هدایت شده از ابر گسترده🌱
- #پـٰارت1 . #رمــٰــانِتـٰــایپان ❤️🔥 .
- نامزد بازی نکنیم؟ یالا ببینم!
- قرارمون تا شب عروسی بود دیگه...
- حالا یه کوچولو به مناسبت خونه خریدنم!
و هیوا با یاد این که چطور یاسین این قدر سریع توانست خونه بخرد آن هم وقتی تا هفته ی پیش میگفت عروسی هم شاید نگیرند دلش شور زد
- یاسین پول خونرو از کجا آوردی؟
یاسین پوفی کرد و پیش قدم شد که... اما به یک باره صدای کوبش در و زنگ خانه که طلبکارانه زده شده بود در خانه پیچید، یاسین با هول و ولا از جایش بلند شد و از چشمی در نگاه کرد:
-اینا این جا چیکار میکنن...
هیوا وضعیت لباسش خوب نبود، تمام دکمه های شومیزش باز شده بودند اما از استرس ایستاد:
- کیه یاسین؟
در خانه محکم تر کوبیده شد و یاسین در خونرو باز کرد:- آقا این جا چیکا...
حرفش نصفه ماند چون مرد قوی هیکلی محکم در تخت سینه اش کوبید، جوری که به عقب پرت شد و روی زمین افتاد صدای جیغ هیوا بلند شد و بعد ثانیه ای مرد خوشپوشی به همراه دو گردن کلفت وارد خانه شدند و در رو بستند!
یاسین ترسیده خودش را رویش زمین کشید:
-آقا؟ آقا جاوید اینجا چیکار میکنید؟
جاوید نگاهش را به دور خانه داد و بعد نگاهش را به هیوا که ترسیده چسبیده بود به دیوار و با دستش شومیز حریر مانندش را بسته بود کشیده شد و خیره به آیدا گفت:
-خوبه با پولای بیزبون من چه سریع زندگی سانتی واس خودت خونه ی خوب زن خوشگل و خانوم بازی...
نگاهش را دوباره به یاسین داد:
-ولی به این فکر نکردی جاوید شاهید خودتو پول میکنه نه؟!
یاسین با وحشت جواب داد:
-آقا من خر کی باشم سگ کی باشم شمارو دور بزنم من من این خونرو با پولی که خودتون دادین خریدم پولی از شما نزدم
-مرتیکه یه بسته از اسکناسای دلار من نیست و نابود شده حالا خودتو میزنی به نفهمی؟
با پایان حرفش مرد کله گنده ی کنارش محکم کوبید در شکم یاسین و صدای دادش در خانه پیچید و هیوا جیغ زد:
-ولش کن ولش کن چیکارش داری؟
چتری های آبی هم رنگ چشمانش
نیشخندی زد و از آنجا که نمیدانست هیوا نامزد یاسین است گفت:
- چه زن زندگیای هم گیر آوردی...
- آقا نامزدیم به خدا
به خدا اون بی تقصیر
- پولارو بگو کجاست شهاب وگرنه میدونی چه بلایی سرت میاد
- آقا نمیدو...
حرفش تمام نشده بود که لگدی در شکمش فرود آمد و جاوید ریلکس گفت:
-تا نفس میکشه بزنیدش
-من میدونم پولا کجاست!
-منو نیگا دختر اگه دور بخوایم بزنیم بد میشه حالیته...
و هیوا فقط برای این که از شر جاوید الان خلاص شوند لب زد:
-اره اره فهمیدم بهمون دو روز فرصت بدید.
جاوید از جایش بلند شد و قطعا جاوید زیرک تر بود که نیشخندی زد و گفت:
-قبول
-به یاسین دو روز وقت میدم پولامو برگردونه ولی تورو با خودم به امانت میبرم که اگه یه وقت خدایی نکرده یاسین پولمو نیاره تو باشی برای جبران!❤️🔥❌
https://eitaa.com/joinchat/4248110170Ceef1a7a822
بنر پارت اول رمانه، کپی ممنوع.❌🔥
هدایت شده از ابر گسترده🌱
*دو روز بعد*
نگاهش به دختری بود که روی پله ها نشسته بود و با غم سگش جسی را نوازش میکرد.
دو روز در خانه اش مانده بود و در همین دو روز هم دل و ایمون جاوید را برده بود!
واقعا حیف همچین دختری که بخواهد زن یاسین شود، آن مرتیکهی بی عرضه! درحال نگاه کردنش بود که اسی، از پشت خم شد و در گوش جاوید گفت:
-آقا شهاب پولارو جور کرده؛ پول شمارو که گم کرده بود و انگار پیدا کرده...
نه مثل این که خیلی هم بی عرضه نبود اما او دیگر به هیچ وجه اجازه نمیداد هیوا از خانه اش بیرون رود پس آرام زمزمه کرد:
-پولارو برو شده به زور ازش بگیر نزار پاش برسه به خونهی من
اسی سری تکون داد و جاوید خیره به هیوا با مکثی ادامه داد: امشبم خونه خالی باشه هیچ کس تو عمارت نمونه که قراره...🔞❤️🔥
https://eitaa.com/joinchat/4248110170Ceef1a7a822
پارت واقعی رمانه، اثری جدید و هیجانی از پریماه دادگر.☝️🏼🌸
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۶۵ جان دادم برای ابری شدن دلش و نگرانیش برای م
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۶۶
با صدای فاطمه به خودم آمدم
_ قربونت برم من که چیزی نگفتم فقط پرسیدم بدون من؟ حالا کجایی ؟
_سلما رفت منم اومدم خونه وسایل رو بذارم
_خونه دوتاییمون؟؟
صدای خنده آرامش آمد
_ آره خونه دوتاییمون
_همون جا باش یه نیم ساعت دیگه میام
باشه ای گفت و تماس را قطع کرد. وارد نمایشگاه شدم آرش به سمتم آمد
_ همه چی رو اکی شده ،الانم با موتور سهراب رو می رسونی خونه اش و به قول خودت کجاوه رو می بندی تنگ موتورت و بعدش یا علی
_ قیمتش؟ مدارکش؟
_ همه چی انجام شده
سوئیچ موتور را به سمتم گرفت
_ خدمت داداش رسالت
جلو رفتم و او را در آغوش گرفتم آرام دم گوشش گفتم
_نوکرتم به مولا جبران می کنم
_خوشحالی تو و فاطمه خانم جبران می کنه یه دونه رسالت که بیشتر ندارم
بعد از پیاده کردن سهراب و وصل کردن ساید به طرف خانه مان رفتم. موتور را همان جا بیرون حیاط پارک کردم. وارد خانه شدم. فاطمه مشغول چیدن وسایل بود
_ سلام خانم خانما
_ سلام
جلویش ایستادم و قاب کوچک را از دستش گرفتم و گفتم
_ قهری ؟؟
چشمانش گوشه گوشه ی اناق می گشتند موهای زیبایش سخاوتمندانه روی شانه هایش ریخته شده بود و تکه ای از آن روی صورتش را پوشاند.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨
🌸برای vip کامل #رسالت_من، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان
به
شماره کارت ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷
یا
شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶
پویش #ایران_همدل «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️»
واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر:
@Zahranamim
#بگید_برای_کدوم_رمان_واریز_زدید
رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌
✨✨✨✨✨✨
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۵۲ هق میزند و جای خ
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۵۳
بغضش را با داد و فریاد هایش خالی میکند. دور سرش میچرخد و فریاد میزند. نام خدا را صدا میزند که چرا با او اینگونه تا میکند؟ که چرا نمیگذارد چرخِ روزگار، چند صباحی برایش خوش بچرخد؟!
گلویش میسوزد و توانش سر میرسد.
چنگ به موهایش میزند و روی زمین فرود میآید. انگار دیوانه شده و عقل از سرش پریده که باز دارد به پشتبام فکر میکند.
به پریدن و راه شدن از قفس زندگی!
لبانش را به هم میفشارد.
نباید به سپهر نشان میداد که ضعیف است و او پیروز این بازی شده.
غرورش نمیخواهد بیش از این بشکند و خُرد شود.
میخواهد قدمی برای شکستن سپهر بردارد، اما چگونه؟ او که مثل سپهر بیمروت نیست...
اما عشق قوی تر است یا نفرت؟
آیا اصلا امیدی به ادامه دادن هست که بشود عشق را قوی تر دانست؟
برکه کسی را ندارد...
پدر و مادرش که تنهایش گذاشتهاند و کیلومتر ها با او فاصله دارند. جز سپهر و این خانه، چه مکانی میتواند سر پناهش باشد؟!
دخترکِ تنها... تنها انتخابش زندگی با سپهر است! او محکوم است که کنار او بودن را تحمل کند! اما تا کی؟ مگر میشود با این نفرت زندگی کرد؟ اصلا سپهر میخواهد چه تصمیمی بگیرد؟
اگر دست به طلاق بزند چه؟ برکه چه کند؟
میتواند «نه» بگوید؟؟!
سرش به مرز انفجار میرسد.
به سختی از جایش برمیخیزد و به آشپزخانه میرود. میخواهد قرص مسکنی بردارد که نگاهش به انگشتان تاول زدهاش گره میخورد.
بغض میکند و بغضش را به همراه قرص مسکن، پایین میفرستد.
چشم به ماهی قرمز کوچک که دیشب ناجیاش بود، میدوزد. دلش ترجیح میدهد ماهی باشد و نه انسان، نه دخترکی تنها و بیکس، نه جوانی که با احساساتش بازی میشود و غرورش میشکند!
روی زمین مینشیند و قابلمه سوختهاش را برمیدارد. محتویات بیرون ریخته اش را جمع میکند و درون سطل زباله میاندازد.
دلش ضعف میرود و تنها برای جنینی که در وجودش دارد رشد میکند، چند لقمهای صبحانه میخورد.
نمیدانست اگر این جنین پیدایش نمیشد، تا کی سپهر قرار بود به دروغ هایش ادامه و او را بازی دهد؟ باید خدا را شکر میکرد به خاطر حضورش یا نه؟ اینکه فرزندی از پدری همچون سپهر دارد... اینکه حتی پدرش گردن نمیگیرد این فرزندِ اوست، خیلی تلخ است!
روز را با حالی بد و گله و شکایت میگذراند.
درب خانه باز میشود، اما او برای آنکه نشان دهد اهمیتی برایش ندارد، حتی به سپهر نگاه نمیکند.
- سلام خانــــــوم!
سرش به شدت به سمت صدا برمیگردد.
خدایا، چه میدید؟ دست این دختر چرا به دور بازوی سپهر حلقه است؟ چرا تا این اندازه نزدیک به هم ایستاده اند؟
صدایش را در ذهن تحلیل میکند و با شناختن این شخص، تنفر از نگاهش زبانه میکشد.
موسوی ست! همان که این روز های رنگیِ عید را برایش سیاهتر کرده است!
با خشم از جایش برمیخیزد و خیره در چشمان نیلوفر که پوزخندی روی لبانش است، میشود.
سعی میکند لرزش صدایش را پنهان کند.
- تو..تو اینجا چه غلطی میکنــــــی؟؟؟
نیلوفر متعجب میخندد.
- وا عزیزم، خب سپهر جون دعوتم کرده دیگه.
اخمی میکند و با ناز ادامه میدهد:
- بعدشم.. با مهمون اینجوری صحبت نمیکنن!
دندان روی دندان میساید.
ملاحظه را کنار میگذارد و عصبی داد میزند:
- تو مهمونــــــــی؟؟؟ تو اومدی زندگی منو از هم بپاشونی! توقع داری بیام پاتو ببوسم بیشعـــــــــور؟؟؟ چطور..چطور دلت میاد این بلا رو سر همجنس خودت بیاری؟؟ هـــــــــــــان؟؟؟
نیلوفر لحظاتی را با تعجب نگاهش میکند و بعد با بیخیالی زیر خنده میزند. به سپهری که این معرکه را با عشق تماشا میکند، بیشتر میچسبد و میگوید:
- نـــــه! خدایی عصبی میشه جذابتر میشه..
سپهر خندهای میکند و سری به تائید تکان میدهد.
چشمانش تر میشوند و بعضی به گلویش چنگ میزند.
نمیخواهد که چشمانش روبروی دیدگان آنها کم بیاورند و ببارند.
لبانش را به هم میفشارد.
سپهر خیره در چشمان برکه که بغض در آنها مشهود است، نیلوفر را مخاطب قرار میدهد:
- عشقم.. بیا بشین.
نیلوفر با کرشمه، دستش را از دور بازوی سپهر جدا میکند و روی مبل مینشیند.
پایش را روی آن یکی پایش میگذارد و انگار که خانم عمارتِ شاه است!
برکه با نفرت نگاهش می کند و میخواهد چیزی بگوید که سپهر اجازه نمیدهد و صدای طلبکارش از آشپزخانه میآید:
- این چه وضعیه؟؟؟ چرا نهارت آماده نیست؟؟
سرش بالا میپرد و همزمان قطره اشکی از چشمش میچکد.
طوری با او حرف میزند که انگار همسرش، نوکر خانهاش است!
با بهت لب میزند:
- چی..چی میگی؟ توقع داشتی برات نهار آماده کنم؟؟ با این حالی که برام ساختی..
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۶۶ با صدای فاطمه به خودم آمدم _ قربونت برم م
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۶۷
با انگشت نشانه آن را پشت گوشش فرستادم
_یعنی فاطمه خانم نمیخواد یه بغل مشتی بده به آقاش تا خستگیهاش بریزه؟
ابرو به هم نزدیک کرد
_میتونی بغلم کنی ولی چون باهات قهرم از پنج ثانیه بیشتر نشه
با خنده او را محکم به آغوش گرفتم که شروع به شمردن کرد
_ یک
_برامهیچ حسی شبیه تو نیست
_دو
_کنار تو درگیر آرامشم
_سه
_همین از تموم جهان کافیه
_چهار
_همین که کنارت نفس می کشم
_چهار
_دم و بازدم رسالت
_چهار
احساس کردم چهار را چند بار تکرار کرد همان طور که در آغوشم بود پرسیدم
_ بعد از چهار میشه پنج، نمی گی؟
سرش را روی سینه ام نوازش وار کشید
_نه شمارشگر خراب شده روی چهار مونده
و دوباره تکرار کرد
_ چهار
خندیدم و چند بوسه پشت هم به موهایش زدم
_دورت بگردم که غیر مستقیم داری می گی دلت تنگ شده
از خودم جدایش کردم
_خب حالا ببینم چیا خریدی؟!
دانه دانه وسایل تزئینی و گلدان های گلی را که گرفته بود نشانم دادند ذوق را می شد در تک تک حرکاتش دید. مانده بود ذوق اساسی اش که همان موتور بود.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۵۳ بغضش را با داد و
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۵۴
سپهر اخم میکند و با همان لحن ادامه میدهد:
- آره! زنمی، وظیفته نهارم رو آماده کنی!
رو به موت هم باشی غذای شوهرت باید آماده باشه، بهونه نتراش واسه من!
صدای خفهای از گلویش بیرون میآید.
بدون آنکه جوابی به سپهر بدهد، قدم های بلندش را به سمت اتاقشان برمیدارد.
تنها که میشود، چشمانش باز شروع به باریدن میکنند.
تمام روز را در اتاق میگذارند.
شب از راه که میرسد، درب اتاق باز و سپهر و نیلوفر در قابش نمایان میشوند.
با بهت آن دو و لبخند روی لبانشان را مینگرد.
دلش نمیخواست بشوند آنچه را که در افکارش میگذشت.
سپهر با اخم میگوید:
- پاشو برو بیرون.
دهانش باز میماند.
- چرا برم؟؟؟ چرا این دختره هنوز اینجاست؟؟؟ میخواد شب بمونــــــه؟؟ آره؟؟؟
سپهر در کمال وقاحت پاسخش را میدهد.
- آره. میخواد بمونه! گمشو بیرون از اتاق مون!
نمیتواند مقاوم باشد و اشک هایش روان میشوند.
در میان هق هق هایش میگوید:
- عــ...عوضی... من زنتم! این..این دختره حتی محرمتم نیست! شرم..نمیکنی بیوجــــــــــــدان؟؟ جلویِ چشمای..من یه دختر آوردی خونه و شبم میخوای..کنارش بخوابــــــی؟؟؟
نیلوفر به حرف میآید.
- کی گفته محرمش نیستم؟؟ ما خیلی وقته محرمیم، فقط شما خبر نداشتی!
اصلا قبل از اینکه سپهر با تو ازدواج کنه، من تو زندگیش بودم. حالا هم جمع کن برو بیرون. میخوام با عشقم تنها باشم.
شانه هایش میلرزند و با صورتی خیس از اشک، برمیخیزد.
در حین عبور از کنار سپهر، تفی روی صورتش پرت میکند و بعد از اتاق بیرون میزند.
سپهر فحشی زیر لب نثارش میکند و با صورتی جمع شده، دست روی صورتش میکشد.
نیلوفر با نفرت میگوید:
- ولش کن اینو عشقم. خیلی رو اعصابه! موندم این یه سال چطوری تحملش کردی!
برکه دست روی دهانش میگذارد که صدای هق هق گریه هایش به گوش آن دو حیوان صفت نرسد.
تنش را به زحمت تا مبل میکشاند، رویش دراز میکشد و همانند جنینی در خود جمع میشود.
•°•°•°•°
روزها به همین منوال میگذرند.
روز های عذاب آوری که سپهر با نیلوفر در خانه و روبروی دیدگان او میگذراند.
عاشقانه هایی که روبروی دیدگان اشکبارِ او نثار هم میکنند و با بیرحمی او را تحقیر میکنند.
برکه دیگر کم آورده. اگر تا همین امروز نمیتوانست به طلاق فکر کند، اما حالا دیگر کاسهٔ صبرش لبریز شده.
دیگر چشمهٔ اشک هایش خشکیده بس که این شبها را گریه کرده و با تنها همدمش، جنینی که در وجودش در حال رشد است، درد و دل کرده.
نه این زندگی درست بشو است و نه دیگر کسی میخواهد ادامه اش دهد، اگر چه برکه میداند سپهر منتظر همین لحظه است، اما دلش را به دریا میزند و با خشم رو به سپهری که با نیلوفر در آشپزخانه دل میدهند و قلوه میگیرند، میگوید:
- بیا تو اتاق کارت دارم.
سپهر میتواند حدس بزند برکه چه میخواهد بگوید.
چشمکی به نیلوفر میزند و پست سر او، راهیِ اتاق میشود.
برکه، به محضِ ورودِ او، میگوید:
- طلاقم بده!
سپهر با شنیدن این حرف برکه، سراسر حس غرور میشود که چقدر خوب توانسته او را بشناسد و به این لحظه برساندش.
نگاهی به او میاندازد میگوید:
- کِی؟
اشک هایی که از چشمان برکه پایین میریزند، با صدای خشمگینش در تضادند.
میگوید:
- فردا میریم توافقی طلاق میگیریم! فقط قبلش باید کارتمو بهم پس بدی!
سپهر خود را کلافه نشان میدهد و نفسش را بیرون میفرستد.
- نمیفهمــــــــــی؟؟ دارم میگم اون کارت کوفتـــــــی دست من نیست!
فریاد میزند:
- هســــــــت! هست سپهــــــــــر! اینقدر نامرد نباش! حالا که به خواسته ات رسیدی دیگه این کارو باهام نکن! من جز اون کارت، دیگه پولی ندارم سپهــــــــر!
سپهر هم صدایش را بالا میبرد.
- دارم میگــــــــم پیش من نیـــــست لامصـــــب!
از صدای بلند او، به خود میلرزد و دیگر هیچ نمیگوید.
میدانست باید چه کند. به بانک میرود و کارتش را مسدود میکند که سپهر دیگر بیش از این سود نبرد.
نگاهی بد به او میاندازد.
- انقدر نمیفهمی که میتونم کارتمو مسدود کنم؟؟ راحت بگو میخوام هر چی تو کارتت مونده رو بالا بکشم و سود آخرم بکنم! خجالت نکــــــــش!
سپهر چنگ به موهایش میزند.
داشت تمام تلاشش را میکرد که دستان مشت شدهاش را روی صورت برکه فرود نیاورد.
از میان دندان های کلید شدهاش میغرد:
- خداروشکر قراره صبح از شرت خلاص شــــــــم!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
رمان پشت بام آرزوها با #۴۷۱ ورق جذاب در کانال ویآیپی به پایان رسید😍🌺
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ ۵۰ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim