ویآیپی رمان پشتبام آرزوها👇🏻
🌀با بیش از #۳۰۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۸ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
هدایت شده از ابر گسترده🌱
پارت دوم
من اخترم...
تو سن کم ازدواج کردم! و حالا مادرشوهرم تصمیم داشت جلوی چشمهام برای شوهرم زن بگیره! تا براش تنوع بشه!!!
اون لحظه ای که شوهرم به ازدواج دومش رضایت داد دنیا رو سرم خراب شد!
مادرشوهرم با بزن و بکوب به خواستگاری دختره رفتن و عقدشونو خوندن و خانواده دختره اونو به شوهرم بخشیدن!
و به خونه اوردن!
مادرشوهرم از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید!
نمیدونستم چرا انقدر خوشحاله و قراره به چی برسه!
حتی نمیدونستم چی تو سر اون مادر و پسره!
تک و تنها تو اتاق نشسته بودم و خیره به نور ماه اشک میریختم که حس کردم صداهای عجیب اما ضعیفی به گوشم میرسید!
اولش توجهی نکردم تا اینکه صداها بلند تر شد و یهو با صدای جیغِ وحشتناکی از اتاقِ هووم دویدم تو اتاق و چیزی دیدم از وحشت نزدیک بود پس بیوفتم!
شوهرم و مادرش کارای عجیب غریبی میکردن که با دیدنش شوک شدم! 😳
هووم با دیدن من فریاد زد: توروخدا به دادم برس!!
اما قبل از اینکه قدم از قدم بردارم، مادرشوهرم برگشت بطرفم و حرفی زد که.............
ادامه اش اینجاست👇
https://eitaa.com/joinchat/232850435Cd89276ef90
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۱۹۵ جلسه دومی بود که برای خواستگاری می رفتیم
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۹۶
صدای صحبت بزرگ ترها از سالن می آمد.فاطمه خانم سر به زیر روی صندلی اتاقش نشسته بود
_نمی خواید چیزی بگید؟
با حرفم سرش را کمی بالا آورد آرام گفت
_ راستش من که هنوز منتظرم یکی از خواب بیدارم کنه
_ چرا ؟؟
با انگشتش بازی کرد و گفت
_ باورم نمی شه شما این جا رو به روی من باشید و من هم بخوام راجع به یکی مثل شما فکر کنم
پس او هم مرا اندازه خودش نمی دید دروغ است اگر بگویم ناراحت نشدم
_می دونم که زیادی کمم براتون ولی خب...
_ نه... نه ...منظورم این نبود آخه برخوردهای ما تا الان اکثراً با تنش بود از اون اول و کمال آباد بگید تا....
_ تا وقتی که توی جنگل همدیگه رو دیدیم من بعدش مطمئن شدم دلم افتاده پی شما
سر به زیر انداخت ادامه دادم
من مثل شما آیه و دعای مخصوص هر اتفاق رو شرایط رو بلد نیستم،من شما رو از امام رضا خواستم، من به ایمان شمای ایمان دارم وقتی شما آن قدر بهش اعتماد داری هر لحظه خودتو می سپری دستش منم می سپارم
_ ما باید راجع به خیلی مسائل حرف بزنیم ، جلسه اول که فقط برای آشنایی خانواده ها بود الان باید از عقاید و سلیقه گرفته تا رفتنتون به خارج از کشور صحبت کنیم
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۸ . . درب اتاقش باز م
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۷۹
شیرین خانم، لیوان را روی سینی میگذارد و صورت شیدا را به سمت خودش برمیگرداند.
موهای دخترکش را پشت گوش میفرستد و میگوید:
- خیلی قشنگ شدی قربونت برم.
سرش را به چپ و راست تکان میدهد.
- ولی من نمیخوا..م!
شیرین خانم، دستانش را میگیرد.
لبخندی بر لب مینشاند و میگوید:
- سخت نگیر به خودت دخترم.
هر چی سختش کنی برای خود سختتر میگذره.
میفهمم... میدونم کنار اومدن باهاش سخته ولی تو شیدای منی..
شیدا شجاع و صبور من و بابا...
میدونم که همه چیز درست میشه و تو هم از پسش برمیای.. فقط زمان نیاز داره..
اشک های شیدا، تا لبهٔ پرتگاه روان شدن میرسند.
شیرین خانم، سریع میگوید:
- عزیز مادر اشک بریزی همهٔ آرایشت خراب میشه..
شیدا اشکهایش را کنترل میکند.
- منم..همین رو میخوام!
شیرین خانم لبخند میزند و برای عوض کردن حالش، با لبانی خندان میگوید:
- اشک بریزی با ملاقه میام سراغت ها دختر!
حرف گوش کن!
شیدا هم میخندد.
زنگ آیفون به صدا در میآید.
شیدا در جایش میایستد و قلبش روی هزار، میتپد.
دقیقهای بعد، صدای عباس آقا میآید.
- امیره..
اضطراب در وجود شیدا غلیان میکند و قل قل میجوشد.
شیرین خانم شال شیدا را روی سرش میاندازد و بوسه بر دستانش میزند.
- دور سرت بگردم. نگران نباش..
ما همیشه کنارت هستیم.
صدای امیر، از هال میآید که دارد با عباس آقا احوال پرسی میکند.
شیدا، نفس عمیقی میکشد و برای مادر مهربانش سری تکان میدهد.
پشت سر مادرش، از اتاق بیرون میآید.
چشمان امیر، قفل شیدا زیبارو میشود.
لبخند کج میزند و میگوید:
- سلام.
با تکان دادن سر، جوابش را میدهد.
عباس آقا میگوید:
- شما حرکت کنین، ما هم پشت سرتون راه میافتیم.
امیر سر تکان میدهد.
عباس آقا، لحظهٔ آخر جلو میرود و بوسه بر پیشانی دخترکش میکارد.
با مهر پدرانهاش میگوید:
- از خدا خواستم هر چی به صلاحته برات رقم بزنه عزیزکم.. همه چیز اجبار بود اما میدونم حکمتی داشته و داره.
انشاءالله که خوشبخت بشی دخترم.
شیدا، با عشق، پدرش را در آغوش میگیرد.
دقایقی بعد، از هم جدا میشوند.
درب ماشین امیر را باز میکند و مینشیند.
امیر به محض اینکه پشت فرمان جاگیر میشود، میگوید:
- چه خوشگل شدی شیدا.
سکوت میکند و هیچ نمیگوید.
امیر کلافه، شانهای بالا میاندازد و با اخم ماشین را به حرکت در میآورد.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشی ز عمر ندیده
خدا به همراهت...
- یا فاطمهٔزهــرا🏴
┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄
Join╰➤ 🆔 @asipoflove .
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۱۹۶ صدای صحبت بزرگ ترها از سالن می آمد.فاطمه خ
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۹۷
او از شرایطش و دغدغه هایش گفت،از انتظاراتش و هرچه ذهنش را مشغول کرده بود. بعدش من شروع کردم چون گفتنی زیاد داشتم ناگفته های زیادی که باید گفته می شد، از کُشتی و دکان عمو رحمان گفتم از جنگلبانی و رفتنم گفتم
_من پسرخاله ام آرش رو خیلی دوست دارم مثل داداشمه، اما همیشه حسرتش رو می خوردم حسرت داشتنی هایی که داشت و قدر نمی دونست ،وقتی که پدرم فوت شد زندگی بهمون سخت گرفت.حسرت هام بیشتر شد
زبانم را یک دور روی لب پایینم کشیدم
_دیگه به این باور رسیدم بین هشت میلیارد آدم خدا منو یادش رفته ،مادرم کار می کرد و من کمک عمو رحمان تو میدون بار بودم اما انگار قرار نبود درست بشه با خودم لج کردم گفتم حالا که خدا منو گذاشته کنار من بدون کمکش میرم جلو
به هر دری زدم نشد
تک خنده ای کردم
_احساس می کردم خدا در حکمت و رحمت رو با هم به روم بسته ، اتفاقات منو سوق داد سمت کُشتی و جنگلبانی، بعدش هم درگیر شماشدم
کمی روی صندلی جابجا شدم
_مادربزرگم می گه معجزه فقط اتفاق افتادن چیزای عجیب و غریب نیست می گه، همین که هر روز بیدار میشی معجزه است همین که دل تو رو یکی با خودش می بره و باهاش آروم میشی معجزه است
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨
🌸برای vip کامل #رسالت_من، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان
به
شماره کارت ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷
یا
شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶
پویش #ایران_همدل «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️»
واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر:
@Zahranamim
#بگید_برای_کدوم_رمان_واریز_زدید
رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌
✨✨✨✨✨✨
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۹ شیرین خانم، لیوان
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۸۰
به خانهٔ آقا بزرگ میرسند.
هر دو، از ماشین پیاده میشوند و پشت سرشان هم پدر و مادر شیدا میآیند.
داخل خانه، عاقد و میهمانان منتظر آنها هستند.
به محض ورودشان، دست میزنند و کل میکشند.
این اصوات برای شیدا ناخوشایند هستند.
دلش میخواهد دست روی گوشش بگذارد و نشنود این ها را، نبیند این تصویر ها را...
روی صندلی مخصوص مینشینند.
آقا بزرگ دستش را بالا میآورد که همه سکوت کنند.
وقت را تلف نمیکند و رو به عاقد میگوید:
- خطبهٔ عقد رو بخون.
عاقد سر تکان میدهد.
شناسنامه ها را میآورند، خطبه خوانده و «بله» ها هم گرفته میشود.
شیدا در باورش نمیگنجد که حالا همسر کسی جز ستار است!
با لمس دستش، توسط امیر، به خودش میآید.
امیر با لبخندِ رضایت، انگشتر را درون انگشت شیدا فرو میکند و شیدا هم با اکراه این کار را انجام میدهد.
دوباره میهمانان دست میزنند.
دختر های جوان فامیل، شیطنتشان گل میکند و با هم میخوانند:
- دوماد عروسو ببوس یالا!
شیدا اصلا از این وضعیت راضی نیست.
دلش نمیخواهد که امیر حرف آنها را عملی کند، اما امیر از این پیشنهاد استقبال میکند.
سر جلو میبرد و بوسهای عمیق و داغ، روی پیشانیِ شیدا میکارد.
دختر ها «اووو» میگوید و سرخوش دست میزنند.
پیشانیِ شیدا از رد بوسهٔ امیر، میسوزد.
بوسهاش انگار حرارت داشت!
- قیافتو اینجوری نگیر! باید بهش عادت کنی..
با صدای امیر، آن هم زیر گوشش، تکانی میخورد.
نگاهش که میکند، امیر برایش چشمکی میزند.
شیدا باز بغض میکند و چقدر برایش سخت است که این بغض را کنترل کند.
دلش میخواهد این میهمانی مضخرف، هر چه زودتر به اتمام برسد و اجازه داشته باشد که یک دل سیر گریه کند.
میهمان ها، یکی یکی جلو میآیند و هدیه هایشان را تقدیم نو عروس و داماد میکنند و بعد از صرف شام، میروند.
آقا بزرگ، کنار شیدا و امیر میآید.
با همان ابروان گره خورده همیشگیاش میگوید:
- طبقه بالا برای شماست. خوشحالم که بالاخره ازدواج شما دو تا رو دیدم.
دستش را زیر چانهٔ شیدا میزند و سرش را بالا میآورد.
خیره به چشمان او ادامه میدهد:
- سعی نکن ازم متنفر باشی. خب؟
شیدا، برای آنکه از شر نگاه آقا بزرگ رها شود، تنها سر تکان میدهد.
آقا بزرگ با رضایت سرش را تکان میدهد و میگوید:
- میتونین برین بالا. اونجا خونه شماست..
امیر، دست شیدا را میگیرد و میخواد قدمی بردارد که او رو به آقا بزرگ میگوید:
- می..میشه امشب...برم خونه..خودمون؟
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها👇🏻
🌀با بیش از #۳۰۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۸ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۱۹۷ او از شرایطش و دغدغه هایش گفت،از انتظارات
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۹۸
مکثی کردم
_شما منو می شناسید اخلاق تندم زبون ناراحت کننده ام رو قبلاً دیدید. اما من از روزی که از جنگل اومدیم نخواستم دیگه تند باشم ،حداقل برای شما خواستم بهتر شم ،نمی دونم به من اعتماد می کنید یا نه؟ می تونید شما هم قلب تونو پیشم امانت بذارید یا نه؟
چادرش را روی سرش جلو کشید با لبخند کم رنگی گفت
_ چیزی که برام جالبه اینه که اون آدمی که مدام طلبکار بود با این آدمی که روبروم نشسته فرق داره ،از اون روزی که مادربزرگتون مطرح کرد تا امشب سه هفته ای شده و تمام این مدت مغزم درگیر بود
_ به نتیجه رسیدید
_ اینو بدونید وقتی کسی چیزی رو بهتون امانت میده در واقع اعتمادشو بهتون داده وقتی در امانتش خیانت کنید یعنی اعتمادشو هیچ کردید .
قلبم گنجشک می زد نمی دانستم جملاتش را مثبت یا منفی یعنی می خواست اعتماد کند و قلبش را به امانت بگذارد؟
_این یعنی موافقید؟
_ نظر قطعی رو پدرم میدن
از روی صندلی جابجا شدم و به سمتش رفتم جلوی پایش ایستادم
_نظر قطعی پدرتون محترم، ولی شما، خودِ شما نظرتون چیه ؟؟
سر به زیر آرام گفت
_امیدوارم امانت دار خوبی باشید
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۸۰ به خانهٔ آقا بزرگ
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۸۱
آقا بزرگ با اخم نگاهش میکند.
- چرا؟ شب اول زندگیت میخوای بری خونه مادرت؟
شیدا لرزان میگوید:
- فقط..به اینجا..عادت ندارم..
سخته..واسم..
سری به مخالفت تکان میدهد.
- میمونی تا عادت کنی!
برین بالا!
امیر، مطیع، سر تکان میدهد.
شیدا با گوی های لرزانش، از پدر و مادرش خداحافظی میکند.
عباس آقا و شیرین خانم دخترشان را به خدا میسپارند.
به محض آنکه بالا میرسند، شیدا دستش را از درون دست امیر بیرون میکشد.
امیر متعجب برمیگردد و نگاهش میکند.
- خوبی؟
چشمان شیدا، بعد از آنهمه مقاومت کردن بالاخره شروع به باریدن میکنند.
در میان هق هق هایش میگوید:
- به..به نظرتون من..من خوبم؟
مجبور..م کردین.. به این ازدواج مجبورم..کردین..
امیر جلو میرود.
دست پشت کمر شیدا میگذارد و آن را راهی اتاقشان میکند.
- بریم تو اتاق. صدای گریت میره پایین..
خودش را از او فاصله میدهد و وارد اتاق میشود. روی تخت مینشیند و با دستانش، صورتش را میپوشاند.
امیر کنارش، روی تخت، مینشیند.
کلافه میگوید:
- خواهش میکنم بس کن! به اندازه کافی این مدت گریه کردی! الان همه چیز تموم شده..
شیدا، دستانش را از روی صورتش برمیدارد.
آرایشش به هم ریخته و زیر چشمانش سیاه شدهاند.
خیره به چشمان امیر میگوید:
- آ..آره.. تموم شده..ولی اونطوری که..شما میخواستین..نه من..
امیر، عصبی از جایش برمیخیزد و چنگ به موهایش میزند.
کتش را از تن در میآورد و روی تخت پرت میکند.
نمیدانست چه بگوید.
واقعاً این ازدواج اجبار و صلاح آقا بزرگ بوده است و بس.
شاید در حالتی دیگر، او راضی به این ازدواج نمیشد، اما از همان روزی که چشمانش روشن به جمال شیدا شدند، دلش را باخت.
قلبش از این اجبار راضی بوده و هست.
چرا که حالا شیدا برای اوست و میتواند او را کنارش داشته باشد...
شیدا روی تخت دراز میکشد و پاهایش را در بغل میگیرد.
امیر میگوید:
- نمیخوای لباسات رو عوض کنی؟ یا..صورتت رو بشوری؟
شیدا که حسابی طلبکار و عصبیست، میگوید:
- چیــــــــــه؟.. نگران اینین که آرایشم..تختتون رو کثیف کنه؟
بـــــاشـــــــه... بــــــــــاشــــــــــه!
میخواهد از سر جایش بلند شود که امیر کلافه میگوید:
- بــــــــــاشــــــــــه!! نمیخــــــــــواد!
من برای راحتی خودت گفتم! بخواب..
شیدا پوزخند میزند.
- چــــــــــی؟ راحتی مــــــــــن؟
مگه براتون مهمــــــــــه؟ اگر مهم بود من الان باید با این چشمای گریون جلو روتون میبودم؟ هــــــــــان؟
امیر نفسش را بیرون میفرستد.
علاقه و حس جدیدش به شیدا میان همهٔ اینها پنهان شده بود.
روی تخت مینشیند و خیره به چشمان شیدا میگوید:
- چیکـــار کنم الان؟
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
نظراتتون رو در رابطه با رمان
رسالت من
و
پشتبام آرزوها
برامون بنویسید😍👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17283022248491
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۱۹۸ مکثی کردم _شما منو می شناسید اخلاق تندم
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۹۹
همانجا پایین صندلی نشستم
_ وای... ممنونم ... ممنونم. این مدت قد یه عمر برامگذشت. دوسه باری که با حسین آقا حرف زدم اونقدر جدی بود که روح از بدنم می رفت. شمارو هم نمیدونستم نظرتون چیه؟ راستش امیدی نداشتم
لبخند کم رنگی روی لبش جا خوش کرد.
_ بابا موقع مسائل مهم همینقدر جدی میشه
دست درون جیب بردن و تسبیح فیروزه را بیرون آوردم
_ اینم متبرک حرم امام رضا ، برای شما، مشهد به یادتون بودم. این مدت منتظر بودم بهتون بدم
_ ممنونم که به یادم بودید
تسبیح را گرفت و عطرش را عمیق نفس کشید. آرام خندیدم
_ چیزی شده؟
_ نه ، یاد وقتی افتادم که وقتی بهتون میگفتم ممنون به یادم بودید یا ممنون نگرانم بودید چهره تون برآشفته می شد.
چشمانش خندید
_ روی اعصاب بودید
_ واقعا ؟؟؟ الان چی؟
سربه زیر انداخت و شانه اش آرام لرزید. چند تقه به در خورد که فاطمه خانم جواب داد
_ بله
_ عاطفه ام ، بیرون ما حوصله مون سر رفت. سوالات رو تستی بپرس ، تشریحی زمان بره
زیر لب دیوانه ای نثار خانمِ آقا محمد کرد و گفت
_ الان میایم
ایستادم و گفتم
_ اگه حرفی نمونده بریم
خواستم به سمت در برگردم که نگاهم به نقاشی روی دیوار افتاد، چشمانم درخشید و قند در دلم آب شد
_ نقاشیِ منه؟؟
رد نگاهم را گرفت
_ بله از همون روزی که دادید ، اونجاست
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۸۱ آقا بزرگ با اخم نگ
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۸۲
شیدا پتو را روی سرش میکشد و جوابی به سوال او نمیدهد.
امیر دست جلو میبرد و پتو را از روی او کنار میزند.
خودش را جلوتر میکشد.
دست نافرمانش را کنترل میکند که جلو نیاید، روی صورت شیدا ننشیند و باعث خرابتر شدن اوضاع نشود.
با ملایمت میگوید:
- بگو چیکار کنم شیدا؟ الان چی میخوای ازم؟ میخوای امشب بری خونه پدر و مادرت؟ خب.. باشه.. برو!
اصلا...خودم میبرمت!
اشکهای شیدا شدت میگیرند.
لرزان میگوید:
- می..میخوام..برم از اینجا!
من..من نمیتونم زندگی با اون..رو توی یک خونه تحمل کنــــــــــم!
امیر کلافه لب میزند:
- از «اون» منظورت «آقا بزرگه»؟!
سر تکان میدهد.
امیر نفسش را بیرون میفرستد و چنگ به موهایش میزند.
نمیداند چگونه میتواند از زیر دست این خانه و صاحب خانهاش قسر در رود.
اما نمیخواهد که شیدایِ گریان و مظلوم روبرویش را هم ناامید کند.
سر تکان میدهد و میگوید:
- باشه. از اینجا میریم..
شیدا، سر جایش مینشیند.
دست زیر چشمانش میکشد و سیاهی زیر چشمانش را بیش از قبل روی صورتش پخش میکند.
با بغض، میگوید:
- با..باید بهم قول بدین!
دستان امیر طاقت از کف داده و جلو میآیند.
صورت شیدا را قاب میگیرد و میگوید:
- قول میدم.. فقط باورم کن!
شیدا، سرش را عقب میکشد.
دستان امیر، درست همانند بوسه هایش، حرارت داشتند.
گونه هایش تب دار میشوند و گلگون.
امیر کمی عصبی میشود که همسرش از او فاصله میگیرد و فرار میکند.
اخمی به جان ابروانش میاندازد و میگوید:
- ازم فرار نکن شیدا! من دیگه همسرتم!
سرش را به چپ و راست تکان میدهد و گوشهٔ تخت خودش را جمع میکند.
- ازم.. چی توقع دارین..؟؟ من به همین..راحتی نمیتونم.. کنار بیام..
فقط..فقط میخوام تنها باشم!
می..شه میشه منو ببرین..خونمون؟
به غرور امیر برمیخورد این کنار کشیدن و فرار کردن ها.
با اخم، دکمه های پیرهنش را یکی یکی باز میکند و بعد تنش را روی تخت، رها.
بدون آنکه به شیدا نگاه کند، میگوید:
- کاری به کارت ندارم. میتونی بخوابی!
شیدا از این تغییر خویِ ناگهانیاش تعجب میکند.
با بغض لب میزند:
- ش..شما خودتون گفتین اگر..بخوام منو میبرین خونمون..!
امیر، برمیگردد و خیره نگاهش میکند.
- الان پشیمون شدم!
حلقه چشمان شیدا گشاد میشوند.
با بهت میگوید:
- پس..پس نمیشه روی..قولی که بهم دادین حساب..باز کنم.
اشکهایش روان میشوند.
- چقدر..چقدر ساده ام من..که قول..تون رو باور کردم..!
امیر پتو را درون مشتش میگرد.
از بین دندان هایش میگوید:
- بس..کن شیدا! اونقدر مرد هستم که پای قولم بمونم!
الان هم بگیر بخواب..!
شیدا، روی تخت دراز میکشد.
به دیوار میچسبد تا دور ترین فاصله را از امیر داشته باشد.
او ناخواسته امیر را جریتر میکرد.
غرور امیر، اصلا دوست نداشت که کسی از او دوری کند و پسش بزند!
سرش هم نمیشد که وضعیت چیست و حال طرف مقابلش چگونه است!
تنها به فکر خدشهدار نشدن خود هست و بس!
پشتش را به شیدا میکند تا بر خودش مسلط باشد.
چشمانش را میبندد و سعی میکند با تمام مشغله های ذهنیاش، بخوابد.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
هدایت شده از ابر گسترده🌱
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨
✨🌿✨🌿✨🌿✨
✨🌿✨🌿✨
✨🌿✨
#مرهمِ_جان
صبح هر کاری که میکردم ده دقیقه مینشستم ، خجالت میکشیدم برمدسرکار.
مامان مکث و تعلل هایم را زیر نظر داشت :
_خوبی تو ؟ چرا آماده نمیشی مگه با بابات نمیری؟
+نمیرم امروز اصلا.
_وا چرا؟
+نمیدونم روم نمیشه با حامد چشم تو چشم بشم.
_آها روت میشه جلو مادرت بگی حامد ، روت نمیشه بری ببینیش؟
والا اینجوری که تو گفتی حامد کار از رو و خجالت گذشته ، انگاری ده سالی باهاش زندگی کردی .خجالت نکش یه جانم بهش بچسبون اصلا چشماتو ببند نبینیش.
+مامااااان
خنده ای کرد و از اتاق بیرون رفت.
مشخص بود مامان از همین حالا داماد را پسندیده و هم تیم اش شده .
وارد موسسه شدم و نگاهم میان بچه ها که ریز میخندیدن جابه جا شد .
با اشاره چشم خواستم بیایند اتاق من .
روی صندلی نشستم یکی یکی وارد اتاق شدند هرکدام روی صندلی های مقابل نشستند :
+بفرمایین خواهش میکنم چرا ایستادید؟
_مثل لشکر کشی چهار نفری میایم و میریم
+شماها خجالت نمیکشید؟
نگاه خیره ام را به صادق دادم :
+که دوتامون دیوونه ایم اره؟
شمیم هم که استاد دفاع از همسر :
_آخه بزرگوار کی شب خاستگاریش پا میشه میاد سرکار برای چی زنعمو رو دست تنها گذاشتی ؟
+به خودم مربوطه.
رضوانه با نگاه غضبناک من خنده اش را خورد:
+بعدا به حساب تو میرسم...
https://eitaa.com/joinchat/1063060057Ca21d134c5a
رمان عاشقانه جذاب جدید در ایتا😍
از نوعِ مذهبی🥺🤍🔥
عضو نشی از دستت رفته😜
✨
✨🌿✨
✨🌿✨🌿✨
✨🌿✨🌿✨🌿✨
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨
هدایت شده از ابر گسترده🌱
+ حالا مگه کجا میخوای بری؟ سفرت چه ربطی به عقدمون داره؟😳😕
_نمیدونم شاید خودخواهی باشه جایی که میخوام برم خطرناکه حتی اگه یه درصدم برنگردم بعد از عقد تو رسما همسر منی. اگه من برنگردم تو با من زندگی نکردی اما متعلقه میشی اگه باخودت مشورت میکردم احساسی برخورد میکردی پس درکم کن.
+ینی چی مگه کجا میخای بری حامد نمیفهممت؟!😐
_سوریه...
+چیییی ؟!؟!؟😳😱
با شنیدن کلمه سوریه تمام دنیا دور سرم چرخید انگار سطل آب جوش را روی سرم خالی کردند تپش قلب گرفتم نمیتوانستم حتی یه لحظه به نبودنش فکر کنم استرس مثل خوره به جانم افتاد...
https://eitaa.com/joinchat/1063060057Ca21d134c5a