیدم جملاتم همه نصفه می‌ماند چرا که نیمی دیگر را از اضطراب می‌بلعیدم _پس دعواهای سبحان با تو بیخود نبوده یه چیزهایی می‌دونست اخمی نا خود آگاه بین دو ابرویم نشست _ من حرفی بهش نزدم و اصلاً کاری نکردم که بخواد بفهمه چون خودمم هنوز نمی‌دونستم _نمی‌دونستی یا مطمئن نبودی؟؟ _ نمی‌دونم سر پایین انداختم چانه ام به سینه ام چسبید _می‌دونم اندازه دختر شما نیستم برای همین وقتی از حسم مطمئن شدم جوری رفتم و اومدم که نبینمش _ آفرین این معلومه عاقلی چرا محمد اینقدر طولش داده بود ؟کاش زودتر می‌آمد و مرا از این فضای خفه بازجویی مانند نجاتم می‌داد چند ضربه آرام روی میز زد ،سر بالا گرفتم _ پس چرا وقت خواستید برای خواستگاری؟ دوباره سرم افتاد،چیزی روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد، دندان بالایم را محکم روی لب پایینم فشردم ادامه داد _من میگم جوابو ،چون می‌خوای یک «نه» رسمی بشنوی ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 سرم به ضرب بالا آمد چشمانم روی نگاه جدی حسین آقا ،میان باریدن و نباریدن مانده بود .گلویم از حجم بغضی که داشتم می‌سوخت . فکر نمی کردم جوابم را این طور صریح بدهد _می‌تونم برم؟؟ صدای محمد قبل از خودش آمد _ کجا بری ؟ تازه می‌خوایم با هم حرف بزنیم خواستم بگویم بنده مومن دیگر چه حرفی تا حالا در حال جواب دادن بازجویی بودم و فقط یک لامپ کم داشت که هی بالای سرم تکان بخورد. _نه دیگه برم خیلی مزاحم شدم چشمان جدی و ابروان درهم گره شده حسین آقا جایش را به لبخند گرم می‌داد _بمون آقا رسالت محمد ما آشپز قهاریه مگر چیزی از گلویم پایین می‌رفت ؟مطمئن بودم حتی این شربت هم گدازه آتشی خواهد شد. نگاه مستأصلم به حسین آقا بود .دستش را روی شانه محمد گذاشت _بذار آقا رسالت بره همین که خسته است و اینکه چند شب دیگه دوباره میاد می‌بینیمشون محمد به سمت پدرش برگشت _چند شب دیگه؟؟ _ آره انشالله برای امر خیر محمدگهان خندید و مشتش را جلوی دهانش گذاشت حسین آقا با اخم خطابش کرد _محمد؟!! _ببخشید... ببخشید یاد امر خیر اون دفعه افتادم و سبحان حسین آقا هم آرام خندید. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۱۹۳ سرم به ضرب بالا آمد چشمانم روی نگاه جدی حس
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 محمد لیوان شربت را برداشت و گفت _ جزو نقشه است؟ برنامه‌ای دارید؟ _نه واقعیه قراره با خانواده تشریف بیارن شربت به گلوی محمد پرید و او را به سرفه انداخت،پدرش چند بار به پشتش زد. من آن میان حال نامعلومی داشتم محمد که سرفه‌اش بند آمد با چهره سرخ گفت _ جدی میگی بابا؟؟؟ حسین آقا لطفاً تایید کرد محمد اخمی‌کرد _پس چرا الان اینجاست؟؟ ایستاد و به سمتم آمد بازویم را گرفت و به طرف در هدایتم کرد _ بفرمایید ممنون از زحماتتون ،روتم که زیاده عین خیالت نیست جلوی ما دوتا به چه جرأتی نشستی رو به حسین آقا خداحافظی کردم محمداما دوباره مرا به سمت مبل برد _ خداحافظ چیه،؟ باید به سوالاتم جواب بدی مرا نشاند و روبرویم نشست _ خب از اول شروع می‌کنم... مدرکت چیه و به غیر از جنگلبانی کجاها هستی؟؟؟ حسین آقا خندید و گفت _ خسته است محمد، تا حالا هم خیلی اذیت شده به پشتی مبل تکیه داد و گفت _حیف که بابا دستور خاتمه داده وگرنه اینجا سوال بارونت می‌کردم لبخندی زدم و گفتم _ ممنون ،اگه اجازه بدید من برم از در حیاط که بیرون آمدم نفس را رها کردم. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۱۹۴ محمد لیوان شربت را برداشت و گفت _ جزو نقش
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 جلسه دومی بود که برای خواستگاری می رفتیم _ حالا لازمه عمو رحمت هم بیاد ؟مادرجون و عمو رحمان هستن دیگه _جای بزرگترته رسالت ،برای هزارمین بار دارم می گم جلوی آینه کوچک داخل راهرو دستی به موهایم کشیدم و مرتبش کردم صدای زنگ در آمد. با مادر از خانه بیرون رفتیم و سوار ماشین عمو رحمان شدیم . عمو رحمت جلو نشسته بود من و مادر و مادر جان صندلی پشت نشستیم .عمو رحمت جواب سلامم را به زحمت داد و خطاب به عمو رحمان گفت _وقتی زن دادش بهم گفت من یه پرس و جو کردم آدمای خانواده داری هستن اصالتا جنوبی ان. خانواده مادریشم با ریشه ان عمو رحمان دنده را عوض کرد _خب خدا رو شکر پس رسالت جای بدی دست نذاشته _ درسته رسالت جای بدی نمیره، اما از نظر اونا شاید دخترشون قراره جای بدی بره مادر جان که انگار از حرف عمو رحمت ناراحت شد گفت _ مگه خانواده رسالت چشه؟ در ضمن دم رفتن این حرفا چیه جای اینکه امید بدی بهش که دلش قرص بشه داری دلشو خالی می کنی _واقعیته مادرِ من _حالا تو یه بار واقع بین نباش من رسالت نه ماه پیش نبودم ،رسالتی که با خودش و با همه جنگ داشت و نمی خواست آرام بگیرد، حالا این جا منتظر نشسته بودم تا ببیند کسی که مایه آرامش اوست چه جوابی می دهد. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۱۹۵ جلسه دومی بود که برای خواستگاری می رفتیم
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 صدای صحبت بزرگ ترها از سالن می آمد.فاطمه خانم سر به زیر روی صندلی اتاقش نشسته بود _نمی خواید چیزی بگید؟ با حرفم سرش را کمی بالا آورد آرام گفت _ راستش من که هنوز منتظرم یکی از خواب بیدارم کنه _ چرا ؟؟ با انگشتش بازی کرد و گفت _ باورم نمی شه شما این جا رو به روی من باشید و من هم بخوام راجع به یکی مثل شما فکر کنم پس او هم مرا اندازه خودش نمی دید دروغ است اگر بگویم ناراحت نشدم _می دونم که زیادی کمم براتون ولی خب... _ نه... نه ...منظورم این نبود آخه برخوردهای ما تا الان اکثراً با تنش بود از اون اول و کمال آباد بگید تا.... _ تا وقتی که توی جنگل همدیگه رو دیدیم من بعدش مطمئن شدم دلم افتاده پی شما سر به زیر انداخت ادامه دادم من مثل شما آیه و دعای مخصوص هر اتفاق رو شرایط رو بلد نیستم،من شما رو از امام رضا خواستم، من به ایمان شمای ایمان دارم وقتی شما آن قدر بهش اعتماد داری هر لحظه خودتو می سپری دستش منم می سپارم _ ما باید راجع به خیلی مسائل حرف بزنیم ، جلسه اول که فقط برای آشنایی خانواده ها بود الان باید از عقاید و سلیقه گرفته تا رفتنتون به خارج از کشور صحبت کنیم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۱۹۶ صدای صحبت بزرگ ترها از سالن می آمد.فاطمه خ
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 او از شرایطش و دغدغه هایش گفت،از انتظاراتش و هرچه ذهنش را مشغول کرده بود. بعدش من شروع کردم چون گفتنی زیاد داشتم ناگفته های زیادی که باید گفته می شد، از کُشتی و دکان عمو رحمان گفتم از جنگلبانی و رفتنم گفتم _من پسرخاله ام آرش رو خیلی دوست دارم مثل داداشمه، اما همیشه حسرتش رو می خوردم حسرت داشتنی هایی که داشت و قدر نمی دونست ،وقتی که پدرم فوت شد زندگی بهمون سخت گرفت.حسرت هام بیشتر شد زبانم را یک دور روی لب پایینم کشیدم _دیگه به این باور رسیدم بین هشت میلیارد آدم خدا منو یادش رفته ،مادرم کار می کرد و من کمک عمو رحمان تو میدون بار بودم اما انگار قرار نبود درست بشه با خودم لج کردم گفتم حالا که خدا منو گذاشته کنار من بدون کمکش میرم جلو به هر دری زدم نشد تک خنده ای کردم _احساس می کردم خدا در حکمت و رحمت رو با هم به روم بسته ، اتفاقات منو سوق داد سمت کُشتی و جنگلبانی، بعدش هم درگیر شماشدم کمی روی صندلی جابجا شدم _مادربزرگم می گه معجزه فقط اتفاق افتادن چیزای عجیب و غریب نیست می گه، همین که هر روز بیدار میشی معجزه است همین که دل تو رو یکی با خودش می بره و باهاش آروم میشی معجزه است ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۱۹۷ او از شرایطش و دغدغه هایش گفت،از انتظارات
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 مکثی کردم _شما منو می شناسید اخلاق تندم زبون ناراحت کننده ام رو قبلاً دیدید. اما من از روزی که از جنگل اومدیم نخواستم دیگه تند باشم ،حداقل برای شما خواستم بهتر شم ،نمی دونم به من اعتماد می کنید یا نه؟ می تونید شما هم قلب تونو پیشم امانت بذارید یا نه؟ چادرش را روی سرش جلو کشید با لبخند کم رنگی گفت _ چیزی که برام جالبه اینه که اون آدمی که مدام طلبکار بود با این آدمی که روبروم نشسته فرق داره ،از اون روزی که مادربزرگتون مطرح کرد تا امشب سه هفته ای شده و تمام این مدت مغزم درگیر بود _ به نتیجه رسیدید _ اینو بدونید وقتی کسی چیزی رو بهتون امانت میده در واقع اعتمادشو بهتون داده وقتی در امانتش خیانت کنید یعنی اعتمادشو هیچ کردید . قلبم گنجشک می زد نمی دانستم جملاتش را مثبت یا منفی یعنی می خواست اعتماد کند و قلبش را به امانت بگذارد؟ _این یعنی موافقید؟ _ نظر قطعی رو پدرم میدن از روی صندلی جابجا شدم و به سمتش رفتم جلوی پایش ایستادم _نظر قطعی پدرتون محترم، ولی شما، خودِ شما نظرتون چیه ؟؟ سر به زیر آرام گفت _امیدوارم امانت دار خوبی باشید ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۱۹۸ مکثی کردم _شما منو می شناسید اخلاق تندم
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 همانجا پایین صندلی نشستم _ وای... ممنونم ... ممنونم. این مدت قد یه عمر برام‌گذشت. دوسه باری که با حسین آقا حرف زدم اونقدر جدی بود که روح از بدنم می رفت. شمارو هم نمی‌دونستم نظرتون چیه؟ راستش امیدی نداشتم لبخند کم رنگی روی لبش جا خوش کرد. _ بابا موقع مسائل مهم همینقدر جدی میشه دست درون جیب بردن و تسبیح فیروزه را بیرون آوردم _ اینم متبرک حرم امام رضا ، برای شما، مشهد به یادتون بودم. این مدت منتظر بودم بهتون بدم _ ممنونم که به یادم بودید تسبیح را گرفت و عطرش را عمیق نفس کشید. آرام خندیدم _ چیزی شده؟ _ نه ، یاد وقتی افتادم که وقتی بهتون می‌گفتم ممنون به یادم بودید یا ممنون نگرانم بودید چهره تون برآشفته می شد. چشمانش خندید _ روی اعصاب بودید _ واقعا ؟؟؟ الان چی‌؟ سربه زیر انداخت و شانه اش آرام لرزید. چند تقه به در خورد که فاطمه خانم جواب داد _ بله _ عاطفه ام ، بیرون ما حوصله مون سر رفت. سوالات رو تستی بپرس ، تشریحی زمان بره زیر لب دیوانه ای نثار خانمِ آقا محمد کرد و گفت _ الان میایم ایستادم و گفتم _ اگه حرفی نمونده بریم خواستم به سمت در برگردم که نگاهم به نقاشی روی دیوار افتاد، چشمانم درخشید و قند در دلم آب شد _ نقاشیِ منه؟؟ رد نگاهم را گرفت _ بله از همون روزی که دادید ، اونجاست ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۱۹۹ همانجا پایین صندلی نشستم _ وای... ممنونم
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 با خودم گفتم _ همین جاست ، نقطه ی شروع داستان من و دلم اول من از اتاق بیرون رفتم و با کمی فاصله ، فاطمه خانم هم آمد.اقا محمد اولین نفری بود که چشمش به ما افتاد _ خداروشکر تموم شد فاطمه خانم کنار مادرش جای گرفت و من با گفتن«ببخشید» سر جایم نشستم. مادرجان سر صحبت را باز کرد _ من که قندم بالاست شیرینی خور نیستم ، تکلیف بقیه رو معلوم کنید شیرینی بخورن یا نه؟ جمع خندید و نگاه فاطمه خانم به پدرش گره خورد، حسین آقا هم جواب را از نگاه دخترش خواند _ با صلوات معطر کنیم جلسه رو بعد کاممون رو شیرین کنیم. _ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم نگاهم روی فاطمه نشست که درون چادر گلدار و با گونه هایی که سرخ شده بود نیم نگاهی به من انداخت و نگاه دزدید. و من در دلم چند بار «الحمدلله» را تکرار کردم. فاطمه از دیشب که سبحان تماس گرفت و تهدیدم کرد استرس به جانم نشست ، تهدید به جانِ رسالت و خودش . _ فاطمه اگه بله رو بهش بدی یه بلایی سر خودم میارم، می‌دونی که لاف نمی زنم. دِ بی انصاف این همه سال خاطرتو خواستم نگاهم نکردی ، اونوقت میخوای بشینی پای سفره عقد کسی که چندماه بیشتر نیست می شناسیش _ من رسالت رو می شناسم ، لااقل از شما که پسر عمه ی منی _ فاطمه خبر مرگ منو شنیدی باز عذاب وجدان نگیری ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۰۰ با خودم گفتم _ همین جاست ، نقطه ی شروع دا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 سرم را به چپ و راست تکان دادم تا این افکار از من دور شود. اصلأ این جنبه ی مثلاً عاشق پیشگی به سبحان نمی آمد. جلوی آینه داشتم روسری ساتنم را گیره میزدم تا برای رفتن به محضر آماده شوم . همراهم زنگ خورد ، دستم روی گیره کنار شقیقه ام ماند.به طرف میز برگشتم اتصال را کشیدم و سلام کردم _ چرا هنوز نیومدی فاطمه جان نگاهی به ساعت انداختم _ ساعت ۵ نوبت داریم، هنوز وقت هست خندید و گفت _ من از ساعت ۳ اینجام ، شاهد ۳_۲ تا عقد هم بودم پسر دیوانه، مگر آدم آنقدر عجول می شود؟؟ _ الان اونجا چکار می‌کنی ؟؟؟ _ خودمو شمارو تصور می کنم جای این عروس دوماد ها، تا حالا توی تصوراتم چندبار ازت بله گرفتم خندیدم و گفتم _ دیونه ای به خدا _ اگه تو هم قدِّ من عاشق بودی ، الان کنارم نشسته بودی و دوتایی تصور می‌کردیم دوباره شیرین بازیش گل کرد و مرا می خنداند. میان خنده هایم یاد سبحان افتادم و خنده ام متوقف شد. نمی‌دانستم وقتی سبحان نظرم را درمورد خودش می داند این همه اصرارش برای چیست؟ با پدر و مادر سوار ماشین شدیم. مادر شاد بود و پدر نگاه متفکرش را به جلو داد _ میگم فاطمه جان، انگاری حالت گرفته چیزی شده؟؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۰۱ سرم را به چپ و راست تکان دادم تا این افکار
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 چشمان قاب شده ی پدر در آیینه ی جلو ، روبرویم بود و منتظر جواب _ نه بابا، یه ذره استرس دارم مادر با لبخند سرش را برگرداند _ طبیعیه مادرجان، یه نفس عمیق بکش و چندتا صلوات بفرست ، دلت آروم شه صدای پیامک گوشیم آمد _ جدی نگرفتی فاطمه؟؟ باور کن به جان خودت که برام عزیزی، یه بلایی سر خودم و اون پسره میارم من ترسیده و بغض کرده، از تهدید سبحانی که می‌دانستم حتماً کاری می‌کند، چهره ی خندان رسالت جلوی چشمانم بود که از ذوق دوساعت قبل به محضر رفته بود. عاقد برای بار دوم می خواند. دلم می‌گفت بله، اما عقلم می گفت نه. صدای گرم و آرام رسالت در گوشم نشست _ فکر کردم بار اول بله رو میدی لبم به این غر زدنش به گوشه کش آمد. عاقد برای بار سوم خواند و من برق چشمان رسالت را دیدم ، دلم با قلبم یکی شد و بر لبانم قفل زد. رسالت کامل به سمتم چرخید لبش می‌خندید اما چشمش نگرانی موج می‌زد _ همه منتظرن فاطمه جان پدر کنارم نشست و آرام گفت _ چی شده بابا جان ،نظرت برگشته؟؟ رویِ سربلند کردن نداشتم. سلما گوشیم را به دست پدر داد. پدر نگاه مضطربم را که دید متوجه شد هرچه هست از گوشی هست. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۰۲ چشمان قاب شده ی پدر در آیینه ی جلو ، روبرو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت و بعد بغلم کرد و گونه ام را بوسید _ بله رو بده، بقیه با من بعد رو به عاقد گفت _ ببخشید ، دختره و دلتنگی برای مادرش صدای آه و حسرت بقیه بلند شد . عاقد با کمی مکث خطبه را خواند ، نگاه رسالت روی لبانم بود _ آیا وکیلم ؟؟ نگاه گرم پدر ، گرمای وجودم شد و بله را دادم.صدای صلوات و بعد هلهله و شادی اتاق را پر کرد.گرمای دست کسی روی دستم نشست. _ نیمه جونم کردی فاطمه، خیلی نامردی اولین تماس از سمت رسالت تمام فعالیت مغزم را مختل می کردو قلبم سطل به سطل خون به رگهایم می ریخت و گویی بعد از هر سطل پمپاژ می نشست و به زیر همان سطل می‌کوبید و آهنگ شاد جنوبی می نواخت. _ چی شده فاطمه؟؟ من دلِ آشوبمو آوردم کنارت و دادم دستت که آروم شه، نخواه دوباره طوفان بیافته به دلم دست آزادم را روی دستش گذاشتم گفتم _ چو گفتمش دلم را نگه دار ، چه گفت ؟؟ زِ دستِ بنده ، چه خیزد ، خدا نگه دارد لبخندی زدو گفت _ همیشه یه چیز توی آستینت داری ، شعر دعا ، حدیث ، آیه _ حاج خانمی که روز اول بهم گفتی هیچ وقت یادم نمیره خنده اش کمی صدا گرفت و من هم با یادآوری آن شب خندیدم. به خانه برگشتیم پدر به سمتم آمد _ چرا از اول که بهت پیام داد بهم نگفتی ؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۰۳ نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت و بعد بغلم کر
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 سر به زیر گفتم _ می ترسیدم دیونه بازی دربیاره محمد میز را دور زد و کنارم ایستاد _ مگه شهر هرته، هیچ غلطی نمیتونه بکنه پدر طول سالن را رفت و برگشت طی کرد. _ باید با مسعود و سلیمه حرف بزنم مادر سینی شربت را روی میز گذاشت _ سلیمه که کلی گله کرد و ناراحت بود . حتی محضرم نیومد _ خب ناراحت بشه، انتظار داشت دخترمونو بدیم به پسرِ..... _ محمد!!؟؟ با صدازدن پدر ، محمد حرفش را نیمه گذاشت و خودش را روی صندلی رها کرد _ رسالت چقدر دیر کرده رو به پدر گفتم _ رفته مادرجون رو برسونه با صدای زنگ خانه ایستادم و اف اف را برداشتم، رسالت بود ،چادرم را گرفتم و بدون اینکه در را باز کنم دویدم و از پله ها پایین رفتم.میان راه چادر بر سر کرد م. نفس زنان پشت در ایستادم.چند نفس عمیق کشیدم لبخند به لب نشاندم و در را باز کردم.با باز شدن در به سمتم چرخید و با دیدنم چهره اش شکفت و یک قدم جلو آمد _ از روز اول استقبال رو شروع کردی ؟؟ خوشمان آمد خودم را کنار کشیدم وارد شد _ اف اف خرابه؟ در رو باز نمیکنه ؟ فقط نگاهش کردم. جلو آمد و دستم را گرفت _ کجاست اون زبونت حاج خانم، شما که همیشه مارو زخمی می‌کردی ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۰۴ سر به زیر گفتم _ می ترسیدم دیونه بازی در
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 آرام به بازویش زدم _ دو دقیقه می‌خوام چیزی نگم ، نمیذاری همانطور که دستم را داشت از حیاط گذشتیم و از پله ها بالا رفتیم _ خدایا خودمو می سپرم به خودت با تعجب به سمتش برگشتم _ چی میگی؟ _ من قبل از هر برخورد با پدر جان و آقا محمد اشهدمو میخونم خندیدم _ الکی که نیست، زندگیشونو سپردن دستت _ شما که زندگی منی خجالت زده در را باز کردم و وارد شدم _ یاالله با بفرمایید پدر به طرف سالن رفتیم ، بعد از تعارفات معمول مادر به آشپزخانه رفت . پدر گلویی صاف و سر قضیه را باز کرد و برایش شرحی از ماجرا داد. رسالت سر پایین انداخت. نفس های عصبی و پشت همش را می شنیدم. انگشتان مشت شده اش روی دسته ی مبل بود . دست را روی دستش گذاشتم تا آرام شود. نگاهش روی من نشست. محمد گفت _ نگران نباش رسالت جان ، یه حرفی پَرونده _ نگران نیستم، ببینمش معنی مزاحمت و تهدید رو بهش می فهمونم مادر شربت را جلوی رسالت گذاشت و آرام دم گوشم گفت _ حواست بهش باشه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۰۵ آرام به بازویش زدم _ دو دقیقه می‌خوام چیز
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 پدر به سمت رسالت آمد _ نگفتیم که تورو بهم بریزیم ، فقط خواستیم در جریان باشی همین رسالت گوشه ی لبش را به دندان گرفته بود و حرفی نمیزد. پدر به سمت رسالت آمد. ناراحت نباش، مسئله ای پیش نمیاد، فقط خواستم که در جریان باشی رسالت گوشه ی لبش را به دندان گرفته بود و حرفی نمی زد. نمی دانستم چطور بعد از یک ماه مهر رسالت کم کم در دلم افتاد و با عقد امروز به جانم نشست. حالا با ناراحتی او گوشه ی دل من هم زخم بر می داشت. پدر از سالن بیرون رفت، مادر به طرف آشپزخانه قدم تند کرد و محمد گوشی زیر گوشش برد و با گفتن الو ما را ترک کرد. سر خم کردم و نگاهی به رسالت انداختم : _خوبی؟ به طرفم برگشت: _یعنی بخاطر سبحان میخواستی بگی نه؟ _اول اینکه نگفتم نه، دوم اینکه بخاطر سبحان نبود، بخاطر تو بود. _دیگه بخاطر من خودتو ازمن دور نکن، باشه؟ لبخند زدم و چشم روی هم گذاشتم. _بریم اتاقم یه استراحت کوچولو بکن تا نماز _مگه خوابم میاد حالا ؟ _دراز بکش خستگیت در بره ایستاد و همراهم به اتاقم آمد. خودش را روی تخت رها کرد. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۰۶ پدر به سمت رسالت آمد _ نگفتیم که تورو به
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 کنارش لبه ی تخت نشستم: _ بعد این همه مدت تازه امروز خواستم یه نفس آسوده بکشم و بگم آخیش _خب، من که کنارتم، چی میخوای؟ _ می ترسم از نداشتنت فاطمه، تازه یک ماهه من اومدم تو زندگیت، اما تو از ماه ها قبل توی فکر و دل و زندگیم بودی. می ترسم زور تهدید سبحان بیشتر باشه. ساعدش را روی پیشانی اش گذاشت،دست دیگرش را آزاد کنار بدنش بود گرفتم و میان دستانم حبس کردم. _ به قول دایی صادق آسمون زندگی همیشه صاف نیست، گاهی ابریه، گاهی رعد و برق داره، ما شاید نتونیم جلوی رعد و برق زندگی رو بگیریم اما میتونیم که نترسیم، احتیاط خوبه ولی اگه بترسیم نمی تونیم درست ببینیم و و راه پیدا کنیم. لبخند روی لبش نشست. _به خدا خودت نمی دونی حرف هات چقدر آرامش میده، همین که حرف می زنی قلبم آروم می گیره. از این تعریفش خجالت زده لبخند زدم و دستش را محکم تر فشردم. _ میگم فاطمه از اون آیه ها و دعا ها یادم بده که بخونم بلکه در امان باشم. _من برات میخونم. فعلا چشماتو ببند و یه استراحت کوتاه بکن. امشب باید بری گشت. _ به پهلو برگشت و دست راستش را تکیه گاه سرش کرد. _ یه چیزی بلدی که بخونم غیب شم؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۰۷ کنارش لبه ی تخت نشستم: _ بعد این همه مدت
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 لب پایینم را داخل بردم. _بلدم _ صد در صد تضمینیه دیگه؟ _ قبلا هم گفتم خدا با بنده هاش مشکل نداره، وقتی صداش بزنن جواب میده _ بله ، بله ... تمام سخنان گوهربارتون یادمه، حتی یادمه که به من گفتی بی مار بی عقل نالایق غرغروی نا امید چشمانم به آنی گرد شد _من؟ من کی بهت همچین حرفی زدم؟ _ همه رو که باهم نگفتی، هر دفعه یه کدوم رو غیر مستقیم گفتی و من همه رو کنار هم چیدم شد این. دوباره به پشت دراز کشید که گفتم: _ من برم تو‌ استراحت کن _نه، نه ... باش کنارم دستم را گرفت و خیره به چشمانم گفت: _ فاطمه، تا آخر آخر کنارمی دیگه ؟ در دلم لعنتی به سبحان فرستادم که روز اول را به کاممان زهر کرد و از همین الان ترس را در دل رسالت ریخت. _رسالت جان، این بار اولتیماتوم، دفعه ی بعد این سوال رو از من بپرسی دیگه پشت گوشت رو دیدی من رو هم دیدی. مگه لباس خریدم که هر روز عوضش کنم؟ _مثل قبلا ها عصبانی شدیا!! _خب نگو این حرف ها رو تا عصبانی نشم. _چشم حدس میزدم این سوال رسالت بخاطر مقایسه ی خودش و سبحان باشد‌. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۰۸ لب پایینم را داخل بردم. _بلدم _ صد در ص
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 سبحانی که تک فرزند یک خانواده ی بی نیاز بود و صاحب شرکت و املاک. اما من به پاکی رسالت ایمان داشتم، به برق نگاه مهربانش که هر بار با دیدنم می درخشید، به صدایش که هر بار حس خوب را به جانم می ریزد. من آرامش می خواستم که مطمئن بودم در کنار رسالت به آن می رسم. _ یه چیزی می‌خونی آروم شم؟ خودم را کمی بالا کشیدم و دستم را لای موهایش بردم و شروع کردم _ الَّذِینَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکْرِ اللَّهِ أَلا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ «سوره الرعد:آیه ۲۸» چشم بست و آرام گفت _ به منم یاد میدی این آیه های کلیدی رو؟؟ _ شاگرد زرنگ باشی حتماً ، در ضمن همه ی آیه ها کلید هستن دیگر چیزی نگفت ،چند آیه ی دیگر را هم خواندم. چند دقیقه بعد صدای نفسهای رسالت نشان می داد که به خواب رفته است. آرام از کنارش بلند شدم و لباسم را با یک دست لباس خانگی عوض کردم و شالم را به سر کشیدم. به آشپزخانه رفتم . مادر مشغول آماده کردن شام بود. _ چی درست می کنی ؟؟ _خوراک مرغ به سمتم برگشت _آقا رسالت کو!؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۰۹ سبحانی که تک فرزند یک خانواده ی بی نیاز بو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 صندلی را کنار کشیدم و رویش نشستم _ خوابیده امشب گشت داره _چیزی نگفت؟؟ _ به خاطر خودش نمی ترسید ترسش اینن منو از دست بده _خدا سبحان رو هدایت کنه کاری کرده که روز اول عقدتون جای حرفای عاشقونه اینا رو بهم بگید ،و ترس باشه توی دلتون ایستادم و کنار مادر رفتم _ بابا و محمد کجا ن؟ _محمد رفته خونه خاله زهره ،حسین هم با عمه سلیمه وآقا مسعود حرف زده و کارای سبحان رو بهشون گفته _خب ؟!! _آقا مسعود عذرخواهی کرد گفت سبحان رو یکی دو هفته دیگه راهیِ استروشن می کنه برای شعبه شرکتشون ،حسین الان رفته بیرون گفته زود میاد انگار تازه لباس هایم را دید که گفت _ فاطمه !چادر رو دسته ی مبله بگیر سرت کن متعجب گفتم _چرا؟!!! جلو آمد و شال را از سرم کشید _ اونی که اون بالا خوابه دیگه آقای سلیمانی نیست ،شده رسالت، محرمته خندیدم و محکم به آغوشم کشیدم _ قربونتون برم چشم !ولی یواش یواش _ محرمی! دیگه یواش یواش و تند تند نداره که دست جلو بردم تا شالم را بگیرم اما نداد. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۱۰ صندلی را کنار کشیدم و رویش نشستم _ خوابید
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 رسالت چشم باز کردم و خودم را جای جدیدی دیدم روی تخت نشستم و با نگاه به دور و برم یادم آمد این جا اتاق فاطمه است .یادم نیست کی با سرانگشتان سحر کنند اش و تلاوت زیبایش به خواب رفتم . در باز شد لحظه بعد فاطمه وارد شد با لبخند جلو آمد و کنارم نشست _ مثلاً خوابت نمی اومد؟ پاشو شام حاضره مگه نمی خوای بری گشت ؟ نگاهم روی موهای همچون شبش نشست صورت ماهش میان آن می درخشید.از نگاه خیره ام صورتش گل انداخت، آن فاطمه حاضر جوابی که مرا هر بار مورد عنایت قرار می داد کجا این فاطمه ی خجالتی که گونه هایش اناری می شد کجا؟؟ دلم می خواست همین طور بی حرکت می نشست و من نگاهش می کردم می دانستم دوستش دارم اما این را هم می دانستم هر بار با شناختن بیشترش این حس بیشتر می شود _کجایی رسالت جان ؟ خودم را جلو کشیدم و سرش را میان دستانم گرفتم و بوسه ای روی موهایش زدم _ ما به قربانِ تو رفتیم و همان جا ماندیم نفس های نامنظمش نشان می داد چقدر هیجان دارد، بد نبود کمی تلافی آن حاضر جوابی هایش را می کردم دستانم را باز کردم و او را محکم به حصار کشیدم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 حالا تپش قلبش را هم به وضوح حس می‌کردم ،غافلگیر شده بود و هیچ حرفی نمی‌زد بالاخره لب باز کرد و گفت _چیـ .....چیکار می‌کنی؟ _معلوم نیست؟؟ بغلت کردم دیگه سرش را روی شانه‌ام گذاشت و خندید _ نفسم بند اومده رسالت آرام او را از خودم جدا کردم دستانم اما هنوز روی بازوانش بود _ نقطه ضعفت اومده دستم هر وقت اذیتم کنی محکم می‌گیرمت بغلم کلاً زبونت از کار میفته خندید و حرفی نزد. دستانم را از روی بازیش گرفتم _ تو برو من نمازم و بخونم میام بلند شد و به طرف در رفت و دوباره به عقب برگشت _الان غافل گیر شدم وگرنه هیچ ترفندی روی زبون من تأثیر نداره آقای سلیمانی لبخند به لب به سمتش رفتم و دستانم را را گشودم _ می خوای دوباره امتحان کنیم یک «نه »کشیده گفت و به طرف بیرون اتاق فرار کرد .بعد از نماز برای شام رفتم و در چیدن میز به فاطمه کمک کردم تا چشم در چشم می شد لبخندی تحویلش می دادم که لب می گزید از من فرار می کرد _چیز دیگری هم مونده ؟؟ زهرا خانم رو به من گفت _سبد سبزی مونده شما برید فاطمه میاره به طرف سالن رفتم که فاطمه از پشت سرم آمد و گفت _ بی زحمت بابا رو صدا بزن _چشم خانم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۱۲ حالا تپش قلبش را هم به وضوح حس می‌کردم ،غا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 چند تقه به در اتاق زدم _بله _ حسین آقا شام آماده است _ممنون الان میام با آمدن حسین آقا همه پشت میز نشستیم و مشغول شدیم، فکرم به سبحان و تهدیدش می رفت و فاطمه ای که می ترسیدم از دستش بدهم .بعد از شام عزم رفتن کردم که زهرا خانم گفت _ کجا به این زودی؟ _ یه سر به مامان و بچه ها بزنم باید برم گشت فاطمه همراهم را به دستم داد خداحافظی کردم و از پله ها پایین رفتم ،در حیاط رسیدم که فاطمه صدایم کرد _ رسالت جان به سمتش برگشتم _ وَجَعَلنَا مِن بَينِ أَيدِيهِم سَدࣰّا وَمِن خَلفِهِم سَدࣰّا فَأَغشَينَٰهُم فَهُم لَا يُبصِرُونَ(۹٫یس)این آیه رو بخون برای اینکه به قول خودت غیب شی این را گفت و مردمکش دور صورتم می گشت و چیزی می خواند _ مواظب خودت باش از گشت که اومدی پیام بده بهم _باشه عزیز جان ،دیگه؟؟ _دیگه هیچی _ نمی‌دونی چه کیفی میده اینکه یکی جز مامانم اینجوری نگرانمه دستم را گرفت و به طرف در حیاط برد _زود جوگیر می‌شه برو کارت دیر شده _ باشه فاطمه جان می‌توانستم نگرانی را از چشمان روشنش بخوانم خداحافظی کردم و به خانه رفتم. همین که در خانه را باز کردم سارا و سعید به سمتم پرواز کردند . ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 ،سارا نگاهی به پشت من انداخت و لب برچید _ پس فاطمه جون کو؟ سارا را از خودم جدا کردم _فردا شب میاد اینجا ,منم الان باید برم سر کار مادر با سینی چای آمد و کنارم نشست و استکان چای را جلویم گذاشت _ فاطمه حالش بهتر شده؟؟ _ آره خوبه خداروشکر مادر قندان را به سمتم گرفت _ دختر ها با اینکه بابایی هستن ولی جای خالی مادر این جور وقت ها خیلی احساس میشه کمی مکث کرد _ هرچند زهرا خانم هم براش مادری می‌کنه. چند جرعه از چای نوشیدم و گفتم _ من باید برم , شما فردا بی زحمت زنگ بزن فاطمه رو بگو بیاد _ باشه _ چیزی که کم و کس نداری؟ _ نه فقط ..... منتظر نگاهش کردم _تو رو خدا رسالت حواست به امانت مردم باشه یه وقته اذیتش نکنی؟ ابرو بهم نزدیک کردم _ مامان ! مثلاً چه اذیتی؟ اصلا چرا باید اذیتش کنم ؟ _نمی دونم یهو به سرت بزنه و .... _مامان خیالت راحت, می دونم مسئولیت پذیری چیه؟ لبخندی زد و گفت _خدا فاطمه رو خیر بده که باعث شده تو عاقل بشی ایستادم و با خنده گفتم _ خدا فاطمه رو خیر بده که باعث شده من عاشق بشم عاشق ,عاقل قبلاً بودم مادرِ من ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۱۴ ،سارا نگاهی به پشت من انداخت و لب برچید _
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 سری تکان داد و چیزی نگفت.کوله ام را گرفتم و آماده رفتن شدم با صدای پیامک گوشی ام را از جیب شلوارم بیرون کشیدم، با دیدن نام فاطمه لبخندی به اجازه آمد و گوشی لبم نشست و قلبم بیشتر تپید _ رسالت جان مواظب خودت باش به رسم قبل ترها برایش نوشتم _ ممنون که نگران منی پیامش آمد _ چقدر با این جمله ات من حرص می خوردم خدا می دونه 😁 _ دوستم داشتی توی سرعت احساس نمی شد خانم سلامی😉 _خودشیفته بی مزه 🤨 _ این خودشیفته بی مزه دوستت داره❤️ دقیقه ای طول کشید تا پیامش را دریافت کنم _ خودت شاید نمی دانی چه کردی با دلم اما / دلِ یک آدم سرسخت را بردی خدا قوت❤️ همیشه یک جواب در آستین داشت ،کوله ام را پشتم گذاشتم و به سمت جنگلبانی رفتم. محمدهادی بود که مرا به آغوش کشید و تبریک بارانم کرد . زادور با دیدنم گفت _ چه بی خبر! _ ببخشید یادم نبود قبلش باید روزنامه کثیر الانتشار می زدمش محمدهادی خندید و محکم به پشتم زد. زادور اخمی کرد و گفت _ با طه بالا دهی برو تازه کارِ _ باشه کجاست حالا؟ _توی آشپزخونه ،معده ش اگه پر شد با هم برید به طرف آشپزخانه رفتم پشت به من مشغول خوردن نان و پنیر بود دست روی شانه اش گذاشتم _ سلام آقا طه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۱۵ سری تکان داد و چیزی نگفت.کوله ام را گرفتم
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 برگشت چشمانش آشنا بود و من چقدر به مغزم فشار آوردم. چشمانم به اندازه توپ بیسبال گرد شده صندلی را عقب کشیدم و سریع نشستم و آرام گفتم _این جا چه کار می کنی آقا محمد ؟ _هیس ...بابا من رو فرستاده که حواسم به تو باشه خندید و ادامه داد _بفرما غذا _ممنون شام خوردم _بله دست پخت مادر بنده لقمه بعدی را در دهان گذاشت _ تابلو بازی در نیاری رسالت ؟! اخمی کردم _نه ,تا این جاشو تنها پیش بردم _چه بهش برهم می خوره؟! لقمه آخر را گرفت و از پشت میز ایستاد، دستی دور لبش کشید و با جرعه ای آب به خوردنش پایان داد. با آقا محمد به طرف منطقه رفتیم _می گم اگه این جا ببیننت و بشناسنت ایرادی نداره ؟ _یعنی با این تغییر چهره هم مشخصه _نه خب ولی.... _ نگران نباش مناطقی که بیشتر تردد زادور و سعید و برادرش بود را به آقا محمد نشان دادم _ منطقه وسیعیه مواظب بودن سخته باید راهی پیدا کنیم _یه چیزی مثل دوربین؟ سری تکان داد اینا چوب قاچاق می کنند و کنارش حیوونهای بیچاره رو هم شکار میکنن، یه مدرک محکم ازشون داشته باشیم تمومه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۱۶ برگشت چشمانش آشنا بود و من چقدر به مغزم فش
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 نیم ساعتی به اذان صبح مانده بود که به طرف کلبه راه افتادیم، زادور با دیدن محمد به سمتش رفت و او را به آشپزخانه برد شاید می خواست روی آقا محمد حساب کند. اول از همه برای فاطمه پیام فرستادم که شیفتم تمام شد و برای نماز به تک اتاق پشتی کلبه رفتم . دو ماهی بود که از روزهای شیرین داشتن فاطمه می گذشت ، زنگ همراهم که امان نمی داد .من به زور چشمانم را باز کرده بودم .روی تخت نشستم و دست بردم و همراهم را برداشتم و اتصال را کشیدم _ بله بفرمایید _سلام خوبید آقا رسالت عمه ی فاطمه بود _سلام خانم سلامی خوبید _ بله ,کشتی جای دیگه ای که مشغول نشدید ؟؟ _نه هنوز روز بعد از عقد که به موسسه رفتم سبحان عذرم را خواست ،نمی خواستم تنش ایجاد شود که باعث رنجش فاطمه گردد دیگر به موسسه نرفتم ،حالا عمه اش تماس گرفته بود _ می تونید از فردا بیایید؟! _ ولی آقا سبحان _سبحان امشب پرواز داره شما می تونید از فردا بیاید _باشه چشم _ بازم معذرت می خوام به خاطر رفتار سبحان _هرکس مسئول رفتار خودشه شما چرا عذر می خواید؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۱۷ نیم ساعتی به اذان صبح مانده بود که به طرف
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 کمی مکث کرد _سبحان خیلی فاطمه رو دوست داشته به خاطر فاطمه به هیچ کس دیگه فکر نکرد برای همین نمیتونه انتخاب فاطمه رو قبول کنه و باهاش کنار بیاد مغزم از این جملاتش در حال انفجار بود چه بی پروا از دوست داشتن سبحان می گفت و مراعات مرا نمی کرد. آهی کشید و گفت _فردا منتظرتونم خداحافظی کردم همراهم را کنار بالش گذاشتم، خواستم دوباره چشم ببندم که که چند تقه به در خورد _بله مامان در به آرامی باز شد _سلام خواب آلو با شنیدن صدای فاطمه خواب از سرم پرید سر جایم نشستم با لبخند جواب سلامش را دادم _ خوبی ؟ سری تکان داد دستانم را گشودم _ بیا این جا که هر چی خوابیدم بازم خستگی گشت دیشب از تنم نرفته کنارم لبه تخت نشست او را محکم در حصار گرفتم _ آخیییش بوسه ای روی موهایش زدم _ کی میشه هر دفعه که چشم باز می کنم این جوری انرژی بگیرم _ان شا الله به زودی غنچه ای آرام روی صورتم کاشت _ پاشو مامان منتظره ناهار بخوریم _ کی اومدی؟ _ نیم ساعتی میشه _دانشگاه نداری؟؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۱۸ کمی مکث کرد _سبحان خیلی فاطمه رو دوست دا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 سر پایین انداخت _دارم, سه روزه درست درمون ندیدمت شبا تو گشت بودی ،روزا من دانشگاه دلم تنگ شده بود خندیدم و این فاطمه ی دل تنگ را دوباره به آغوش کشیدم _فکر می کردی یه روز دلت برای سلیمانی بداخلاق بی اعصاب تنگ بشه _کلاس امروز رو می پیچونم بریم دوری بزنیم _عمو رحمان منتظرمه قراره برم میدون میوه دلخور ایستاد _ باشه بریم ناهار همراهش از اتاق خارج شدم و بعد از شستن دست و صورتم کنار فاطمه نشستم بشقاب را جلویم گذاشت، چند قاشق خورشت بادمجان را روی برنجم ریخت، سارا و سعید مدرسه بودند. مادر ناراحتی فاطمه را دید به بهانه آوردن آب به آشپزخانه رفت _ چی شده فاطمه ؟از چی ناراحتی که قاشق های رو پشت هم توی بشقابم خالی می‌کنی سرش را بالا آورد _ انصاف نیست که من از روی دلتنگی کلاسمو کنسل کنم اما تو خیالت نیست و میخوای بری میدون _ دورت بگردم ، بخدا همین جوریشم برای جشن عروسی کم دارم ، اگه نرم میدون چجوری پس انداز داشته باشم ؟من عاشق شدم و آوردمت توی زندگی خودم،الان باید عاقل باشم و برای زندگیمون بدوم. تو سختی نکشیدی حالا هم نمی‌خوام از کنار من سختی بکشی ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿