eitaa logo
یک جرعه عشق❤️‍🩹
6.3هزار دنبال‌کننده
678 عکس
789 ویدیو
0 فایل
بسـم‌الله درونم شعله‌ها دارم ولی سبز است رخسارم💞🪐 روزانه پارت داریم🌼🙏🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم حنانه، گل‌گلی می‌شود و لبخند محوِ روی لبانش از دستش در می‌رود. ستار، ادامه می‌دهد: - اونقدر برام مهم شدید که شب و روز به فکرتونم... چقدر برایش شیرین است گفتن از حال قلبش. دلش می‌خواهد تمام آنچه که در دلش می‌گذرد را برای حنانه بگوید تا او باور کند عشقش را... - از وقتی از حسم مطمئن شدم، انگار جهان برام یه رنگ دیگه گرفته. اینکه باقی زندگیم رو کنار شما تصور کنم خیلی برام شیرینِ... نگاهش را به حنانه سر به زیر می‌‌دوزد. می‌گوید... می‌گوید آنچه را که قلبش می‌خواهد، آنچه را که زبانش بالاخره جرئت ادا کردنش را پیدا می‌کند. - می‌شه منت سر من بذارید و همسرم بشید؟ قلب حنانه، با تمام توان خود را به در و دیوار قفسه سینه‌اش می‌کوبد. گونه هایش رنگ می‌گیرند... لبانش را به زیر تیغ دندان می‌کشد و تنها سکوت گلگونه‌اش، جواب ستار است. ستار، لبخندی به حجب و حیا حنانه می‌زند و می‌گوید: - فکر هاتون به جایی رسید؟ حنانه، آرام لب می‌زند: - با..آبجیم هماهنگ کنید... جانش در می‌آید تا حرفش را بزند. خجالت می‌کشد از ستاری که راحت حرف دلش را می‌زند و خودش هم که... - این یعنی می‌تونم امیدوار باشم؟ ستار می‌پرسد و حنانه به خود می‌آید. حنانه، لبخند زیبا بر لب می‌نشاند. - ناامیدی یکی از بزرگترین گناه‌هاست. می‌خندد. - نمی‌دونید چقدر خوشحالم کردید! - چقدر؟ حنانه با لبخند می‌پرسد و ستار انگار روی آسمان هاست. برایش جای تعجب دارد شیطنت های حنانه. دستی به موهایش می‌کشد. - به وسعت همین آسمون بالا سرمون... به اندازه قشنگی لبخند های حنانه خانوم! حنانه، نمی‌داند باید چه بگوید. چقدر ستار می‌خواهد خجالتش بدهد؟ دخترک سرخ رو، آب می‌شود امشب... گونه های اناری و مخملی‌اش گویای تمام ناگفته هایش هستند. پروانه ها درون قلبش به پرواز در آمده‌اند و خوب می‌داند آنها چه حس شیرینی را به قلبش می‌پاشند. زیر چادر، دست روی قلب تپش گرفته‌اش می‌گذارد و او را دعوت به آرامش می‌کند. شاید صدای تپش های بی‌امان آن به گوش ستار رسیده‌اند و رسوا شده است... صدای قدم های کسی از پشت سرشان می‌آید. برکه، با لبانی کش آمده نزدیک می‌آید و می‌گوید: - وقت ملاقات تمومه! دست حنانه را می‌گیرد و کنار خود می‌کشاند. با شیطنت و پررویی به ستار نگاه می‌کند و می‌گوید: - تا دیدار بعد بمانید در خماری! خدانگهدار. ستار، می‌خندد. چقدر شادمان است که برکه را خوب و سرحال می‌بیند. این پشت بام بهتر از هر کسی به حال گذشته‌اش آگاه است و انگار امشب برای آن هم شب خوبی بوده است. - خیلی ممنون بابت امشب. ماشین دارید؟ برکه در جواب ستار، با نگاهی مچ‌گیرانه لبی کش می‌دهد. - بلــــه داریــــم. شما هم هی می‌خوای بهونه پیدا کنید که کنار حنانه باشید! دلتون درد نگیره؟ خجالتم خوبه! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق❤️‍🩹
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۰۹ حنانه، گل‌گلی می‌
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم وای از این زبان برکه. انگار با غلتکی از رویت رد می‌شود و درست می‌زند وسط برجکت! ستار، با خنده دستی به صورتش می‌کشد. - من منظوری نداشتم شما بد برداشت می‌کنی. برکه، ابرویی بالا می‌اندازد. - خیلی هم درست برداشت می‌کنم. مگه نه حنانه؟ حنانه‌، بی‌حواس سری تکان می‌دهد و صدای خنده‌شان را بلند می‌کند‌ و گوش آسمان امشب چه خوشبخت است که صدای این خنده های از ته دل را می‌شنود.‌‌‌.. حنانه، خجالت زده و با دستانش صورتش می‌پوشاند و قلب ستار ضعف می‌رود برایش‌. - ما دیگه واقعا بریم. به هدیه گفتیم زود برمی‌گردیم. معلوم نیست هیراد چه بلایی سرش اورده تا الان. برکه می‌گوید و ستار نگاهش می‌کند. لبخندی می‌زند و سری تکان می‌دهد. - خدانگهدار. بازم از این کارا انجام بدید. خوشحال می‌شم! برکه، معنا دار نگاهش می‌کند‌. - قشنگ معلومه! حنانه، آرام خداحافظی می‌کند و حواس را به خود جمع. ستار، لبخندی به رویش می‌زند: - خدانگهدار. ان‌شاءالله به زودی باز خدمت می‌رسیم. حنانه، سری تکان می‌دهد و برکه کلافه پوفی می‌کشد. - بریم حنا؟ اگه به آقای منتظری باشه که می‌خواد ما رو تا صبح همین جا نگه داره. حنانه، شرم زده می‌خندد و دیگر کاری از دستش برنمی‌آید در مقابل زبان شر و شیطون برکه‌. ستار، دستی به دور لبان خندانش می‌کشد و رفتن حنانه و برکه را می‌نگرد. حتی این آسمان هم به وسعت حال خوبش قد نمی‌دهد! نفس عمیقی می‌کشد‌ و هوای پاک و مطلوب را به ریه هایش می‌فرستد. با لبخند و خیره به آسمان می‌گوید: - خدایا... خوب می‌دونم یه جوری قشنگ برام می‌چینی که شگفت زده می‌شم. همه چی رو سپردم دست بزرگی و کرمت. خدایا؛ هیچ قدرتی بالاتر از قدرت تو نیست... لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم. دستانش را روی صورتش می‌کشد و از از پشت بام برمی‌گردد داخل ساختمان. به واحدش می‌رود و بعد از شستن ظرف ها، به استقبال خواب. روی تخت دراز می‌کشد و حالا مگر خواب به چشمانش می‌آید؟! کی او رویا پرداز شد که حالا از خیال داشتن حنانه خواب به سراغ چشمان نمی‌آید؟ °•°•°•°•°•° آرام روی میز می‌کوبد. - چه خبرتونه؟؟ ساکت باشید ببینم دوستتون چی می‌گه! سکوت، با تذکر ستار بر کلاس فرمان می‌راند و ستار نگاه اخم آلودش را از آنها می‌گیرد‌. چشم به دانش آموزش می‌دوزد و بعد از پاسخ دادن به اشکالش، خیره به دخترها می‌شود. عاقل اندر سفیه نگاهشان می‌کند. - چی شده امروز انقدر شلوغ می‌کنید؟ مثل اینکه خیلی دوست دارین از اون امتحان‌های یهویی ازتون بگیرم! نیکا، ناله می‌‌زند: - نه آقا! همون یه بار که گرفتین بس‌مونه! دختر ها حرفش را تائید می‌کنند و ستار نگاهش را به کتاب می‌دوزد‌. - پس الان حواستون رو بدید به درس. نگاهش به به لیست اسامی می‌دوزد. - خانوم حمزه، از رو درس بخونید. حمزه، می‌خواهد شروع به خواندن کند که چند تقه به درب کلاس می‌خورد. ستار، "بفرمائید" می‌گوید. درب کلاس باز می‌شود و خانم مولایی در قابش نمایان. با اخم ریزی که میان ابروانش جا خوش کرده است، داخل می‌آید و رو به ستار که به احترامش ایستاده، می‌گوید: - ببخشید آقا منتظری، می‌شه چند دقیقه از کلاس بیرون باشید؟ من با دخترا کار دارم. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
‌💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد و وقتی می‌بیند چیزی به پایان کلاس نمانده، با گفتنِ «چشم» وسایلش را جمع می‌کند و از کلاس بیرون می‌‌آید. به محض خروجش، یکی دیگر از مسئولان مدرسه وارد کلاس می‌شود و درب را پشت سرش می‌بندد. حدس اینکه دختر ها شیطنت کرده‌اند و دست گل به آب داده‌اند کار سختی نیست. از سالن مدرسه بیرون و هنوز از حیاط عبور نکرده، یکی از دختر ها دوان دوان نزدیکش می‌آید. نفس نفس می‌زند و سعی دارد حرفش را بگوید. - ب..بخشید... آقا..آقا گو..گوشی... دختر، با اضطراب و نفس تنگ آمده‌اش می‌گوید و ستار که چیزی از گفته هایش نمی‌فهمد، می‌گوید: - متوجه نمی‌شم! دختر، نفسی می‌گیرد. - آقا..تو کیفتون. زود باشید... نگاه ستار، متعجب می‌شود. از چه حرف می‌زند این دختر؟! با تعجب کیفش را باز می‌کند و با دیدن موبایلی غیر از موبایل خودش، اخمی میان ابروانش می‌نشیند. موبایل را بیرون می‌آورد و دختر، هول زده آن را از میان دستش بیرون می‌کشد. - تو کیف من چیکار می‌کرد؟؟ ستار است که مواخذه گرانه می‌‌پرسد و چشمان پر جذبه‌اش را خیره او نگه می‌دارد. دختر، من و من می‌کند. - بخدا..جای دیگه می‌ذاشتیم خانم مولایی می‌دید. تو رو جون هر کی دوست دارین به خانم مولایی نگید! باور کنید اخراجمون می‌کنه! نفسش را بیرون می‌فرستد. - کی گذاشتینش این تو من نفهمیدم؟ برای چی گوشی میارید که وضعیتتون این بشه؟ دختر، ناخن هایش را از استرس می‌جوید. - معذرت می‌خوام.. اون موقع که داشتین به اشکال یکی از بچه ها جواب می‌دادین گذاشتمش. تو رو خدا نگید به خانوم مولایی. خب؟؟؟ ستار، نمی‌داند باید چه کند. موبایلش زنگ می‌خورد و او را از پاسخ دادن منع می‌کند. نگاهی به نام مخاطب زنگ زده می‌اندازد و نام «مادر جان» روی صحنهٔ گوشی برایش چشمک می‌زند. دختر، عاجزانه نگاهش می‌کند و کم مانده است اشکش در بیاید. - تو رو خدا... به جون خودم دیگه از این غلطا نمی‌کنیم. قول می‌دم. ستار، نفس کلافه‌اش را بیرون می‌فرستد. وقتی دختر را تا این اندازه سرخورده و مایوس می‌بیند، کوتاه می‌آید. تنها سری برایش تکان می‌دهد و از مقابلش می‌گذرد. آیکون سبز رنگ را می‌کشد و جواب مادرِ پشت خط را می‌دهد. - سلام، مامان. خوبین؟ - سلام پسرم. تو خوبی؟ سر کلاس بودی؟ از در مدرسه بیرون می‌آید و به سمت ماشینش می‌رود. - نه، ببخشید دیر جواب دادم. کاری داشتی مامان؟ لبخند زهرا خانم رخ می‌نماید. - برای امشب هماهنگ کردم که بریم خونه شون و برای بحث های جدی‌تر ان‌شاءالله. لبخندی روی لبان ستار هم می‌نشیند و چقدر شیرین است لحظه به لحظه‌ای که به وصال با حنانه نزدیک تر می‌شود... سوار ماشینش می‌شود و پشت فرمان می‌نشیند. - خداروشکر. کی میاین تهران؟ بیام دنبالتون؟ - نه عزیزم. خودمون میایم، تو خسته می‌شی‌. کاری نداری؟ لبخند می‌زند. - نه، به بابا و ستاره هم سلام برسونید. خدانگهدار. - خداحافظ. مراقب خودت باش مادر. تماس را قطع می‌کند و به سمت خانه‌اش می‌راند. زمان بر وفق مرادش می‌گذرد و شب سر می‌رسد. به همراه خانواده راهی خانهٔ امیدش می‌شود. جایی که قلبش تسکین می‌یابد... علی آقا، به درب خانه می‌کوبد و لحظه‌ای بعد، میثم در قاب در نمایان می‌شود. به گرمی با آنها سلام و احوالپرسی می‌کند و داخل می‌روند. آخ از چشمان ستار... دین و ایمانش را برده ست، حنانه... و چقدر لحظه شماری می‌کند برای وصال... کاش تا ستار از دست نرفته است همه چیز تمام بشود! .••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق❤️‍🩹
‌💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۱۱ نگاهی به ساعت مچ
‌💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم بعد از تعارفات معمول، هر کس جایی می‌نشیند. و چقدر از مادرش ممنون است که بی‌معطلی و بدون مقدمه می‌رود سر اصل مطلب. زهرا خانوم، می‌گوید: - حنانه جان، عزیزم‌‌‌... بازم حرف داری با ستار ما؟ یا به سلامتی دهنمون رو شیرین و تاریخ ها رو مشخص کنیم. ستار گفته مدتی می‌شه همدیگه رو می‌شناسین و بی‌خبر نیستین از خلق و خوی هم. گونه های حنانه رنگ می‌بازند. مکثش که طولانی می‌شود، علی آقا با مهر پدرانه‌اش می‌‌گوید: - هر چی نظرت باشه ما می‌ذاریم روی چشم، دخترم. آرامش می‌کند مهر پدرانهٔ علی آقا. و چقدر این خانواده برایش دوست داشتنی‌اند... ستار، نگاه منتظرش به حنانه دوخته شده و کاش او زودتر جوابی بدهد تا جانش به لب نرسیده. لبان حنانه می‌جنبد: - ا..اگر اجازه بدین با هم صحبت کنیم. زهرا خانوم، لبخند مهربانی می‌زند. - حتما عزیزم. تا می‌تونی از پسر ما حرف بکش! ببین چی تو چنته داره. خجل، لبخند می‌زند و می‌ایستد. ستار، از جایش برمی‌خیزد و زیر نگاه پر شیطنت برکه و خواهرکش و وارد اتاق می‌شود. روبروی حنانه می‌نشیند و لبخند می‌زند. - من در خدمتم. - از...ماجرای ازدواج قبلیم به خانوادتون گفتین؟ حنانه با سری به زیر افتاده می‌پرسد و ستار به یاد می‌آورد گفته های خانواده‌اش را. درست همان واکنشی را نشان دادند که پشی بینی می‌کرد. حنانه محبوب قلب آنها هم شده و به علاوه خوب می‌دانند تک‌پسرشان دست روی انتخاب اشتباهی نمی‌گذارد. سری تکان می‌دهد. - بله، همون‌طور که گفتم هیچ مشکلی نداشتن. لبخند مردانه و جذابی می‌زند. - نمی‌دونم چرا... ولی اون شب روی پشت بام خیلی امیدوار تر بودم نسبت به الان! حنانه، گلگون شدن لبخندی می‌زند. کاش خجالتش می‌گذاشت... می‌گذاشت بدون هیچ شرمی از حس قلب به تب و تاب افتاده خودش بگوید. - دارم کم کم نگران می‌شم! ستار، با تردید می‌پرسد و نگاه خیره‌اش را برنمی‌دارد. حنانه، زبان بر لبان سرخ و قلوه‌ای اش می‌کشد. - نگران برای چی؟ - یعنی نمی‌دونید! ریز می‌خندد و ستار با عشقی که در چشمانش شعله می‌کشد، ادامه می‌دهد: - منت به سر بنده می‌ذارید یا... حنانه، شرم دارد از گفتن جواب مستقیمش. نمی‌تواند «بله» بگوید و بعد از آن آب شود از خجالت... با آنکه می‌داند مرد روبرویش چقدر منتظر همین یک کلمه است، اما رحم نمی‌کند به حال او. آرام لب می‌زند: - برای جوابم..فردا زنگ بزنید به خواهرم. ستار، دستی میان موهایش می‌کشد. - اذیت می‌کنید؟ قراره از امشب تا فردا جوابتون عوض بشه؟ حنانه، بی‌اختیار غرق لذت می‌شود. از اینکه مرد روبرویش بی‌قرار است برای گرفتن یک جواب. از اینکه نگران است از شنیدن جوابی که به مذاق قلبش خوش نیاید. می‌گوید: - اگر حالا جوابم «نه» باشه چی؟ بازم دوست دارید بگم؟ قلب ستار آنقدر نامنظم می‌تپد که لحظه‌ای نگران حال خود می‌شود! با لبخند می‌گوید: -حنانه خانوم! آینده نگر باشید! حنانه، متعجب می‌شود. - آینده نگر؟؟؟ ابرویی بالا می‌اندازد. - یعنی فکر روزی رو هم بکنید که قراره یکی همینطوری اذیتتون‌ کنه! قلب حنانه حس عجیبی را تجربه می‌کند. شیرین است از عشقش... و شور است از اضطرابش... و کمی تلخ از ترسش... اما کفهٔ شیرینی‌اش بیشتر سنگینی می‌کند و همین قوتی ست بر احوال قلب بی‌قرارش... فکرش را هم نمی‌کرد روزی تمام شیطنت ها و حدس و گمان های برکه به واقعیت تبدیل شوند. که روزش خودش هم دلباخته باشد به مرد روبرویش... مردی که تنها صدایش را می‌شنود و از صمیم قلب حس می‌کند صداقت کلام هایش را. حس می‌کند نگاه سوزان و عاشقانه‌اش را و چه چیزی می‌تواند بعد از این همه سختی شیرین تر از همین باشد؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق❤️‍🩹
‌💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۱۲ بعد از تعارفات م
‌💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم - نمی‌گید؟ ستار است که خواهش‌وار می‌پرسد و حنانه را به خود می‌آورد. حنانه، لبخندی می‌زند. - نه... نفسش را بیرون می‌فرستد. نمی‌دید این همه انتظارش را؟ چه می‌خواهد بکند با قلبش؟ مگر خبر ندارد تا فردا ستار می‌میرد و زنده می‌شود؟ نگاه به چهره آرام حنانه می‌اندازد. چگونه می‌تواند جوابش را از این چهره آرام بخواند؟ نکند... نکند می‌خواهد «نه» بگوید و حالا خجل است از گفتنش؟ - بریم..؟! با صدای آرام حنانه به خود می‌آید و به تبعیت از او می‌ایستد. هر لحظه منتظر است که حنانه رحمی به حالش بکند و بگوید آن چه را می‌خواهد اما حنانه هیچ نمی‌گوید و جلوتر از او از اتاق بیرون می‌آید. لبان همه با دیدن‌شان می‌شکفند. زهرا خانوم که مشتاق است برای شیرین کردن کام، با لبخند رو به حنانه‌ای که حالا روی مبل و کنار برکه نشسته است، می‌‌گوید: - شیرین کنیم کاممون رو؟ ستار، لبخندی بر لب می‌نشاند. مادرش هم درست مثل خودش تاب ندارد برای شنیدن جواب! نگاهی به چهره گلگون حنانه می‌اندازد و بعد رو مادرش می‌‌گوید: - قرار شد فردا زنگ بزنیم و ان‌شاءالله جواب قطعی‌شون رو بگیریم. زهرا خانوم، لبخندی می‌زند و سری تکان می‌دهد. دلش گواه خوب می‌دهد... و چقدر خوشحال است برای سر و سامان گرفتن پسرش... ساعتی بعد، میهمانی دلنشین به اتمام می‌رسد. حالا ستار، بر عکس وقت آمدن‌شان، کمی دلشوره دارد. سوار ماشین می‌شوند و به سمت خانه می‌راند. پدر و مادرش امشب را خانه‌اش می‌ماندند. علی آقا و زهرا خانم جلوتر از ستار و ستاره داخل خانه می‌روند. ستاره با لبخند گونهٔ ستار را می‌بوسد: - راستی راستی داری می‌ری قاطی مرغا! می‌خندد و او را به داخل هل می‌دهد. - حنانه خانوم جواب نداد که! ستاره، لبخند شیطونی می‌زند و شانه بالا می‌پراند. با شک و چشمانی ریز شده می‌پرسد: - ستاره... نکنه تو جواب رو می‌دونی؟ ستاره، بی‌تفاوت سری بالا می‌دهد. - من از کجا بدونم؟ دستش را می‌گیرد. حالت درهم و نگران چهره‌اش ستاره را به خنده می‌اندازد. می‌گوید: - راستشو بگو ببینم! ستاره، با صدای بلند می‌خندد. - وای نگاش کن!! از دست رفتی داداش! لبخند کج و کوله‌ای می‌زند و دست ستاره را رها می‌کند. می‌داند که از خواهرکش چیزی جز سر به سر گذاشتن، نصیبش نمی‌شود. - برو بگیر بخواب! از وقت خوابت گذشته! ستاره، با حالی خوب می‌خندد. شالش را از سر می‌کشد و با لبخندی دندان نما می‌‌گوید: - دیدی داداش! دیدی من اون روز گفتم تو از حنانه خوشت اومده و تو هم همه چی رو انکار کردی؟؟ ستار، سری تکان می‌دهد. - اون روز واقعاً هیچی نبود، ستاره! الان فرق کرده! ستاره، لبخندی معنا دار نثارش می‌کند و با تمسخر «آره» می‌گوید. زهرا خانم پتو و ملافه ها را آماده کرده است و ستاره به محض آنکه مانتویش را از تن در می‌آورد به سمت لحاف ها پرواز می‌کند و‌ پلک روی هم می‌گذارد‌. ستار خوب می‌داند که محال است امشب همچون ستاره خواب راحتی را تجربه کند. و حسود است به چشمان بسته و ذهن آزاد او. مثل همیشه پدر و مادرش درون اتاقش می‌خوابند و او روی لحاف و کنار ستاره. بعد از تعویض لباس هایش، دراز می‌کشد و دستانش را زیر سرش قفل می‌کند. حتی تصور داشتن حنانه برای دلنشین است و اگر جوابش منفی باشد... نابود می‌شود ستار... می‌شکند... اما دلش روشن است. کاش امشب ماه رحمی به قلب بی‌قرارش بکند و زودتر روشنایی آسمان خدا را به خورشید بسپارد! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
‌💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم نمی‌فهمد کِی چشمانش روی هم فرود می‌آیند و خواب می‌رود. صبح با تکان های دستی روی بازویش چشمانش را می‌گشاید و ستاره را بالای سرش می‌بیند. - بلند شو تنبل! نباید بری مدرسه؟؟ دستی به چشمانش می‌کشد و ستاره باز شیطنت می‌کند: - پاشو مامان زنگ زده جواب رو گرفته. خواب از چشمان ستار می‌پرد. در جایش می‌نشیند و به مادری که از شدت خنده شانه هایش می‌لرزند نگاه می‌کند. زهرا خانم، میان خنده هایش می‌‌گوید: - یه نگاه به ساعت بنداز پسر من بعد باور کن! نمی‌شناسی ستاره رو؟؟ نگاهی به ساعت نصب شده روی دیوار می‌اندازد و با دیدن ساعت شش صبح، چشمان تهدید گرش را به ستاره می‌دوزد. - یادم نمی‌ره، ستار خانوم! ستاره بلند بلند می‌خندد. - وای وای ترسیـــــــدم! بلند شو آقـــــا معلــــــمِ عاشــــق! تک خنده‌ای می‌کند و می‌ایستد. به سمت سرویس می‌رود و بعد از انجام کار هایش، صبحانه را کنار حریم گرم خانواده می‌خورد. آماده می‌شود تا مدرسه رود و خدا کند میان درس و ادبیات ذهنش پر نکشد حوالی حنانهٔ محبوبش. بعد از خداحافظی، از واحدش بیرون می‌آید و راهی مدرسه می‌شود. زنگ اول را می‌گذراند و همان که صدای زنگ تفریح بلند می‌شود، موبایلش ویبره می‌رود. پشت سر پسر ها از کلاس بیرون می‌آید و پیامک را باز می‌کند. «سلام. مامان زنگ زد» ستاره برایش همین یک جمله را نوشته است و نمی‌داند چه می‌آورد بر سر قلب ستار. شماره مادرش را می‌گیرد؛ چون خوب می‌داند ستاره تا دادن جواب عذابش می‌دهد و پیرش می‌کند! اما تماسش پاسخ داده نمی‌شود و پیامکی از سمت ستاره می‌آید: «زنگ نزن جواب نمی‌دیم. اومدی خونه می‌گیم.» ستار، کلافه می‌شود و اخم می‌کند. «چرا داری اذیت می‌کنی، ستاره؟ نمی‌خواستی بگی برای چی پیام دادی؟؟» پیامش را می‌فرستد و دقایقی منتظر پاسخش می‌ماند اما ستاره در نهایت شرارت‌ جوابش را نمی‌دهد. دستی به صورتش می‌کشد و موبایلش را داخل جیبش برمی‌گرداند. به سمت دفتر معلم ها می‌رود و چای می‌نوشد تا کمی سرمای قلبش را تسکین دهد. چگونه می‌توانست تا پایان ساعت کاری‌اش دوام بیاورد؟ در دل ستاره را سرزنش می‌کند و خوب می‌داند چه بلایی بر سر خواهرک شیطونش بیاورد. حتما پدر و مادرش را هم با زور و اجبار قانع کرده است که رحمی به پسر بی‌قرارشان نکنند! بالاخره، زمان می‌گذرد و زنگ آخر هم می‌خورد. هیچ گاه حال خود را اینگونه ندیده بود و عشق چه ها می‌کند با بشر... از آسانسور بیرون می‌آید و با کلید، درب واحدش را باز می‌کند. ستاره، با باز شدن در، نگاهش را به آن سمت می‌دوزد. لبخند داندان نمایش، از دلشوره قلب ستار می‌کاهد. - سلام. درب واحد را می‌بندد. - سلام. مامان کجاست؟ زهرا خانم، سفره به دست از آشپزخانه بیرون می‌آید. - اینجام پسرم. خسته نباشی. لبخند خسته‌ای می‌زند. ذهنش بیشتر از تنش خسته است. بس که فکر و خیالات در آن جولان داده‌اند و لحظه‌ای رهایش نکرده‌اند. کیفش را روی کانتر می‌گذارد و می‌‌گوید: - شما که قرار نیست اذیتم کنید؟ ستاره گفت جواب رو گرفتین. لبخند زهرا خانم وسیع می‌شود و شیرین‌تر و ستار با همین لبخند جوابش را می‌گیرد. چشمانش برق می‌زنند و قلبش نفس آسوده‌ای می‌کشد. - آره؟؟ با شوق می‌پرسد و زهرا خانم قربان صدقهٔ او و اشتیاقش می‌‌رود. سری تکان می‌دهد و می‌گوید: - آره مادر. ان‌شاءالله خوشبخت بشی عزیزم. لبخند ستار وسیع می‌شود. حالش وصف ناشدنی ست و کدامین کلمه می‌تواند بیانگر حال قلبش باشد؟ چقدر حس شیرینی‌ست که قرار است به وصال حنانه برسد و چگونه می‌تواند تا آن روز دوام بیاورد؟ هر قدم که نزدیک تر می‌شود بی‌قرا‌ری‌‌اش بیش از قبل رخ می‌نماید و کاش این ایام زودتر بگذرند... - من گشنمـــــــه! نـــــــرو تو حس داداش! صدای ستاره، او را به خود می‌آورد. - یادم نرفته! خیلی نامردی ستاره! اخم بین ابروان و لبخند روی لبانش در تضاد اند. زهرا خانوم، سفره را به دست ستاره می‌دهد و می‌گوید: - این بچه اومد گوشی هامون رو ازمون گرفت و نذاشت جوابت رو بدیم. چقدر گفتم اذیت نکن! گوش شنوا نداره که این دختر! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق❤️‍🩹
‌💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۱۴ نمی‌فهمد کِی چشم
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم •°•°•°•°•° نگاهی به جمع می‌اندازد. بحث بر سر مشخص کردن تاریخ عقد است. ستار، زبان بر لبانش می‌کشد و می‌‌گوید: - چطوره برای..عقد بریم مشهد؟ نگاه ها، به سمتش برمی‌گردد. لبان حنانه به لبخندی باز می‌شوند و چقدر دلش تنگ است برای امام رضا(ع)... ستار که می‌گوید انگار دل او هم پر می‌کشد آنجا. زهرا خانوم، لبخندی می‌زند و نگاهش را به حنانه می‌دوزد. - نظرت چیه عروس قشنگم؟ حنانه، لبخند خجولی می‌زند. آنقدر خانواده ستار با محبت هستند که از صمیم قلب دوست‌شان دارد. می‌گوید: - من..موافقم. ستار نمی‌خواهد چشم از حنانه بردارد. این توانایی را در خود می‌دید که ساعتها فقط به تماشای او بنشیند... و چقدر این لحظات آخر وصال کش می‌آیند... - منم موافقم! خیلی خوبه! برکه با ذوق می‌گوید و او را به خود می‌آورد. جمع، می‌خندد. انگار که همه منتظر تائید او بوده اند! هدیه، با لبانی خندان سری تکان می‌دهد. - خیلی هم عالی. ان‌شاءالله امام رضا بطلبن و همه بریم. ما هم خیلی سالِ نرفتیم مشهد. علی آقا، با رضایت از پیشنهاد پسرش می‌گوید‌: - خب پس ستار و حنانه جان باعث خیر می‌شن و ما هم می‌ریم مشهد. هم فال هم تماشا! جمع با لبخند سر تکان می‌دهد و حالا همه بیش از قبل شوق دارند برای وصال حنانه و ستار. زهرا خانوم، کمی از چایش را می‌نوشد و رو به هدیه می‌‌گوید: - شما هم گفتی مراسم عروسی دارین. کی به سلامتی؟ هدیه، لبخند می‌زند. امشب میثم و خانواده‌اش حضور ندارند و الا میثم که بود سریع پاسخ سوال را می‌داد. می‌گوید‌: - ان‌شاءالله دو سه هفته بعد از عقد حنانه. زهرا خانوم، لبخند مادرانه و مهربانی می‌زند. - خوشبخت بشی عزیزم. هدیه، تشکر می‌کند و باقی صحبت ها انجام می‌شود. حال قلب ستار آنقدر خوب است که وصف ناشدنی ست. در باورش نمی‌گنجد که حنانه او را پذیرفته است... و چه حسی ناب تر از این؟ تاریخ عقد می‌شود دو هفته بعد که قرار است در محضر امام مهربانی ها محرم حنانه شود. حلال شوند بر هم و بتواند با تمام عشقی که به او دارد او را در آغوشش بگیرد و بفشارد. آنقدر محکم که صدای اعتراض او بلند شود و با بی‌میلی رهایش کند از آغوشی که مطمئن است از آن سیر نمی‌شود! |چند روز بعد| درب خانه باز می‌شود و حنانه و برکه‌ای که هیراد را در آغوش گرفته است، در قاب آن نمایان. به سمت ماشین می‌آیند و برکه با اصرار، حنانه را روی صندلی جلو می‌نشاند. ستار با لبخند رو به حنانه می‌‌گوید: - سلام. خوبین؟ لبخند حنانه، قابل کتمان نیست. آرام جواب سلامش را می‌دهد: - سلام. ممنونم شما خوبید؟ ترمز دستی را پایین می‌کشد و ماشین را به حرکت در می‌آورد. با لبخند مردانه و جذابی می‌‌گوید: - با حضور شما، بلـه! - اگر قراره من اینجا برگ چغندر هم حساب نشم همین جا پیاده ام کنید! صدای معترض و طنز گونه برکه، فاصله می‌اندازد میان صحبت هایشان. ستار، می‌خندد و از آینه نیم نگاهی به برکه می‌اندازد. - سلام علیکم. خوبین شما؟ برکه، پشت چشمی برایش نازک می‌کند و با کنایه می‌گوید‌: - خیلی ممنونــــــــم! می‌داشتین تــــو راه بـــرگـــشت سلام می‌کردیــــن! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
‌💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم بر خنده حنانه افزوده می‌شود و نمی‌داند چه می‌کند خنده هایش با دل و ایمان ستار. ستار می‌گوید‌: - حواسم رفت اصلا! حالا برسیم براتون جبران می‌کنم! برکه لبی کش می‌دهد. - حتمــــا! دقایقی در سکوت می‌گذرد که برکه می‌‌پرسد: - ستاره چرا نیومد؟ ستار، دور میدان می‌پیچد و در همان حال جواب می‌دهد: - شهرستانِ. دوست داشت بیاد ولی نشد برم دنبالش. برکه تکان می‌دهد و چشم به بیرون می‌دوزد. دیدن ساختمان آشنا متعجبش می‌کند‌. همان پاساژی که مدتها در بوتیکش کار می‌کرد! خدا خدا می‌کند که مقصد ستار اینجا نباشد اما دعایش مستجاب نمی‌شود و ستار روبروی پاساژ ماشین را نگه می‌دارد. ستار رو به آنها می‌گوید‌: - شما پیاده شید من می‌رم جا پارک پیدا می‌کنم، برمی‌گردم. برکه و حنانه از ماشین پیاده می‌شوند. برکه نگاهش را از پسرک آرام گرفته در آغوشش می‌گیرد. چشم به سر درِ پاساژ پر تردد می‌اندازد و با حسی بد لب می‌زند: - حنا، اومدیم همون پاساژی که من توش کار می‌کردم. اصلا حوصله دیدن پسر کامرانی رو ندارم! حنانه، با آرامش می‌گوید: - فکرش رو نکن. شاید امروز اصلا پاساژ نباشه. شاید اصلا نبینیش... . . دقیقه‌ای می‌گذرد و ستار برمی‌گردد. برکه از همان فاصله که دارد به سمت‌شان می‌آید، نگاهش می‌کند. مرد مهربان و پخته‌ای ست، ستار... می‌داند که لایق حنانه زیبایش است... و چقدر خوشحال است برای اینکه خواهرش می‌تواند طعم شیرین زندگی مشترک را بچشد و روی خوش روزگار را به خود ببیند. به خصوص که قرار است با عشقی شعله‌ور آغاز شود... زیر گوش حنانه از تیپ و قیافه ستار می‌‌گوید و حنانه بغض می‌کند برای ندیدن چهره‌ٔ مهم‌ترین های زندگی‌اش. ستار کنارشان می‌رسد و لبخند می‌زند. - بریم؟ هر دو همپای او‌ می‌شوند و به سمت پاساژ می‌روند. امروز آمده‌اند برای خرید حلقه و انگشتر نشان. طبقه سوم پاساژ اختصاص دارد به طلا و جواهرات. روی پله برقی ها می‌ایستند و بالا می‌روند. نگاه برکه دور تا دور پاساژ می‌چرخد و می‌بیند آنکه را نمی‌خواهد! سامیاری که مشغول سر و سامان دادن به بار های جدید است. لیلا و آسمان هم هستند و چقدر دلش برای لیلا تنگ شده است. ارتباط‌شان تنها به تماس تلفنی ختم می‌شود و چه بد که نمی‌تواند جلو برود. سامیار، کمر که صاف می‌کند، چشمانش در دو گوی آشنا می‌نشیند. برکه نگاهش را سریع از او‌ می‌گیرد. حوصله‌اش را ندارد. بعد از آن روز و در بیمارستان دیگر سامیار را ندیده است و امیدوار است که با آنکه دیده شده اما او جلو نیاید؛ به خصوص که حالا ستار هم همراهشان است. مسیر ستار که کمی جلوتر حرکت می‌کند به همان سمتی‌‌ست که برکه نمی‌خواهد. نفسش را پر حرص بیرون می‌فرستد و سعی می‌کند حالا که دارند از کنار بوتیک می‌گذرند خود را بی‌تفاوت نشان دهد. هنوز از بوتیک فاصله نگرفته و نفس راحتش را بیرون نفرستاده است که صدای سامیار می‌آید: - برکه... نامش را صدا می‌زند و هر سه‌شان متوقف می‌شوند. اخم های برکه در هم می‌روند. به چه حقی او را در این مکان عمومی با نام کوچک صدایش می‌زند؟ ستار، نگاهی به برکه و ابروان درهمش می‌اندازد و می‌‌گوید: - می‌شناسیدش؟ پلک روی هم می‌گذارد و می‌‌گوید: - آره. شما برید من الان میام. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق❤️‍🩹
‌💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۱۷ بر خنده حنانه اف
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم - برکه، مطمئنی؟ حنانه آرام لب می‌زند و برکه نگاهش می‌کند. سری تکان می‌دهد. - آره، لیلا هم هست می‌رم ببینمش. ولی، حنا من که می‌دونم از خداتِ تنهاتون بذارم! حنانه، گلگون شده می‌خندد. - عــــــه! برکه من خودم گفتم تو بیای که با هم انتخاب کنیم. لبخندی می‌زند کش‌دار می‌گوید: - باشـــــــــه! نگاهش را به ستار می‌دوزد و ادامه می‌دهد: - شما برید من اینجا یه دوست هم دارم که می‌خوام ببینمش. زنگ می‌زنم بهتون و خودم میام پیشتون. ستار، سری تکان می‌دهد و با نیم نگاهی به سامیارِ دست در جیب و منتظر آرام لب می‌زند: - اگر مشکلی پیش اومد زنگ بزن. برکه سری تکان می‌دهد و از آنها فاصله می‌گیرد. با ابروان درهمش نزدیک سامیار می‌رود و نگاه مواخذه گرش را به او می‌دوزد. کنایه وار می‌گوید‌: - سلام. سامیار، به عادت همیشه لب کج می‌کند. - ســـلام! چه عجب خبری از شما شد! نه پیام جواب می‌دی نه تماس! نگاهش را می‌گیرد. - وقتش رو‌ نداشتم. شما هم لطفاً حد و حدود خودت رو بدون! چرا جلو خانواده‌ام اسمم رو صدا می‌زنی؟؟ ابروان سامیار بالا می‌پرند و بعد از مکثی کوتاه می‌گوید: - نمی‌دونستم... نگاهش را به هیراد بامزه می‌دوزد و ادامه می‌دهد: - چقدر بزرگ شده! برکه، تنها تشکری زیر لب می‌کند و داخل بوتیک می‌رود. به سامیار برمی‌خورد این بی‌توجهی ها. چرا اینگونه می‌کند برکه با قلبش؟ با اویی که این مدت دلتنگش بوده و جایی از حواسش همیشه حوالی او پرت بوده و هست... لیلا با دیدن برکه‌، گل از گلش می‌شکفد. با قدم های بلند به سمتش می‌آید و با ملاحظه حضور هیراد، او را به آغوش می‌کشد. - سلام عزیزم. خوبی؟ چقـــــدر دلم برات تنگ شده بود! لبخند می‌زند. - منــــــــم همینطــــــــور. از آغوش هم بیرون می‌آیند. لیلا، نگاه شوق زده‌اش را به هیراد می‌دوزد و لبانش بیش از قبل کش می‌آیند‌. - وای خــــــــدا! قربونـــش بـــــــرم من! عین خــــــــودت خوشگلـــــه! خوشگلتر از عکساشِ! لبخند برکه هم عمق می‌گیرد. حضور آسمان فاصله می‌اندازد‌ میان صحبت هایشان. آسمان، نگاهش را از هیراد می‌گیرد و رو به برکه می‌‌گوید: - قدم نو رسیده مبارک! نگاهش را به لیلا می‌دوزد‌ و با اخم ادامه می‌دهد: - لیلا، بیا مشتری ها معطل می‌شن! لیلا تنها سری برایش تکان می‌دهد. با رفتن آسمان، نیم نگاهی به کامرانی جوان می‌اندازد و آرام لب می‌زند: - سامیار رو دیدی؟ برکه، نفسش را بیرون می‌‌فرستد. - آره. لیلا، من باید برم اومدیم برای آبجیم حلقه بخریم. قراره هفته دیگه بریم مشهد برای عقدشون. کاری نداری؟ چشمان لیلا برق می‌زنند. - عه به سلامتـــــی عزیزم. باشه، برو مراقب خودت باش. خوشحال شدم دیدمت. گونه‌ برکه را می‌بوسد و بعد از آن لپ نرم و مخملی هیراد را. برکه بعد از خداحافظی از بوتیک بیرون می‌آید. سامیار هنوز همان بیرون است و با دیدنش باز صدایش می‌زند. بی‌حواس از تذکر قبلی او... با نام کوچکش... برکه، اخم می‌کند. پیش خود می‌گوید؛ خودش را می‌زند به نشنیدن یا واقعا نشینده؟! طلبکار به سمتش برمی‌گردد و نگاهش می‌کند. اخم ریزی میان ابروان سامیار جا خوش می‌کند. - با من مشکلی داری؟ شانه‌ای بالا می‌اندازد. - چه مشکلی؟! شاید هم واقعاً مشکلی دارد... حس خوبی نمی‌گیرد از معاشرتِ با او... بعد از سپهر و بی‌رحمی هایش دیگر هیچ مردی آنقدر که باید و شاید در نظرش خوب نمی‌‌آید! سامیار، زبان بر لبانش می‌کشد. - یه جوری باهام برخورد می‌کنی انگار خلاف کردم! کاری کردم که خودم خبر ندارم؟ بدون تعارف جوابش را می‌دهد: - کاری نکردین! ولی من علاقه‌ای با معاشرت با شما ندارم! اجازه می‌دید برم؟ این بار دیگر دقیقا غرور سامیار نشانه نرفته است. لبانش کج می‌شوند، اما این بار به تمسخر. - خوبه! بعد از اون همه کمکی که کردم اینطوری جواب می‌شنوم! کم نمی‌آورد‌. مثل خودش پوزخندی می‌زند. - کاش وقتی یکی کمک می‌کنه بعدش منت سر آدم نذاره! ممنونم از کمک هاتون من به وقتش ازتون تشکر کردم و خودتون هم خوب یادتونه! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق❤️‍🩹
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۱۸ - برکه، مطمئنی؟
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم سامیار، دستی به موهایش می‌کشد. - یه جوری با من حرف می‌زنی انگار طلبکاری! پوفی می‌کشد و هیراد را در آغوشش جا‌به‌جا می‌کند. - آقای کامرانی... من طلبکار نیستم! الان هم عجله دارم. اجازه می‌دید برم؟ کنایه نهفته در کلامش به مذاق سامیار خوش نمی‌آید. چرا اینگونه رفتار می‌کند؟! اصلا چرا اینطور شد... سامیار نمی‌خواهد برکه از کنار او بودن بدش بیاید. نمی‌خواهد نسبت به او احساس خوبی نداشته باشد... قلبش این را نمی‌خواهد... نه... خود را سرزنش می‌کند که چرا شروع کننده این بحث شد. دستی به صورتش می‌کشد و می‌گوید: - ببخشید! منظوری نداشتم.. نگاهش را به چشمان زیبا و زمردی‌ برکه می‌دوزد و ادامه می‌دهد: - اگه ناراحت شدی، عذر می‌خوام! برکه متعجب می‌شود از این تغییر ناگهانی‌اش. لبخند بی‌معنی می‌زند و با تکان دادن سری از کنارش می‌گذرد. موبایلش را از کیفش بیرون می‌کشد و شماره حنانه را می‌گیرد. چیزی نمی‌گذرد که صدای حنانه درون گوشی پخش می‌شود: - کجایی برکه؟ همانطور که از پله برقی بالا می‌رود نگاهش را دور تا دور پاساژ می‌‌چرخاند. - دارم میام بالا. شما کجایین؟ - آقا ستار اومده بیرون الان. می‌بینیش؟ چشم در اطراف می‌‌چرخاند‌ و با دیدن ستار، سری تکان می‌دهد. - آره دیدم. تماس را قطع می‌کند و به سمت طلا فروشی می‌رود. با لبخند سلامی به فروشنده می‌کند و کنار حنانه می‌ایستد. حنانه، رینگ ظریفی که با توصیفات ستار و علایق خودش در انگشتش انداخته است را نشان می‌دهد. - چطوره، برکه؟ قشنگه؟ به دستم میاد؟ لبخند می‌زند. واقعا به دستش می‌آمد. نگین ظریفی روی رینگ قرار دارد و دست حنانه را زینت داده است. با عشق و مهربانی گونهٔ او را می‌بوسد. - عالیه عشقم. خیلی به دستت میاد. نگاهش را به رینگ های دیگر می‌دوزد. چشمش یکی از آنها را می‌گیرد و برش می‌دارد. حلقه قبلی را از دست حنانه بیرون می‌کشد و حلقهٔ انتخابی خودش را درون انگشت او فرو می‌کند. با لبخند رو به می‌کند به ستار. - این یکی چطوره؟ ستار که غرق در حنانه است، با صدای او به خود می‌آید و می‌گوید: - قبلیِ قشنگ تر بود، نه؟ لبی کش می‌دهد و سری تکان می‌دهد. - آره... نگاهش را به دست بزرگ و مردانه ستار می‌دوزد. - شما چی انتخاب کردین؟ ستار لبخندی می‌زند. - برای من هنوز فرصت هست. حنانه را مخاطب قرار می‌دهد: - حنانه خانوم، همین رو بخریم؟ حنانه، با شیرینی لب می‌زند: - قشنگه واقعاً؟! ستار، می‌سوزد در عشق حنانه. عشق از قلبش سرریز کرده است و شیرینی‌اش زیر زبان حس می‌شود. حتی برکه هم به راحتی می‌تواند از چشمانش عشق شعله کشیده را بخواند. برکه با شیطنت و آرام می‌‌گوید: - آقا ستـــــار! آب شـــــــد حنانــــه! یه آره یا نه باید بگید فقط! ستار، خنده‌اش می‌گیرد و حنانه گلگون‌تر از قبل می‌شود. گونه‌های سرخ و اناری‌اش تصویر زیبایی برای ستار هستند... قبل از آنکه باز محو شود در خیالاتش، می‌‌گوید: - آره، خیلی قشنگه. حنانه، بار دیگر با انگشتانش لمس می‌کند حلقه را بعد، آن را از انگشتش بیرون می‌کشد و روی شیشه می‌گذارد. می‌‌گوید: - شما هم حلقه تون رو انتخاب کنید. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
‌💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم ستار، لبخندی می‌زند. - باشه برای بعد. برکه، نچی می‌کند. - چــــرا خب؟ امروز اومدیم حلقه بخریم دیگه. انتخاب کنید! حنانه در تائید صحبتش، سری تکان می‌دهد. ستار کوتاه می‌آید و از فروشنده می‌خواهد رینگ‌های مردانه را بیاورد. حلقه ساده و نقره‌ای را انتخاب می‌کند و بعد از تائید حنانه و برکه و پرداخت مبلغ از طلا فروشی بیرون می‌آیند. هیراد بالاخره از خواب خوش بیدار شده و کمی بی‌قراری می‌کند. به طبقه همکف که می‌رسند، ستار می‌‌گوید: - بریم یه چیزی بخوریم؟ که منم برای برکه خانوم هم جبران کنم! لبان برکه کش می‌آیند. - بریــــــم! هیراد را که در آغوشش بی‌قراری می‌کند را تکان می‌دهد و بوسه‌ای روی پیشانی‌اش می‌کارد. - جونم... جونم مامانــــــی. الان می‌ریم بَه‌بَه بخوریم‌. خب؟ هیراد که اشک هایش در مرز سرازیر شدن هستند، با خستگی سرش را میان گردن مادر مهربانش فرو می‌کند و هیچ نمی‌گوید. برکه، با عشق قربان صدقه‌اش می‌رود. پشت سر حنانه و ستار، وارد کافه کوچک و با صفا می‌شود و روی صندلی می‌نشیند. هیراد، با دیدن فضای آشنا و رنگارنگی، سرش را بلند و اطرافش را نگاه می‌کند. حنانه می‌پرسد: - هیراد بیدار شده؟ سری تکان می‌دهد و خیره به پسرک بامزه‌اش، جواب می‌دهد: - آره. هنوز میون عالم خواب و بیداریِ! حنانه، با لبخند دستانش را دراز می‌کند. - قربونش بــــرم. بده بغل من دلم براش تنگ شده. هیراد را به آغوشش می‌سپارد و حنانه پشت هم قربان صدقه‌اش می‌رود. عطر تن او را می‌بوئد و غرق لذت می‌شود... دقیقه‌ای بعد، ستار مِنو به دست نزدیک‌شان می‌آید. می‌‌گوید: - هر چی سفارش دارین، بفرمایید. بدون آنکه نگاه به منو کند با میل شدید می‌‌گوید: - من طالبی بستی می‌خوام! حنانه، تو چی می‌خوری؟ حنانه، مکثی می‌کند. - فرقی نداره... ستار، سری تکان می‌دهد. - پس من با سلیقه خودم براتون انتخاب می‌کنم. تنهایشان می‌گذارد و برکه با شیطنت لب می‌زند: - خوشم میاد تو هم زیر پوستی عشق می‌کنی ها! حنانه، گلگون شده می‌خندد. - انقدر اذیت نکن، برکه. برکه، لبی کش می‌دهد. - مگـــه دروغ می‌گـــــم خـــب؟؟ •°•°•°•°•°•° ستار، چمدانش را می‌گیرد و داخل قطار می‌گذارد. برکه با احتیاط بالا می‌رود و کنار حنانه می‌ایستد. وقتی از سوار شدن همه اعضای خانواده مطمئن می‌شوند، به سمت کوپه خود می‌روند و جاگیر می‌شوند. در قلب حنانه هیجان و آشوب شیرینی بر پاست و ستار هم کم از آن ندارد. خانم‌ها در یک کوپه هستند و آقایان هم دقیقاً کوپه‌ٔ کناری. برکه، روسری از سرش می‌کشد و آن را روی شانه هایش می‌اندازد. پسرکش بازیگوش شده و مدام روی پاهایش بالا و پایین می‌پرد. ستاره با لبخندی دندان نما لپ نرم و سفید هیراد را می‌کشد. - اوخ قربونت برم من. چرا مامانی رو اذیت می‌کنی؟ بگو ماما... ما....ما! هیراد، به ستاره می‌خندد و لثه های بی‌دندانش را به نمایش می‌گذارد‌. ذوق ستاره، فوران می‌کند و او را از آغوش برکه می‌قابد. زهرا خانوم، رو به برکه می‌گوید: - تا آخر این سفر ستاره این بچه رو به حرف میاره. اصلا نگران نباش. می‌خندد‌. - خیلی هم خوب. فلاکس کوچک را از کیف هیراد بیرون می‌کشد و روسری‌اش را دوباره سر می‌کند. می‌ایستد‌ و می‌‌گوید: - من برم ببینم آبِ جوش دارن اینو پر کنم. از کوپه بیرون می‌آید و به سمت کوپه خدمات می‌رود. صدایش را صاف می‌کند و می‌گوید: - سلام. آب جوش دارید؟ مرد، سری تکان می‌دهد و فلاکس را از دست او می‌گیرد. چیزی نمی‌گذرد که فلاکس پر می‌شود. - سلام. کوپه شماره بیست و دو ملافه نداره. می‌دید ببرم؟ شنیدن صدای آشنا، باعث می‌شود سرش را به آن سمت بچرخاند و با دیدن او متعجب نگاهش می‌کند. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم کمیل هم دست کمی از او ندارد. لبخند مردانه‌ای می‌زند و می‌گوید: - عه سلام. خوبین؟ فلاکسش را از مرد مسئول می‌گیرد. - سلام. بله، ممنونم. - شما هم مشهد می‌رین به سلامتی؟ سری تکان می‌دهد. - آره. می‌ریم برای عقد خواهرم. کاری ندارید..؟ کمیل، خداحافظ را بر زبان می‌آورد و چرا برکه باید با او روبرو شود! نفسش را بیرون می‌فرستد و به کوپه شان برمی‌گردد. ستاره هنوز مشغول بازی با پسرکش است و او کمی می‌تواند استراحت کند. بعد از آنکه شیر خشک را در پستونک آماده می‌کند و به ستاره می‌دهد، از پله‌ها بالا می‌رود و روی تخت خالی دراز می‌کشد. تا به خود بیاید، چشمانش روی هم افتاده‌اند. شبِ قبل هیراد تا نیمه های صبح چشم روی هم نگذاشت و خوابِ بی‌دغدغه‌ای در دلش مانده بود. زمان، بر وفق مراد ستار و حنانه می‌گذرد. حنانه‌ای که این مدت شیرینی عشق ستار، لبخندی نباتی به لبانش هدیه داده و از کنار او بودن حس آرامش می‌گیرد... بیشتر مسافران با چمدان هایشان از کوپه ها بیرون آمده‌اند و منتظر توقف قطار هستند. چیزی نمی‌گذرد که قطار می‌ایستد و مسافران پیاده می‌‌شوند. حال قلب ستار آنقدر خوب است که وصف ناشدنی ست. آنقدر که احتمال می‌دهد تا زمان عقد دوام نیاورد! چمدان حنانه را می‌گیرد و از قطار بیرون می‌آید. آخرین فرد برکه است که با وجود هیراد در آغوشش حمل چمدانش سخت تر است. - شما بفرمایید بیرون. من چمدون‌تون رو میارم. صدای کمیل است که با دیدن درگیری و ناتوانی او می‌گوید و سر برکه به سمتش برمی‌گردد. کی او پشت سرش آمد که نفهمید؟ زیر لب تشکری می‌کند و با احتیاط از قطار بیرون می‌آید. کمیل به به همراه چمدان خود و برکه. پشت سرش می‌آید و چمدان او را کنار دستش می‌گذارد. علی آقا از کمیل تشکر می‌کند و کمیل متواضعانه «خواهش می‌کنم» می‌گوید. رو می‌کند به سمت برکه. - ان‌شاءالله خواهرتون خوشبخت بشن. با اجازه. لبخند محوی می‌زند و تشکر می‌کند. کمیل، با گفتن «خداحافظ» از او فاصله می‌گیرد و با رفتنش علی آقا می‌پرسد: - می‌شناختیدش دخترم؟ سوی نگاهش به سمت علی آقا کشیده می‌شود. - بله. دکترن... چون بیمارستان زیاد رفت و آمد داشتم منو می‌شناسه. علی آقا، سری تکان می‌دهد و دیگر سکوت می‌کند. نگاهش به حنانه و ستار می‌افتد و چه چیزی برای یک پدر زیباتر از سر و سامان گرفتن و خوشبختی فرزندانش است...؟ برکه سوی نگاه برق زده و مسرورِ علی آقا را می‌گیرد و مقصدش ختم می‌شود به ستار و حنانه. لبانش کش می‌آیند و از صمیم قلب برای آن دو و عشق شیرین بین‌شان آرزوی ماندگاری می‌کند. لبخند روی لبان هر دویشان، گویای تمام ناگفته هاست... - چی شد دلت خواست؟ صدای آرام و زیر لبی ستاره است که او را به خود می‌آورد. لبخندی می‌زند و هیراد را از این دست به آن دست می‌کند. گمان نمی‌کند که هیچ وقت قرار باشد به مرد جماعت اعتماد کند... بعد از سپهر کلمهٔ «اعتماد» برایش واژهٔ غریبی‌ست..! - نه... فقط خیلی خوشحالم برای حنانه. چشم به ستاره می‌دوزد و ادامه می‌دهد: - داداشت خوب تونسته دل حنانهٔ ما رو ببره! لبخند ستاره وسیع می‌شود و ردیف دندان‌هایش را به نمایش می‌گذارد. ابرویی بالا می‌پراند و می‌‌گوید: - ذاتاً تبحر داریم تو دل بردن! خنده‌اش می‌گیرد. - مسخره! - بریم، بریم. برکه و ستاره بیاین. صدای هدیه است که آن دو را متوجهٔ جمع می‌کند. از ایستگاه بیرون می‌آیند و علی آقا دو سرویس می‌گیرد. ساعتی بعد، به هتل می‌رسند و بعد از صرف شام، هر کس در اتاق خودش مستقر می‌شود. خانم‌ها در یک اتاق و آقایان در اتاقی دیگر. - وای برکه... خیلی استرس دارم. با صدای آرامِ حنانه، نگاهش را از هیراد که مشغول مکیدن پستونک است، می‌گیرد و به او می‌دوزد. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗