eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
7.6هزار دنبال‌کننده
687 عکس
777 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ابر گسترده🌱
زنده زنده آتیشم زدن به جرم بی عفتی! اما دستی از وسط آتیش بیرونم کشید و بعد از چندسال به روستا برگشتم درحالیکه.... 👇🔥 https://eitaa.com/joinchat/2568684515C30ced7b019 💔😳👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۶۰ رضا ترسیده جلوی دهانش را گرفت و زادور دوید
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 کمی مکث کرد _ همون حوالی گشتی بزنید برگشتم که رضا را با خود همراه کنم اما رضا نفس زنان گفت _ به جان خودم دیگه نا ندارم رسالت چند دقیقه صبر کن بلکه نفسم بالا بیاد _همین جا باش من یه دوری می‌زنم میام ،حس خوبی به امشب ندارم مطمئنم یه چیز قراره اتفاق بیفته رضا ایستاد و به من نزدیک شد _ اینجوری نگو رسالت آدم خوف می‌کنه _ خوف هم داره یه عده فرصت طلب به خاطر پر کردن جیب خودشون دارند جنگل رو از درخت و هرچی موجود زنده توشه خالی می‌کنن چراغ همراهم را روشن کردم _ دیر بجنبیم دیده دیگه حتی دیدن گنجشک و درخت هم برای نسل های بعدی آرزو میشه _ اینا رو می دونم ولی ما چی؟ کی دلش برای ما می سوزه و حواسش به ما هست؟ _ تا خدا بنده نواز است به خلقش چه نیاز آقا رضا ؟؟بدو بریم ناراضی همراهم راه افتاد مناطقی که مربوط به گشت ما نبود را هم دور زدیم سرمای دم طلوع دیگر نگذاشت بیشتر از این ادامه دهیم. به سمت کلبه رفتیم در را که باز کردم هجوم هوای گرم به صورتم به مذاقم خوش آمد. اول صدای سیدی و بعد خودش در ورودی کلبه حاضر شد _ کجایید چرا جواب نمیدید؟ مگه بی سیم ندارید؟ _ داریم آقا باتری تموم کرده ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۴۶ برکه هق هق می‌زند
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم . . برکه دست روی بازوی سپهر می‌گذارد و او را تکان می‌دهد. با لبخند می‌گوید: - نیوفتی رو دستم بابا جون! سپهر با اخم نگاهش می‌کند‌ و در عین ناباوری می‌‌گوید: - بچهٔ من نیست! دهانش برای گفتن حرفی چند بار باز و بسته می‌شود، اما کلمه‌ای پیدا نمی‌شود برای ادا کردن. فکر می‌کند سپهر شوخی‌اش گرفته است. در میان بهت، می‌خندد. - سپهر منو نترسون! چرا انقدر قیافهٔ جدی به خودت گرفتی؟؟ سپهر گرهٔ اخمش‌هایش را کور تر می‌کند. - چون دارم جدی‌ حرف می‌زنم! این بچه من نیست! من که بچه نمی‌خواستم، بهت گفته بودم برکه! گفته بــــــــــــودم! صدای بلند سپهر، برکه را می‌ترساند. اشک در چشمانش حلقه می‌زند. نمی‌تواند باور کند که دارد چه می‌‌شنود. چانه‌اش می‌لرزد. - سپهر..چــ..چی می‌گی؟؟؟ بچه تو نیست..پس بچه کیه؟؟ صدای سپهر بالاتر می‌رود: - بچهٔ یه خــــــــری که رفتـــــــی باهـــــــاش و اینم از همـــــــون داری! گوشهٔ چشمش می‌سوزد و اشک داغ روانهٔ گونه‌اش می‌شود. در میان سیل اشک هایش به زحمت می‌‌گوید: - سپهر..با..با کی آخــــــــــــه؟؟ سپهر..چرا داری نفسم‌و بند میــــــــــــاری؟؟ سپهر چنگ به موهایش می‌زند و در جایش می‌ایستد. نمی‌دانست باید چه بگوید. خوب می‌دانست این پدر بچه خودش است! اما او هیچگاه نمی‌خواست پا بند این زندگی شود. کاش آن شب‌ها جلوی دلبری های برکه کم نمی‌آورد و خودش را به هر زحمتی بود کنترل می‌کرد که حالا خبر آمدن این بچه به گوشش نمی‌رسید. با آمدن این بچه تمام معدلاتش بهم می‌خورد. تمام منافعش به خطر می‌افتد. او این را نمی‌خواهد! به هیچ وجه..! آب دهانش را پایین می‌‌فرستد و با خشم فریاد می‌زند: - بچهٔ من نیـــــست! گمشـــــــــو برکه! پارسال به من گفتی، منم گفتم بچه نمی‌خوام! یادتــــــــــــه؟؟؟ برو پیش همون پدر واقعیش! بــــــــــــرو! بلند می‌شود و چشمان بارانی اش را به چشمان بی‌رحم سپهر می‌دوزد. - ســ..سپهر... سپهر نمی‌گذارد او حرف بزند و با فریاد میان حرفش می‌پرد: - زهــــــــــر مــــــــــــارو سپهــــــــــــر! تـــــــو چیکار کردی برکــــــــــــه؟؟؟ دیگر نمی‌گذارد سپهر برای خودش ببرد و بدوزد. اشک می‌ریزد و همانند او فریاد می‌زند: - چرا داری بهم تهمت می‌زنـــــــــی؟؟ من کی بیرون بودم که بخوام با یکی باشم سپهر؟؟ تو منو اینجوری دیدی؟؟ من عاشقتم..سپهر.. دوست دارم! این بچهٔ ماست.. تو باباشی! چرا نمی‌خوای باور کنــــــــــــی؟؟؟ چــــــــــــرا می‌خوای جون منو بچتو با این حرفا بگیــــــــــــری؟؟؟ سپهر با دست او را به عقب هول می‌دهد. برکه روی مبل پشت سرش می‌افتد و صدای آخ از میان لبانش خارج می‌شود. سپهر داد می‌زند: - بچـــــــــهٔ مــــــــن نیســــــــت لعنتـــــــــی! نیســــــــت! اشک هایش شدت می‌یابند. نمی‌داند باید چه بگوید. زبانش بند آمده و قلبش هزار تیکه شده است. اولین روز از عید... آن همه شوقش برای مادر شدن... آن همه ذوق برای دادنِ خبر شیرینش... فکرش را هم نمی‌کرد سپهر چنین واکنشی نشان دهد. صدای گریه‌اش بلند می‌شود. دست روی صورتش می‌گذارد و مظلومانه اشک می‌ریزد. زجه می‌زند برای آنکه که شنیده، برای چشمان بی‌رحم و حرف‌های بی‌رحمانه تر سپهر. در باورش نمی‌گنجد که سپهر به او چنین تهمت های ناروایی زده است. سپهری که تا همین چند ساعت پیش عاشقانه هایش را نثارش می‌کرد! چگونه می‌توانست باور کند که خواب نمی‌بیند و بیدار است؟ چگونه می‌توانست باور کند که هوشیار است و همهٔ این گفته ها از زبان سپهر خارج شده است؟! با صدای کوبیده شدنِ درب خانه، به خود می‌آید. دستانش را از روی صورتش برمی‌دارد و جای خالی سپهر و سفرهٔ هفت سینی که با عشق آماده اش کرده بود را می‌نگرد. نگاهش روی برگه آزمایش و آن جفت جوراب بامزه ثابت می‌ماند و دوباره اشک هایش روان می‌شوند. دست و پایش را اسیر نیشگون های خود می‌کند. دلش می‌خواست از خواب بپرد. دلش می‌خواست همهٔ اینها اوهامی باشد که در عالم خواب سراغش آمده اند. کابوسی که همانجا پایان یابد و به این دنیا راه نیابد. بوی سوختگی غذایش بلند می‌شود. به سختی از جایش برمی‌خیزد و به سمت آشپزخانه می‌رود. درب قابلمه را برمی‌دارد و با بغض نگاهی به غذای سیاه شده اش می‌کند. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
- برا تولدم عروسک نخریدی بابایی؟ صدای بغض کرده دخترکش اشک هایش را روان کرده بود که آیکان مات سمتشان چرخید. - امشب تولد دخترمون بود، یادت رفته بود! با ناامیدی پرسیده بود تا مرد بگوید یادش است اما نبود... مانند همیشه... - نخوابیدین؟ دخترک تلخ خندید. - نخوابید! تا همین یه ساعت پیش منتظر بود باباش بیاد پیشش... می خواست به دوستای مهد کودکش بگه بابا داره... مرد عصبی کت و کیفش را روی مبل انداخت. - کارام زیاده تو شرکت این مدت... از دلش در میارم بعدا! - هفته‌ی پیش که تولد پسرخودت بود، کار نداشتی! لحن گزنده ی دخترک برای اولین بود. دیگر کارد به استخوانش رسیده بود... - یعنی چی این اونوقت؟ کارهای شرکت به هم ریخته و عصبی بود اما دخترک حق نداشت از آرین بگوید. آرین نقطه ضعف او بود... یادگاری از زنی که دیگر کنارش نبود... - یعنی این که سه سال همه چی و تحمل کردم... تولد خودم یادت رفت گفتم سرش شلوغه... مریض بودم نبودی... یسنا مریض می شد نبودی... عروسی عزا هرجا تنها می رفتم نبودی... به من و دخترم که می رسید همیشه کار داشتی ولی سالگرد مریم یادت نمی رفت... تولدهای آرین یادت نمی رفت... حتی تولد مریمم همیشه یادت بود اما ما نه... دخترک گریه می کرد و بعد از سه سال سر زخم چرکین دلش باز شده بود دیگر خسته بود از دوست نداشته شدن توسط این مرد... خودش به جهنم اما دخترکش... - مامانی؟ گریه می کنی؟ دخترکش کی بیدار شده بود؟ - نه مامانی برو بخواب فردا... - بابایی! امشب تفلد یسنا بود... برام چی خریدی؟ آیکان مات شده دستی به صورتش کشیده و دلا خم شد برای برداشتن دخترکش. - باباییت کار داشته مامان جان چیزی نخریده برات. دخترک بغض کرده لب زد: - آرین راست گفت... بابایی منو دوست نداره... برای تولد اون ماشین خرید واسه من عروسک نخرید... اون بابایی آرینه نه من، من بابا ندارم مامانی؟ آیکان عاصی جلو کشید. - این چه حرفیه یسنا بیا بغلم فردا... دلا، یسنا را روی زمین گذاشت و آرام لب زد. - تو برو بخواب من با باباییت حرف میزنم. فردا باید بریم خونه عزیزجون بدو مامانی... دخترک با لب های برچیده رفته و آیکان غرید: - فردا هیچ گوری نمی ری دلا... بخاطر یه تولد کوفتی نمیتونی همه چیز و خراب کنی بری! دخترک تلخ خندید. - خراب؟ چیزی نساخته بودیم که خراب بشه آقا آیکان... روزی که قرار شد زنت بشم فقط خواستم پدر باشی برای بچم... همونجور که من مادر بودم برای آرین بیشتر از یسنا... اما نشد... تولد بچه ی من کوفتی نیست بهترین روزش بود میخواست تورو به دوستاش نشون بده بگه بابا داره... ولی نداره... بچه ی من پدرش مرده... https://eitaa.com/joinchat/378995796Cf471e55855 قلمی جذاب از
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از .
- برا تولدم عروسک نخریدی بابایی؟ صدای بغض کرده دخترکش اشک هایش را روان کرده بود که آیکان مات سمتشان چرخید. - امشب تولد دخترمون بود، یادت رفته بود! با ناامیدی پرسیده بود تا مرد بگوید یادش است اما نبود... مانند همیشه... - نخوابیدین؟ دخترک تلخ خندید. - نخوابید! تا همین یه ساعت پیش منتظر بود باباش بیاد پیشش... می خواست به دوستای مهد کودکش بگه بابا داره... مرد عصبی کت و کیفش را روی مبل انداخت. - کارام زیاده تو شرکت این مدت... از دلش در میارم بعدا! - هفته‌ی پیش که تولد پسرخودت بود، کار نداشتی! لحن گزنده ی دخترک برای اولین بود. دیگر کارد به استخوانش رسیده بود... - یعنی چی این اونوقت؟ کارهای شرکت به هم ریخته و عصبی بود اما دخترک حق نداشت از آرین بگوید. آرین نقطه ضعف او بود... یادگاری از زنی که دیگر کنارش نبود... - یعنی این که سه سال همه چی و تحمل کردم... تولد خودم یادت رفت گفتم سرش شلوغه... مریض بودم نبودی... یسنا مریض می شد نبودی... عروسی عزا هرجا تنها می رفتم نبودی... به من و دخترم که می رسید همیشه کار داشتی ولی سالگرد مریم یادت نمی رفت... تولدهای آرین یادت نمی رفت... حتی تولد مریمم همیشه یادت بود اما ما نه... دخترک گریه می کرد و بعد از سه سال سر زخم چرکین دلش باز شده بود دیگر خسته بود از دوست نداشته شدن توسط این مرد... خودش به جهنم اما دخترکش... - مامانی؟ گریه می کنی؟ دخترکش کی بیدار شده بود؟ - نه مامانی برو بخواب فردا... - بابایی! امشب تفلد یسنا بود... برام چی خریدی؟ آیکان مات شده دستی به صورتش کشیده و دلا خم شد برای برداشتن دخترکش. - باباییت کار داشته مامان جان چیزی نخریده برات. دخترک بغض کرده لب زد: - آرین راست گفت... بابایی منو دوست نداره... برای تولد اون ماشین خرید واسه من عروسک نخرید... اون بابایی آرینه نه من، من بابا ندارم مامانی؟ آیکان عاصی جلو کشید. - این چه حرفیه یسنا بیا بغلم فردا... دلا، یسنا را روی زمین گذاشت و آرام لب زد. - تو برو بخواب من با باباییت حرف میزنم. فردا باید بریم خونه عزیزجون بدو مامانی... دخترک با لب های برچیده رفته و آیکان غرید: - فردا هیچ گوری نمی ری دلا... بخاطر یه تولد کوفتی نمیتونی همه چیز و خراب کنی بری! دخترک تلخ خندید. - خراب؟ چیزی نساخته بودیم که خراب بشه آقا آیکان... روزی که قرار شد زنت بشم فقط خواستم پدر باشی برای بچم... همونجور که من مادر بودم برای آرین بیشتر از یسنا... اما نشد... تولد بچه ی من کوفتی نیست بهترین روزش بود میخواست تورو به دوستاش نشون بده بگه بابا داره... ولی نداره... بچه ی من پدرش مرده... https://eitaa.com/joinchat/378995796Cf471e55855 قلمی جذاب از
🍀رمان تازه از نویسنده ی رمان هُدی بانو... اگه اون رمان رو خوندی می دونم از اینم خوشت میاد ☘ زیباترین پسر فامیل بودم .تک پسر کل خاندان...بیشتر ارث پدربزرگم به من می رسید.سه عمه داشتم. دو عمه تنی و یک ناتنی.. عمه بزرگترم اصلا دوستم نداشت و عمه دومی ام عاطفه،عصبی بود و کل روستا به او می گفتند، جن زده ! از بچگی کسی دوستش نداشت. عمه بزرگم همیشه او را می زد و از خانه بیرونش می کرد و بیچاره از ترسش کنار پدربزرگ و مادربزرگم در قبرستان می خوابید. هر چی بزرگ تر می شدم اخلاقم شبیه عمه عاطفه می شد.پدر و مادرم این موضوع را از همه پنهان می کردند. معلم مدرسه ام اولین نفر مشکلم را فهمید و پدرم رو مدرسه خواست .بهش گفت، منو ببره شهر پیش روان پزشک اما پدرم قبول نمی کرد و می گفت مردم بفهمند تو محل برام آبرو نمی مونه،میگن ارثیه! آنقدر پنهانش کردند که وضعم بدتر شد و عمه بزرگم فهمید.هر جا نشست گفت، سامیار دیوانه است ،به عاطفه رفته.همه از اون روز دیوونه خطابم می کردند.دیگه کسی با من بازی نمی کرد.حتی خانواده مادریم رفت و آمدشان را با من قطع کردند.می گفتند بلائی سر بچه اشون میارم.همه طردم کردند و به خاطرش بیماریم بیشتر شد.اما در عوض درسم خوب بود.بزرگتر که شدم . پدرم زمین های روستا را فروخت و خرج دانشگاه و درسم کرد.خیلی زود مهندس به نامی شدم و شرکت زدم و کلی ثروت روی ثروت روی گذاشتم و به محل برگشتم با نگاه اول عاشق دختر، دختر عمه ناتنی ام خورشید شدم اما هنوز بچه بود. عمه بزرگم هم خواستار ازدواج من با دخترش شد! https://eitaa.com/joinchat/894173865C113f3ab15b
می دانستم ثروتم چشم عمه ام رو گرفته، دخترش را رد کردم .اما عمه ام پاپس نکشید و باز پیشنهادش را مطرح کردکه قاطع گفتم نه...دخترش ازدواج کرد دو دختر داشت که به خواستگاری دختر مورد علاقه ام رفتم. خورشید نشون کرده پسرعمه اش بود اما به من دل داد و باهم ازدواج کردیم. پدرم را مجبور کردم که از مشکلم چیزی نگه..همه فکر می کردند که خوب شدم اما من هنوز همان روانی بودم ! عمه ام که از من کینه داشت ، از هر فرصتی استفاده می کرد تا مرا رسوا کند.خورشید کم کم متوجه شد اما عاشقم بود و سکوت کرد.اما من از روزی می ترسیدم که خانواده اش بفهمند و عشقم را از من جداکننده و یا عمه ام کینه اش را می ریخت. https://eitaa.com/joinchat/894173865C113f3ab15b رمان هور زاد..
همیشه دلم می‌خواست دستم توی جیب خودم باشه😔 خیلی دنبال کارمیگشتم اصلا شرایط کار بیرون ازخونه نداشتم تا اینکه سه ماه پیش خداتوی زندگیم معجزه کرد باکانال کاردرمنزل آشناشدم والان خداروشکر راحت ازتوی خونه ماهی ۳۰ میلیون درآمد دارم☺️ لینکش براتون میزارم 👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3075932399Cd92a2f257c