eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
9.1هزار دنبال‌کننده
636 عکس
759 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه به‌جز جمعه‌ها پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 رسالت مشغول تماشای فوتبال بودم که ناگهان مجید روی شکمم افتاد _ آی .... چه خبرته؟؟ کنارم نشست و با ذوق گفت _ مادرجون داره میاد اینجا ، عمو رحیم هم میاد کاشکی آیهان هم بیاد بعد دستانش را به هم زد _ با آیهان میتونم کلی بازی کنم وقتی عمو رحیم به خانه ی ما می آمد ، حتماً خبری بود . ایستادم و به طرف آشپزخانه رفتم _ عمو رحیم چرا میخواد بیاد؟؟ مادر به سمتم برگشت _ زنگ زد و گفت داریم با مادرجون میام ، گفتم قدمتون روی چشم. علتش رو نپرسیدم جلوتر رفتم _مامان یه وقت گفت خونه رو بکوبیم سرمایه از من، از توش چند طبقه درمیارم و یک ساله تحویلت مید قبول نکنی ،دیدی که به عمه هم همینو گفت یک سالش شده چهار سال عمه ام خونه ای که مال خودش بوده رو داده دستش و خودش الان مستاجر مردمه بگو همین جا راحتیم _ چند بار بهش گفتم _ باز پول کم آورده احساس انسان دوستی اش گل کرده _ زشته رسالت _زشت چیه ؟عمو رحمان چند بار بهش تذکر داده انگار نه انگار ساعتی بعد عمو رحیم و مادر جان آمدند. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 مجید که دید خبری از آیهان نیست ترجیح داد زیر تلویزیون کنار سارا دراز بکشد و شبکه محبوبش را ببیند. _ خب آقا رسالت !چه خبر؟؟ _ سلامتی ...هستیم _ شنیدم میری جنگل بانی _ دیر شنیدید،هفت ماهی میشه که میرم مادرجان اعتراضی نامم را صدا زد _ رسالت جان بزرگترته _بزرگ تر سالی یک بار هم شده خبر کوچیکترش رو می گیره ،یادم نمیاد جز عمو رحمان عموی دیگه ای رو نگران خودمون دیده باشم، شما هم که مشخصه برای چی اومدی؟؟ _ رسالت بس کن دیگه مادر که خجالت زده این را گفت که عمو رحمت دست به زانو زد و ایستاد _پس هر مشکلی بود عمو رحمتی نداری من هم همراهش ایستادم _ تا حالا هم نداشتیم خدا شما رو حفظ کنه برای خانواده تون، عمو رحمان هست برای کمک گرفتن مادر جان ناراحت ایستاد _منم میام رحمت مادر جلویش را گرفت _ عمرا اگه بذارم نه شما برید و نه آقا رحمت عمو رحمت اخم کرده نگاهی به من انداخت. حرفی نزدم و به طرف اتاقم رفتم. صدای عذر خواهی مادر می آمد. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 مادر بیچاره من چقدر ساده بود آن همه فخر فروشی زن عمو رحمت را می دید و می شنید اما باز صبوری می کرد. پشت میز نشستند و مشغول نوشتن ترجمه شدم. بخاطر امتحانات فاطمه خانم تقریباً تمام صفحات باقیمانده را من ترجمه کردم و چقدر خندیدم وقتی گفتم _ بازم صفحه مونده؟؟ بدون تعارف گفت _ صفحه برای ترجمه نمونده اما برای تایپ آره آخرین خط را هم ترجمه کردم و خودکار را کنار برگه ها گذاشتم.همراه را برداشتم و برای فاطمه خانم نوشتم _ترجمه تمام شده تایپ کنم؟؟؟ پیام را ارسال کرد و مشغول باز بینی ترجمه ها شدم .همراهم به صدا آمد اتصال را کشیدم _جانم محسن !؟ صدای آهسته اش آمد _ رسالت , کمال داره میره سر یه معامله بزرگ خارج از شهر ،در واقع خارج از استان مثل اینکه تمام محموله ها رو ذره ذره از جاهای مختلف جمع کردن _ تو هم میری باهاشون؟؟ _ نه کمال غلامی می رن _ باشه دستت درد نکنه مواظب خودت باش خداحافظی کردم و سریع شماره پدر فاطمه خانم را گرفتم _سلام خوبید آقا ؟؟ سلام گرمی کرد که گفتم _ آقا یه خبر _چند لحظه صبر کن ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 صدای راه رفتن و بعد بسته شدن درآمد _ حالا بگو رسالت جان مهمان داشتم _می خواید بعداً تماس بگیرم؟؟ _ نه.... نه تماس محسن را برایش شرح دادم که گفت _کدوم شهر و اینکه از کجا حرکت می کنند؟ _ نه آقا کمال و غلامی تازه دارن از کمال آباد میرن _باشه من یکیو می فرستم دنبالشون تو چه خبر ؟ _ هیچی آقا فقط یه شماره تماس و آدرس و یه فیلم از گوشی زادور گفتم که می فرستم شما فردا ببینید _ چرا فردا؟؟ _حسین جان خواستگارا رو توی منتظر گذاشتی اومدی اینجا مشغول صحبتی؟؟ خواستگار که گفت انگار دلم از یک ارتفاع پرت شد .احتمال دادم مادر فاطمه خانم باشد.با زبانی که حالا به زور می‌چرخید گفتم _مزاحم نمی‌شم و فردا براتون ارسال می‌کنم _نه رسالت جان شما بفرست من آخر شب می‌بینم _باشه من بیدارم اگه مشکلی بود می‌تونید تماس بگیرید _ شما برو استراحت کن منم اگه مسئله‌ای بود فردا می‌پرسم باشه ای گفتم اما مگر حالا خواب به چشمانم می‌آمد خواب خیال راحت آهویی بود که رمید و من محال بود دیگر بتوانم آن را بگیرم. بیجان تماس را قطع کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم. دلم برای خودم سوخت .دلم برای دلم سوخت ،دلی که با پاورچین و بی‌صدا رفته طوری که حتی خودم هم اوایل شک داشتم به رفتنش. حالم خراب بود و می دانستم رفتن کنار عمو حالم را خراب تر می کند. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 رایانه را روشن کردم و برای رهایی فکرم شروع به تایپ ترجمه کردم ‌حواسم آن قدر پرت بود که حروف را اشتباه می زدم نفس عمیقی کشیدم _ تو برای فاطمه کم بودی رسالت و محال بود داشتنش پس خودتو اذیت نکن این دلداری ها به کارم نمی آمد. چند صفحه ای را تایپ کردم که صدای همراهم نشان میاد که پیام دارم. دستی به چشم خسته ام کشیدم ،خم شدم و همراهم را از گوشه میز برداشتم فاطمه خانم بود _سلام آقای سلیمانی ببخشید که دیر جواب دادم .نیازی نیست خودم تایپ می کنم پس مهمان هایش رفته بودند که سرش خلوت شد و سراغ گوشیش آمد _ ایرادی نداره هر چی باشه نمی تونستید مهمونتون رو تنها بگذارید دو سه صفحه بیشتر نمونده تایپ می‌کنم _ واقعا شرمنده امیدوارم بتونم جبران کنم جوابی ندادم که پیام بعدی آمد _ فردا توی موسسه از شما می گیرم کاش می شد درباره نتیجه مهمانی می پرسیدم، اما به یک پیام خداحافظی بسنده کردم .صدای در زدن آمد و بعدش مادر وارد شد _ آخرش نیومدی رسالت مادرجون خیلی ناراحت شد _ حوصله ندارم مامان _ چه شده؟؟ _ هیچی لبه ی تخت نشست _ به خاطر عمو رحمت؟؟ _ نه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 _حواسم بهت هست رسالت یه مدت توی خودتی کم حرف شدی رسالت قبل نیستی، بگو بهم شاید بتونم کاری انجام بدم نمی دانستم چه بگویم _مشکلی پیش اومده؟؟ سر کارت کاری اشتباهی انجام دادی ؟؟ سری تکان دادم که ناراحت گفت _چه کار اشتباهی ؟موقع گشت خوابیدی ؟ _نه مامان؟؟ _ پس چی؟؟ شاید اگر به مادر می گفتم کمی سبک می شدم جان کندم تا بگویم _راستش... راستش... من احساس می‌کنم که به فاطمه علاقه دارم اما.... _ کدوم فاطمه ؟دختر عمو رحمان؟؟ میان حالِ بدم خندیدم _ نه مامان اون به زور ۱۳ سالش می‌شه _پس کدوم فاطمه ؟ _سلامی متفکر گفت _ فاطمه سلامی! آهان دختر زهرا خانم همین که توی موسسه است؟ با سر تایید کردم لب مادر به لبخند باز شد _خوبه که پس چرا سگرمه هات توی همه؟ کمی مکث کرد و ادامه داد: - _ زهرا خانم که خیلی تعریفیش رو می کرد چند باری ما در فاطمه خانم خودش برای بردن بسته ها آمده بود ،مادر او را به خانه دعوت کرد. هم صحبت خوبی بود برای مادری که بیشتر غرق در کار و نگران آینده مان بود. _ولی رسالت ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 سر بالا آوردم و نگاه به چشمان روشنش کردم: _فاطمه مقید ومعتقده، اما تو نمازهای یومیه ات رو.... باز رفته بود سر مسئله ی همیشگی مان _ مامان ... میشه بی خیال شی؟من که نمازمو میخونم واجباتم انجام میدم » فاطمه بدونه هر دفعه که میخونی منت میذاری سر خدا، همین قدر هر هم باهات نمی زنه _الان الویت اینه؟؟ _ بله الویت و ضرورت و اوجب واجبات همینه، کسی که بلد نباشه مهم ترین کار که بندگیه رو انجام بده توی بقیه کاراش لنگ میزنه - یعنی الان نماز آمو اول وقت بخونم جواب بله قطعیه؟ _ نمازی که قراره به خاطر سودش بخونی نخونی بهتره ؟ از روی صندلی ایستادم و روی تخت کنار مادر نشستم _ آخه قربونت برم الان نماز بخونم یا نه؟ _رسالت جان خدا که خدایی یادش نمی ره ، به تویی که بندگی یادت رفته، روزیِ هر روز تو ،میده، تن سالم داده، عقل داده مهربان گفت _ خودت رو درست کن رسالت تا درست زندگی کنی، توی زندگی مشکل مالی رو میشه یه جور حلش کرد اما اگه مشکل اعتقادی باشد و این بی اعتمادی و بی اعتقادی ریشه کنه توی دل و زندگیت، زندگیت رو واویلا میکنه یه مدت به فاطمه فکر نکن ،فقط برای خودش باش ،برای خالقت ببین آروم نمیشی ، دلت قرص نیست؟؟ نمیگم مشکل برات پیش نمیاد میاد مسیری که انسان داره برای رشد طی می کنه بدون مشکل نمیشه اما خوبیش اینه می دونی یکی حواسش همیشه هست اعتماد داری به قدرت و تدبیرش ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 ایستاد و دستم را گرفت _مهم اینه اون شیطونک درونت رو ضربه فنی کنی بوسه ای به دستش زدم و ایستادم _ خوب کشتی بلدیا خندید و گفت: _از وقتی اومدم خونه ی بابات کشتی شد جز جدایی ناپذیر زندگی ما ایستادم تا آبی به دست و صورتم بزنم که خوابم بپرد تا بقیه ترجمه را انجام دهم با دیدن مادر جان گفتم _مادر جون شما نرفتید؟ با لبخند گفت _ ناراحتی برم!؟ کنارش نشستم _قربونتون برم شما عزیز منید قدمتون روی سر و چشم من _ خوب نیست آدم با بزرگ ترش این جوری صحبت کنه رسالت, هر چی باشه عموته هم خونید _ ببخشید اعصابم به هم ریخته بود مادر رو به روی مان نشست و با خنده گفت _ اون وقت با همین اعصابش زن هم می خواد صورت مادر جان شمفت _مامانت راست می گ رسالت؟ خجالت زده سر به زیر انداختم _ چیه عین دخترا خجالت می کشی بابات هم سن تو بود ,تو دو سه سالت بود مادر حرفش را تایید کرد و گفت _دختری هم که زیر سر داره همه چی تمومه به دل من که نشسته بدجور هم نشسته _ خب به سلامتی ان شا الله زنگ بزن وقت بگیر _مگه دکتر مادرجون؟؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 خندید و دستی به صورت چروکش کشید _ زنِ خوب از دکترم دکتر تره، مرهم زخمات میشه ،طبیب درد و دلتنگی هات میشه، آرامش توی زندگیتم میده بهت که از صد تا دیازپام هم بهتره مادر یک اما آورد _اما مادر جون ...رسالت به دردش نمی خوره نگاه متعجب مادرجان روی مادر و و بعد من نشست _ چرا ؟؟پسر به این شاخه شمشادی نه اهل دود و دم، نه رفیق بازی ،کاری و حلال خور و حلال در آر _عیب بزرگش اینه با هر مشکل، بزرگیِ خدا یادش میره فکر می کنه که خداییِ خدا شامل حالش نمی شه برا همین شکرگزاری خدا یادش میره ،عبادت یادش میره، بندگی یادش میره _ آره رسالت؟! چقدر جلوی مادر جان خجالت زده بودم نماز خواندن را از او یاد گرفته بودم با هدیه هایی که می خرید و تشویقم می کرد. مادر رفت تا رخت خواب ما را آماده کند. مادرجان کف دستش را روی پایش زد _سرتو بذار اینجا ! بی حرف نگاهش کردم. _خجالت نکش تو برام هنوز همون رسالت کوچولوی شیطونی که شبها تا سرتو روی پام نمی ذاشتی خوابش نمی برد سرم را آرام روی پایش گذاشتم. مثل همان کودکی موهایم را نوازش می داد _رسالت جان دو کلام حرف میزنم اگه بد بود بگو مادرجون بد گفت ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 _ نزنید این حرفو حرف شما برام حقه _ کسی که نماز نمی‌خونه میگه خداکمک نکرده پس من قهرم ، مثل این می مونه که بچه ای با پدر و مادرش قهر کنه، حالا اگه با خدایش قهر کنه کی ضرر می کنه ؟خب بچه ام وابسته به پدر مادر حالا قهرم بکنه داره خودش رو از خدمات پدر و مادر محروم تر می کنه حالا بنده ای هم که با خدا قهر کنه سر چهار تا چیزی رو که خدا صلاح ندونسته بهش بده یا وقتش نشده بهش بده داره باز خودشو محروم تر می کنه. _ از چی مادرجون؟؟ _از اینکه خدا بهش اجازه بده رایگان بیاد باهاش حرف بزنه، الان تو بخوای بری با یه استانداری، وزیر ،مسئولی صحبت کنی باید کلی وقت بگیری و تلاش کنی بعدم که این نوبتی گرفتی پیششون رفتی یه پنج دقیقه،ده دقیقه بشینه حرف بزنه باهات. ولی خدای عالم که همه چیز در دستان قدرتمندشه به تو اجازه داده بیای صحبت کنی .بلکه بهت واجب کرده ،همین خود نماز نخوندن، ناشکریِ نعمتِ نماز مادرجان برایم حرف میزد و من هرلحظه شرمنده تر میشدم _ رسالت جان هیچ کار خدا بی حکمت نیست،مغز ما جواب نمیده واسه دلیلش خم شد و بوسه ای روی موهایم زدو آرام لالایی محلی خواند، نمیدانم چه وقت چشمانم خواب را به آغوش کشید. _رسالت دردت به جونم, نمی‌خوای پاشی؟؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 آنقدر خسته بودم که مژه های به هم چسبیده ام قصد جدا شدن از هم نداشتند اما قربان صدقه های مادرجان کار خودشان را کرد - نمازت نزدیک قضاست ،مادرت هم یه صبحونه عالی آماده کرده . بعد از اینکه مطمئن شد از خوابه دل کندم رفت.مادر گفته بود بی هیچ خواسته ای ، بی فکر کردن به فاطمه ، اما مگر می شد همین که سعی کردم به او فکر نکنم ناخودآگاه تمام ذهنم پر میشد از فاطمه. یک بار.... دوبار... سه بار نمی دانم چندبار تکبیر گفتم و دستهایم را از کنار گوشم به پشت فرستادم تا هرچه غیر خودش هست را پشت سر بیاندازم موفق نبودم ناچار با همان حال نماز خواندم. گوشه های دلم سرشار از خجالت بود. از اینکه منِ همیشه نیازمند احساس بی نیازی کردم و حالا که دوباره طوفان زده بود به کشتی دلم یاد نا خدا افتادم. سجاده را جمع کردم ۲_۳ صفحه ی باقیمانده را تایپ کردم. ××××× _ مسعود ... فقط بالا تنه کار نکن ، همه ی انرژیت تحلیل رفت. پای سیاوش رو بگیر. یه لگد و دو‌لگد مگه بلد نیستی ؟؟؟ حرف از دهانم خارج نشد که مسعود پای سیاوش را گرفت سیاوش یک پا چند قدم به عقب رفت و بعد به پشت روی زمین افتاد. _ آقا این نامردیه، چرا به مسعود میگید چجوری باید منو بزنه رو به سیاوش معترض گفتم _ غُر نزن... به تو هم گفتم سمتِ چپ مسعود ضعیفه ، روی سمت چپش کار کن ، اما کو گوش شنوا _ آقا یه دورِ دیگه بریم که مسعود رو زمین بزنم _ نه دیگه، برای امروز بسه، بدنتون خالی می کنه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 چند بار کف دستانم را به هم زدم که صدا در سالن پیچید _ بچه‌ها برای امروز بسه... در ضمن کسایی که قرار بود بیان مشهد، رضایت نامه تحویل بدن به ارسلان برخورده بود که گفت _ آقا ما بزرگ شدیم ۱۴ سالمونه ، رضایت نامه واسه چی بیارم چندبار به پشتش زدم _ آفت یه ورزشکار غروره، غرور شمارو چنان می‌کوبه به زمین که نه تنها کُشتی بلکه راه رفتنم یادتون می‌ره به طرف صندلی رفتم و با صدایی که در سالن اکو شد گفتم _ رضایت نامه نباشه، مشهد خبری نیست یکی یکی رضایت نامه ها روی صندلی کنارم گذاشته گذاشته شد . جز ارسلان که اعتقادی به رضایت نامه نداشت _ بچه‌ها برید خونه، یه دوش و استراحت بعدش ان شاءالله راهی میشیم _ حالا چرا مشهد ... چرا کیش یا اصفهان نه؟؟؟ _ چون ما هر چی داریم از ایشون داریم و همه مون بیمه ی ایشونیم ارسلان فقط گفت _ ما نیستیم ، خوش بگذره کوله اش را به دوش گرفت و رفت. بعد از اینکه سالن خالی شد وسایلم را جمع کردم و به ساختمان اصلی موسسه رفتم. خانم علیپور جلو آمد _ کاری داشتید آقای سلیمانی ؟؟ _ ماشین برای امشب آماده است ؟ _ بله همه چی هماهنگه یه ون‌ قراره بیاد ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 با زنگ‌ خوردن همراهش به طرف بیرون سالن رفت. _ خانم علیپور .... خانم علیپور صدای سبحان در سالن پیچید. نمی خواستم با او روبرو شوم _ بَه.... آقای سلیمانی نزدیک شد با همان غرور همیشگی دست در جیبش نیم دور ، دورم چرخید _ فکر نمی‌کردم که اینقدر حرف گوش کن باشی، دیگه ندیدم پاتو فراتر از گلیمت بذاری یک قدمی ام ایستاد _ آفرین پسر خوب، همین جوری خوبه ، اینی که دور و بر فاطمه نمیای یعنی فهمیدی که هم ترازش نیستی راست می‌گفت من فهمیده بودم که هم تراز فاطمه خانم نیستم ولی قرار نبود پا پس بکشم. میخواستم قوی پا پیش بگذارم. با خودم گفتم بگذار هرجور دلش میخواهد فکر کند. کلمه ای جوابش را ندادم و از سالن بیرون زدم تا قبل از آمدن فاطمه خانم رفته باشم. امروز یک ماه و نیمی می شد که خودم را دیدنش محروم کرده بودم حتی برگه های تایپ و ترجمه را در اتاقک نگهبانی گذاشتم تا به دست فاطمه خانم برساند. کلاس های نقاشی را نرفتم وقتی علت را پرسید مشغله را بهانه کردم ‌.کلاه لبه دارم را روی سرم گذاشتم هوای گرم آزارده را نمی شد هیچ جوره ندید گرفت . ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 همراهم به صدا آمد ،ساکم را روی دوشم جابجا کردم و اتصال را کشیدم _ سلام آقا _سلام رسالت جان خوبی؟ _ بله خدا رو شکر _کجایی پسر کم سراغمونو می گیری؟ _ یه سری عکس و صدا بود که می خواستم امشب براتون بفرستم _دستت درد نکنه به غیر از کار هم خبری از ما بگیر _چشم آقا خندید و گفت _آخرش این آقا گفتن از زبونت نرفت ،امشب شیفتی؟؟ _ نه ان شا الله راهی مشهد هستم _ چه عالی... چه عالی .... نائب الزیاره ماهم باشید _ چشم .... راستی یه مورد هست غیر از عکسها و صدا خواستم بهتون بگم در سکوت منتظر ادامه ی حرفم بود _ کمال با شخصی به نام قادری فرداشب توی یکی از هتل های ساری قرار داره _ نادری رو می‌شناسم _ شاید توی این عکسی که دارم باشه و البته دو سه نفر دیگه _ میتونی حضوری بیای و بهم بدی؟؟ نگاهی به ساعت انداختم _ اداره اید هنوز؟؟ _ نه .... خونه هستم _ یعنی بیام منزلتون؟ _ بله... آدرس که دارید... چه ساعتی عازم مشهد هستید _ ده_یازده شب _ پس هنوز وقت هست، با مدارک بیا، منتظرتم یاعلی یا علی آرامی گفتم و تماس را قطع کردم. کاش می توانستم بگویم نمی شود و نمی آیم. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 به خانه رفتم و بعد از یک دوش سریع راهی شدم ،ماشین جلوی در متوقف شد ،کرایه را حساب کردم از ماشین پیاده شدم .بعد از زدن زنگ زیاد پشت در معطل نماندم .قلبم یکی در میان می زد بالای پله ها ایستادم چند تقه به در زدم در باز شد و قامت آقای سلامی در چارچوب در نمایان شد. چهره اش شکفت و لبخند روی لبش جا خوش کرد دست جلو آورد _ سلام رسالت جان دستم را به گرمی فشرد قدمی بیرون آمد دست دیگرش را پشتم گذاشت _ بفرمایید _ یا الله _ کسی نیست من و تو ایم بی اختیار نفس آسوده ای کشیدم پا به خانه گذاشتم. به رسم مهمان نوازی شربت و میوه آورد کمی در مورد موسسه حرف زدیم _خب آقا رسالت بریم سراغ عکسها که شما هم به سفرتون برسید همراهم را بیرون کشیدم و ابتدا وویس را گوش دادیم _ به احتمال زیاد سعید و بقیه از وجود صداها خبر ندارن متعجب گفتم _چطور ؟؟؟ _لزومی نداره مکالماتشون رو ثبت کنند شاید زادور برای روز مبادا اینا رو می خواد که یک روزی بقیه رو تهدید کنه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 عکسهایی که از گوشی زادور گرفته بودم را یکی یکی رد کردم _یه لحظه صبر کن .... عکس قبلی رو بیار به عقب برگشتم همراهم را گرفت و به صورتش نزدیک کرد ابرو در هم کشید و گفت: _ این که...... فاطمه عاطفه می خواست کل بازار را بخرد .مادر و خاله زهره بی خیال ما شدند و دوتایی برای خودشان می رفتند. _عاطفه تو رو خدا یکی رو انتخاب کن دیگه .... خیر سرم فردا می خوام از کارآموزان امتحان نرم افزار بگیرم هیچی آماده نکردم - فاطمه جون ، عزیز من! تو چرا اصلا به محمد نرفتی، محمد این همه صبور و آرومه، دونه به دانه مغازه ها رو همرام میاد یه آخ هم نمیگه - محمد مجبوره .... مجبووووور... اما من چی ، من که مجبور نیستیم خندید و گفت _ به جون من نباشه به جون خودت دیگه آخر یشه بالاخره رضایت داد و خرید هایش تمام شدند. ما در رو به منی که تازه میخواستم نفس بکشم گفت - بریم فاطمه... نزدیک اذانه به باید یه شامی هم درست کنیم _ ولی تو که به بابا گفتی شام خونه ی خاله زهره می مونیم لبخندی زدو گفت - دلم رضا نمیده تنهایی و بدون غذا خونه باشه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 خاله زهره معترض گفت _ بدون غذا؟؟؟ میره توی یخچال یه چی می خوره مادر آن قدر آه و ناله پدر را کرد که ناچار از خاله و عاطفه خداحافظی کردیم و راهی خانه شدیم ،مادر جلوتر از من از پله ها بالا رفت .از همان دم در چادر از سر گرفتم. صدای مادر و پدر از آشپزخانه می آمد. از سالن رد می شدم تا به اتاقم بروم که چشمم به محمد افتاد که گوشه سالن در محراب مخصوص پدر به سجده رفته بود. _ چه عجب بابا گذاشت یکی غیر خودش اونجا نماز بخونه در نور کم گوشه ی سالن فقط دیدم سلام نماز را داد. پاورچین از پشتش رفتم و همین که خم شد تا سجاده را جمع کند. کیفم را بالا بردم و محکم بر سرش کوبیدم _ آاخ _ آخیش... دلم خنک شد ،تو اینجایی اون وقت من باید دنبال زنت این پاساژ به اون پاساژ بگردم . منو بگو فکر کردم ماموریتی پدر و مادر به سالن آمدند _چی شده فاطمه؟؟ پدر جلو آمد و کنار محمد نشست _خوبی آقا رسالت ؟؟ زهرا جان لطفاً چراغو روشن کن _رسالت کیه؟؟ چراغ روشن شد و من مبهوت سلیمانی بودم که گوشه ی ابرویش خراش داشت. مادر به گونه اش زد و آرام لب زد _خدای من فاطمه چه کار کردی؟؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 زبانم قفل شد سلیمانی سربه زیر ایستاد سلام می کرد و گفت _چیزی نیست حواسم نبود سرم به گوشه میز خورد پدر هم ایستاد و راهنمایش کرد تا روی مبل بنشیند او این جا چه می‌کرد؟ _ فاطمه چرا ایستادی ؟برو یه چسب زخمی چیزی بیار به طرف آشپزخانه رفتم و گیج روی صندلی نشستم به این فکر کردم سلیمانی آن هم بعد از این مدت حالا این جا چه کار می کرد. مادر کنارم ایستاد _چشم چسب زخم رو که دادم لااقل بیا کمک کن شام آماده کنم پشت گاز ایستاد _ پسر مردم رو ناقص کردی خدا رو شکر چشمش آسیب ندید _این جا چی کار می کنه؟ _ با بابات کار داشت نمی دونم چی کار _حالا من با چه رویی بیام اون ور ؟؟ _ با همون روی که به خواستگارت گفتی شما مناسب استادی هستی اما مناسب این نیستی همسر آینده ام بشی بی صدا خندیدم که مادر اخمی کرد و مشغول شام شد. راست می گفت آن شب که همتی با اصرار زیاد از من همان جلسه اول جواب مثبت می خواست و برایم مدارک تحصیلی و بورسیه و .... را ردیف کرده بود گفتم _آقای همتی این ها برای استادشدن و عضو هیئت علمی شدن مناسبه نه برای همسر آینده شدن ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 به او برخورد و رفت دیگر حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد. _ پاشو فاطمه _ بابا چی درست کرده ؟؟ _مگه چی بلده؟ گوجه و سیب زمینی و بادمجون همه رو گرفته برش زده ریخته توی تابه بعدش قرار بود اجی مجی بخونه تا غذا درست بشه به حرف مادر خندیدم _ بی انصافی نکنید بابا کلی غذا بلده ایستادم و مشغول آماده کردن سفره شام شدم .سبزی ها را درون ظرف ریختم میز شام را آماده کردم. به سالن رفتم تا پدر را برای شام صدا کنم _ببخشید آقا رسالت قرار نبود خانم ها بیان خونه برای همین گفتم بیاید، اگه می دونستم نمی گفتم بیاید که این قدر معذب نباشید یک ماه و نیم می شد که ندیده بودمش، احساس می‌کردم کم حرف شده ، شاید بخاطر جو حضور پدر و مادر بود. مادر مشغول کشیدن غذاشد _ چه خبر از مادرتون آقا رسالت _خوب خدا را شکر مادر زیر لب الحمدلله گفت و به غذا اشاره زد _اگه نمی خورید چیز دیگه ای آماده کنم سلیمانی دستش را پیش برد _ ممنونم من خوش غذام به قول مادرم از سنگ نرم تر هم باشه می خورم پدر گفت _ اگه یه وقت یه لقمه خوردی و دیدی نمی خوای محض حفظ آبروی من هم شده بخور _ چشم آقا ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 شام در سکوت صرف شد و با تشکر از مادر به پایان رسید. صدای سلیمانی از سالن می آمد _من با اجازه تون برم یه ساعت دیگه حرکته _ صبر کن برسونمت _نه خودم میرم _بیرون باش الان میام خداحافظی کرد. پدر وارد آشپزخانه شد _فاطمه سریع سوییچو بردار آقا رسالت رو برسون به خاطر من اومده روی خوشی نداره اگه به ماشین نرسه _ عه...بابا لطفاً خودتون برسونید _ من یه کار مهم دارم و باید اول برم اداره و بعدشم برم تهران مادر کف روی دستش را شست _خیرِ...خب سر راه برسونش _ به اندازه کافی دیر شده من تا برم و برگردم نمی شه بعد رو به من گفت _سریع تر فاطمه جان می خواد بره مشهد از کنار پدر رد شدم به اتاقم رفتم چادر سر کردم و سوئیچ را برداشتم .داخل حیاط سر به زیر ایستاده بود _ بریم آقای سلیمانی سرش بالا آمد و با دیدنم گفت _ آقای سلامی نمیان؟؟ _ نه ...پدر جایی کار دارن _پس من خودم میرم، میدونم مثل دفعات قبل راضی نیستید ، اگه نیاید ناراحت نمیشم به طرف ماشین رفتم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 به طرف ماشین رفتم _بفرمایید بنشینید دیرتون میشه کمی مکث کرد و بعد با چند قدم آهسته به طرف ماشین آمد و سوار شد. از سلیمانی بعید بود حرفی نزند _نائب الزیاره ما باشید _چشم اگه قابل باشم حتما غیب زدن یک هویی اش و حالا این سکوتش باید دلیلی می داشت _ اتفاقی افتاده ؟؟ سرش به طرف شیشه ماشین چرخید و نگاهش را به بیرون داد _ مسئله ای تو موسسه پیش اومده ؟با آقا سبحان.... _ خیر دلم نمی خواست بیشتر پیش بروم اما از طرفی چیزی درونم می خواست علت این تغییر رفتارش را بداند _از من رفتاری سر زده؟؟ نگاهم به جلو بود اما نگاه لحظه ای اش را روی خودم حس کردم نفس عمیقی کشید و دوباره سر برگرداند. به مقصد که رسیدیم تشکر کرد و بعد از خداحافظی از ماشین پیاده شد .در حالی راه افتادم که تمام ذهنم پر از سکوتِ سلیمانی بود.صدا در آمدن همراهم مرا از خیالم بیرون کشید گوشی را از جلو برداشتم و اتصال را کشیدم _جانم سما ؟؟؟ ماشین را به سمت راست بردم و توقف کردم _سلام خوبی ؟؟ _سلام الحمدلله _چه خبر؟ چی خریدین برای زن داداشت ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 امان از دست سلما با عشقی که به خرید داشت _هیچی برای خودم نخریدم, عاطفه ام که نفس منو گرفت اما خریدش تموم نشدم بوق گوش خراش کامیونی از بغل ماشینم سبب شد تا سلما بپرسد _کجایی فاطمه؟ _ توی خیابون سلیمانی و رسوندم _ سلیمانی؟؟؟ رسالت سلیمانی ؟؟ _آره _کجا بود مگه ؟؟ _خونمون سلما گیج گفت _خبریه فاطمه ؟رسالت سلیمانی این موقع خونه شما چی کار می‌کرد.بالاخره چله اش تموم شد ؟ _چله ی چی ؟؟ با خنده گفت _ با امروز دقیق چهل روزه که رویت نشد شاید برای رسیدن به تو چله گرفته ؟ _چه حسابشم داری _ نکنه سبحان چیزی بهش گفته؟ _ فکر نکنم برای چی باید بگه _رقیب عشقی و این چیزا _ سلما.... این بار چندمه که داری میگی اما، سلیمانی بنده ی خدا اصلأ فکر نکنم توی این وادی باشه _ آخی... چه دلسوز ؟؟ سلیمانی بنده خدا سلما خوشمزگی می‌کرد و با حرفهایش حرصم می داد. آنقدر خواهش کردم تا بالاخره کوتاه آمد و دست از آزارم کشید و تماس را قطع کرد. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 گوشی و هندزفری را داخل کیفم گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم. قرار بود به خانه ی دایی صادق برویم اما قبل از آن باید به خانه سلیمانی می‌رفتیم تا مادر سفارش زن دایی را بگیرد. مادر از پله‌ها پایین رفت و به آخرین پله که رسید نگاهی پشت سرش انداخت _ به محمد گفتی بیاد خونه دایی _ عاطفه الان صد دفعه بهش گفته،محمد که شب و روز یا کار یا شیفت اضافه دو دقیقه وقت خالی داره با عاطفه ،خداوکیلی چند ساعت توی هفته محمد رو می‌بینیم؟؟ _باز اسم محمد اومد تو غر زدن‌هات شروع شد ه جان خودم امشب حسابشو می‌رسم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. داخل حیاط خانه سلیمانی روی تخت نشسته بودیم.مادرش با سینی شربت آمد. صدای زده شدن عصا به زمین آمد و پشت بندش پیر زن مو سپیدی از پله ها پایین آمد. روسری گل گلی اش به صورت چروکش می آمد. با لبخند به ما نزدیک شد و گرم سلام و احوالپرسی کرد و لبه ی تخت نشست. _قدم تون سر چشم ما، بالاخره قسمت شد و شما رو دیدم مادر سلیمانی گفت _ ثریا خانم ، مادر شوهر من و به قول بچه‌ها مادرجون ، که بزرگ ما هستن مادر چادرش را روی دوشش انداخت _ خوشحال شدیم از دیدنتون ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 نگاه زن روی من نشست، لبخند مهربانی تحویلم داد _پس فاطمه خانم شمایی که ... مادر رسالت گفت: _ بفرمایید، شربت گرم میشه بعد رو به زن آرام گفت: _ مادر جون ؟!! _چیز بدی که نمی خواستم بگم؟! کنجکاو از اینکه چه میخواهد بگوید لیوان شربت را برداشتم و تمام گوش شدم. ثریا خانم دستی به روسری اش کشید و‌گفت: _عروسم مخالفه، البته مخالف گفتن این که موضوع اینجا و الان گفته بشه، وگرنه از خداشه مادر جرعه ای از شربت نوشید و منتظر به مادرجون نگاه کرد: _آقا رسالت ما دلش رفته، برای فاطمه خانم شما رفته اما خودشو اندازه فاطمه خانم نمی دونه، برای همینه که این مدت دوری می کرده مادر خواست سرفه های بی امانش را با شربت متوقف کند اما شیرینی شربت بدترش کرد. اشک از چشمانش جاری شد. چند بار آرام به پشتش زدم. مادر سلیمانی معترض گفت: _مادرجون الان وقت گفتن بود ؟ رفت و با لیوانی آب برگشت. مادر با خوردن آب کمی آرام گرفت. اما دل من آشوب بود. آشوبی که با حرف مادرجون افتاده بود. صدای سلما در سرم اکو شد: _ شاید برای رسیدن به تو چله گرفته. امکان نداشت، سلیمانی هیچ‌واکنشی نداشت، نه حرفی زد، نه هیچ.ثریا خانم کمی جابجا شد . ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 روی تخت نشست و عصایش را لبه ی تخت تکیه داد: _ میدونم رسمش این نیست، اما اگه به عروسم و پسرش باشه امسال و سال بعد پا پیش نمی ذارن. مادر که هنوز می شد بهت را در صدایش حس کرد، گفت: _ والله چی بگم؟ باید با پدر فاطمه صحبت کنم، مهم تر خود فاطمه نظرش چیه ؟ نگاه ها روی من نسشت، سرم سنگین شد و پایین افتاد، هیچ‌نظری در مورد سلیمانی نداشتم. اولین تصویری که از سلیمانی درون ذهنم نشست، سکوت دو شب پیشش بود. _ رسالت وقتی داشت می رفت مشهد گفت میره حرفاشو به آقا بزنه، گفت چون پدر نداره میره از آقا بخواد در حقش پدری کنه دلم یک هو لرزید. مادر آرام گفت: _ ان شاالله خیره مادر سلیمانی ایستاد: _ببخشید، مادرجون کم طاقته، قرار بود رسالت از مشهد اومد من با شما صحبت کنم قدمی از تخت دور شد: _ میرم سفارشاتونو‌ بیارم رفت و ثریا خانم دوباره لبخندش را به من هدیه کرد: _ رسالت پسر خوبیه، سختی روزگار اذیتش کرده، نا آرومش کرده، طوفانیش کرده اما یه مدت آرومه، آروم آروم که نه ولی می بینم که مثل قبل نیست، جلز ولز نمیکنه، بخاطر هر چی خودشو به در و‌دیوار نمی کوبه. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿