یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۱۹۹ همانجا پایین صندلی نشستم _ وای... ممنونم
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۰۰
با خودم گفتم
_ همین جاست ، نقطه ی شروع داستان من و دلم
اول من از اتاق بیرون رفتم و با کمی فاصله ، فاطمه خانم هم آمد.اقا محمد اولین نفری بود که چشمش به ما افتاد
_ خداروشکر تموم شد
فاطمه خانم کنار مادرش جای گرفت و من با گفتن«ببخشید» سر جایم نشستم. مادرجان سر صحبت را باز کرد
_ من که قندم بالاست شیرینی خور نیستم ، تکلیف بقیه رو معلوم کنید شیرینی بخورن یا نه؟
جمع خندید و نگاه فاطمه خانم به پدرش گره خورد، حسین آقا هم جواب را از نگاه دخترش خواند
_ با صلوات معطر کنیم جلسه رو بعد کاممون رو شیرین کنیم.
_ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
نگاهم روی فاطمه نشست که درون چادر گلدار و با گونه هایی که سرخ شده بود نیم نگاهی به من انداخت و نگاه دزدید. و من در دلم چند بار «الحمدلله» را تکرار کردم.
فاطمه
از دیشب که سبحان تماس گرفت و تهدیدم کرد استرس به جانم نشست ، تهدید به جانِ رسالت و خودش .
_ فاطمه اگه بله رو بهش بدی یه بلایی سر خودم میارم، میدونی که لاف نمی زنم. دِ بی انصاف این همه سال خاطرتو خواستم نگاهم نکردی ، اونوقت میخوای بشینی پای سفره عقد کسی که چندماه بیشتر نیست می شناسیش
_ من رسالت رو می شناسم ، لااقل از شما که پسر عمه ی منی
_ فاطمه خبر مرگ منو شنیدی باز عذاب وجدان نگیری
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سختیها زیاد بود، اما ما از همهی آنها گذر کردیم...
@asipoflove
هدایت شده از ابر گسترده🌱
- بابایی خاله لاوین منو هل داد افتادم زمین...
هق هق بلند پریا و پیشانی خونی اش نگاه جاوید را مات کرده بود
- چی میگی پریا؟ خاله لاوین کجاست؟
دخترک با دست خونی اش به ساختمان اشاره زد
- تو اتاق تو... رفتم تو رو صدا کنم منو هل دادم افتادم بهم گفت از اتاق برم بیرون.. داد زد سر من!
باورش نمی شد عروسش، دخترکش را هل داده بود!
- بفرما داداش بفرما تحویل بگیره دختره نیومده بچه ت و به چه روزی انداخته... من گفتم صبر کن هنوز نشناختیش گوش ندادی که... بمیره عمت بیا بغلم ببینم
داد و بیداد سمانه همه را به حیاط کشانده بود و حالا نوبت مادرش بود تا به صحرای کربلا بزند
هیچکس راضی به ازدواج او و لاوین نبود
دخترک بی کس و کاری که تازه از پرورشگاه در آمده
- همین میشه... بخدا که این روزا رو میدیدم من جاوید... دختری که معلوم نیست ننه ش کیه باباش کی همین میشه... گفتم دلت نسوزه جونت میسوزه بیا تحویل بگیر... بردار بچه رو ببر بیمارستان تا خونه خراب نشدیم
آنقدر ها هم نبود دخترکش فقط کمی خراش به پیشانی اش افتاده بود اما...
- پریا! تو مطمئنی خاله لاوین هلت داد؟
دخترک هق زنان سرتکان داد
- آ...آره می خواستم گوشی شو بردارم دعوام کرد هلم داد
قدم هایش بلند بود
روز اول گفته بود به لاوین که دخترک او خط قرمزش بود و حالا...
- داداش وایسا بچه ست شاید دروغ میگه... بذار دوربینا رو نگاه کنیم..
- نگاه کن میام من!
سیاوش را از مقابلش پس زده و با بالا رفتن از پله ها درب خانه را با صدا کوبید
هنوز خون دخترکش روی دستانش بود
- شادوماد؟ اومدی؟ عووو چه دوماد جذابی؟ چرا اخم...هیع جاوید!
دست جاوید بی رحمانه زیر گلوی دخترک نشسته و با همان لباس عروس سمت خودش کشید
- روز اول بهت گفتم اول پریا بعد خودت! گفتم یا نگفتم؟
نعره اش بلند بود و دخترک ترسیده
- گ... گفتی گفتی چیشده بخدا من کاری...
- این خون بچه ی منه... از پله ها هلش دادی
چشمان دخترک مات شده درشت شد
- م...من؟ من بخدا هل ندادم دروغ میگه فقط گفتم از اتاق بره بیرون تا...
- تو غلط کردی!
در صورت دخترک فریاد زد و ندیده بود شکستن را...
- فکر کردی با یک شب شدی صاحب این خونه؟
دختر من سه ساله تو این اتاق با من میخوابه... عادت کرده جاش این جا باشه مثل تو هر آشغالدونیی نمی تونه بخوابه!
خودش گفته و خودش هم با دیدن چشمان اشکی دخترک آنی پشیمان شده بود.
عقب گرد دخترک و لرز تنش در چشمش بود
- م...من من بخاطر اینا گفتم نیاد تو اتاق زشته ببخشید الان جمع میکنم...و... ولی هلش ندادم به خدا...
دخترک با دستانی لرزان مشغول باز کردن دستمال های شد که به خاطر شب عروسیشان به تخت وصل کرده بودند و تززین کرده بودند.
امشب شب عروسی شان بود و...
- جاوید... بیا کارت دارم!
سیاوش پشت در بود.
- چیشده؟
سیاوش متاسف سرتکان داد
- گفتم عجله نکن داداش بیا بچه عقبکی رفته داشته میفتاده زنت گرفتتش...
https://eitaa.com/joinchat/4253156351C2743e5436b
هدایت شده از ابر گسترده🌱
نگاهش میخ فیلم در حال پخش از دوربین مداربسته بود
پریا لیز خورده و لاوین گرفته بودش اما...
سیاوش دست روی شانه اش گذاشت
- به حرف مامان و آبجی اذیتش نکن دختره رو گناه داره...
اذیتش نمی کرد؟ همین چند ثانیه ی پیش...
بی حرف وارد اتاق شده بود اما دخترک دیگر مانند کمی پیش به استقبالش نیامده...
لباس عروسش را در آورده و با لباس های خانگی گوشه ی اتاق خودش را به خواب زده بود...
https://eitaa.com/joinchat/4253156351C2743e5436b
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۰۰ با خودم گفتم _ همین جاست ، نقطه ی شروع دا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۰۱
سرم را به چپ و راست تکان دادم تا این افکار از من دور شود. اصلأ این جنبه ی مثلاً عاشق پیشگی به سبحان نمی آمد.
جلوی آینه داشتم روسری ساتنم را گیره میزدم تا برای رفتن به محضر آماده شوم . همراهم زنگ خورد ، دستم روی گیره کنار شقیقه ام ماند.به طرف میز برگشتم اتصال را کشیدم و سلام کردم
_ چرا هنوز نیومدی فاطمه جان
نگاهی به ساعت انداختم
_ ساعت ۵ نوبت داریم، هنوز وقت هست
خندید و گفت
_ من از ساعت ۳ اینجام ، شاهد ۳_۲ تا عقد هم بودم
پسر دیوانه، مگر آدم آنقدر عجول می شود؟؟
_ الان اونجا چکار میکنی ؟؟؟
_ خودمو شمارو تصور می کنم جای این عروس دوماد ها، تا حالا توی تصوراتم چندبار ازت بله گرفتم
خندیدم و گفتم
_ دیونه ای به خدا
_ اگه تو هم قدِّ من عاشق بودی ، الان کنارم نشسته بودی و دوتایی تصور میکردیم
دوباره شیرین بازیش گل کرد و مرا می خنداند. میان خنده هایم یاد سبحان افتادم و خنده ام متوقف شد. نمیدانستم وقتی سبحان نظرم را درمورد خودش می داند این همه اصرارش برای چیست؟
با پدر و مادر سوار ماشین شدیم. مادر شاد بود و پدر نگاه متفکرش را به جلو داد
_ میگم فاطمه جان، انگاری حالت گرفته چیزی شده؟؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨
🌸برای vip کامل #رسالت_من، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان
به
شماره کارت ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷
یا
شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶
پویش #ایران_همدل «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️»
واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر:
@Zahranamim
#بگید_برای_کدوم_رمان_واریز_زدید
رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌
✨✨✨✨✨✨
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۸۲ شیدا پتو را روی سر
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۸۳
شیدا صبح که از آن خواب بیدار میشود، امیر را میبیند که لبهٔ تخت است و چیزی نمانده که از آن به پایین سقوط کند.
در جایش مینشیند و صدایش میزند:
- آقا..امیر؟ آقا..
امیر چشمانش را باز میکند.
میخواهد چرخی روی تخت بزند که همان ذره تکان خوردنش، باعث میشود از روی تخت پایین بیافتد و سرش به زمین برخورد کند.
صورتش، از شدت درد جمع میشود.
شیدا، هم خنده اش میگیرد و هم کمی نگران میشود.
خودش را به بالای سرِ امیر میرساند.
امیر دست زیر سرش گذاشته و دارد محل درد را ماساژ میدهد.
شیدا خندهاش را به زور، فرو میخورد.
- خو..بین؟
امیر که چشمانش را میگشاید، لبان خندان شیدا را شکار میکنند و درد فراموشش میشود.
شیدا، نگاه خیرهٔ او را که میبیند، میایستد تا از نگاه تبدار او خلاص شود.
امیر هم به خود میآید.
در جایش مینشیند و به تخت تکیه میدهد.
شیدا نگاهش را از او میدزدد.
امیر بدون آنکه نگاه خیرهاش برا بردارد، میگوید:
- چرا این شکلیای تو؟
دستی به صورتش میکشد.
- چه شکلی؟
لبان امیر کج میشوند.
- آرایشت... مثل جن زده ها شدی!
زیر چشمات سیاهه..
خجالت زده، لبش را میگزد.
بدون آنکه جوابی بدهد، داخل سرویس بهداشتی اتاق میرود.
حتی خودش هم با دیدن چهرهاش وحشت میکند!
سریع، صورتش را از آرایش پاک میکند و
به محض پاک شدنشان، احساس سبکی میکند.
دستی به شالش میکشد و از سرویس بیرون میآید.
امیر با دیدنش پی میبرد که چقدر بدون هیچ زینتی زیباست.
نگاهش را از او میگیرد.
او کمی اطراف اتاق را از نظر میگذراند.
امیر که میبیند او ساکت و سرگردان، میایستد و در همان حالی که دارد از اتاقی بیرون میرود، میگوید:
- من میرم بیرون، لباست رو که عوض کردی، بیا پایین صبحانه بخوریم.
قبل از آنکه او از اتاق بیرون برود، میگوید:
- فقط..
امیر به سمتش برمیگردد و سری تکان میدهد.
شیدا نگاهش را به زیر میاندازد.
- پیرهن..تون..
نگاه امیر به لباسش، گره میخورد.
دکمه هایش همه باز هستند و بدنش نمایان است.
میخندد و برایش سری تکان میدهد.
- حواسم هست.
میگوید از اتاق بیرون میزند.
شیدا، لباسش را با یکی از انبوه لباس هایی که درون کمدش است، تعویض میکند.
هنوز دلِ پر دردش تنهایی میخواست.
دیشب را با گریه سر کرد. دلش میخواست تمام این روزها را فقط بگرید و اشک بریزد تا دلش خالی شود.
روسریاش را زیر گلویش گره میزند و از اتاق بیرون میرود.
دور میز صبحانه، امیر و آقا بزرگ نشستهاند.
آقا بزرگ چند سالی میشود که همسرش را از دست داده.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۸۴
جلو میرود و زیر لب سلام میکند.
آقا بزرگ با تکان دادن سر، جوابش را میدهد.
امیر ظرف مربا را جلوی شیدا میگذارد.
آقا بزرگ بیمقدمه میپرسد:
- کی میخواین بچه بیارین؟
سر هایشان به شدت بالا میپرد.
امیر متعجب میخندد.
- آقا بزرگ!!
آقا بزرگ، بیتفاوت نگاهش میکند.
- چیه اینطوری نگاه میکنین؟
شیدا گلگون شده سرش را پایین میاندازد.
امیر میگوید:
- هنوز زوده آقا بزرگ.
آقا بزرگ، کمی از چایش را مینوشد.
- هر چی زودتر، بهتر! دیدن نتیجه هام رو روی دلم نذارین!
میگوید و از آشپزخانه بیرون میزند.
امیر، کلافه، سری به چپ و راست تکان میدهد و چشم به شیدایِ اخمو میدوزد.
لبخند میزند:
- اخماتو باز کن! قرار نیست اون چیزی که آقا بزرگ میخواد اتفاق بیوفته!
گونه های شیدا، رنگ میگیرند و سرش را آرام تکان میدهد.
چشمانش را بالا میکشد و به امیر نگاه میکند.
آرام میگوید:
- با..باهاش حرف میزنین؟
در..مورد رفتنمون..از اینجا...
امیر برایش سر تکان میدهد و پلک روی هم میگذارد.
- میگم... به وقتش..
چیزی نمیگوید.
امیر که این حالش را میبیند، میگوید:
- میخوای بری خونه پدر و مادرت؟
نگاهش میکند. چشمانش تر میشوند و تند تند سرش را تکان میدهد.
دلش آغوش گرم و پر مهر مادرش را میخواست.
امیر از جایش برمیخیزد.
- پاشو بریم.
شیدا هم میایستد.
از آشپزخانه بیرون میآیند.
آقا بزرگ، خیره به کتاب درون دستش میگوید:
- کجا؟
امیر سویچ ماشینش را از روی جاکلیدی برمیدارد و جواب میدهد:
- میریم بیرون.
سری برایشان تکان میدهد.
بیرون میروند و سوار ماشین میشوند.
به محض حرکت، شیدا میگوید:
- چرا... چرا آقا بزرگ مجبورم کرد که با شما..ازدواج کنم؟؟! شما..میدونستین..من..من به یکی دیگه دلبستم...
اشک هایش بیاختیار روان میشوند.
امیر نیم نگاهی به او میاندازد.
مکثی میکند و میگوید:
- چی بگم بهت؟
چشمان شیدا به قاعدهٔ توپ گرد میشوند.
با بغض میگوید:
- یعنی..یعنی چی؟؟
نباید بدونم؟؟ نباید بدونم به خاطر چی منو مجبور کردین از کسی که دوستش داشتم..دست بکشم؟؟
چطوری وجدانتون..به درد نمیاد؟؟
امیر، بیاختیار پایش را روی گاز میفشارد.
عصبی به فرمان ماشین میکوبد و میگوید:
- شیــــــــــــــدا! شیدا من دیگه شوهرتــــــــــــــم!
چرا نمیفهمی که جلوی شوهـــــــــرت نباید از خواستن یکی دیگه بگــــــــــــــی؟؟؟
هــــــــــــــان؟
بــــــــــــــس کــــــــــــــن!
شیدا، از صدای بلند و عصبیاش، به خود میلرزد.
لبانش بیهدف باز و بسته میشوند و
اشکها، از گوشهٔ چشمش روان.
امیر، کلافه، چنگ به موهایش میزند و ماشینش را گوشهای نگه میدارد.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
تخفیف یلدایـــــــ🍉ــــــی
فقط تا پایان شنبه🤩👇🏻
💢میتونید vip رمان جذاب پشتبام آرزوها رو
با بیش از #۳۰۰ ورق اختلاف
فقط با قیمت ۳۰ تومان خریداری کنید🥰🌹
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷«مهدیزاده» (روی شماره کارت بزنید کپی میشه) فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین😍👇🏻 @Zahranamim به زودی در کانال vip به ورق ۴۰۰ میرسیم🙊❌
ما را به دیدِ لطفِ خودش میکند نگاه
محشر امیدِ هرچه گنهکار، فاطمه است..
@asipoflove
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پناه بر چادرت از بيچارگی قلبم❤️🩹
@asipoflove
هزار نقد به بازار کائنات آرند
یکی به سکهی صاحب عیار ما نرسد🩵
«حافظ»
@asipoflove
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۰۱ سرم را به چپ و راست تکان دادم تا این افکار
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۰۲
چشمان قاب شده ی پدر در آیینه ی جلو ، روبرویم بود و منتظر جواب
_ نه بابا، یه ذره استرس دارم
مادر با لبخند سرش را برگرداند
_ طبیعیه مادرجان، یه نفس عمیق بکش و چندتا صلوات بفرست ، دلت آروم شه
صدای پیامک گوشیم آمد
_ جدی نگرفتی فاطمه؟؟ باور کن به جان خودت که برام عزیزی، یه بلایی سر خودم و اون پسره میارم
من ترسیده و بغض کرده، از تهدید سبحانی که میدانستم حتماً کاری میکند، چهره ی خندان رسالت جلوی چشمانم بود که از ذوق دوساعت قبل به محضر رفته بود.
عاقد برای بار دوم می خواند. دلم میگفت بله، اما عقلم می گفت نه. صدای گرم و آرام رسالت در گوشم نشست
_ فکر کردم بار اول بله رو میدی
لبم به این غر زدنش به گوشه کش آمد. عاقد برای بار سوم خواند و من برق چشمان رسالت را دیدم ، دلم با قلبم یکی شد و بر لبانم قفل زد. رسالت کامل به سمتم چرخید لبش میخندید اما چشمش نگرانی موج میزد
_ همه منتظرن فاطمه جان
پدر کنارم نشست و آرام گفت
_ چی شده بابا جان ،نظرت برگشته؟؟
رویِ سربلند کردن نداشتم. سلما گوشیم را به دست پدر داد. پدر نگاه مضطربم را که دید متوجه شد هرچه هست از گوشی هست.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨
🌸برای vip کامل #رسالت_من، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان
به
شماره کارت ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷
یا
شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶
پویش #ایران_همدل «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️»
واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر:
@Zahranamim
#بگید_برای_کدوم_رمان_واریز_زدید
رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌
✨✨✨✨✨✨
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۸۴ جلو میرود و زیر ل
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۸۵
شیدا متعجب او را مینگرد.
امیر به سمتش میچرخد. در چشمانش رگه های قرمز مشهود اند و صدایش خشدار است.
- شیدا... دلیل این اجبار رو خودت میدونی! تو داری رفتار آقا بزرگ رو میبینی. اون مستبده! میخواد حرف حرف خودش باشه..
پدرسالاری! میفهمی دیگه؟
اشکهایش تبدیل به هق هق میشوند.
در میان هق هق هایش میگوید:
- چ..چرا شما..چیزی نگفتین..
چرا..مخالفت نکردین..؟
امیر نگاهش را از شیدا میگیرد و چشم به خیابان و تردد ماشین ها میدوزد.
نفسش را بیرون میفرستد.
- فکر کردی حرف من اثر داره؟ نه..
آقا بزرگ اونقدر جذبه و قدرت داره که کسی نتونه نظرش رو عوض کنه.
امیر اگر هم میخواست، قلبش را نمیگذاشت که مخالفتی کند.
او در همان دیدار اول، دلش برای شیدا رفته بود!
دل مگر منطق سرش میشود؟!
شیدا نفس لرزانش را بیرون میفرستد.
ناله میزند:
- چ..چرا... چرا باید دقیقا وقتی سر و کلهاش پیدا بشه که من و...
چشمانش که به دستان مشت شدهٔ امیر به دور فرمان گره میخورد، از ادامهٔ حرفش امتناع میکند.
همین دقایق پیش او گوشزد کرده بود در مقابل او حرف از خواستن دیگری نزد.
امیر، عصبی، استارت ماشین را میزند و حرکت میکند.
ساعتی بعد، به خانهٔ عمویش میرسد.
شیدا، زیر لب «خداحافظ» زمزمه میکند.
امیر حتی جوابش را نمیدهد و تنها میگوید:
- شب میام دنبالت.
از او دلخور بود و عصبی.
اینکه زبان شیدا به خواستن کسی دیگر میچرخد و دلش هنوز با آن مرد جوان است، او را دلگیر میکند.
شیدا، وارد خانه میشود.
قدم های بلندش را برمیدارد و داخل خانه میرود.
شیرین خانم، جلوی در، منتظر اوست.
به محض رسیدنش، او را محکم در آغوش میگیرد و میفشارد.
بغضش، در آغوش مادرش میشکند و هق هق میزند.
شیرین خانم، او را از آغوشش فاصله میدهد و اشک زیر چشمانش را پاک میکند.
دستش را میگیرد و او را روی مبل مینشاند.
داخل آشپزخانه میرود و برایش لیوان آبی میآورد.
کنار شیدا میشنید و لیوان را به لب هایش نزدیک میکند.
شیدا، جرعهای از آب مینوشد.
شیرین خانم دستش را درون دستش میگیرد و نوازشش میکند.
- جان دلم. عزیزکم.. انقدر اشک نریز.
سعی میکند خودش را کنترل کند.
شیرین خانم ادامه میدهد:
- آقا بزرگت اجازه داد بیای اینجا؟
سری به چپ و راست تکان میدهد.
- نه.. آقا امیر اوردم. تا شب میاد دنبالم.
شیرین خانم لبخندی میزند و سر تکان میدهد.
- پسر خوبیه مادر؟ عصبی نیست؟ دیشب چی؟ چیزی بهت نگفت..
میان سوال های پشتِ هم مادرش میپرد.
پلک روی هم میگذارد و میگوید:
- خوب بوده مامان. نگران نباش.
شیرین خانم نفسش را بیرون میفرستد.
- چی بگم مامان جان؟ یک بخش از ازدواج تو به خاطر آسایش ما بوده.
نمیتونم نگران تک دخترم نباشم.
سر جلو میبرد و بوسه بر دستان مادرش میزند.
- قربونت برم مامان. من خوبم..
تا شما و بابا رو کنارم دارم، خوبِ خوبم.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
تخفیف یلدایـــــــ🍉ــــــی فقط تا پایان شنبه🤩👇🏻 💢میتونید vip رمان جذاب پشتبام آرزوها رو با بیش ا
کانال ویآیپی به ورق #۴۰۰ رسیدیم❤️🔥
تخفیف فقط تا پایان امشب😍❌
هدایت شده از ابر گسترده🌱
در دل شهرستانی که همه چیز در آن به هم وصل است، داستانی به گوش میرسد که هیچکس از آن بیخبر نمیماند. افسون، دختر ۱۷ سالهای که در کنار دنیای سادهاش، چشمانش پر از رویاهای شیرین است، حالا با شایعاتی روبهرو شده که دنیای آرامش را از او گرفته است. گفته میشود که او با یونس، پسر حاجی یوسف، در ارتباط است.
حاجی یوسف، مردی با دیدگاههای سختگیرانه و پر از تعصبات، تصمیم گرفته است که این دو باید حتماً با هم ازدواج کنند.💍
همهی اهالی میدانند که حاجی یوسف هیچ چیزی جز سنتهای قدیمی و قوانین سختگیرانه را قبول ندارد، و حالا افسون را مجبور کرده است که در مسیری که برایش تعیین کرده، پیش برود. اما از آن سو، پدر افسون، ابراهیم، هیچ علاقهای به دخترش ندارد، این بار تصمیمی عجیب میگیرد؛ او میگوید که فقط یک شرط دارد برای این که افسون با یونس ازدواج کند: باید یونس او را "بخرد" و از این به بعد افسون هیچ وقت جلوی چشم او نباشد. 😄❤️🩹
حاجی یوسف، پسرش را به جلو میفرستد و افسون، دختری که هیچگاه به #ازدواج_اجباری فکر نمیکرد، حالا در دامی گرفتار شده که هیچ راه فراری از آن ندارد.
اما در دل افسون، این تصمیمها همهچیز را نابود میکنند. او نمیتواند باور کند که روزی برسد که به خاطر شایعات و تعصبات دیگران، باید با کسی ازدواج کند که #هیچوقت او را دوست نداشته است. یونس، که حالا تنها یک مرد مجبور و ناراضی است، بهزودی درمییابد که این ازدواج نه تنها او را از عشق اولش جدا کرده، بلکه افسون را نیز در باتلاقی از درد و افسردگی فرو میبرد.
در دل افسون، هر لحظه که با یونس روبهرو میشود، انگار یک قسمت از قلبش میشکند. چطور میشود که در این دنیای پر از ظلمت و اجباری که خودشان ساختهاند، کسی بتواند برای همیشه در کنار کسی باشد که نه دوستش دارد و نه میخواهد؟
https://eitaa.com/joinchat/3385459066C2293861bab
https://eitaa.com/joinchat/3385459066C2293861bab
همین حالا برای ادامه داستان با ما همراه شوید و ببینید افسون و یونس در کدام مسیر سرنوشت میروند!❤️🩹🌝☝️🏼
هدایت شده از ابر گسترده🌱
با گریه هق زدم و لرزیدم و گفتم :
یونس، چرا اینجوری با من حرف میزنی؟ این ازدواج رو نمیخوام!
یونس با تحقیر گفت چه فایده؟
-عزیزممم حالا که اینقدر پولت دادم و خریدمت ؟!
با صدای لرزان گفتم : آخه نامرد همش ۱۷ سالمه🥲❤️🩹
یونس دندان روی دندان فشار میدهدو با عصبانیت می گوید من عاشق کس دیگهای بودم و حالا به خاطر تو گند زدم! تو نمیفهمی چه بلایی سرم اومده! حالا من باید اینو با تو بگذرونم؟!
با چشم پر از اشک می گویم پس چرا با من هستی؟ من تو رو نمیخوام!
+آخه ابلهه فکر کردی دیگه به خواستن توهه ؟؟ هر چی گفتم بی چون و چراه میگی چشم ..
بهم نزدیک شد ..🙂
https://eitaa.com/joinchat/3385459066C2293861bab
ادامه داستان رو از دست ندید و ببینید چه بلایی سر افسون و یونس میاد...😱🌝
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۰۲ چشمان قاب شده ی پدر در آیینه ی جلو ، روبرو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۰۳
نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت و بعد بغلم کرد و گونه ام را بوسید
_ بله رو بده، بقیه با من
بعد رو به عاقد گفت
_ ببخشید ، دختره و دلتنگی برای مادرش
صدای آه و حسرت بقیه بلند شد . عاقد با کمی مکث خطبه را خواند ، نگاه رسالت روی لبانم بود
_ آیا وکیلم ؟؟
نگاه گرم پدر ، گرمای وجودم شد و بله را دادم.صدای صلوات و بعد هلهله و شادی اتاق را پر کرد.گرمای دست کسی روی دستم نشست.
_ نیمه جونم کردی فاطمه، خیلی نامردی
اولین تماس از سمت رسالت تمام فعالیت مغزم را مختل می کردو قلبم سطل به سطل خون به رگهایم می ریخت و گویی بعد از هر سطل پمپاژ می نشست و به زیر همان سطل میکوبید و آهنگ شاد جنوبی می نواخت.
_ چی شده فاطمه؟؟ من دلِ آشوبمو آوردم کنارت و دادم دستت که آروم شه، نخواه دوباره طوفان بیافته به دلم
دست آزادم را روی دستش گذاشتم گفتم
_ چو گفتمش دلم را نگه دار ، چه گفت ؟؟
زِ دستِ بنده ، چه خیزد ، خدا نگه دارد
لبخندی زدو گفت
_ همیشه یه چیز توی آستینت داری ، شعر دعا ، حدیث ، آیه
_ حاج خانمی که روز اول بهم گفتی هیچ وقت یادم نمیره
خنده اش کمی صدا گرفت و من هم با یادآوری آن شب خندیدم.
به خانه برگشتیم پدر به سمتم آمد
_ چرا از اول که بهت پیام داد بهم نگفتی ؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
گفتم که رخصتی بده بهتر بخوانمت . .
مهرت اجازه داد که مـٰادَر بخوانَمَت!(:❤️🩹"
🎊فرا رسیدن سالروز ولادت با سعادت حضرت فاطمه الزهرا«س» بر امام زمان«عج» و منتظران حضرتش مبارک باد💐
روز مادر❤️🌷
- @asipoflove .