eitaa logo
یک جرعه عشق❤️‍🩹
6.3هزار دنبال‌کننده
680 عکس
790 ویدیو
0 فایل
بسـم‌الله درونم شعله‌ها دارم ولی سبز است رخسارم💞🪐 روزانه پارت داریم🌼🙏🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 اشک بی امانم بند نمی آمد با گریه فریاد زدم و از خدا کمک خواستم تا فاطمه را به من برگرداند _ تو رو به پهلوی شکسته فاطمه زهرا نخواه، و نذار فاطمه ی من تنهام بذاره ، تورو به غربت علی نخواه و نذار بدون فاطمه بشم به رسم عادت فاطمه وضو ساختم و دو رکعت نماز برای امام زمان خواندم و همانجا کنار سجاده خوابم برد. با صدای زنگ همراهم چشم باز کردم ،استخوان هایم خشک شده بود و نمی توانستم حرکت کنم .نشستم و دستی به گردنم کشیدم _ آخ همراهم را از روی میز برداشتم _جانم مامان صدای گریه اش در گوشم پیچید _رسالت ...فاطمه ... دیگر نشنیدم یا حسینی گفتم و چنگی به سوئیچ ماشین زدم و سراسیمه به حیاط دویدم بی آن که لباس گرمی به تن کنم پشت فرمان نشستم .به طرف بیمارستان رفتم ، مسیر به نظرم طولانی می آمد هرچه پایم را روی پدال گاز می فشردم انگار تاثیری نداشت. همین که سردر بیمارستان را دیدم سریع از اتاقک ماشین کنده شدم و به طرف ساختمان پا تند کردم _ آقا ماشین ماشینو توی مسیر آمبولانس گذاشتی همان طور که می دویدم فریاد زدم _سوئیچ رو شه ,جابه جا کن بی آنکه توقف کنم به اتاقی که فاطمه بود رفتم .مادر ،حسین آقا و زهرا خانم پشت در منتظر بودند. _ فاطمه... فاطمه من کو؟؟ به طرف در هجوم بردم که بازوان قدرتمند حسین آقا مهارم کرد _ بذارید برم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♀ 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق❤️‍🩹
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #آلا_ناصحی #قسمت۴۲۴ اشک بی امانم بند نمی آمد با گ
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 محکم نگهم داشت ،صدایم را بالا بردم _فاطمه ...فاطمه _آروم باش این جا بیمارستان رسالت جان بغضم شکست _چه جوری آروم باشم،پدرجان، روحم داره از تنم جدا میشه ،چجوری آروم باشم نفسم داره میره آغوش پدرانه اش دلیل شد تا تمام دلتنگی و اضطرابم رو ببارم. _خدایا به کی قَسَمت بدم که دلت برام بسوزه، که دلت به رحم بیاد و عزیز کرده ی منو به من برگردونی هق هقم میان ذکرهای مداوم حسین آقا که برای آرام شدنم می خواند کم و بعد گم شد. روی زمین نشستم، سرم را به دیوار تکیه دادم. همین که در باز شد به طرف پرستاری که بیرون آمده بود رفتم _ خدا رو شکر شرایطشون ثابت شده مادر کنارم ایستاد _الحمدلله که خطر رفع شده بریم یه سر به بچه بزن خوب نیست هنوز ندیدیش زهرا خانم هم جلو آمد _می دونم دلواپس فاطمه ای، اما فاطمه خوشحال میشه ببینه حواست به ثمره زندگی تون هست، برو پسرم برو هم بچه رو ببین و هم کاراشو انجام بده برای شناسنامه اصلا نپرسیدم این چند روز پسر ما کجا بود و در نبود فاطمه چطور سیر شد. حسین آقا همراهم آمد و دلداریم داد و خواست آرام باشم. پدر بود و نمیدانم چطور این همه آرامش را در خود جای میداد. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♀ 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق❤️‍🩹
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #آلا_ناصحی #قسمت۴۲۵ محکم نگهم داشت ،صدایم را بالا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 میانه راه از من جدا شد و من به دنبال شناسنامه رفتم،بالاخره اسم پسرمان در شناسنامه ما ثبت شد نگاهی به اسمش انداختم _ یوسف سلیمانی. نام پدر ..رسالت, نام مادر ..فاطمه .. آخ فاطمه! سزای کدام کار من شد دلتنگی و دلواپسی برای تو. امروز اجازه ی ملاقات داشتم و منی که دلم پر می کشید برای فاطمه زودتر از موعد آن جا بودم . با دیدن فاطمه روی تخت دلم لرزید. هیچ چیز به اختیار من نبود.نه اشکم ،نه بغض گلو گیرم ،نه لرزش دستانم .نه دو دو زدن چشمانم و حتی رمقی که از پایم رفته بود . کنار تخت ایستادم و دستش را گرفتم چقدر دلم برای حرف زدن با او تنگ شده بود _سلام فاطمه جان صدایم لرزید _گفتم یه استراحتی بکن اما نه این همه نه این جوری با کف دست اشکم را گرفتم _ نمی گی دل رسالت می گیره، نمیگی رسالت بدون تو دووم نمیاره خم شدم و بوسه روی پیشانیش نشاندم _می دونم داری می جنگی .من بهت ایمان دارم فاطمه، تو قوی هستی منم هر چی دعا یادم دادی رو خوندم میان گریه خندیدم _می دونی چند دور الکرسی خوندم صورتش را نوازش کردم _دورت بگردم چشماتو وا کن ,نمی خوای یوسف رو ببینی آره ؟ نفسم را مانند آهی بیرون دادم و روی صندلی نشستم _ خونه بدون تو خونه نیست فاطمه، روح نداره ،به خاطر من برگرد ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♀ 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق❤️‍🩹
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #آلا_ناصحی #قسمت۴۲۶ میانه راه از من جدا شد و من ب
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 اشکی که می رفت تا بچکد را با انگشتم گرفتم و معترض گفتم _یوسف امروز مرخص میشه تا تو نیایی من نمی برمش خونه، می شنوی چی می گم؟ خسته بودم از این یک هفته‌ای که فاطمه نبود. نبودنش تمام جانم را افسرده و خسته می کرد، کاش بود تا انگشتان سحر انگیزش میان موهایم به حرکت درمی آمد و من فارغ از تمام خستگی ها یک دل سیر می خوابیدم .سرم را لبه تخته کنار دستش گذاشتم و چشم بستم. نمی دانم چه مدت گذشت که با بوق ممتد دستگاه از جایم پریدم . پرستار سراسیمه وارد اتاق شد و کنار تخت فاطمه به دستگاه خیره شد و زیر لب گفت _یا فاطمه ی زهرا ....ایست قلبی دکتر هم وارد شد _سریع تر دستگاه شوک رو آماده کنید انگار کسی مرا نمی دید که گوشه ی اتاق در حال جان دادن بودم. یکی باید می آمد و مرا احیا می کرد .بالاخره چشم پرستاری به من افتاد _ برید بیرون آقا مثل ماهی دور مانده از آب چند بار لبم تکان خورد اما آوایی بیرون نیامد .نمی دانم مردکه بود که جلو آمد و چنگی به بازویم زد و من را از اتاق بیرون کشید _ فاطمه ...فاطمه ی من چی میشه؟ هر ثانیه به اندازه سالی به درازا می کشید چشم من خشک به در اتاق و قلبم یکی در میان می زد. بالاخره یکی از آن اتاق لعنتی که فاطمه من را در خود داشت بیرون آمد _تو رو خدا خانم... فاطمه ی من چطوره ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♀ 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق❤️‍🩹
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #آلا_ناصحی #قسمت۴۲۷ اشکی که می رفت تا بچکد را با
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 پرستار لحظه ای خیره نگاهم کرد و بعد به طرف ایستگاه پرستاری رفت، به سمت اتاق پا تند کردم. در را باز کردم و دیدم یکی پارچه سفید را تا سر فاطمه بالا کشید. فاطمه ام را دیگر نمی دیدم ،حیرت زده پا به اتاق گذاشتم _چه کار می کنی؟ به طرفم برگشتند، دست بردم و پارچه را از روی فاطمه کنار زدم _کی گفته پاچه رو بکشی روی صورتش؟ مردی کنارم ایستاد و دست روی شانه ام گذاشت _ متأسفانه همسرتون فوت شده دستش را از روی شانه ام انداختم _ امکان نداره خم شدم و تکانی به فاطمه دادم _ فاطمه جان عزیزم! چشماتو واکن منتظر جوابی بودم اما دریغ _ عزیز جان ..منم رسالت ..واکن چشمتو دورت بگردم مرد مدام روی اعصابم می رفت و تکرار می کرد _همسرتون فوت شده شانه های فاطمه را در دستم گرفتم و محکم تکانش دادم ،تخت به لرزه درآمد فریاد زدم _فاطمه ...فاطمه... تو را به امام حسین چشمتو واکن فاطمه ...تو رو به ابوالفضل فاطمه به زور من را از تخت جدا کردند. روح از بدنم خروج کرده و من این را حس می کردم .نفسم به تنگ آمده بود لعنتی ها رهایم نمی کردم. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♀ 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق❤️‍🩹
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #آلا_ناصحی #قسمت۴۲۸ پرستار لحظه ای خیره نگاهم کرد
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 مرا کشان به بیرون بردند صدای فریادم که فاطمه را ضجه می زدم در بیمارستان پیچید .روی نیمکت محوطه مرا نشاندند. محمد را دیدم که سمتم می آمد ایستادم و ناگهان تمام حیاط دور سرم چرخید و نقشه زمین شدم. یادم نمی آمدبا فاطمه ام چطور خداحافظی کردم ،اصلا من که دل خداحافظی با جگر گوشه ام را نداشتم ،خاک بی انصاف چطور راضی شد تن نحیف دردانه ی مرا در خود جا دهد. دنیای رنگ رنگارنگم به یکباره سیاه شد. نه می دیدم و نه می شنیدم گریه ها و مویه ها بی صدا بودند. فقط صدای فاطمه در سرم می پیچید. به فکر فرو می رفتم به خود که می آمدم یادم می رفت که دیگر فاطمه ای نیست . با شنیدن صدای پسرمان یوسف به سمتش سر چرخاندم و گفتم _ کاش تو هم نبودی مادر استغفراللهی گفت و به طرف بچه رفت _بیا بریم خونه ی ما رسالت، اونجوری تو می تونی به کارت برسی ،من هم حواسم به این طفل معصوم هست _نه عصبانی به طرفم آمد _ نه ...نه... نه.. تو که به این مادر مرده نمی رسی ,بچه ات تلف میشه رسالت، گناه داره ،خدا رو خوش نمیاد _بچه مادر می خواد, یا فاطمه برگرده به بچش برسه یا بچه شو ببره پیش خودش _ خسته ام کردی رسالت ,به خدا که فاطمه راضی نیست به اینکه بچه اش این جوری توی سختی باشه مادر از من و احوالاتم می ترسید. میترسید برگردم به همان دورانی که پدرم را از دست داده بودم و بشوم همان رسالت ناامیدِ غرغروی ناسپاسی که فاطمه گفته بود. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♀ 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق❤️‍🩹
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #آلا_ناصحی #قسمت۴۲۹ مرا کشان به بیرون بردند صدای
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 ایستادم و صدایم را بالا بردم _ اگه راضی نیست برگرده ،مگه من راضی بودم به رفتنش که رفت، چرا اون راضی شد که بره من این جوری شب و روزم سیاه بشه، بشکنم ،نابود بشم اشک مادر چکید _ قربون دلت ,می دونم درد دوری و دلتنگی اَمونت رو بریده تقدیره نمی شه سر جنگ داشت چشم بستم و نفس عمیق کشیدم _به خدا که بریدم. من زندگی بدون فاطمه رو بلد نیستم ...بلد نیستم. چه جوری حالیتون کنم مادر جلو آمد و من را آغوش گرفت و مانند ابر بهار گریست.به اشک هایم اجازه باریدن دادم _دلم براش تنگ شده مامان, برای خنده هاش ,برای صداش, برای نگرانیش , برای قهر کردنای دو دقیقه ایش ،برای عطر تنش از عمق جان زار زدم و اشک ریختم. روزهای بدون فاطمه سخت سپری می شد شب و روزم با هم فرقی نمی کرد با صدای گریه ی یوسف چشم باز کردم و نشستم به تاج تخت تکیه دادم نگاهی به کنارم انداختم گفتم فاطمه نبود _ باز کجا رفته ؟؟گفتم صبحانه رو خودم آماده می‌کنم خواستم از تخت پایین بیایم که پیراهن مشکی تنم، توی ذوقم زد ،ثانیه ای طول کشید تا به یاد بیاورم چه مصیبتی بر سرم آوار شد. صدای گریه یوسف دوباره در اتاق پیچید گرسنه اش بود یا مادرش را می خواست! _ من الان با این بچه چه کنم فاطمه ؟؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♀ 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق❤️‍🩹
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #آلا_ناصحی #قسمت۴۳۰ ایستادم و صدایم را بالا بردم
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 بغض کرده ایستادم و از اتاق بیرون رفتم شیشه شیر را تا خط نشان دوم آب ریختم و بعدش دو پیمان شیر خشک، در بستم و تکانی به شیشه دادم که درپوش شل آن از جا درآمد و نیمی از محتویات شیشه بیرون ریخت .عصبانی شیشه شیر را به سینک کوبیدم نشستم و به کابینت تکیه دادم و چنگی به موهایم زدم _ فاطمه... فاطمه ..کاش منم همراهت می مردم،دارم هر لحظه جون می دم،بی معرفت صدای گریه ی یوسف قطع نمی شد نفسش نزدیک بود بند بیاید، دوباره دست به کار شدم طول کشید تا شیرش را تمام کند و به خواب برود. به آشپزخانه برگشتم تا شاید بتوانم حالا که خواب هست صبحانه بخورم. پشت میز نشستم همراهم را برداشتم و به محسن پیام دادم _ امروز باید صندوق میوه ها را تحویل سردخونه بدی ،یادت نره دو تن هم کامرانی می خواد راهی کن قم ارسال که شد لقمه نان و پنیر را آماده کردم و در دهان گذاشتم، مادر طبق عادت هر روز تماس گرفت و بعدش زهرا خانم اما من دلسوزی هیچ کس را نمی خواستم حتی خانواده ام . جنگلبانی و کشتی را هم بی خیال شدم با وجود یوسف نمی توانستم ، به اتاقم رفتم تازه بیدار شده بود و دست و پای کوچکش را تکان می داد کنار تختش نشستم . ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♀ 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق❤️‍🩹
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #آلا_ناصحی #قسمت۴۳۱ بغض کرده ایستادم و از اتاق بی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 دست کوچکش را گرفتم _ من با تو چی کار کنم ؟چرا با اومدنت فاطمه ی من رفته؟ چرا داشتنش انقد کوتاه بود؟ هر صبح پا میشم به امید اینکه صداش توی اتاق بپیچه و بگه _رسالت جان تنبل پاشو صبحونه اما نیست ،فاطمه ی، من عزیز کرده ی من دیگه نیست، تو به یادگار گذاشته برام بغضم شکست، سرم را لبه تخت گذاشتم و به حال دل زار تنگم گریستم ،دلم گاهی آن چنان تنگ و فشرده می شد که می گفتم گفتم کاش پسرمان نبود و فاطمه بود. _رسالت... رسالت سرم را از لبه تخت برداشتم و نگاهم را بالا آوردم . فاطمه انگار وزنه های چند تنی به پلک هایم وصل بود، به سختی بازشان کردم کمی سرم را چرخاندم که رسالت را کنارم دیدم سرش لبه تخت بود و با گریه نامم را می بردم .نمی دانستم چند روز اسیر تخت بیمارستان بودم آرام صدا زدم _رسالت ...رسالت سرش را از لبه تخت برداشت و نگاهش را به من داد ثانیه ای مکث کرد چشمان متعجبش را به من دوخت _ فا.... فاطمه!؟ لبخند کم جا زدم و ایستاد و نگاهی به اطرافش کرد دستی به صورتش کشید _خدایا خواب بوده ؟...یعنی همش خواب بوده ؟... دور خودش می چرخید و با خودش حرف می زد کنارم آمد و بوسه ای به پیشانی ام زد _دورت بگردم ...قربونت برم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♀ 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 نمی دانستم چه شده بود و چه می گفت از اتاق بیرون رفت و بعد با چند نفر آمد _ آقا شما بیرون باشید کناری ایستاد _قول می دم حرف نزنم همین جا بمونم؟ پرستار لبخندی زد و گفت _بفرمایید بیرون, معاینه دکتر که تموم شد تشریف بیارید _بی انصاف نباشید یه هفته است نه چشماشو دیدم نه صداشو شنیدم دکتر برگشت و با خنده گفت _ بمونید، مبارکت باشه برگشتنش تا آخر حرفی نزد، دیدن سیلی که بی صدا از چشمانش جاری بود جان مرا می گرفت. شانه های اش می لرزید و مدام اشک می زدود .بالاخره نگاهم را دید میان اشک هایش لبخند پر جان و گرمی زد و لب زد _ دوستت دارم به لبخندی بسنده کردم ،دکتر در پایان کار رو به رسالت گفت _اگه هر بیمار یه نفر همراه مثل تو داشته باشه،با سخت ترین بیماری هم مبارزه می کنه به خاطر کسی که منتظرشه حرف هایش به مذاقم خوش آمد رسالت مثل همیشه در دوست داشتن از من جلوتر بود، بعد از رفتن بقیه، جلو آمد و دستم را گرفت _خوش آمدی عمر رسالت با آمدن یوسف و برگشتن من خانه پر شده از شادی و به قول رسالت خانه از بی روحی در آمد. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♀ 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق❤️‍🩹
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #آلا_ناصحی #قسمت۴۳۳ نمی دانستم چه شده بود و چه م
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 یوسف که به دنیا آمد انقدر کوچک بود که رسالت می‌ترسید او را بگیرد و می‌گفت _نکنه از دستم بیفته یا گاهی به شوخی می‌گفت _ از این پسر کشتگیر در نمیاد خیلی کوچولوئه با اینکه خسته از کار برمی‌گشت اما همراه وهم پای شب بیداری‌هایم بود .خسته بود اما برایم وقت می‌گذاشت و وقتی یوسف خواب بود با من صحبت می‌کرد برایم شعر می‌خواند و موهایم را می‌بافت و می‌گفت _من پسرمونو دوست دارم اما تویی که مادر پسرمی رو بیشتر دوست دارم اینو همیشه یادت باشه فاطمه صدای گریه های یوسف که نیمه شب در خانه می پیچید رسالت به هول و ولا می افتاد _ چیکار می‌کنی رسالت؟؟ _ می‌خوام آرومش کنم تا بتونی بخوابی دو دقیقه یوسف را در آغوشش تکان می داد و دور خانه می چرخید _چقدر سروصدا داره، من یادمه بچگی هام آروم بودم،احتمالا به تو کشیده لبخندی زدم _ بده بچه‌ رو دل و روده اش به هم پیچیده بس که دورش دادی روزهای اولی که از بیمارستان آمدم رسالت لحظه ای مرا تنها نمی گذاشت ،حتی بی خیال جنگلبانی و میدان میوه شد که باعث ناراحتیم می شد.هر بار که شاکی می شدم می گفت _ چند روز نبودنت انقدر منو ترسونده که که می ترسم یک لحظه ازت جدا بشم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♀ 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق❤️‍🩹
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #آلا_ناصحی #قسمت۴۳۴ یوسف که به دنیا آمد انقدر کوچ
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 گاهی به او حق می دادم یاد روزهایی افتادم که نبود .دو هفته ای که جانم رفت تا او از آن جنگل بیرون بیاید و وقتی آمد از او قول گرفتم تا یک ماه از کنارم تکان نخورد. یوسف پیش چشمان ما قد می کشید و رسالت از لحظه به لحظه آن تصویر ثبت می کرد . سلما گاهی به شوخی می گفت _ می خواید یک نمایشگاه بزنم از عکسای یوسف؟! چه خبرتونه بابا رسالت اما ،جانش بود و جان یوسف ، بعدها که یوسف راه افتاد شد همراه رسالت و تفریحش شد سوار موتور ساید شدن و با رسالت خوش گذراندن. _ مامان... مامانی ..من دوچرخمو بردارم؟ چادر را سرم کرده ام و ساک را برداشته ام _نه یوسف جان _ اسکوترم چی ؟ شروع شد تا مرا راضی به بردن وسایلش نمی کرد بی خیال نمی شد _ خب پس گریم لاکم بیارم ساک را روی صندلی پشت ماشین گذاشتم به طرفش چرخیدم و روبرویش روی پنجه پا نشستم تا هم قدش شوم _ قراره بریم خونه مادر جون، اون جا از بس بهت خوش بگذره دیگه نیازی به اینا پیدا نمی کنی ناراحت گفت _ توپم نیارم ؟! بوسه ای به صورت نرم و تپلش زدم _ توپ رو بیار راضی به طرف پله ها دوید. نگاهی به ساعت انداختم رسالت هنوز نیامده بود. شماره اش را گرفتم و بعد از چند بوق صدای گرمش در گوشم پیچید _جانم فاطمه جان _سلام عزیزم کجایی؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♀ 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿