eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
8.6هزار دنبال‌کننده
659 عکس
773 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می‌تپد دل به اشتیاق حرم... ┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄ Join╰➤ 🆔 @asipoflove .
بی‌کپشن . . . . . @asipoflove
هدایت شده از ابر گسترده🌱
- خود عقده‌ایت خودتو به من و زندگیم آویزون کردی🚫 - معید؟ خوب کردی نذاشتی زنداداشت ببره زنتو... مثلا زن توعه خب... کجا پسر وایسا دارم باهات حرف میزنم من معید با نیشخندی دندان نما عزیز را نگاه کرد - مگه نگفتی زنمو ببرم مسافرت؟ دارم می رم ببرمش دیگه! کجا موندی آیه زودباش! عزیز خوش باورانه لبخندی زد - آره مادر آره تصدقت... اون دختر طفلک مگه کیو جز تو داره... اصلا زنته بعد سه سال برو ببرش باغ نارنج اونجا خلوته خوش بگذرونید چَشم معید قرص و محکم بود کاری می کرد که دخترک تا عمر داشت لب هایش بخندد با آمدنش بازویش را گرفته و کنار خودش کشید - بیا خانومم بریم قراره بریم مسافرت... دخترک انگار روی ابرها بود‌ باور نمی‌کرد معید او را مسافرت ببرد. - معید جان هوا سرده من لباس ندارم که نمی‌شد فردا بریم؟ معید نیشخند عصبی زد. - نه... همین امشب باید بریم عزیزم! قند در دل آیه آب شد از عزیزم گفتن مردی که شوهرش بود اما نگاهش هم نمی کرد رفته رفته ماشین از شهر خارج می شد و صدای زوزه ی گرگ ها بیشتر... - میریم باغ؟ چقدر اینجا درخت داره... من خیلی باغ های نارنج اینجا رو دوست داشتم اما هیچوقت نیومدم... اصلا هیچوقت از خونه بیرون نرفتم و‌.‌.. واسه همین اصلا زندگی کردن بلد نیستم معید بی حوصله بیشتر پا روی پدال فشرد حرف های دخترک اذیتش می کرد می دانست یتیم بوده... می دانست نامادری اش کتکش می زده همه را می دانست و ... - حرف نزن! غرشش عصبی بود که دخترک ترسیده در صندلی چشم شد. - ب... باشه ببخشید... من آخه یکم خوشحالم اولین سفر زندگیمه. ام چیزه... من... من اینو برای تو بافتم عیدی... هوا الان سرده بپیچ به خودت... شال گردن طوسی رنگ را دخترک با خجالت سمتش گرفته و معید بیشتر از آن تحمل نداشت حرف های دخترک وجدانش را تحریک می کرد به او ربطی نداشت که دخترک زندگی نکرده بود اما اگر می ماند زندگی را از او هم می گرفت با توقف در جاده غرید: - پیاده شو! فقط چند کلیومتر مانده بود تا خانه باغ‌شان... باغ نارنج..‌. - مگه کری گفتم پیاده شو! رسیدیم... دخترک ترسیده تاریکی اطرافش را نگاه می کرد - ای... اینجا؟ اینجا کجاست؟ من... معید با باز کردن در کنار گوشش پچ زد. - آوردمت سفر عیدی که شکایتش و کردی گورتو گم کن پایین اینجا پره باغ نارنجه... دخترک مات شده به گریه افتاده بود اما او بی حوصله پایین هلش داده و با فشار پدال گاز دور شد می دید پشت ماشین دویدن هایش را اما کم‌کم تصویر دخترک محو شد فردا برمی گشت و دخترک را که مطمئن بود زبان فضولی اش کوتاه شده می برد به خانه اما با صدای زنگ چشمانش باز شد. حوالی ظهر بود و چندین تماس از دست رفته از عزیز داشت! - الو عزیز... عزیز نفس زنان به گریه افتاد. - ا... الو معید... خوبین مادر... دلم هزار راه رفت صبح تو اخبار می گفت اطراف باغ نارنج ما گرگ یه نفرو تیکه پاره کردم دلم هزار راه رفت گفتم شما هم رفتید اونجا خداروشکر سالمی مادر... عزیز هنوز حرف می زد و معید ماتش برده به شال گردن طوسی دست بافت دخترک نگاه می کرد... https://eitaa.com/joinchat/2548237134C31bf5911f3 https://eitaa.com/joinchat/2548237134C31bf5911f3 رمانی جذاب و ممنوعه که برای اولین‌بار از تلگرام به ایتا اومده😁😍
هدایت شده از ابر گسترده🌱
دندون‌پزشک بودم و کلی درس خونده بودم تا بتونم با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم. ولی وقتی مدرکمو گرفتم، حاج یونس دوست پدرم پاشو توی یه کفش کرد که باید با دخترش ازدواج کنم وگرنه مادرمو طلاق میده. آره... اون مرد شوهر مادرم بود! شوهر مادرم بود، وقتی هنوز پدرم زنده بود. هرچی تلاش کردم از زیر این ازدواج شونه خالی کنم، نشد که نشد و مجبور شدم بشینم سر سفره‌ی عقدی که عروسش یه دختر پونزده ساله بود. شب اول ازدواجمون، وقتی از مراسم برگشتیم، توی یه اتاق زندانیش کردم و با کوتاه کرده موهای بلندش به سمتش حمله‌ور شدم و گفتم: باید مخالفت میکردی! باید...! و با قیچی لباس عروسش رو خراب کردم و با همون دستگاه ریش‌تراشی که موهاشو زده بودم، بهش حمله‌ور شدم و بی‌رحمانه....🔞⛔️ https://eitaa.com/joinchat/1543111489Cd2ef4853e7 https://eitaa.com/joinchat/1543111489Cd2ef4853e7 سرگذشت ممنوعه‌ای که فقط مناسب متاهل‌ها هست🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۱۹۳ سرم به ضرب بالا آمد چشمانم روی نگاه جدی حس
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 محمد لیوان شربت را برداشت و گفت _ جزو نقشه است؟ برنامه‌ای دارید؟ _نه واقعیه قراره با خانواده تشریف بیارن شربت به گلوی محمد پرید و او را به سرفه انداخت،پدرش چند بار به پشتش زد. من آن میان حال نامعلومی داشتم محمد که سرفه‌اش بند آمد با چهره سرخ گفت _ جدی میگی بابا؟؟؟ حسین آقا لطفاً تایید کرد محمد اخمی‌کرد _پس چرا الان اینجاست؟؟ ایستاد و به سمتم آمد بازویم را گرفت و به طرف در هدایتم کرد _ بفرمایید ممنون از زحماتتون ،روتم که زیاده عین خیالت نیست جلوی ما دوتا به چه جرأتی نشستی رو به حسین آقا خداحافظی کردم محمداما دوباره مرا به سمت مبل برد _ خداحافظ چیه،؟ باید به سوالاتم جواب بدی مرا نشاند و روبرویم نشست _ خب از اول شروع می‌کنم... مدرکت چیه و به غیر از جنگلبانی کجاها هستی؟؟؟ حسین آقا خندید و گفت _ خسته است محمد، تا حالا هم خیلی اذیت شده به پشتی مبل تکیه داد و گفت _حیف که بابا دستور خاتمه داده وگرنه اینجا سوال بارونت می‌کردم لبخندی زدم و گفتم _ ممنون ،اگه اجازه بدید من برم از در حیاط که بیرون آمدم نفس را رها کردم. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۶ قدم قدم نزدیک تخت
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم ستاره با دست روی کمرش می‌کوبد. زیر گوشش می‌خندد می‌گوید: - دنده هام خورد شدن داداش! ستار به آغوش برادرانه‌اش پایان می‌دهد. لبخندی کم جان می‌زند و چیزی نمی‌گوید. ستاره چشمکی به رویش می‌زند. - فکر کردی با بغل کردن من راضی میشم؟ این جلسه مشاوره حداقل یک میلیون خرجش شد. شماره کارت بفرستم برات یا کارتخوان بیارم؟ ستار کوتاه می‌خندد. - خیلی..زرنگی ستاره. از وقت خوابت گذشته. برو بخواب دیگه.. منم خوابم میاد. ستاره می‌ایستد و «ایشی» می‌گوید. در لحظهٔ آخر خروجش از اتاق، می‌گوید: - ولی من از ستاره نیستم اگر از تو پول نگیرم! شب بخیر داداش. در را می‌بندد. ستار لبخند می‌زند و سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. ستاره با حرف‌های دلنشینش توانسته بود کمی افکارش را سر و سامان دهد و این برای ستار خوشایند است. روی تختش دراز می‌کشد و سعی می‌کند به افکارش بیش از این اجازهٔ جنب و جوش را ندهد. با سر دردش چشم روی هم می‌گذارد و خواب را به آغوش می‌کشد. فردا، چشم که باز می‌کند، نگاهش به ساعت گره می‌خورد. ساعت ده بود و او تا این مدت خوابیدع بود. دستی به چشمانش می‌کشد و در جایش می‌نشیند. متعجب مانده بود که چرا پدر و مادرش او را بیدار نکرده‌اند. حتی نماز صبحش هم قضا شده بود. بلند می‌شود و از اتاق بیرون می‌رود. سرش هنوز کمی درد می‌کرد. پدرش را روی مبل می‌بیند که پایش را دراز کرده است و مادرش دارد آن را برایش ماساژ می‌دهد. هر دوشان، با نگرانی او را می‌نگرند. ستار سعی می‌کند حالش را بهتر نشان دهد و می‌‌گوید: - سلام‌، چرا بیدارم نکردین؟! علی آقا لبخندی به رویش می‌زند. - سلام پسر‌م. گفتیم شاید خسته باشی و بخوای امروز رو بیشتر استراحت کنی. ستار هم لبخند نصف و نیمه ای روی لب می‌نشاند و سر تکان می‌دهد. بعد از آنکه قضای نمازش را می‌خواند و از خدا طلب استغفار می‌کند، پشت لپ تاپش می‌‌نشیند و سعی می‌کند خودش را مشغول کند. اما هر لحظه، ذهنش پر می‌کشید در حول شیدا. برایش سخت بود که به همین راحتی بتواند فراموشش کند. کلافه برگه های درون دستش را کنارش می‌اندازد و دست به پیشانی‌اش می‌کشد. گوشی موبایلش را برمی‌دارد و بی‌اختیار وارد گالری‌اش می‌شود. خاطراتش، جان می‌گیرند. شیدایِ لبخند بر لب، باز دلش را هوایی می‌کند. روی عکسش زوم می‌کند و دقیق‌تر او را می‌نگرد. چگونه می‌توانست این لبخند را، این دو گوی زیبا را از یاد ببرد؟ افکارش را پس می‌زند. او داشت همسر کس دیگری می‌شد. نباید چشم به همسر غیر داشته باشد... نباید... ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این روز ها در کنج خانه علی نمیدانم چرا دلم برای گوشه گیری امام حسن «ع» می‌گیرد.... با فاطمه‌ی زهرا . . ┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄ Join╰➤ 🆔 @asipoflove .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ابر گسترده🌱
❌حاملگی ناخواسته ام😳 رو به قاضی کرد و گفت: من به اون بچه ى تو شکم بهار شک دارم!اون بچه من نیست! با صورتی کش اومده بهش زل زدم و با ناباوری گفتم : یعنی چی؟؟منظورت چیه؟!میفهمی داری چی میگی؟! وکیل روبه قاضی کرد و گفت:من میخام با موکلم خصوصی حرف بزنم. قاضی دستی به ریشش كشيد و گفت: حتما اقای حامد !میتونید با موکلتون خصوصی حرف بزنید. درحالی که هنوز تو شوك حرف حامد بودم ،بهمراه وکیلم از اتاق خارج شدم. عینکش رواز چشماش برداشت و گفت:دخترم باید برای اثبات اینکه حامد دروغ گفته ازمایش دی ان ای بدی! سکوت کردم و ب صورتش زل زدم،پيشونى اش رو با دست پاک کردو گفت:شوهرت بهت تهمت زد! هنوز تو شوك حرف حامد بودم. بدجور نقطه ضعفم رو نشونه گرفته بود. وکیلم با عصبانیت بهم‌ نگاه کرد و گفت : نکنه تو.. با خشم بهش نگاه کردم و گفتم ...😳 ادامه داستان واقعی👇 https://eitaa.com/joinchat/1731788812C31ee6c5867
هدایت شده از ابر گسترده🌱
حاملگی عجیبم ....؟ 😱 ۵ ماهی میشد که شوهرم حامد برای کار به جنوب رفته بود تو این ۵ ماه یک روزم مرخصی نیومد و حتی برای عمل آپاندیسم نتونس خودشو برسونه خیالش راحت بود شوهر خواهرم علی پزشکه این عمل انجام میده... بلاخره بعد ۵ ماه قرار شد حامد به تهران برگرده .اما هیچی خوب پیش نرفت وقتی حامد خونه رسید دل پیچه شدید گرفتم و مجبور شدیم به دکتر بریم و در کمال ناباوری پزشک خبر بارداری یک ماهه منو داد...درصورتی که از آخرین دیدار من و همسرم ۵ ماه گذشته بود هردو شوکه بودیم و شوهرم فریاد میزد که بهاره تو خیانت کردی من هم گریه میکردم چون بی گناه بودم و با هیچ کسی نبودم. واسه همین همون شب بعد از درگیری شدید با حامد برا فهمیدن ماجرا پیش دکترم رفتم. هنوز تو شوک بودم که چه اتفاقی افتاده باشه که با حرف دکترم از شدت تعجب از خودم متنفر شدم و رفتم سراغ ... برای خواندن ادامه داستان 👇 https://eitaa.com/joinchat/1731788812C31ee6c5867
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۱۹۴ محمد لیوان شربت را برداشت و گفت _ جزو نقش
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 جلسه دومی بود که برای خواستگاری می رفتیم _ حالا لازمه عمو رحمت هم بیاد ؟مادرجون و عمو رحمان هستن دیگه _جای بزرگترته رسالت ،برای هزارمین بار دارم می گم جلوی آینه کوچک داخل راهرو دستی به موهایم کشیدم و مرتبش کردم صدای زنگ در آمد. با مادر از خانه بیرون رفتیم و سوار ماشین عمو رحمان شدیم . عمو رحمت جلو نشسته بود من و مادر و مادر جان صندلی پشت نشستیم .عمو رحمت جواب سلامم را به زحمت داد و خطاب به عمو رحمان گفت _وقتی زن دادش بهم گفت من یه پرس و جو کردم آدمای خانواده داری هستن اصالتا جنوبی ان. خانواده مادریشم با ریشه ان عمو رحمان دنده را عوض کرد _خب خدا رو شکر پس رسالت جای بدی دست نذاشته _ درسته رسالت جای بدی نمیره، اما از نظر اونا شاید دخترشون قراره جای بدی بره مادر جان که انگار از حرف عمو رحمت ناراحت شد گفت _ مگه خانواده رسالت چشه؟ در ضمن دم رفتن این حرفا چیه جای اینکه امید بدی بهش که دلش قرص بشه داری دلشو خالی می کنی _واقعیته مادرِ من _حالا تو یه بار واقع بین نباش من رسالت نه ماه پیش نبودم ،رسالتی که با خودش و با همه جنگ داشت و نمی خواست آرام بگیرد، حالا این جا منتظر نشسته بودم تا ببیند کسی که مایه آرامش اوست چه جوابی می دهد. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨ 🌸برای vip کامل ، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان به شماره کارت  ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷ یا شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶ پویش «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️» واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر: @Zahranamim رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌ ✨✨✨✨✨✨
دوست دارمَت . . فقط تو را.... @asipoflove
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۷ ستاره با دست روی ک
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم . . درب اتاقش باز می‌شود. شیرین خانم، با گوی هایی درخشان و لرزان دخترکش را می‌نگرد. لباس سفید و بلند شیدا، حسابی روی تنش نشسته است. او غمگین است از اینکه دخترکش را در این لباس، خوشحال و لبخند بر لب نمی‌بیند. جلو می‌رود و شیدا را در آغوشش می‌گیرد. بغض شیدا، برای چندمین بار در این روز، می‌شکند. شیرین خانم دست روی کمرش می‌کشد. - قربونت برم مادر. آروم باش عزیزم.. عباس آقا جلوی در اتاق می‌آید. دلش نمی‌خواست خلوت آن‌ها را بر هم زند، اما باید حرفش را می‌زد. کمی صدایش را بلند می‌کند: - شیرین جان، سمیه خانوم اومده. شیرین خانم، شیدا را از آغوشش جدا می‌کند. دست زیر چشمان او می‌کشد و بوسه روی گونه‌اش می‌کارد. می‌گوید: - قربون چشمات برم عزیز..دلم. سمیه خانوم اومده دستی به سر و روت بکشه.. شیدا با بغض لب می‌زند: - ما..مان مگه قرار نبود کسی..نیاد؟! شیرین خانم سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و آهی می‌کشد. - بابابزرگت نذاشت مامان. صورتش را نوازش می‌کند. - چیزی نیست. زود کارش تموم میشه. شیدا، ناچار، سر تکان می‌دهد و سکوت می‌کند. سمیه خانم با لوازمش، داخل اتاق او می‌آید. شیدا روبروی آیینه‌اش می‌‌نشیند و خیره به چهره بی‌فروغ خودش می‌شود. ساعتی بعد، تمام غم های چهره‌اش، پشت آرایشش پنهان شده اند. برخلاف آنچه که گفته بود، سمیه خانم آرایشی غلیظ بر صورتش نشانده بود. او راضی نبود، اما زیبا شده بود و دل هر بیننده‌ای را به خود جذب می‌کرد. شیرین خانم، با سینی شربت داخل اتاق می‌آید. سمیه خانم همانطور که لوازمش را جمع می‌کند، می‌گوید: - کار من تمومه عزیزم. چشمان شیرین خانم روی دخترکش قفل است. او حسابی می‌درخشید. شیدا، نگاه از چهره خودش درون آیینه می‌گیرد و لرزان می‌گوید: - من...من گفتم نمی‌خوام..زیاد باشه. سمیه خانم، نگاهش را به او می‌دوزد. - خیلی خوشگل شدی که! گوی های لرزانش، روی او می‌نشینند و توبیخ‌گر لب می‌زند‌: - ولی من..گفتم نمی‌خوام زیاد.. باشه! سمیه خانم پشت چشمی برایش نازک می‌کند. - آقا بزرگتون دستور دادن چیزی کم نذارم. منم کارمو انجام دادم. رو به شیرین خانم می‌کند. - کاری با من ندارین؟ شیرین خانم سینی را جلویش می‌گیرد. - شربت بخورین. خنکه.. سمیه خانم تشکر می‌کند، لیوان شربتی برمی‌دارد و از اتاق بیرون می‌زند. نزدیک شیدایش می‌رود. لیوان شربت را جلویش می‌گیرد و می‌گوید: - بخور عزیزکم. شیدا روی برمی‌گرداند. - نمی‌..خوام. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها👇🏻 🌀با بیش از ورق اختلاف 🌀 ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️‍🔥 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۸ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت. واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرا جان منی... یار منی... مال منی...
براتون اون لبخندی رو آرزو میکنم که بعدش میگین: آخیششش بالاخره شد میدونی رسیدن کلا قشنگه! رسیدن به آدمی که دوست داری! رسیدن به شغل مورد علاقت! رسیدن به رویاهات! براتون رسیدن آرزو میکنم!🦋☁️🌱••
هدایت شده از ابر گسترده🌱
پارت دوم من اخترم... تو سن کم ازدواج کردم! و حالا مادرشوهرم تصمیم داشت جلوی چشمهام برای شوهرم زن بگیره! تا براش تنوع بشه!!! اون لحظه ای که شوهرم به ازدواج دومش رضایت داد دنیا رو سرم خراب شد! مادرشوهرم با بزن و بکوب به خواستگاری دختره رفتن و عقدشونو خوندن و خانواده دختره اونو به شوهرم بخشیدن! و به خونه اوردن! مادرشوهرم از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید! نمیدونستم چرا انقدر خوشحاله و قراره به چی برسه! حتی نمیدونستم چی تو سر اون مادر و پسره! تک و تنها تو اتاق نشسته بودم و خیره به نور ماه اشک میریختم که حس کردم صداهای عجیب اما ضعیفی به گوشم میرسید! اولش توجهی نکردم تا اینکه صداها بلند تر شد و یهو با صدای جیغِ وحشتناکی از اتاقِ هووم دویدم تو اتاق و چیزی دیدم از وحشت نزدیک بود پس بیوفتم! شوهرم و مادرش کارای عجیب غریبی میکردن که با دیدنش شوک شدم! 😳 هووم با دیدن من فریاد زد: توروخدا به دادم برس!! اما قبل از اینکه قدم از قدم بردارم، مادرشوهرم برگشت بطرفم و حرفی زد که............. ادامه اش اینجاست👇 https://eitaa.com/joinchat/232850435Cd89276ef90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۱۹۵ جلسه دومی بود که برای خواستگاری می رفتیم
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 صدای صحبت بزرگ ترها از سالن می آمد.فاطمه خانم سر به زیر روی صندلی اتاقش نشسته بود _نمی خواید چیزی بگید؟ با حرفم سرش را کمی بالا آورد آرام گفت _ راستش من که هنوز منتظرم یکی از خواب بیدارم کنه _ چرا ؟؟ با انگشتش بازی کرد و گفت _ باورم نمی شه شما این جا رو به روی من باشید و من هم بخوام راجع به یکی مثل شما فکر کنم پس او هم مرا اندازه خودش نمی دید دروغ است اگر بگویم ناراحت نشدم _می دونم که زیادی کمم براتون ولی خب... _ نه... نه ...منظورم این نبود آخه برخوردهای ما تا الان اکثراً با تنش بود از اون اول و کمال آباد بگید تا.... _ تا وقتی که توی جنگل همدیگه رو دیدیم من بعدش مطمئن شدم دلم افتاده پی شما سر به زیر انداخت ادامه دادم من مثل شما آیه و دعای مخصوص هر اتفاق رو شرایط رو بلد نیستم،من شما رو از امام رضا خواستم، من به ایمان شمای ایمان دارم وقتی شما آن قدر بهش اعتماد داری هر لحظه خودتو می سپری دستش منم می سپارم _ ما باید راجع به خیلی مسائل حرف بزنیم ، جلسه اول که فقط برای آشنایی خانواده ها بود الان باید از عقاید و سلیقه گرفته تا رفتنتون به خارج از کشور صحبت کنیم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۸ . . درب اتاقش باز م
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم شیرین خانم، لیوان را روی سینی می‌گذارد و صورت شیدا را به سمت خودش برمی‌گرداند. موهای دخترکش را پشت گوش می‌فرستد و می‌‌گوید: - خیلی قشنگ شدی قربونت برم. سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. - ولی من نمی‌خوا..م! شیرین خانم، دستانش را می‌گیرد. لبخندی بر لب می‌نشاند و می‌گوید: - سخت نگیر به خودت دخترم. هر چی سختش کنی برای خود سخت‌تر می‌گذره. می‌فهمم... می‌دونم کنار اومدن باهاش سخته ولی تو شیدای منی.. شیدا شجاع و صبور من و بابا... می‌دونم که همه چیز درست میشه و تو‌ هم از پسش برمیای.. فقط زمان نیاز داره.. اشک های شیدا، تا لبهٔ پرتگاه روان شدن می‌رسند. شیرین خانم، سریع می‌گوید: - عزیز مادر اشک بریزی همهٔ آرایشت خراب میشه.. شیدا اشک‌هایش را کنترل می‌کند. - منم..همین رو می‌خوام! شیرین خانم لبخند می‌زند و برای عوض کردن حالش، با لبانی خندان می‌گوید: - اشک بریزی با ملاقه میام سراغت ها دختر! حرف گوش کن! شیدا هم می‌خندد. زنگ آیفون به صدا در می‌آید. شیدا در جایش می‌ایستد و قلبش روی هزار، می‌تپد. دقیقه‌ای بعد، صدای عباس آقا می‌آید. - امیره.. اضطراب در وجود شیدا غلیان می‌کند و قل قل می‌جوشد. شیرین خانم شال شیدا را روی سرش می‌اندازد و بوسه بر دستانش می‌زند. - دور سرت بگردم. نگران نباش.. ما همیشه کنارت هستیم. صدای امیر، از هال می‌آید که دارد با عباس آقا احوال پرسی می‌کند. شیدا، نفس عمیقی می‌کشد و برای مادر مهربانش سری تکان می‌دهد. پشت سر مادرش، از اتاق بیرون می‌آید. چشمان امیر، قفل شیدا زیبارو می‌شود. لبخند کج می‌زند و می‌گوید: - سلام. با تکان دادن سر، جوابش را می‌دهد. عباس آقا می‌‌گوید: - شما حرکت کنین، ما هم پشت سرتون راه می‌افتیم. امیر سر تکان می‌دهد. عباس آقا، لحظهٔ آخر جلو می‌رود و بوسه بر پیشانی دخترکش می‌کارد. با مهر پدرانه‌اش می‌گوید: - از خدا خواستم هر چی به صلاحته برات رقم بزنه عزیزکم.. همه چیز اجبار بود اما می‌دونم حکمتی داشته و داره. ان‌شاءالله که خوشبخت بشی دخترم. شیدا، با عشق، پدرش را در آغوش می‌گیرد. دقایقی بعد، از هم جدا می‌شوند. درب ماشین امیر را باز می‌کند و می‌نشیند. امیر به محض اینکه پشت فرمان جاگیر می‌شود، می‌گوید: - چه خوشگل شدی شیدا. سکوت می‌کند و هیچ نمی‌گوید. امیر کلافه، شانه‌ای بالا می‌اندازد و با اخم ماشین را به حرکت در می‌آورد. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗