💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۰۰
امیر، صادقانه جواب میدهد:
- نه... واقعا گاهی آدم چیزی رو ندونه بهتره...
- میدونی... درست مثل همون حکمت و مصلحتیِ که خدا گذاشته. اونقدر به درگاهش شکایت میکنیم که چرا فلان کار رو برام جور نکردی، چرا اینطوری شد... بیخبریم از اینکه اگر اون کار جور می شد قرار بود چه اتفاقاتی بیافته و اوضاع بدتر بشه...
لبخندی میزند و از جایش بلند میشود.
- من میرم تو استراحت کن و راحت بخواب.
برای نهار بیدارت میکنم.
میگوید و بعد از " باشه" امیر صدرا از اتاق بیرون میزند.
روی مبل و روبروی تلویزیون مینشیند و کمی کانال ها را جا به جا میکند تا به کانال مورد نظرش میرسد.
با زنگ خوردن موبایلش، نگاه از صفحه تلویزیون میگیرد و به گوشی میدوزد.
با دیدن نام خالهاش، لبخندی میزند و تماس را متصل میکند.
موبایل را روی گوشش می گذارد و میگوید:
- سلام خاله جان. خوبین؟
خاله شکیلا، با لبخند جواب میدهد:
- سلام عزیزم، خداروشکر ما خوبیم. تو چطوری؟ آقاییتون چطورن؟
آرام میخندد.
- هم من خوبم و هم آقایی.
چه خبرا خاله؟ معین نمیخواد سر و سامون بگیره؟
- اتفاقا زنگ زدم دعوتتون کنم عزیزم. رامین همین پنجشنبه مراسم عقدشِ انشاءالله. کارت دعوتتون رو دادم به مامانت. ما رو که دعوت نمیکنی بیایم ببینیم خونت کجاست!
با شوق می گوید:
- وای خاله به سلامتی! نمیدونی چقدر خوشحال شدم!
چشم، انشاءالله به زودی یه مهمونی خانوادگی میگیرم که همه دور هم باشیم.
شما بگو چه میکنی با عروس خانوم، خاله؟
خاله شکیلا، لبخندی از سر ذوق میزند.
- یه تیکه ماهِ خاله...
خانوم، با حیا، خوشگل.
دیگه عین شیدا خانوم خودمونِ!
لبخندش عمق میگیرد.
- قربونتون برم من.
- عزیزمی. به آقات سلام برسون خوشگلم. من باید برم مهمونا دیگه رو دعوت کنم. کاری نداری؟
- نه، ممنون خاله جان. خدانگهدارتون.
بعد از خداحافظیِ خالهاش، تماس را قطع میکند و چقدر خوشحال است برای پسر او.
وقت کمی دارد و باید زودتر برای خرید مراسم عقد برود.
پیش خود میگوید؛
چقدر این مراسم به موقع جور شد و می تواند حال و هوایشان را حسابی عوض کند...
°•°•°•°•°•°
کلید را در قفل در میاندازد و وارد خانه میشود.
با لبخند و شوق فروان، لباس زیبایش را از کیسه بیرون میکشد و با چشمانی ستاره باران نگاهش میکند.
- وای خدا... چطوری آنقــــدر قشنگه آخـــــــه!
امروز به همراه مادرش خرید رفته و یک لباس زیبا و دلربا برای مراسم امشب گرفته بود.
پیرهن آبی رنگ امیر صدرا را هم نگاه میکند و امید وار است که مورد پسند او واقع شود.
شالش را از سرش میکشد و داخل آشپزخانه میرود.
زمان زیادی ندارد و نهار سادهای آماده میکند.
همان لحظه که خرید هایش را در دست گرفته و میخواهد به اتاقشان برود، درب خانه باز و امیر صدرا وارد میشود.
با لبخند و انرژیِ مضاعفش میگوید:
- سلام عزیزم. خسته نباشـــی.
امیر صدرا، نگاهی به خرید هایش درون دستش میاندازد.
- سلام انار خانوم. سلامت باشی.
میبینم که حسابی خرج کردی امروز!
ذوق زده سری تکان میدهد.
- نمیدونی چه لباس قشنگی خریدم، امیر صدرا! برم بپوشم ببینیش؟
از این همه شوق او لبخند روی لبان. امیر صدرا عمق میگیرد و میگوید:
- برو بپوش ببینم چی خریدی که انقدر ذوق کردی براش.
شیدا، با حالی خوب داخل اتاقشان میرود و لباس زیبا و یاسی رنگش را تن میکند.
نگاهی به سر تا پای خودش میاندازد و با رها کردن آبشار گیسوانش، زیباییاش را تکمیل میکند.
با لبخند از اتاق بیرون میآید و روبروی امیر صدرایی که مات زده از این همه زیبایی و قشنگی ست، میايستد.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق❤️🩹
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۰۰ امیر، صادقانه جوا
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۰۱
زیر لب قربان صدقه انارش می رود. چقدر دلبرانه دل می برد از قلب بیچارهاش...
انگار خداوند برای کشیدن رخ همچون ماه او روزها زمان گذاشته است که نمی شود از او چشم برداشت و دل کَند.
لبخند شیدا از نگاه عاشقانه امیر صدرا عمق می گیرد و با دلبری میگوید:
- چطور شدم؟ قشنگه؟
امیر صدرا، میایستد و قدمی نزدیک میآید. دستش را بالا می آورد و صورت شیدایش را نوازش میکند.
- فکر کردی من میزارم با این لباس بری مراسم؟
حلقه چشمانش گشاد میشوند.
- چـــرا نمیذاری؟؟؟
امیر صدرا، سرش را نزدیک میبرد و بوسهای عمیق روی گونه شیدا میکارد.
زیر گوشش لب میزند:
- چرا نداره! بگو چشم!
متعجب، از امیر صدرا فاصله میگیرد.
- داری باهام شوخی می کنی؟
امیر، دست درون جیب های شلوارش فرو میکند و با لبانی کج شده میگوید:
- نه عشقم! انقدر قشنگ شدی تو این لباس که نمی خوام هیچ کسی جز من ببینه!
از تعریفش ذوق زده میشود.
- قربونت بــــرم مــــــن! یه لحظه فکر کردم واقعا داری جدی می گی!
امیر، لبخند جذاب و مردانه ای می زند.
- ولی من جدی گفتم!
می خندد و و نزدیک مردش میرود. با لبخندی دندان نما شکوفهای میهمان صورت امیر میکند و میگوید:
- اصـــــلا زورگویی بهت نمیاد!
امیر میخندد و او را میان حصار آغوشش اسیر میکند.
نفس های گرمش روی گردن شیدا فرود میآیند و عطر خوش تن او را به مشام می فرستد.
انگار که عطر تنش مستش می کند که دلش نمی خواهد اجازه رهایی انارش را از آغوش تنگش را بدهد.
بوسه نرمش روی گردن شیدا فرود میآید و پچ میزند:
- زورگویی ام رو ندیدی...
شیدا، در آغوش او انگار در حصاری امن است و در دل اعتراف می کند که جانش برای این مرد در میرود.
به گفتهاش می خندد. امیر صدرا و زروگویی..؟! مگر مرد مهربانش جز عشق و محبت چیز دیگری را بلد است؟
خودش را کمی از او فاصله میدهد و به تیله های زیبایش خیره میشود.
اشک در چشمانش حلقه میزند و او در گمانش هر چقدر خدا را بابت حضور امیر صدرا در زندگی اش شکر کند باز هم کم است...
لرزان می گوید:
- امیر صدرا... اگه آقا بزرگ مجبورمون نمی کرد که با هم ازدواج کنیم چی؟!
گوی های لرزان در امواجِ عشق شیدا، داغ می شوند و از رد بوسه های امیر.
با شیطنت می گوید:
- الان اگه بیشتر از این دلبری کنی چی؟!
شیدا، گلگون میشود اما کم نمی آورد و چشمکی میزند.
- همین جا می مونم و بعدشم باید نهار سوخته بخوریم.
غذام داره میسوزه!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۰۲
امیر صدرا میخندد و ناچار قفل دستانش را باز میکند و انار خانمش را آزاد.
شیدا، پا تند می کند به سمت آشپزخانه و زیر ماهیتابه را خاموش می کند.
نفس راحتش را بیرون می فرستد و از آشپز خانه بیرون میآید. امیر را در هال نمیبیند و داخل اتاق شان میرود.
با لبخند و حالی خوب، پیرهنی که برای او خریده را از روی تخت برمیدارد و آن را بالا میگیرد.
میگوید:
- اینم واسه شما گرفتـــم. قشنگه؟
امیر صدرا، جوراب هایش را از پا بیرون میکشد و نگاهش میکند.
- خیلی. دستت درد نکنه.
- خواهش می کنم.
میگوید و جلوی آیینه میرود و بازخودش را مینگرد.
- انقدر قشنگه که دلم نمی خواد درش بیارم، امیر صدرا.
امیر میخندد.
- در بیار حداقل تا شب سالم بمونه. الانم بیا بریم نهار بخوریم خیلی گشنمه!
موهایش را با کش مو جمع می کند.
- چشم! تا سفره بندازی منم اومدم.
.
.
- حنــــــا! دیدی؟؟؟ دیدی گفتم عاشقت شده؟ هدیه تو شاهدی!
هدیه از این شدت از هیجان برکه به خنده میافتد.
سری به تائید تکان میدهد و نگاهش را به خواهرک سر به زیر و گلگونش می دوزد.
دست حنانه را میان دستش میگیرد.
- قربونت برم من آخه. کِی بهت گفته؟
برکه، انگار دانش آموز زرنگ کلاس است که زودتر از حنانه جواب میدهد:
- من میدونم! همون روزی که منتظری اومد جلو در خونه بعد اینکه حنا برگشت داخل فهمیدم یه چیزش شده ولی هر چی پرسیدم نگفت.
لبانش کش می آیند و ادامه میدهد:
- نگو آقا معلم ازش خواستگـــاری کـــــرده!
حنانه لبش را میگزد و میگوید:
- خواستگاری نکرد برکه!
با لبخند شانه بالا میاندازد.
- اعتراف که کــــرد!
هدیه لبخندی میزند و دست حنانه را میفشارد.
- الان مشکل چیه؟ آقای منتظری مرد بدی که نیست! بنده خدا خیلی هم کمکمون کرده و فقط میمونه حنانه خانومِ ما!
اشک در چشمان حنانه حلقه می
زند و صدایش میلرزد:
- هدیه... من می دونم آقای منتظری داره احساسی تصمیم میگیره! چـ...چرا باید از بین اینهمه دختر منی که نابینام رو انتخاب کنه؟ نمیدونه... نمیدونه زندگی کردن با من سختی ها و مشکلات خودش رو داره... از داخل خونه بگیر تا بیرون از خونه که آشنا و غریب حرف می زنن...
هدیه، از صدای لرزان خواهرکش بغض میکند.
- عزیر دلم... آبجی قشنگم! آقای منتظری نزدیک سی سال داره! چرا باید تصمیم احساسی بگیره؟ یه مرد عاقل و بالغِ...
همه اینها به کنار چرا نباید انتخابش آبجی قشنگ من نباشه؟ مگه چیه؟ درسته نمیبینی اما تو خیلی از کارهات رو خودت و بدون کمک انجام میدی، درست عین ما!
برکه، در صحنه حاضر میشود و بوسهای روی گونه حنانه میکارد.
با لبخند میگوید:
- این ها هم به کنار عشق که این حرفا حالیش نمیشه حنانه خانــــوم! منم خوب میدونم تو هم بدت نمیاد از آقا معلم!
خون زیر پویت حنانه میدود و سکوت میکند.
این مدت نه جواب پیامک های ستار را داده است و نه جواب تماس هایش را.
خجالت میکشد از حرف زدن با او و نمی تواند دوباره با ستار روبرو شود.
صدای بشاش برکه بلند میشود:
- سکوت نشانه رضایت است.
با شرارت و شیطنت شروع به دست زدن میکند و میخواند:
- بادا بادا مبارک بادا ایشلا مبارک مبادا!
صدای خندهشان فضای خانه را پر میکند.
هدیه، با مهر خواهرانهاش لب میزند:
- عزیزم... اگه زنگ زد بده من باهاش حرف بزنم که اگر قصدشون جدیِ بیان برای خواستگاری. خب؟
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق❤️🩹
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۰۲ امیر صدرا میخند
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۰۳
برکه، ضربه ای آرام به سر حنانه میزند و با لحنی متاسف میگوید:
- بنده خدا چقدر ضد حالی خورده! حالا این قدر هم نیاز نبود ناز بیاری! پشیمون نشده باشه خوبه!
حنانه، در حالی که سعی دارد از کش آمدن لبانش جلوگیری کند، میگوید:
- جز مسخره بازی کاری از دستت برنمیاد برکه؟
ابرو بالا میاندازد.
- متاسفانه خیر. ولی تو هم که داری میری قاطی خروسا، حنا...
میخندد و ادامه میدهد:
- کاش آقا معلم یه داداش داشته باشه ما بشیم جاری هم دیگه! نه؟؟
حنانه نمیتواند مقاوم باشد در برابر موج سنگین خندهاش.
هدیه، مشتی روانه بازوی برکه میکند و در میان خندههایش میگوید:
- شوهر تو پیر نمیشه، برکه!
می.خواهد جواب بدهد که صدای زنگ موبایلی بلند میشود.
حنانه، میگوید:
- گوشی منِ.
برکه میایستد و موبایل حنانه را از روی اپن بر میدارد. دیدن نام "آقای منتظری" لبانش را کش میآورد و هدیه را با خبر از مخاطب زنگ زده میکند.
با لبخند کنارشان مینشیند و موبایل را به سمت هدیه میگیرد.
- جواب بده بگو حنانه خانوم بله رو داده!
هدیه، موبایل را از میان دست برکه بیرون میکشد و نگاهش را به حنانه میدوزد.
- چیکار کنم آجی؟ بگم بیان؟
حنانه، خوب میداند محبت ها و حمایت های ستار یک دگرگونی را در اوضاع و احوال قلبش به وجود آورده است و ناراضی نیست از آمدن او و خانوادهاش.
هدیه، سکوتِ گلگون گونه خواهرکش را می گذارد پای رضایت او.
از جایش بلند می شود و با کشیدن آیکون سبز راهی حیاط خانه برای صحبت با ستارِ درمانده پشت خط، میشود.
برکه، با لبخند خیره حنانه میشود.
- مطمئنم با آقا معلم خوشبخت میشی حنا! انقدر به دلت بد راه نده!
چانه حنانه از بغض میلرزد.
- نمیخوام با ترحم زندگی کنم، برکه...
دست جلو میبرد و حنانه را در آغوش میگیرد.
- حنا جون مـــن! ترحم کجا بود؟؟ بعد از این همه مدت نفهمیدی آقا معلم هیچ وقت از روی ترحم بهت کمک نکرده؟
او را از آغوشش جدا میکند و دست زیر چشمان خیسش میکشد.
- گریه می کنی میرم گزارشت رو به آقا معلم میدم ها!
حنانه، مشتی روانه بازویش میکند.
- تو هم دیگه خوشبحالت شده! هی سر به سر من بزار و اذیتم کن، خب؟
نچ نچ میکند.
- وا! این چه حرفیه میزنی؟ من از این جسارتا نمی کنم خانومِ منتظری!
میدونم از گل نازک تر بگم آقاتون میاد برام!
حنانه با خجالت میخندد و هیچ نمیگوید.
ساعتی بعد، هدیه داخل خانه برمیگردد و لبخند روی لبانش گواه همه چیز هستند.
روی مبل مینشیند و میگوید:
- قرار شد فردا شب با خانواده تشریف بیارن.
لبان برکه کش میآیند و با شوق میگوید:
- وای حنـــا! پاشو... پاشو باید بریم لباس برات بخریم.
حنانه، متعجب میگوید:
- لباس برای چی؟ نمی خواد، برکه!
نچی میکند و دست حنانه را میکشد.
- یعنی چی نمی خواد! باید حسابی بدرخشی و تا چشم مادر شوهرت در بیاد!
حنانه، لبش را از شرم میگزد.
- زشته برکه!
سرخوش میخندد.
- دارم شوخی میکنم بی جنبه! ببین هنوز هیچی نشده چطو رو مادر شوهرت حساسی!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۰۴
همه چیز خیلی سریع پیش میرود و حنانه تا به خود می آید دارد برای مراسم خواستگاریاش آماده میشود به اصرارهای برکه لباس زیبا و شیری رنگی خریده و حالا تن کرده است.
آن قدر برکه و هدیه از او تعریف کردهاند که ماه درون آسمان دارد کم میآورد!
برکه با لبخند رژ لب صورتی رنگ را از میان وسایلش بیرون میکشد.
چانه حنانه را میانه انگشتان اسیر میکنو و آت را روی لبان او میکشد. سریع کارش را انجام می دهد تا حنانه فرصت اعتراض پیدا نکند.
با لبخند و عشق خواهرانهاش میگوید:
- به خدا از ماه ماه تو آسمون چیزی کم نداری امشب، حنا!
عه... پاکش نکن!!
دست حنانه را میگیرد و معترض میگوید:
- چیکار میکنی؟؟ به جون خودم اصلا هیچی معلوم نمیشه!
حنانه با تردید لب میزند:
- دروغ نگی، برکه!
برکه، صدایش را بالا می برد:
- هدیه، هدیه بیا!
هدیه با شنیدن صدای او
دستمالی که با آن مشغول خشک کردن میوه ها است را رها می کند و به اتاق میآید.
با دیدن خواهر زیبایش که در آن لباس شیری رنگ و آرایش ملایم روی صورتش زیباتر شده، لبخند روی لبانش مینشیند.
- هدیه، رژ حنا خیلی معلوم میشه؟
صدای برکه او را به خود میآورد.
لبخندی میزند و سری به چپ و راست تکان میدهد.
- نه، خیلی هم خوشگل شده. پاک نکنی آجی!
برکه با رضایت سری تکان میدهد و رو به حنانه میگوید:
- حالا راضی شدین بانو؟!
صدای آیفون خانه بلند میشود و استرس در وجود حنانه غلیان میکند.
- فکر کنم میثم و پدر و مادرشن.
هدیه میگوید و حنانه نفس راحتش را بیرون میفرستد.
هدیه از اتاق بیرون میزند.
داخل حیاط میرود و درب را باز میکند.
پدر و مادر میثم وارد میشوند و آخر از همه هم میثم.
بعد از تعارفات معمول داخل میروند.
حنانه و برکه با احترام سلام و احوالپرسی میکنند.
پدر و مادر میثم امشب در نبود پدر و مادر خودشان جای بزرگتر هایشان هستند.
هدیه، داخل آشپرخانه برمیگردد. میوه های باقی مانده را خشک میکند و درون دیس میچیند.
چیزی نمیگذرد که میهمان های اصلی از راه میرسند.
میثم، درب خانه را باز میکند و به میهمانان خوش آمد میگوید.
برکه باز با شیطنت دارد از گوشه پنجره بیرون را مینگرد و با آب و تاب فروان وقایع را شرح میدهد.
به ستار میرسد و لبی کش میدهد.
سرش را نزدیک گوش حنانه مضطرب میبرد و میگوید:
- الان آقا معلم تو رو ببینه یه سکته ریز میزنه!
حنانه آنقدر حالش مشوش است که جوابی به شیطنت برکه نمیدهد و تنها منتظر شنیدن صدا های جدید و آشنا ست.
دقیقهای بعد میهمانان وارد میشوند.
- سلام عزیزم.
صدای خانم میان سالی، او را متوجه این میکند که مادر ستار است.
لبخند میزند و دستش را جلو میآورد.
- سلام. خوش اومدین.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق❤️🩹
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۰۴ همه چیز خیلی سریع
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۰۵
زهرا خانم، با لبخند دست حنانه را میفشارد و ستاره هم با شوق و ذوق حنانه را بغل میگیرد و "سلام" میکند.
اما ستار...
از همان بدو ورودش اختیار چشمانش را به قلب داده و خیره به چهره حنانه است.
نمیداند چه شد که این عشق در تمام وجودش ریشه کرد. عشقی که حالا با دیدن حنانه انگار جانی دوباره گرفته است و میخواهد جنونوار حسش را فریاد بزند و به گوش اهل عالم برساند...
برکه، زیر چشمی ستار را میپاید و میبیند این نگاه عاشقانه را.
لبان کش آمدهاش هیچ جوره قابل کتمان نیستند و هدیه در حالی که دارد از لبخند زدن خود جلوگیری میکند، به او تذکر میدهد که کمی خوددار باشد.
ستار، قدمی جلو میآید و بعد از سلام و دادنِ سبد گل به حنانه، به سمت مبل ها میرود و کنار پدرش مینشیند.
برکه، دست حنانه را میگیرد و کنار هم روی مبل مینشینند.
زهرا خانم، بدون معطلی میرود سر اصل مطلب.
- با اجازه بزرگتر های جمع، زیاد وقت تلف نکنیم...
بچه ها برن با هم صحبت کنن، ما هم اینجا صحبت هامون رو انجام میدیم.
گلچهره خانم، مادر میثم، با رضایت سری تکان میدهد.
- حنانه جان شما آقای منتظری رو راهنمایی کن.
حنانه، چادر روی سرش را کمی جلو میکشد و میایستد.
کف دستانش از شدت اضطراب عرق کرده اند و حرارت گونه های گلگونش را به راحتی حس میکند.
زیر لب ذکری میفرستد و آرام به سمت اتاق قدم برمیدارد.
ستار هم با گفتن "با اجازه" میایستد و پشت سر حنانه وارد اتاق میشود.
درب اتاق را پشت سرش میبندد و روی صندلیِ روبروی حنانه مینشیند.
لبخندی گوشه لبش نشسته است و خوب میداند چقدر قلبش این لحظه شیرین را دوست میدارد...
حنانه، انگشتانش را در هم گره میزند و سکوت کرده است.
لبانش را با زبان تر میکند و میگوید:
- خوبین؟
حنانه، سر به زیر لب میزند:
- ممنونم.
- ممنونم یعنی آره یا نه؟
ستار با لبخند و خیره به او میپرسد.
حنانه، اما رحم نمیکند به قلب ستار و حتی نیمچه لبخندی هم روی لب نمینشاند.
صادقانه جواب میدهد:
- ن..نه...
ستار، متعجب میشود و نگران.
- چرا؟ چیزی شده؟
آب دهانش را پایین میفرستد.
- چیزی نشده..
ش..شما چرا منو انتخاب کردین؟
سوال بیمقدمهاش، ستار را بهت زده می کند.
سیر تا پیاز ماجرا را میخواند و میگوید:
- حتما از همون روزی که بهتون از حسم گفتم دارید به این فکر میکنید که از روی ترحم پا پیش گذاشتم. درسته؟
سرش را آرام تکان و ستار ادامه می دهد:
- چرا نباید انتخابم شما باشین؟
همه اون چیزی که من از همسر آیندم میخوام رو شما دارید.
سعی میکند لرزش صدایش را مخفی کند.
- به این فکر کردین زندگی با من و محدویتم چقدر میتونه سخت باشه؟
به واکنش اطرافیانتون فکر کردین؟
ستار، لبخندی میزند.
- حنانه خانوم...
من خوب می دونم این حسی که تو قلبم ریشه زده براش مهم نیست قراره آشنا و غریبه چی بگن!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق❤️🩹
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۰۵ زهرا خانم، با لبخ
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۰۶
- همه اولش همین رو میگن ولی یکم که میگذره هر چی گفتن رو پس میگیرن...
- حنانه خانوم، شما تا حس من و عشق من رو باور نکنید هیچ وقت قبول نمیکنید که قرار نیست اینایی که میگید اتفاق بیافته.
واقعا حس میکنید من تا اینجا با ترحم جلو اومدم؟؟
قطره اشک سمج، اعتنایی به خواهش های حنانه نمیکند و از گوشهی چشمش میچکد.
قلب ستار، ویران میشود از این احوال او.
شیطنت میکند تا کمی از این حال و هوا فاصله بگیرد.
میگوید:
- الان دارین اشک شوق میریزین؟
حنانه، گلگون شده لبش را میگزد و دست زیر چشمانش میکشد.
- برای اشک..شوق زوده!
آرام میگوید و غیر مستقیم به ستار میفهماند حالا حالا ها باید تلاش کند تا رسیدن به این مرحله.
تک خندهای مردانه میکند.
- درسته...
حنانه خانوم، اینو صادقانه میگم من هیچ چیزی برای ترحم نمیبینم!
شما یه انسان کاملی... یه بندهای که نگاه ویژه خدا رو داره...
با این وجود باید حسادت کرد نه ترحم!
صداقت و شیرینیِ صحبت های ستار به جان حنانه مینشینند.
- دوست دارم بدونم حس شما به من چیه؟ میتونم امیدوار باشم؟
با صدای ستار به خود میآید.
سؤالش برای قلب و ذهن حنانه، سوالیست که حداقل در این لحظات نمیتواند جوابی برای آن بیاید.
لب میزند:
- هر چی خدا بخواد...
ازتون میخوام بهم فرصت بدین.
نمیدونم تا کی، چقدر...
ولی میدونم تا با خودم کنار نیام نمیتونم تصمیم بگیرم.
ستار، از صمیم قلب میگوید:
- هر طور شمائید. من صبر میکنم تا وقتی که قلب شما یه گوشه چشمی به ما بندازه.
لبخند زیبایش، از چشم ستار پنهان نمیماند و ستار با قلب خود عکسی از قاب لبخند های او ثبت میکند.
نگاهش را به زیر میاندازد و سکوت میانشان را با سوالی میشکند:
- از شوهر..سابقتون خبری نشد؟
حنانه، اما سؤالش را با سوال پاسخ میدهد:
- شما...از ماجرای ازدواج قبلی من برای خانوادهتون گفتین؟
مکث ستار که طولانی میشود، حنانه جوابش را میگیرد و میگوید:
- اگر میدونید خانودهتون با این موضوع مشکل دارن بهتره یا هر چی زودتر همه چیز رو تموم..کنیم و یا حلش کنید.
قلب ستار از شنیدن "تمام کردن" یک دور میمیرد و زنده میشود!
با اطمینان میگوید:
- خانواده ام حق انتخاب رو به خودم میدن، ولی میدونم شما و شخصیت برای خانوده ام ثابت شده و قرار نیست این موضوع مشکلی بوجود بیاره. انشالله فرصت مناسب بهشون میگم.
سکوت میکند و تنها سری تکان میدهد.
در همین لحظه چند تقه به در میخورد و صدای برکه به گوش میرسد:
- اجازه هست؟
حنانه، خوب میداند او چه برنامه های پلیدی دارد، اما چارهای جز صدور اجازهی ورودش هم ندارد.
ناچار، "بله" میگوید.
درب اتاق باز و برکه با سینی چای و شیرینی وارد میشود.
سینی را روی میز میگذارد و در همان حال میگوید:
- فشارتون افتاده حتما شیرینی بخورید!
حنانه، لبش را میگزد و شرم زده نامش را صدا میزند:
- برکه!!!
برکه، لبی کش میدهد.
- چیه خب؟
گفتم حرف های احساسی زدین و گل گفتین و گل شنیدن حتما فشارتون بالا و پایین شده!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۰۷
شانه های ستار میلرزند و مردانه میخندد.
برکه، در حالی که خودش هم دارد ریز ریز میخندد، از اتاق بیرون میزند.
نگاه ستار روی لبخند حنانه مینشیند و چقدر یک لبخند میتواند زیبا باشد؟
چشمان نافرمانش را به جای دیگری سوق میدهد.
عشق با او چه کرده است را تنها خدا میداند...
فنجان چایش را برمیدارد و کمی از آن را مینوشد.
خیره به دستان بزرگ و مردانهاش میگوید:
- شما از ملاک هاتون نمیگید؟
حنانه، دستی به روسریاش میکشد و کمی از ملاک هایش میگوید.
صحبت میانشان گل میکند و زمان از دستشان در میرود و این بار برکه برای تذکر میآید.
همچون مراقب امتحانی که اعلام اتمام وقت آزمون میآید!
- ما کم کم داریم جا میاندازیم که بخوابیم!
برکه به شوخی و لحن همیشه خودمانیاش میگوید و حنانه باز خجالت زده میشود.
ستار، نگاهی به ساعت مچیاش میاندازد.
ابرو هایش بالا میپرند و لبخندی میزند. آنقدر بودن کنار حنانه برایش شیرین است که اصلا گذر زمان را حس نکرده است.
اگر به قلب او باشد که میخواهد تا تا طلوع آفتاب بنشیند و فقط حنانه را تماشا کند!
از جایش برمیخیزد و رو به برکه میگوید:
- نفهمیدیم کی انقدر گذشت. زودتر میاومدین!
برکه، با لبخند دندان نمایش میگوید:
- برین از پدر و مادرتون تشکر کنید که نگذاشتن توطئه های من و ستاره عملی بشن.
اتحاد ستاره و برکه میتوانست خیلی سهمناک باشد و ستار باید واقعا بترسد!
برکه، جلوتر از حنانه و ستار از اتاق بیرون میزند و هیراد را از آغوش ستاره میگیرد.
بوسهای روی گونه سفید و نرمش میکارد و ایستاده جمع را تماشا میکند.
زهرا خانم، خیره به ستار و حنانه میگوید:
- الان باید خوشحال باشیم تفاهم هاتون اینقدر زیاد بودن یا برعکسِ؟
گونه های حنانه، رنگ میبازند و سرخ میشوند.
میتواند به راحتی صمیمت و مهربانی بیکران خانواده ستار را حس کند.
- انشاءالله که خیره.
زوده جواب بگیرم الان؟
زهرا خانم با لبخند میپرسد و فقط خدا میداند که چقدر حنانه به دلش نشسته است و از همین حالا او را عروس پسرش میداند.
ستار، به جای حنانهی گلگون جواب میدهد:
- حنانه خانوم زمان نیاز دارن.
- هر چی بیشتر با هم آشنا بشیم و رفت و آمد کنیم بهتره، زهرا خانوم.
بچه ها هم راحتتر میتونن تصمیم بگیرن وقتی خلق و خوی هم رو بیشتر بشناسن.
مادر میثم میگوید و نگاه ها را به سمت خود میکشاند.
حنانه، بغض میکند. چقدر جای پدر و مادرشان در این لحظات خالی ست...
هر فرزندنی در این لحظات حمایت های پدر را میخواهد، مهر و محبت مادر را میخواهد و چقدر دردناک است که تنها یادشان باقی مانده است...
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق❤️🩹
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۰۷ شانه های ستار می
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۰۸
.
.
ظرف شامش را درون سینک میگذارد و میخواهد آن و ظروف کثیف دیگر را بشورد که صدای پیامک موبایلش بلند میشود.
موبایلش را از روی میز برمیدارد و پیام ارسال شده از "برکه اسدی" را زیر لب میخواند:
"سلام. لطفا به من زنگ بزنید"
کمی تعجب میکند از این پیام نامفهوم و مرموز...
شمارهاش را میگیرد و موبایل را روی گوشش میگذارد.
چیزی نمیگذرد که صدای برکه پخش میشود:
- سلام. خوبید؟
تن صدای پایینش، ستار را متعجبتر میکند.
- سلام، خیلی ممنون. شما خوبی؟ چیزی شده؟
برکه آرامتر لب میزند:
- یه خبر خوب دارم...
- چه خبری؟
- بیاین پشت بوم.
برکه همین را میگوید و تماس را قطع میکند.
ستار، متعجب موبایل را از گوشش فاصله میدهد و هیچ درک نمیکند و نمیفهمد از صحبت های نافهموم برکه.
لباس مناسبی تن میکند و از واحدش بیرون میآید.
وارد آسانسور میشود و به پشت بام میرود.
درب ورودی پشت بام را که باز میکند، با دیدن حنانه شگفت زده میشود.
برکه، با لبخند نزدیکش میآید و میگوید:
- یکی طلب شما به من! زیاد طولش ندین ها! نمیدونه الان قراره باهاش حرف بزنید، یه طوری برید نترسه!
ستار، لبخند قدردانی میزند.
قلبش آنقدر از این کار برکه شادمان شده است که کم مانده است از سینهاش بیرون بزند تا رو در رو تشکر کند!
بعد از اولین مراسم خواستگاری دیگر او را ندیده بود و صحبت هایشان به به پیام یا اندکی تماس ختم میشدند.
حنانه، نفس عمیقی میکشد.
عطر آشنایی در مشامش میپیچد و با تردید لب میزند:
- برکه تویی؟ کی بود زنگ زده بود؟
ستار، نزدیک تر می رود و کنار حنانه با فاصله کمی میایستد.
دست درون جیبهای ژاکتش فرو میکند.
- سلام.
- آقا ستـار... شما..شما اینجا چیکار میکنید؟؟
و چقدر نامش را دوست دارد وقتی که از زبان حنانه جاری میشود.
چقدر حالا جزئیات زندگی برایش رنگ گرفتهاند و همه چیز زبیا تر شده است...
حنانه، با خجالت لب میزند:
- برکه..کجاست؟
نگاهش را از او میگیرد و به آسمان پر ستارهی شب میدوزد.
- یکی طلبکار شدم بهش!
غافلگیرمون کرد... چقدر خوب شد فرصت حرف زدن حضوری باز پیش اومد.
حنانه عرق شرم میریزد و در دل خط و نشان میکشد برای خواهر پر شیطنت و غیر قابل پیش بینیاش.
قرارشان این نبود...
قرار بود این بالا بیایند و تنها دقایقی را نزدیکتر باشند به آسمان زیبای خدا...
- چند شبی میشه که این پشت بوم شده پاتوق خلوت هام...
اینجا انگار آروزها بیشتر دلشون میخواد از فکر و قلبم بیرون بزنن...
لبخندی میزند و ادامه میدهد:
- فکر کنم خوب بدونید آروزی من تو این روز ها چیه...
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۰۹
حنانه، گلگلی میشود و لبخند محوِ روی لبانش از دستش در میرود.
ستار، ادامه میدهد:
- اونقدر برام مهم شدید که شب و روز به فکرتونم...
چقدر برایش شیرین است گفتن از حال قلبش.
دلش میخواهد تمام آنچه که در دلش میگذرد را برای حنانه بگوید تا او باور کند عشقش را...
- از وقتی از حسم مطمئن شدم، انگار جهان برام یه رنگ دیگه گرفته.
اینکه باقی زندگیم رو کنار شما تصور کنم خیلی برام شیرینِ...
نگاهش را به حنانه سر به زیر میدوزد.
میگوید...
میگوید آنچه را که قلبش میخواهد، آنچه را که زبانش بالاخره جرئت ادا کردنش را پیدا میکند.
- میشه منت سر من بذارید و همسرم بشید؟
قلب حنانه، با تمام توان خود را به در و دیوار قفسه سینهاش میکوبد.
گونه هایش رنگ میگیرند...
لبانش را به زیر تیغ دندان میکشد و تنها سکوت گلگونهاش، جواب ستار است.
ستار، لبخندی به حجب و حیا حنانه میزند و میگوید:
- فکر هاتون به جایی رسید؟
حنانه، آرام لب میزند:
- با..آبجیم هماهنگ کنید...
جانش در میآید تا حرفش را بزند.
خجالت میکشد از ستاری که راحت حرف دلش را میزند و خودش هم که...
- این یعنی میتونم امیدوار باشم؟
ستار میپرسد و حنانه به خود میآید.
حنانه، لبخند زیبا بر لب مینشاند.
- ناامیدی یکی از بزرگترین گناههاست.
میخندد.
- نمیدونید چقدر خوشحالم کردید!
- چقدر؟
حنانه با لبخند میپرسد و ستار انگار روی آسمان هاست.
برایش جای تعجب دارد شیطنت های حنانه.
دستی به موهایش میکشد.
- به وسعت همین آسمون بالا سرمون... به اندازه قشنگی لبخند های حنانه خانوم!
حنانه، نمیداند باید چه بگوید.
چقدر ستار میخواهد خجالتش بدهد؟
دخترک سرخ رو، آب میشود امشب...
گونه های اناری و مخملیاش گویای تمام ناگفته هایش هستند.
پروانه ها درون قلبش به پرواز در آمدهاند و خوب میداند آنها چه حس شیرینی را به قلبش میپاشند.
زیر چادر، دست روی قلب تپش گرفتهاش میگذارد و او را دعوت به آرامش میکند.
شاید صدای تپش های بیامان آن به گوش ستار رسیدهاند و رسوا شده است...
صدای قدم های کسی از پشت سرشان میآید.
برکه، با لبانی کش آمده نزدیک میآید و میگوید:
- وقت ملاقات تمومه!
دست حنانه را میگیرد و کنار خود میکشاند.
با شیطنت و پررویی به ستار نگاه میکند و میگوید:
- تا دیدار بعد بمانید در خماری!
خدانگهدار.
ستار، میخندد.
چقدر شادمان است که برکه را خوب و سرحال میبیند.
این پشت بام بهتر از هر کسی به حال گذشتهاش آگاه است و انگار امشب برای آن هم شب خوبی بوده است.
- خیلی ممنون بابت امشب.
ماشین دارید؟
برکه در جواب ستار، با نگاهی مچگیرانه لبی کش میدهد.
- بلــــه داریــــم. شما هم هی میخوای بهونه پیدا کنید که کنار حنانه باشید!
دلتون درد نگیره؟ خجالتم خوبه!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق❤️🩹
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۰۹ حنانه، گلگلی می
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۱۰
وای از این زبان برکه.
انگار با غلتکی از رویت رد میشود و درست میزند وسط برجکت!
ستار، با خنده دستی به صورتش میکشد.
- من منظوری نداشتم شما بد برداشت میکنی.
برکه، ابرویی بالا میاندازد.
- خیلی هم درست برداشت میکنم. مگه نه حنانه؟
حنانه، بیحواس سری تکان میدهد و صدای خندهشان را بلند میکند
و گوش آسمان امشب چه خوشبخت است که صدای این خنده های از ته دل را میشنود...
حنانه، خجالت زده و با دستانش صورتش میپوشاند و قلب ستار ضعف میرود برایش.
- ما دیگه واقعا بریم. به هدیه گفتیم زود برمیگردیم.
معلوم نیست هیراد چه بلایی سرش اورده تا الان.
برکه میگوید و ستار نگاهش میکند.
لبخندی میزند و سری تکان میدهد.
- خدانگهدار. بازم از این کارا انجام بدید. خوشحال میشم!
برکه، معنا دار نگاهش میکند.
- قشنگ معلومه!
حنانه، آرام خداحافظی میکند و حواس را به خود جمع.
ستار، لبخندی به رویش میزند:
- خدانگهدار. انشاءالله به زودی باز خدمت میرسیم.
حنانه، سری تکان میدهد و برکه کلافه پوفی میکشد.
- بریم حنا؟ اگه به آقای منتظری باشه که میخواد ما رو تا صبح همین جا نگه داره.
حنانه، شرم زده میخندد و دیگر کاری از دستش برنمیآید در مقابل زبان شر و شیطون برکه.
ستار، دستی به دور لبان خندانش میکشد و رفتن حنانه و برکه را مینگرد.
حتی این آسمان هم به وسعت حال خوبش قد نمیدهد!
نفس عمیقی میکشد و هوای پاک و مطلوب را به ریه هایش میفرستد.
با لبخند و خیره به آسمان میگوید:
- خدایا... خوب میدونم یه جوری قشنگ برام میچینی که شگفت زده میشم.
همه چی رو سپردم دست بزرگی و کرمت.
خدایا؛ هیچ قدرتی بالاتر از قدرت تو نیست... لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم.
دستانش را روی صورتش میکشد و از از پشت بام برمیگردد داخل ساختمان.
به واحدش میرود و بعد از شستن ظرف ها، به استقبال خواب.
روی تخت دراز میکشد و حالا مگر خواب به چشمانش میآید؟!
کی او رویا پرداز شد که حالا از خیال داشتن حنانه خواب به سراغ چشمان نمیآید؟
°•°•°•°•°•°
آرام روی میز میکوبد.
- چه خبرتونه؟؟ ساکت باشید ببینم دوستتون چی میگه!
سکوت، با تذکر ستار بر کلاس فرمان میراند و ستار نگاه اخم آلودش را از آنها میگیرد.
چشم به دانش آموزش میدوزد و بعد از پاسخ دادن به اشکالش، خیره به دخترها میشود.
عاقل اندر سفیه نگاهشان میکند.
- چی شده امروز انقدر شلوغ میکنید؟
مثل اینکه خیلی دوست دارین از اون امتحانهای یهویی ازتون بگیرم!
نیکا، ناله میزند:
- نه آقا! همون یه بار که گرفتین بسمونه!
دختر ها حرفش را تائید میکنند و ستار نگاهش را به کتاب میدوزد.
- پس الان حواستون رو بدید به درس.
نگاهش به به لیست اسامی میدوزد.
- خانوم حمزه، از رو درس بخونید.
حمزه، میخواهد شروع به خواندن کند که چند تقه به درب کلاس میخورد.
ستار، "بفرمائید" میگوید. درب کلاس باز میشود و خانم مولایی در قابش نمایان.
با اخم ریزی که میان ابروانش جا خوش کرده است، داخل میآید و رو به ستار که به احترامش ایستاده، میگوید:
- ببخشید آقا منتظری، میشه چند دقیقه از کلاس بیرون باشید؟ من با دخترا کار دارم.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۱۱
نگاهی به ساعت مچیاش میاندازد و وقتی میبیند چیزی به پایان کلاس نمانده، با گفتنِ «چشم» وسایلش را جمع میکند و از کلاس بیرون میآید.
به محض خروجش، یکی دیگر از مسئولان مدرسه وارد کلاس میشود و درب را پشت سرش میبندد.
حدس اینکه دختر ها شیطنت کردهاند و دست گل به آب دادهاند کار سختی نیست.
از سالن مدرسه بیرون و هنوز از حیاط عبور نکرده، یکی از دختر ها دوان دوان نزدیکش میآید.
نفس نفس میزند و سعی دارد حرفش را بگوید.
- ب..بخشید...
آقا..آقا گو..گوشی...
دختر، با اضطراب و نفس تنگ آمدهاش میگوید و ستار که چیزی از گفته هایش نمیفهمد، میگوید:
- متوجه نمیشم!
دختر، نفسی میگیرد.
- آقا..تو کیفتون. زود باشید...
نگاه ستار، متعجب میشود.
از چه حرف میزند این دختر؟!
با تعجب کیفش را باز میکند و با دیدن موبایلی غیر از موبایل خودش، اخمی میان ابروانش مینشیند.
موبایل را بیرون میآورد و دختر، هول زده آن را از میان دستش بیرون میکشد.
- تو کیف من چیکار میکرد؟؟
ستار است که مواخذه گرانه میپرسد و چشمان پر جذبهاش را خیره او نگه میدارد.
دختر، من و من میکند.
- بخدا..جای دیگه میذاشتیم خانم مولایی میدید.
تو رو جون هر کی دوست دارین به خانم مولایی نگید! باور کنید اخراجمون میکنه!
نفسش را بیرون میفرستد.
- کی گذاشتینش این تو من نفهمیدم؟
برای چی گوشی میارید که وضعیتتون این بشه؟
دختر، ناخن هایش را از استرس میجوید.
- معذرت میخوام..
اون موقع که داشتین به اشکال یکی از بچه ها جواب میدادین گذاشتمش.
تو رو خدا نگید به خانوم مولایی. خب؟؟؟
ستار، نمیداند باید چه کند.
موبایلش زنگ میخورد و او را از پاسخ دادن منع میکند.
نگاهی به نام مخاطب زنگ زده میاندازد و نام «مادر جان» روی صحنهٔ گوشی برایش چشمک میزند.
دختر، عاجزانه نگاهش میکند و کم مانده است اشکش در بیاید.
- تو رو خدا... به جون خودم دیگه از این غلطا نمیکنیم. قول میدم.
ستار، نفس کلافهاش را بیرون میفرستد.
وقتی دختر را تا این اندازه سرخورده و مایوس میبیند، کوتاه میآید.
تنها سری برایش تکان میدهد و از مقابلش میگذرد.
آیکون سبز رنگ را میکشد و جواب مادرِ پشت خط را میدهد.
- سلام، مامان. خوبین؟
- سلام پسرم. تو خوبی؟ سر کلاس بودی؟
از در مدرسه بیرون میآید و به سمت ماشینش میرود.
- نه، ببخشید دیر جواب دادم.
کاری داشتی مامان؟
لبخند زهرا خانم رخ مینماید.
- برای امشب هماهنگ کردم که بریم خونه شون و برای بحث های جدیتر انشاءالله.
لبخندی روی لبان ستار هم مینشیند و چقدر شیرین است لحظه به لحظهای که به وصال با حنانه نزدیک تر میشود...
سوار ماشینش میشود و پشت فرمان مینشیند.
- خداروشکر.
کی میاین تهران؟ بیام دنبالتون؟
- نه عزیزم. خودمون میایم، تو خسته میشی. کاری نداری؟
لبخند میزند.
- نه، به بابا و ستاره هم سلام برسونید. خدانگهدار.
- خداحافظ. مراقب خودت باش مادر.
تماس را قطع میکند و به سمت خانهاش میراند.
زمان بر وفق مرادش میگذرد و شب سر میرسد.
به همراه خانواده راهی خانهٔ امیدش میشود. جایی که قلبش تسکین مییابد...
علی آقا، به درب خانه میکوبد و لحظهای بعد، میثم در قاب در نمایان میشود.
به گرمی با آنها سلام و احوالپرسی میکند و داخل میروند.
آخ از چشمان ستار...
دین و ایمانش را برده ست، حنانه...
و چقدر لحظه شماری میکند برای وصال...
کاش تا ستار از دست نرفته است همه چیز تمام بشود!
.••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗