eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
7.6هزار دنبال‌کننده
687 عکس
777 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم با لحنی که قلب سنگ را هم آب می‌کند، می‌گوید: - سـ..سپهر مگه من..من چیزی کم گذاشتم؟ زندگی‌..مون چی‌ کم داشت..که اینطوری ویرونش کردی! تو..تو..چطوری روت..میشه تو چشمام نگاه کنی! سپهر..بهم..نگو..که ازدواجت با من همش..یه نقشه و سود بوده! نگـــــــــو.. نفسش بند می‌آید وقتی که این صحبت ها از دهانش خارج می‌شوند. اشک داغ، گوشهٔ چشمانش را می‌سوزاند. نمی‌داند جواب سپهر قرار است جانش را بگیرد یا نه! منتظر به لبان او خیره می‌ماند. سپهر اما انگار سنگ شده است و قصدش فاش کردن تمام راز های مگویش است. دیگر چیزی را برای از دست دادن ندارد، پس چه بهتر که ستون های باقی ماندهٔ این زندگی را از بین ببرد. طوری که ساختنش از نو، غیر ممکن شود! بالاخره چشم به برکه می‌دوزد و می‌‌گوید: - درست حدس زدی! همش نقشه بود.. یه نقشهٔ دو سر سود! شاید می‌شد زندگی عاشقانه مون ادامه داشته باشه، اما با اومدن این بچه..دیگه نه! البته..خوب می‌دونم که بچهٔ من نیست! خوش گذشت..خانومِ اسدی! از خونهٔ من بفرمایید بیرون! قلبش تیر می‌کشد. با بهت می‌گوید: - بی..بی وجــــــــــدان! با..احساسات من..چیکار کردی؟؟ سپهر..من دوست داشتم.. تو ندیدی عشق منــــــــــو؟؟ من..به خاطر تو از جوونیم گذشتم سپهر! سپهر..من زندگی با تو رو به کل دنیا ترجیح می‌دادم! طاقتش سر می‌آید و با گریه فریاد می‌زند: - نامــــــــــرد! چقدر ساده بودم من! چقدر احمق بودم! چطوری نفهمیدم تو هنوز..هنوزم مثل قبلی.. مثل همون چند سال پیش که تو اوج..نوجوونی احساساتم رو به بازی گرفتی و بعدش رفتــــــــــی! گلویش از فرط فریاد هایش می‌سوزد و توان ادامه دادن را از او می‌‌گیرد. به گلویش چنگ می‌زند و کف آشپزخانه می‌افتد. مظلومانه زیر‌ گریه می‌زند و چگونه سپهر دلش به حال برکه به رحم نمی‌آمد؟ انگار انسان بودن را فراموش کرده است! آن خوی پست حیوانی‌اش رخ‌ نموده و دیگر هیچ کس برایش مهم نیست. حتی برکهٔ زیبا رویی که صدای گریه هایش قلب هر بشری را به درد می‌آورد! سپهر موبایلش را از جیب شلوارش بیرون می‌کشد و شمارهٔ نیلوفر را می‌گیرد. نیلوفری که نقش موسوی نامش فاش شده و دارد روی واقعی خود را به برکه نشان می‌دهد. موبایل را روی گوشش می‌گذارد و لحظه ای بعد صدای نیلوفر درون آن پخش می‌شود: - سلااام. جونم؟ سپهر به عمد، موبایلش را روی حالت بلندگو می‌گذارد تا هر چه بیشتر برکه را عذاب دهد. می‌‌گوید: - سلام عشقم. کجایی؟ - خونه‌ام. چرا؟ تو چطوری؟ خانوم قشنگت چطوره؟ نفس می‌کشه یا آخراشه!؟ بی‌رحمانه می‌خندد. - هنوز ازرائیل نیومده سراغش. زنگ زدم بگم امشب بیا اینجا. نیلوفر خودش را متعجب نشان می‌دهد: - بیــــــــــام؟ خانومت ناراحت نمی‌شـــــــه؟؟ صدای برکه بلند می‌شود. صدای خودش نه، فریادِ غرورش... - حــــــق نـــــــــداره پاشو بـــــذاره اینجـــــــا! صدای بلندش به گوش نیلوفر می‌رسد. - اووو. باز وحشی شد ها! میگم..عصبی میشه جذاب تر هم میشه یا نه سپهر؟ انگار این دو شیطان صفت، قصد جان دخترک را کرده اند! برکه دست روی گوش‌هایش می‌گذارد که نشوند صدای دختر و قربانت روم های سپهر را! همان جملاتی که همیشه گمان می‌کرد مختص خودش هستند و عاشقانه های خاص سپهر. دیگر طاقت نیاورده و می‌ایستد. قدم های محکمش را تا پشت در می‌رساند و کلید را در قفل می‌‌چرخاند. - گفتم حق نداره بیــــــــــاد! سپهر با بیخیالی نیشخندی می‌زند. - مگه کسی قراره بیاد اینجا؟ لبش را می‌گزد و با نفرت خیره‌اش می‌ماند. زمزمه می‌کند: - چطور انقدر بی‌رحمی..؟؟ سپهر نفسش را بیرون می‌فرستد و با غرور می‌‌گوید: - چون همیشه اونی که بی‌رحمِ برنده ست! تویی که مهربونی و دل رحمی.. حالت اینه! تویی که داری می‌بازی و جون می‌دی! ولی من هیچ وقت باخت نمی‌دم. بی‌رحم بودن تو زندگی همیشه سوده، جیگر! چشمانش رنگ خون می‌شوند. لبانش را از زیر تیغ دندان هایش بیرون که می‌کشد، خون روان می‌شود. هنوز گمان می‌کرد خواب است! رو‌ به سپهر لرزان لب می‌زند: - بیا..بزن تو گوشم تا از این کابـــــوس بیدار شـــــــم! من..دارم چی می‌شنـــــــوم؟ بیدار نیستم... نــــــــــه! آرام تر زمزمه می‌کند: - نه... سرش گیج می‌رود. دستش را به تاج مبل تکیه می‌دهد که آغوش سختِ زمین تقدیمش نشود. سپهر دیگر حوصلهٔ شنیدن گریه هایش را ندارد. نگاه سرسری به او می‌اندازد و می‌گوید: - رو همین کاناپه می‌خوابی. تو اتاق من نمیای..! قلبش دود می‌شود و خاکسترش باقی می‌ماند. در قفسهٔ سینه اش دیگر ماهیچه‌ای برای تپیدن وجود ندارد. دیگر حیاتی نیست...! نه قبلی وجود دارد، نه جسمی، نه روحی و نه غروری... او تمام شد... لیوان آبی بود که ته مانده اش را سپهر سر کشید! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۵۱ با لحنی که قلب سن
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم هق می‌زند و جای خالی سپهر را می‌نگرد. با پشت دست اشک هایش را پاک می‌کند و بی‌توجه به تذکر سپهر، راه اتاق‌شان را در پیش می‌گیرد. سپهر که می‌خواهد روی تخت دراز بکشد، با دیدن او، اخمی تحویلش می‌دهد: - نشنیدی چی گفتم بهت؟؟؟ با نفرت نگاهش می‌کند. - چرا باید به حرفت گوش کنم؟؟ می‌گوید و به سمت تخت‌شان می‌رود. ابروان سپهر از این‌همه جسارت او، بالا می‌پرند و لبی از تمسخر کج می‌کند. در کمال تعجب هیچ نمی‌گوید و می‌گذارد حداقل امشب را راحت بخوابد! چون قرار است شب‌های دیگر، جای او را کس دیگری پر کند! او هم از واکنش سپهر متعجب شده است، اما به روی خود نمی‌آورد و پشت به او می‌کند. بغض بیخ گلویش نشسته و باز منتظر کم آوردنش است. درد دارد اینکه شب قبل در همین لحظات، آغوش یار برایت باز باشد و الان... نمی‌خواهد که دیگر برای سپهری که فقط او را به بازی گرفته اشک بریزد. او ارزش داشت؟ معلوم است که نه! تمام لحظات عاشقانه ای که با هم داشتند یک بازیِ بی‌شرمانه بوده‌است! همیــــــن! - انقدر فین فین نکن! رو اعصابـــــمی! صدای سپهر، او را به خود می‌آورد و تازه متوجه فین فین هایش می‌شود. که هم به خاطر گریه هایش هستند و هم سرماخوردگی‌ای که قرار است از زیر باران رفتن، نصیبش شود! هنوز هم لباس های تنش خیس هستند و انگار او با خود لج کرده و نمی‌خواهد تلاشی برای سلامتی‌اش بکند. با همان لباس ها چشم می‌بندد و تمام سعیش را می‌کند که بخوابد. فردا صبح، با تکان خوردن تخت، چشمانش را باز می‌کند. سپهر را می‌بیند که از جایش بلند شده و از اتاق بیرون می‌رود. کمی زمان می‌برد که اتفاقات دیشب را به یاد آورد و باز چانه‌اش بلرزد و چشمانش تر شوند. در جایش می‌نشیند و زانوهایش را در بغل می‌گیرد. دقایقی در همان حال می‌ماند که سپهر به اتاق برمی‌گردد و با دیدن حال برکه، پوزخندی می‌زند. انگار قلبِ همچون سنگِ او، تا شکستن این دختر را نمی‌دید کوتاه نمی‌آمد. جلوی آیینه می‌رود و مشغول شانه زدن و حالت دادن به موهایش می‌شود. برکه با گوی های لرزان، سپهر و حرکاتش را نگاه می‌کند. بعد از شانه زدن موهایش، لباس هایش را می‌پوشد و شیشهٔ ادکلنی که او برای تولدش خریده است، روی تنش خالی می‌کند. - کارتم رو بهم بده! سپهر صدایش را می‌‌شنود، اما نگاهش هم نمی‌کند. - کدوم کارت؟ حلقهٔ چشمانش بزرگ می‌شود. - کــــــــــــدوم کــــــــــــارت؟؟؟ کارتِ مــــــــــــن! کارتی که بابام هر هفته پول می‌زنه توش! کجــــــــــــاست؟؟ خودت ازم گرفتیش! سپهر چشم به او می‌دوزد خودش را به ندانستن می‌زند. - کِی؟ من کی گرفتم که خودم خبر ندارم؟؟ بیخود گردن من ننداز که کارتت گم شده! اشک در چشمانش جمع می‌شود از این همه دروغی که سپهر سر هم می‌بافد. به این فکر می‌کند که چقدر در طول این یک سال زندگی‌شان، سپهر چقدر به او دروغ گفته و او هم با سادگی تمام باورش کرده. از جایش بلند می‌شود و کیف پول سپهر را از جیبش کش‌ می‌رود. محتویاتش را بیرون می‌ریزد که کارتش را پیدا کند، اما چیزی عایدش نمی‌شود و نگاه خشمگینش را را به سپهر می‌دوزد. - کجــــــــاست؟؟ سپهر شانه بالا می‌اندازد. - نمی‌دونم! کارت من نبوده که بدونم کجاست! باز آن قطرات شور، پیروز می‌شوند و روان. لرزان می‌گوید: - تو...تو دست شیطون رو هم از پشت بستی عوضــــــــــــی! اولین بار است که این لفظ را برایش به کار می‌برد. کلمه‌ای که انگار قلبش فرمان به ادا کردن آن را داده است. قلبی که دیگر کم آورده و نفرت را جایگزین آنهمه عشق و علاقه کرده. سپهر، اخم هایش را در هم می‌کشد و عصبی می‌گوید: - آره، من عوضی ام! دوست دارم عوضی باشم! مشکلــــــی داری؟؟؟ جلو می‌رود و در یک قدمی اش می‌ایستد. سینه سپر می‌کند و با تمام جذبه‌ای که در طول زندگی از خود نشان نداده، می‌‌گوید: - چقدر خـــــــوب که خودت می‌دونی چقدر حیوونی! تو قلبم شکوندی سپهر... یه طوری که هیچ وقت نمیشه تیکه هاش رو به هم چسبوند! حالم ازت بهم می‌خــــــــــوره سپهــــــــــر!! خونسردی سپهر، بیش از قبل برکه را می‌شکند. می‌‌گوید: - واقعا؟ خوشحالم که حالت ازم بهم می‌خوره! منم همینو می‌خوام عشقم! الان راحت تر می‌تونم بزارمت کنار و برم سراغ بعدیا! راستی جیگر... ظهر که اومدم خونه نهارت آماده باشه! با زدن چشمکی، از اتاق بیرون می‌رود و برکه را با شانه‌ای افتاده و غروری له شده، تنها می‌گذارد. نمی‌خواهد کم بیاورد، اما چگونه می‌شود در برابر این حرف‌ها محکم ایستاد؟ چگونه می‌شود این روزها را دید و نشکست؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۵۲ هق می‌زند و جای خ
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم بغضش را با داد و فریاد هایش خالی می‌کند. دور سرش می‌چرخد و فریاد می‌زند. نام خدا را صدا می‌زند که چرا با او اینگونه تا می‌کند؟ که چرا نمی‌گذارد چرخِ روزگار، چند صباحی برایش خوش بچرخد؟! گلویش می‌سوزد و توانش سر می‌رسد. چنگ به موهایش می‌زند و روی زمین فرود می‌آید. انگار دیوانه شده و عقل از سرش پریده که باز دارد به پشت‌بام فکر می‌کند. به پریدن و راه شدن از قفس زندگی! لبانش را به هم می‌فشارد. نباید به سپهر نشان می‌داد که ضعیف است و او پیروز این بازی شده. غرورش نمی‌خواهد بیش از این بشکند و خُرد شود. می‌خواهد قدمی برای شکستن سپهر بردارد، اما چگونه؟ او که مثل سپهر بی‌مروت نیست‌‌‌... اما عشق قوی تر است یا نفرت؟ آیا اصلا امیدی به ادامه دادن هست که بشود عشق را قوی‌ تر دانست؟ برکه کسی را ندارد... پدر و مادرش که تنهایش گذاشته‌اند و کیلومتر ها با او فاصله دارند. جز سپهر و این خانه، چه مکانی می‌تواند سر پناهش باشد؟! دخترکِ تنها... تنها انتخابش زندگی با سپهر است! او محکوم است که کنار او بودن را تحمل کند! اما تا کی؟ مگر می‌شود با این نفرت زندگی کرد؟ اصلا سپهر می‌خواهد چه تصمیمی بگیرد؟ اگر دست به طلاق بزند چه؟ برکه چه کند؟ می‌تواند «نه» بگوید؟؟! سرش به مرز انفجار می‌رسد. به سختی از جایش برمی‌خیزد و به آشپزخانه می‌رود. می‌خواهد قرص مسکنی بردارد که نگاهش به انگشتان تاول زده‌اش گره می‌خورد. بغض می‌کند و بغضش را به همراه قرص مسکن، پایین می‌فرستد. چشم به ماهی قرمز کوچک که دیشب ناجی‌‌اش بود، می‌دوزد. دلش ترجیح می‌دهد ماهی باشد و نه انسان، نه دخترکی تنها و بی‌کس، نه جوانی که با احساساتش بازی می‌شود و غرورش می‌شکند! روی زمین می‌نشیند و قابلمه سوخته‌اش را برمی‌دارد. محتویات بیرون ریخته اش را جمع می‌کند و درون سطل زباله می‌اندازد. دلش ضعف می‌رود و تنها برای جنینی که در وجودش دارد رشد می‌کند، چند لقمه‌ای صبحانه می‌خورد. نمی‌دانست اگر این جنین پیدایش نمی‌شد، تا کی سپهر قرار بود به دروغ هایش ادامه و او را بازی دهد؟ باید خدا را شکر می‌کرد به خاطر حضورش یا نه؟ اینکه فرزندی از پدری همچون سپهر دارد... اینکه حتی پدرش گردن نمی‌گیرد این فرزندِ اوست، خیلی تلخ است! روز را با حالی بد و گله و شکایت می‌گذراند. درب خانه باز می‌شود، اما او برای آنکه نشان دهد اهمیتی برایش ندارد، حتی به سپهر نگاه نمی‌کند. - سلام خانــــــوم! سرش به شدت به سمت صدا برمی‌گردد. خدایا، چه می‌دید؟ دست این دختر چرا به دور بازوی سپهر حلقه است؟ چرا تا این اندازه نزدیک به هم ایستاده اند؟ صدایش را در ذهن تحلیل می‌کند و با شناختن این شخص، تنفر از نگاهش زبانه می‌کشد. موسوی ست! همان که این روز های رنگیِ عید را برایش سیاه‌تر کرده است! با خشم از جایش برمی‌خیزد و خیره در چشمان نیلوفر که پوزخندی روی لبانش است، می‌شود. سعی می‌کند لرزش صدایش را پنهان کند. - تو..تو اینجا چه غلطی می‌کنــــــی؟؟؟ نیلوفر متعجب می‌خندد. - وا عزیزم، خب سپهر جون دعوتم کرده دیگه. اخمی می‌کند و با ناز ادامه می‌دهد: - بعدشم.. با مهمون اینجوری صحبت نمی‌کنن! دندان روی دندان می‌ساید. ملاحظه‌ را کنار می‌گذارد و عصبی داد می‌زند: - تو مهمونــــــــی؟؟؟ تو اومدی زندگی منو از هم بپاشونی! توقع داری بیام پاتو ببوسم بی‌شعـــــــــور؟؟؟ چطور..چطور دلت میاد این بلا رو سر همجنس خودت بیاری؟؟ هـــــــــــــان؟؟؟ نیلوفر لحظاتی را با تعجب نگاهش می‌کند و بعد با بیخیالی زیر خنده می‌زند. به سپهری که این معرکه را با عشق تماشا می‌کند، بیشتر می‌چسبد و می‌‌گوید: - نـــــه! خدایی عصبی میشه جذاب‌تر می‌شه.. سپهر خنده‌ای می‌کند و سری به تائید تکان می‌دهد. چشمانش تر می‌شوند و بعضی به گلویش چنگ می‌زند. نمی‌خواهد که چشمانش روبروی دیدگان آنها کم بیاورند و ببارند. لبانش را به هم می‌فشارد. سپهر خیره در چشمان برکه که بغض در آنها مشهود است، نیلوفر را مخاطب قرار می‌دهد: - عشقم.. بیا بشین. نیلوفر با کرشمه، دستش را از دور بازوی سپهر جدا می‌کند و روی مبل می‌نشیند. پایش را روی آن یکی پایش می‌گذارد و انگار که خانم عمارتِ شاه است! برکه با نفرت نگاهش می کند و می‌خواهد چیزی بگوید که سپهر اجازه نمی‌دهد و صدای طلبکارش از آشپزخانه می‌آید: - این چه وضعیه؟؟؟ چرا نهارت آماده نیست؟؟ سرش بالا می‌پرد و همزمان قطره اشکی از چشمش می‌چکد. طوری با او حرف می‌زند که انگار همسرش، نوکر خانه‌اش است! با بهت لب می‌زند: - چی..چی میگی؟ توقع داشتی برات نهار آماده کنم؟؟ با این حالی که برام ساختی.. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۵۳ بغضش را با داد و
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم سپهر اخم می‌کند و با همان لحن ادامه می‌دهد: - آره! زنمی، وظیفته نهارم رو آماده کنی! رو به موت هم باشی غذای شوهرت باید آماده باشه، بهونه نتراش واسه من! صدای خفه‌ای از گلویش بیرون می‌آید. بدون آنکه جوابی به سپهر بدهد، قدم های بلندش را به سمت اتاق‌شان برمی‌دارد. تنها که می‌شود، چشمانش باز شروع به باریدن می‌کنند. تمام روز را در اتاق می‌گذارند. شب از راه که می‌رسد، درب اتاق باز و سپهر و نیلوفر در قابش نمایان می‌شوند. با بهت آن دو و لبخند روی لبانشان را می‌نگرد. دلش نمی‌خواست بشوند آنچه را که در افکارش می‌گذشت. سپهر با اخم می‌گوید: - پاشو برو بیرون. دهانش باز می‌ماند. - چرا برم؟؟؟ چرا این دختره هنوز اینجاست؟؟؟ می‌خواد شب بمونــــــه؟؟ آره؟؟؟ سپهر در کمال وقاحت پاسخش را می‌دهد. - آره. می‌خواد بمونه! گمشو بیرون از اتاق مون! نمی‌تواند مقاوم باشد و اشک هایش روان می‌شوند. در میان هق هق هایش می‌‌گوید: - عــ...عوضی... من زنتم! این..این دختره حتی محرمتم نیست! شرم..نمی‌کنی بی‌وجــــــــــــدان؟؟ جلویِ چشمای..من یه دختر آوردی خونه و شبم‌ می‌خوای..کنارش بخوابــــــی؟؟؟ نیلوفر به حرف می‌آید. - کی گفته محرمش نیستم؟؟ ما خیلی وقته محرمیم، فقط شما خبر نداشتی! اصلا قبل از اینکه سپهر با تو ازدواج کنه، من تو زندگیش بودم. حالا هم جمع کن برو بیرون. می‌خوام با عشقم تنها باشم. شانه هایش می‌لرزند و با صورتی خیس از اشک، برمی‌خیزد. در حین عبور از کنار سپهر، تفی روی صورتش پرت می‌کند و بعد از اتاق بیرون می‌زند. سپهر فحشی زیر لب نثارش می‌کند و با صورتی جمع شده، دست روی صورتش می‌کشد. نیلوفر با نفرت می‌گوید: - ولش کن اینو عشقم. خیلی رو اعصابه! موندم این یه سال چطوری تحملش کردی! برکه دست روی دهانش می‌گذارد که صدای هق هق گریه هایش به گوش آن دو حیوان صفت نرسد. تنش را به زحمت تا مبل می‌کشاند، رویش دراز می‌کشد و همانند جنینی در خود جمع می‌شود. •°•°•°•° روزها به همین منوال می‌‌گذرند. روز های عذاب آوری که سپهر با نیلوفر در خانه و روبروی دیدگان او‌ می‌گذراند. عاشقانه هایی که روبروی دیدگان اشک‌بارِ او نثار هم می‌کنند و با بی‌رحمی او‌ را تحقیر می‌کنند. برکه دیگر کم آورده. اگر تا همین امروز نمی‌توانست به طلاق فکر کند، اما حالا دیگر کاسهٔ صبرش لبریز شده. دیگر چشمهٔ اشک هایش خشکیده بس که این شب‌ها را گریه کرده و با تنها همدمش، جنینی که در وجودش در حال رشد است، درد و دل کرده. نه این زندگی درست بشو است و نه دیگر کسی می‌خواهد ادامه اش دهد، اگر چه برکه می‌داند سپهر منتظر همین لحظه است، اما دلش را به دریا می‌زند و با خشم رو به سپهری که با نیلوفر در آشپزخانه دل می‌دهند و قلوه می‌گیرند، می‌گوید: - بیا تو اتاق کارت دارم. سپهر می‌تواند حدس بزند برکه چه می‌خواهد بگوید. چشمکی به نیلوفر می‌زند و پست سر او، راهیِ اتاق ‌می‌شود. برکه، به محضِ ورودِ او، می‌گوید: - طلاقم بده! سپهر با شنیدن این حرف برکه، سراسر حس غرور می‌شود که چقدر خوب توانسته او را بشناسد و به این لحظه برساندش. نگاهی به او می‌اندازد می‌‌گوید: - کِی؟ اشک هایی که از چشمان برکه پایین می‌ریزند، با صدای خشمگینش در تضادند. می‌‌گوید: - فردا میریم توافقی طلاق می‌گیریم! فقط قبلش باید کارتمو بهم پس بدی! سپهر خود را کلافه نشان می‌دهد و نفسش را بیرون می‌فرستد. - نمی‌فهمــــــــــی؟؟ دارم می‌گم اون‌ کارت کوفتـــــــی دست من نیست! فریاد می‌زند: - هســــــــت! هست سپهــــــــــر! اینقدر نامرد نباش! حالا که به خواسته ات رسیدی دیگه این کارو باهام نکن! من جز اون کارت، دیگه پولی ندارم سپهــــــــر! سپهر هم صدایش را بالا می‌برد. - دارم می‌گــــــــم پیش من نیـــــست لامصـــــب! از صدای بلند او، به خود می‌لرزد‌ و دیگر هیچ نمی‌گوید. می‌دانست باید چه کند. به بانک می‌رود و کارتش را مسدود می‌کند که سپهر دیگر بیش از این سود نبرد. نگاهی بد به او می‌اندازد. - انقدر نمی‌فهمی که می‌تونم کارتم‌و مسدود کنم؟؟ راحت بگو می‌خوام هر چی تو کارتت مونده رو بالا بکشم و سود آخرم بکنم! خجالت نکــــــــش! سپهر چنگ به موهایش می‌زند. داشت تمام تلاشش را می‌کرد که دستان مشت شده‌اش را روی صورت برکه فرود نیاورد. از میان دندان های کلید شده‌اش می‌غرد: - خداروشکر قراره صبح از شرت خلاص شــــــــم! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۵۴ سپهر اخم می‌کند و
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم می‌گوید و از اتاق بیرون می‌زند و در را پشت سرش، محکم به هم می‌کوبد. برکه، دستان مشت شده‌اش را باز می‌کند و در دل برای سپهری که چنین بلایی بر سر او آورده، آروزی مرگ می‌کند. دستانش می‌لرزیدند و قلبش یکی در میان می‌تپید. اینکه قرار است فردا از کسی که تا همین چند روز پیش عشق زندگی‌اش بوده است، جدا شود دردناک ترین اتفاق این سال است. سالی که نکوست از بهارش پیداست... سعی می‌کند قوی باشد. تمام توانش را جمع می‌کند که دیگر ضعیف نباشد و گول سپهر و امثال آن را نخورد. انگشتانش را محکم زیر چشمانش می‌کشد و در واقع به برای چشمانش خط و نشان می‌کشد که دیگر نبارند و او را ضعیف و کوچک نشان ندهند. شب را با عذاب می‌گذراند و فردا اول وقت، بیدار می‌شود. می‌دانست سپهر و نیلوفر خواب هستند و برای آنکه لجش را سر آنها خالی کند و عذاب‌شان دهد، پشت درب اتاق می‌رود و آن را پشت هم می‌کوبد. ناگهان در باز می‌شود و چهره برزخی سپهر، نمایان. دستش بالا می‌آید و با ضرب روی صورت برکه می‌نشیند. اشک های برکه رد دستش را نوازش می‌کنند، سپهر بدون توجه به او و چشمان اشک‌بارش، فریاد می‌زند: - چــــــــــه مرگتــــــــــه؟؟؟ قفسهٔ سینهٔ برکه از شدت خشم بالا و پایین می‌‌شود. - آماده شو بریم محضر. سپهر با خشم می‌غرد: - الان؟؟؟ همانند خودش داد می‌زند: - آره! الان! به اون دختره بگو گم شه بیرون از اتاق، می‌خوام لباس بپوشم. سپهر نفس خشمگینش را بیرون می‌فرستد. در را می‌بندد و با اخم هایی درهم، روی لبهٔ تخت می‌نشیند. نیلوفر کلافه سرش را میان دستانش می‌گیرد و می‌گوید: - دخترهٔ پررو و بی‌شعور! سرم داره می‌ترکه! سپهر کلافه پوفی می‌کشد و چنگ به موهایش می‌زند. نیم نگاهی به او می‌اندازد و می‌گوید: - پاشو برو بیرون، می‌خواد لباس بپوشه. نیلوفر دهانی برای برکه کج می‌کند. - چندشم می‌شه ازش! می‌گوید و از جایش برمی‌خیزد. به سمت درب اتاق می‌رود. برکه با باز شدنِ در، دست زیر چشمانش می‌کشد و به سمت آن برمی‌گردد. با دیدن نیلوفر و لباس هایش، اخم هایش بیش از قبل در هم می‌روند. با نفرت از کنارش می‌گذرد و داخل اتاق می‌رود. آماده می‌شود و جلوی آینه می‌رود تا شالش را تنظیم کند‌. نگاهش به چشمان سرخ و گود افتاده‌اش گره می‌خورد. چه فکر می‌کرد، چه شد... حتی در مخیله‌اش هم نمی‌گنجید که روزهای سالِ جدید، برایش اینگونه تلخ بگذرند. نگاه از چهره بی‌روحش می‌گیرد و از اتاق بیرون می‌آید. نیلوفر را می‌بیند که در آشپزخانه مشغول خوردن صبحانه است. با نفرت نگاهش را برمی‌گرداند. دقیقه ای بعد، سپهر از اتاق بیرون می‌آید و با نیم نگاهی به برکه می‌‌گوید: - بریم. پشت سرش راه می‌افتد که صدای زجر آور نیلوفر به گوش می‌رسد: - عشقم.. بیا صبحانه بخور، بعد برو. سپهر لبخندی کریح می‌زند و راهش را به سمت آشپزخانه کج می‌کند. صبحانه اش را در کمال آرامش می‌خورد. چرا که می‌داند برکه عجله دارد و این‌ کارش اعصابش را بیش از قبل بهم می‌ریزد. لقمه آخر را درون دهانش می‌گذارد. نیلوفر با لبخندی دندان نما می‌گوید: - وقتی که برگشتی کنار هم جشن می‌گیریم. موافقی؟ برکه دست روی قلبش می‌گذارد و پشت هم نفس عمیق می‌کشد تا اشک هایش روان نشوند. از خانه بیرون می‌زند تا حرف هایشان را نشنود. چیزی نمی‌گذرد که سپهر بیرون می‌آید و راهیِ دادگاه می‌شوند. میان راه، سپهر می‌ایستد و به گل فروشی می‌رود‌‌. دقیقه‌ای بعد، با دسته گلی بیرون می‌آید و محض نشستنش، آنها رو روی پای برکه پرت می‌کند. استارت را می‌زند و در همان حالی که ماشین را به حرکت در می‌آورد، می‌گوید: - اینم مهریه‌ات‌. برکهٔ ساده دلِ و عاشق، مهریه‌اش تنها چند شاخه گل رز بود و بس. با بغض نگاهی به گلها می‌کند. اشکش، روی گلبرگ فرود می‌آید. اگر افسانه‌ای بود، حتما این گل از اشک درد آور برکه، خشک می‌شد و چیزی از آن باقی نمی‌مانْد. به دادگاه می‌رسند. هر دو می‌دانستند که به راحتی نمی‌توانند از هم جدا شوند و مراحل زیادی را باید از سر بگذرانند. درخواست طلاق را می‌دهند. مرد کمی با آنها صحبت می‌کند و طبق روند طلاق، جلسات مشاوره برایشان تعیین می‌کند. بدون وجودِ وکیل کارهایشان کند‌تر پیش می‌رفت. سپهر نمی‌توانست این جلسات را تحمل کند و با اخم و تخم جلسهٔ اول را گذراند. از دادگاه بیرون می‌آیند. سپهر زیر ناسزایی می‌گوید و سوار ماشین می‌شود. با خشم نگاهی به برکه می‌اندازد. دیگر نمی‌توانست تحملش کند. استارت ماشین را می‌زند و می‌گوید: - کجا میری؟؟ با بهت نگاهش می‌کند. - کجا می‌رم؟؟ خونه! سپهر پوزخندی می‌زند. - خونهٔ خودتون که بابا جونت فروخت و رفت! خونهٔ منم دیگه جایی واسه تو نداره! کجا می‌ری؟؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم بغض به گلویش چنگ می‌زند. کجا را دارد برای زندگی؟ نفسش را بیرون می‌فرستد و لرزان می‌‌گوید: - همین‌جا پیاده می‌شم. سپهر بدون مخالفتی ماشین را نگه می‌دارد. از ماشین پیاده می‌شود و بدون نگاه و خداحافظی، می‌رود. دلش نمی‌خواهد که روبروی این همه چشم بگرید، اما چشمانش دیگر از حرف عقل را گوش نمی‌دهند. قصدشان همراهی کردنِ با قلبی‌ست که طلبِ باریدن می‌کند... نگاه های مردم را نادیده می‌گیرد. او دیگر چه چیزی برای از دست دادن دارد؟ حالا حتی خانه‌ای ندارد که شب را آنجا بگذراند! - حالت خوبه خوشگله؟ سرش را به سمت صدا می‌چرخاند. پسر جوانی را می‌بیند که با با چشمانی مرفح، خیرهٔ اوست. بی‌اختیار باز اشک می‌ریزد. برای اویی که از امثال سپهر است. متنفر است از هر جنسِ مذکر در این کرهٔ خاکی‌ وجود دارد! چقدر دلش می‌خواهد که به جای سپهر بر سرِ او فریاد بزند، اما خود را کنترل می‌کند. پسر که او را خیره به خود می‌بیند، با لبخند چشمکی به رویش می‌زند. - چشای قشنگی داری ها! هق می‌زند و در برابر چشمان ناباور پسر جوان، از کنارش می‌گذرد. پسر جوان پوزخندی می‌زند و زیر لب «دیوونه» زمزمه می‌کند که از گوش برکه پنهان نمی‌ماند. تاکسی می‌گیرد و خود را به بانک می‌رساند. قبل از هر کاری باید کارتش را مسدود می‌کرد. بعد از انجام کار ها، از بانک بیرون می‌آید. درست حدس زده بود و سپهر تنها برایش یک‌میلیون ته آن کارت نگه داشته بود! پوزخندی می‌زند و خود را لعنت می‌کند که چرا فریب سپهر و زبان بازی هایش را خورده است. پدرش می‌دانست و اجاره نمی‌داد... به پارکی در همان نزدیکی می‌رود. دست روی شکمش می‌گذارد و اشک می‌ریزد. این جنین چه گناهی دارد؟ چرا باید بدون پدر بزرگ شود؟ چرا باید حال مادرش اینگونه باشد؟! ای کاش پدرش دست و پایش را می‌بست... ای کاش آنقدر او را می‌زد و نمی‌گذاشت برکه پا به‌ چنین زندگی بگذارد! لبانش را به هم می‌فشارد. بغضش با صدای بدی می‌شکند و صدای هق نقش بلند می‌شود. با تصمیمی ناگهانی از جایش برمی‌خیزد. به داروخانه‌ای می‌رود و یک بسته قرص آرامش بخش می‌خرد. به محض خروجش، نصف قرص ها را از ورق جدا می‌کند و همزمان درون دهانش می‌اندازد. با زحمت، به همراه جرعه‌ای آب آنها را پایین می‌‌فرستد. ساعتی بعد از آن، خودش را هر طور که هست به همان پشت‌بامی می‌رساند که یک بار دیگر هم شاهد این تصمیمش بوده است. قدم های لرزان و کم جانش را به لبهٔ پشت‌بام می‌رساند و بالا می‌رود. قطرات اشکش، از ساختمان پایین می‌افتند و گم‌ می‌شوند. سرش را پایین می‌گیرد و نگاه به ارتفاع می‌اندازد. می‌توانست مطمئن باشد که بعد از پریدن، مرگش قطعی ست. دخترکِ تنها، دلیلی دیگر برای زندگی نمی‌دید. نه برای خودش و نه برای فرزندش. پیش خود می‌گوید، بمانم چه شود؟ زنده بمانم که چند ماه دیگر زجر و عذابِ کودکی را ببینم که بدون پدر بزرگ می‌شود؟! در حال و هوای خودش است که ناگهان، صدایی از پشت سرش می‌آید. هول می‌شود و پایش لیز می‌خورد، در یک قدمی مرگ، دستش معجزه ‌وار به دور میلگرد می‌پیچد. همان میلگرد قبل از نجات دادنش، زخمی را روی صورتش به یادگار می‌‌گذارد. او که حالا هراس مرگ تمام وجودش است، فریاد می‌زند و کمک می‌خواهد. شخص، بالای سرش می‌آید و کمک می‌کند بالا بیاید. در آن تاریکی شب، برق چشمان مرد می‌توانست به برکه ثابت کند که او کیست. همان کسی یک بار دیگر هم ناجی‌‌اش بوده... دیوانه وار اشک‌ می‌ریزد و به خس خس می‌افتد. سوز هوا تنش را می‌لرزاند و انگار مرد جوان هم متوجه می‌شود. ژاکت سفید رنگش را از تن در می‌آورد و روی شانه های او می‌گذارد. بلافاصله به سمت خروجی پشت‌بام می‌رود. برکه به زحمت از جایش برمی‌خیزد. نمی‌خواهد باز با او روبرو شود. پا در راه پله ها می‌گذارد. صدای گریه هایش درون فضای آنجا اکو می‌شوند و قلبش را به درد می‌آورد. چگونه باید به آن مرد می‌فهماند که نمی‌خواهد زنده بماند؟؟ چگونــــــــه؟ به سرعت از ساختمان بیرون می‌زند و آوارهٔ خیابان ها می‌شود‌. تلاشش اما بی‌نتیجه می‌ماند و ستار او را پیدا می‌کند. جلویش را می‌گیرد و او را قانع می‌کند که به بیمارستان برود. از حال می‌رود و با کمک ستار، داخل ماشین می‌رود. چشم که باز می‌کند درون بیمارستان است و سرمی به دستش وصل است. پرستار ها داخل می‌آیند، سوالاتی را از او می‌پرسند و بعد از آنکه کمی او را به خاطر این عملش که با وجود باردار بودن، انجام داده، سرزنش می‌کنند، به اتاق دیگر می‌برند تا معده‌اش را شست و شو دهند. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۵۶ بغض به گلویش چنگ
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم ساعتی بعد، درب اتاق باز می‌شود و ستار داخل می‌آید. با صدای قدم‌هایش، برکه نگاهش را به سمتش می‌‌چرخاند و در جوابِ آنکه حالش را پرسیده، با خشم و طلبکاری جوابش را می‌دهد و از او گلایه می‌کند که چرا ناجی‌‌اش شده! ستار که حال روحی‌اش را خوب نمی‌بیند، ترجیح می‌دهد تنهایش بگذارد. قبل از خروجش، از خداوند می‌گوید و حیاتی که دوبار به برکه بخشیده است. برکه اما نمی‌خواهد به خدا فکر کند. نمی‌خواهد به خدایی فکر کند که این روزهایش را می‌بیند و فقط نگاهش می‌کند! فردا صبح، به محض آنکه از خواب بیدار می‌شود. آنژیوکت را از دستش بیرون می‌کشد. از اتاق بیرون می‌رود و رو به پرستار می‌‌گوید: - من می‌خوام برم. پرستار، با تعجب نگاهی به او می‌کند. - کجا عزیز من؟ هنوز باید تخت مراقبت باشی. چرا آنژیوکت رو‌ کشیدی؟ از پشت پذیرش بیرون می‌آید و دست روی کمرش می‌گذارد. با مهربانی دارد او را به سمت اتاق هدایت می‌کند که برکه لرزان می‌‌گوید: - ولم کن.. بذار برم. من نمی‌خوام اینجا بمونم! نمی‌خــــــــــوام! پرستار او را دعوت به آرامش می‌کند. - عزیز من، تو که نمی‌خوای جون بچه‌تو به خطر بندازی؟ می‌خوای؟ اون چه گناهی داره؟ نفس عصبی‌اش را بیرون می‌فرستد. دست خودش نیست که از زمین و زمان عصبی است. - چیکار به تــــــــــو؟؟؟ من خودم می‌تونم برای خودم و بچم تصمیم بگیرم! الانم می‌خوام بــــــــــرم! همهٔ نگاه ها، از صدای بلند او به این سمت جلب می‌شود و پرستار دیگر هم این سمت می‌آید. برکه رو به او می‌گوید: - من می‌خوام بــــــــــرم. پرستار اخمی می‌کند. - کجا خانومم؟ چرا صداتو انداختی روی سرت؟ اینجا بیمارستانه! شما مرخص نمیشی، خودت رو خسته نکن. بفرما استراحت کن که حالت خراب تر نشه. او هم گره میان ابروانش می‌اندازد. - باید بذارید بــــــــرم! دکتر کجاست؟؟؟ پرستار ها به سختی او را داخل اتاق می‌برند. هر کسی سعی دارد آرامش کند، اما برکهٔ گریان و طلبکار از زمین و زمان به آنها اجازه نمی‌دهد. پرستاری از اتاق بیرون می‌رود و دقیقه‌ای بعد به همراه دکتر داخل اتاق برمی‌گردد. دکتر که مردی جوان است، رو به پرستار ها می‌‌گوید: - شما ها بفرمایید بیرون. پرستار ها از اتاق بیرون می‌روند. دکتر، نگاهش می‌کند و با اخم می‌‌گوید: - چی شده؟ برای چی می‌خوای بری خانومِ اسدی؟ برکه مظلومانه اشک می‌ریزد و می‌گوید‌: - اینجا موندن رو نمی‌تونم..نمی‌تونم تحمل کنـم. بذار برم دکتــــــــر.. خواهش می‌کنـــم. دکتر دست درون جیب روپوش سفیدش فرو می‌کند. - حالت خوبه که بخوام اجازه بدم بری؟ خودت هم خوب می‌دونی داری مادر میشی.. چرا می‌خوای کاری کنی که خدایی نکرده بچتو از دست بدی؟ عصبی می‌‌گوید: - می‌دونـــــــم! همه چی رو می‌دونم! می‌دونم حالم خوب نیست، می‌دونم این برای بچه خوب نیست، ولی من خودم می‌تونم برای زندگی خودم تصمیم بگیـــــــرم! دکتر اخم می‌کند. - من به عنوان پزشکت بهت اجازه نمی‌دم مرخص شی. جون شما و بچه‌ات، می‌ارزه به تصمیم احمقانه‌ای که می‌خوای برای زندگیت بگیری! داد می‌زند: - نمی‌خوام! اصلا..اصلا با تضمین خودم! هر بلایی به سرم بیاد تقصیر خودمه.. می‌خوام برم.. خواهش می‌کنم! دکتر کلافه دستی به پیشانی‌اش می‌کشد و در دل این دختر و این همه سرتقی‌اش را سرزنش می‌کند. - اجازه نمی‌دم! تمام! می‌خواهد از اتاق بیرون برود، اما برکه سریع خود را به او می‌رساند و آستین روپوش دکتر را می‌کشد. دکتر به سمتش برمی‌گردد. برکه با تهدید و با صدایی لرزان می‌گوید: - اگر..اگر نذارید برم.. به..خدا قسم فرار می‌کنم! این‌‌..این طوری بهم می‌تونین..حداقل چندتا قرص بدین. قول..قول میدم سر وقت بخورم. آستین روپوش را رها می‌کند و چشمان منتظرش را به دکتر می‌دوزد. دکتر نفس کلافه اش را بیرون می‌‌فرستد.‌ چشمان مصمم دختر این ندا را به او می‌رساندند که مرغش یک پا دارد و حرفش را عملی می‌کند. کوتاه می‌آید. - باشه. به شرطی که صبر کنی این سرم تقویتی تموم شه.. دارو هات رو به پرستار می‌دم. اشک چشمانش، از موافقت دکتر، روان می‌شوند. سرش را تکان می‌دهد. دکتر از اتاق بیرون می‌رود و به پرستار می‌‌گوید: - خانوم سرمدی، برید سرمش رو بزنید. پرستار متعجب می‌گوید: - راضی شد بمونه؟ دکتر سری به چپ و راست تکان می‌دهد. - نه. فقط تا پایان سرمش می‌مونه. بعد از اینکه سرمش رو زدین، بیاین اتاق من تا نسخه داروهاش رو بهتون بدم. خانم سرمدی «چشم» می‌‌گوید و داخل اتاق می‌رود. آنژیوکت را به درون رگ برکه می‌زند و از اتاق بیرون می‌آید. ساعات بودن در بیمارستان را با حس و حالی بد به پایان می‌رساند. سرمش که تمام می‌شود، پرستار می‌آید و آنژیوکت را از دستش بیرون می‌کشد. شالش را روی سرش تنظیم می‌کند و از اتاق بیرون می‌آید. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم زیر دلش کمی درد می‌کند، اما توجه ای نمی‌کند و می‌خواهد قدم بردارد که صدای دکتر از پشت سرش می‌آید. - نسخه رو از خانوم سرمدی گرفتین؟ به پشت سرش می‌چرخد و با اخم سری تکان می‌دهد - بله، گرفتم.. خداحافظ! می‌گوید و از بیمارستان بیرون می‌زند. . . با آغاز سالِ جدید، صدای تبریکات بلند می‌شود. همه ایستاده اند و با هم روبوسی می‌کنند. امیر قبل از همه، نگاه خندانش را به چشمان شیدا می‌دوزد. کنار شیدا می‌رود و او را در آغوش می‌گیرد. بوسه‌ای روی گونه‌اش می‌کارد و با لبخند کنار گوشش می‌‌گوید: - عیدت مبارک خانومِ اناری. امیدوارم توی سال جدید یکمی با دل من مهربونی کنی. صدای خندهٔ ریزش، به گوش امیر می‌رسد و بر لبخندش عمق می‌بخشد. از آغوش هم بیرون می‌آیند و با دیگر اعضای خانواده شان مشغول تبریک گفتن و ابراز شادمانی می‌شوند. اگر چه آقا بزرگ اصلا راضی نبود، اما به خواهش شیدا، امروز خانواده هایشان به اینجا آمدند که عید را دور هم باشند. داخل آشپزخانه می‌رود و دیس چیده شدهٔ شیرینی را برمی‌دارد. این مدت، با درخواست او و با اجازهٔ آقا بزرگ، به نیره مرخصی داده اند تا او عید را در کنار خانواده اش باشد. از آشپزخانه بیرون می‌آید. امیر با دیدنِ او، از جایش برمی‌خیزد و به سمتش می‌رود. می‌خواهد دیس را از او بگیرد که شیدا اجازه نمی‌دهد و با لبخند می‌‌گوید: - شما سینی چایی رو بیار. چشمان امیر از این مفرد خطاب شدن، برق می‌زنند و «چشمی» جان‌دار و کشیده می‌گوید. شیرینی و چای را تعارف می‌کنند. امیر فنجان چایی برای خودش برمی‌دارد و کنار شیدا، روی مبل، می‌نشیند. شیدا، آرام کنار گوشش می‌گوید‌: - الان بگیم؟ امیر نگاهی به جمع می‌اندازد. - بذار چای و شیرینی رو که خوردن، می‌گم. سری تکان می‌دهد و کمی از چایش را می‌نوشد. بعد از صرف چای، امیر صدایش را صاف می‌کند و می‌گوید: - با اجازتون ما یه صحبتی داریم. نگاه ها، به سمتش دوخته می‌شود. پدرش، آقا علیرضا، می‌گوید: - بفرما.. لبانش را باز زبان تر می‌کند و می‌گوید: - البته روی صحبت ما با آقا بزرگه.. ما می‌خواستیم از آقا بزرگ اجازه بخواهیم که بذارن ما از اینجا بریم. تقریباً یک ساله که اینجا بودیم. بالاخره هر زوجی دوست دارن زیر سقف خونه خودشون زندگی کنند. نگاه ها، به آقا بزرگ گره می‌خورند. آقا بزرگ با جذبهٔ همیشگی‌اش می‌‌گوید: - اون بالا چه فرقی می‌کنه با خونه خودتون؟ کسی اونجا میاد که حس می‌کنید برای خودتون نیست؟ خیر! من اجازه نمی‌دم برید! منطق آقا بزرگ از کجا نشأت می‌گیرد را خدا می‌داند! عباس آقا، با لحنی آرام می‌‌گوید: - حق دارن بچه ها. بذارین برن هر جا که خودشون آرامش بیشتری دارن.‌ آقا بزرگ گرهٔ اخم هایش را کور تر می‌کند. - اینجا مگه چی داره که بخواد آرامششون رو مختل کنه؟ خونه ساکته! نیره هم هست و همهٔ کار ها رو انجام می‌ده! مشکلتون چیه؟! شیدا لبخند کم جانی می‌زند و رو آقا بزرگ را مخاطب قرار می‌دهد: - بود و نبود ما اینجا برای شما فرقی نمی‌کنه آقا بزرگ. من دوست دارم خونه‌ای باشم که برای خودمونه.. خونه ای که خانومِ خونش من باشم. درخواست بزرگیه؟ اینکه بذارین نوه‌تون جوونیش رو خوشحال تر بگذرونه، درخواست زیادیه؟ لرزش صدایش از کنترل خارج شده و‌‌ نگاه متعجب امیر به سمتش می‌کشاند. آرام لب می‌زند: - خوبی؟ تنها سری برای امیر تکان می‌دهد و چشمان منتظرش را به آقا بزرگ می‌دوزد. آقا علیرضا از فرصت سکوت آقا بزرگ استفاده می‌کند و می‌گوید: - بابا، بذار برن. جوونن و آرزو دارن. نذار این آرزو به دلشون بمونه که می‌تونستن روزی برن خونهٔ خودشون. آقا بزرگ نفسش را بیرون می‌فرستد. نگاهش را به عصایش می‌دوزد و جدی می‌‌گوید: - فکرامو می‌کنم! آقا علیرضا چشم به شیدا که ناامید به او را می‌نگرد می‌دوزد و با اطمینان از رضایت آقا بزرگ، چشم روی هم می‌گذارد. پدرش را خوب می‌شناخت و می‌دانست این جمله، یک رضایت نصف و نیمه است. کمی آرامش می‌گیرد و لبخند محوی می‌زند. دیگر ادامه نمی‌دهند و مشغول ادامهٔ صحبت هایشان می‌شوند. می‌ایستد و داخل آشپزخانه می‌رود تا مقدمات شام را آماده کند. پست سرش، شیرین خانم برای کمک می‌آید. با لبخند دخترکش را می‌نگرد. شیدایش خانومی برای خودش شده است. با مهر مادرانه اش می‌‌گوید: - دختر هنرمندِ من! با صدای مادرش، به پشت سرش می‌چرخد. لبخندش عمق می‌گیرد و شیرین می‌گوید: - از مامانم یاد گرفتم دیگه. شیرین خانم می‌خندد‌ و نزدیک می‌رود. همانطور که کمکش می‌کند، می‌‌گوید: - خداروشکر که می‌بینم لبخند رو لباتِ مادر. ان‌شاءالله پدر بزرگت هم رضایت می‌ده از اینجا می‌رین. همین که امشب دیدیم چقدر با ذوق همو بغل گرفتین، برای منو و بابا بهترین عیدی بود. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۵۸ زیر دلش کمی درد م
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم لپ هایش گل می‌اندازند و نگاه خجلش را به زیر می‌اندازد. زهرا خانم به این واکنشش می‌خندد و می‌گوید: - قربون حجب و حیات برم من. لبخندی وسیع می‌زند و خودش را مشغول کار نشان می‌دهد. دیس های برنج را می‌کشد و با کمک مادرش همه چیز را آماده می‌کنند. البته این بین زنعمویش، عاطفه خانم، هم به کمک می‌آید و دستی می‌رساند. میز چیده می‌شود. شیدا همیشه دوست داشت یک‌بار در این خانه سفره را روی زمین بیاندازند و با صمیمیت بیشتری کنار هم باشند، اما درخواست آقا بزرگ است که همیشه شام، نهار و صبحانه روی میز صرف شود. روی صندلی می‌‌نشیند و امیر هم کنارش. بسم‌الله می‌گویند و شروع می‌کنند. امیر حسابی به شیدایش می‌رسید و یا برنج برایش می‌ریخت و یا سالاد و خورشت را کنارش می‌گذاشت که برای خودش بریزد. این همه توجه، برای گونه های شیدا دلنشین‌اند و اناری می‌شوند. توجهاتی که در این یک‌سال، با وجود اینکه او هنوز هم کمی سرد رفتار می‌کرد، امیر حتی یک لحظه هم ازشان دریغ نکرده و همین ها هم موجب شده که قلب شیدا تکانی بخورد و بلرزد. مدتی بعد از صرف شام، میهمانان خداحافظی می‌کنند و می‌روند. شیدا در آشپزخانه است و مشغول سر و سامان دادن به اوضاع بهم ریختهٔ آن. با وجود کمک های مادر و زنعمویش، هنوز هم ریخت و پاش است. امیر در قاب در آشپزخانه می‌ایستد و نگاهی به چهرهٔ درهم و بامزهٔ شیدا می‌اندازد. این قابلیت را در خود می‌دید که ساعت‌ها همین جا بایستد و چهره‌ٔ او را بنگرد. قدمی داخل آشپزخانه برمی‌دارد و می‌‌گوید: - چرا انقدر کلافه‌ای خانوم؟ به سمتش برمی‌گردد و دستی به موهایش می‌کشد. - کارای این آشپزخونه تموم شدنی نیست! شما برین بخوابید، من حالا حالا ها کار دارم. امیر لبی کج می‌کند و‌ چشمکی می‌زند. - جوری که سر شب باهام حرف زدی رو‌ بیشتر دوست دارم! همانطور که دارد، ماست را درون سطلش خالی می‌کند، متعجب می‌‌گوید: - چطوری حرف زدم؟! امیر چشم نازک می‌کند. - یعنی باور کنم یادت نیست؟ درِ سطل ماست را می‌گذارد و نگاهش را به امیر می‌دوزد. - واقعا می‌گم! یادم نمیاد.. امیر باورش می‌شود که واقعا آن لحظه دور از اختیار مفرد خطابش کرده. لبخندی می‌زند و نزدیک تر می‌رود. - طوری حرف زدی که قلبم احساس کرد باهاش مهربونی کردی! می‌خندد و چشم به گوی های امیر می‌دوزد. می‌فهمد منظورش چیست. همان مدل حرف زدن که قلب امیر دوست دارد! واقعا چرا مفرد خطاب کردنش تا این اندازه برای شیدا خجالت را به ارمغان می‌آورد؟ لبانش را با زبان تر می‌کند و نگاه از گوی های مهربان امیر می‌گیرد. قصد دارد که با دل او مهربانی کند. سطل ماست را جلویش می‌گیرد و خیره به دستانش می‌گوید: - اینو بذار یخچال لطفاً. چشمان امیر را نمی‌بیند، اما ای کاش نگاهی می‌انداخت و می‌دید که چگونه گوی های او برق زدند. برای قلب پر حسرتش همین مفرد خطاب شدن، یک دنیا ارزش دارد. با لبخند سطل را می‌گیرد و می‌گوید: - به روی چشـــــمم بانـــو! لبخندی مخملی می‌زند. از فرصت فاصله گرفتن امیر استفاده می‌کند و با شیطنت می‌‌گوید: - نمی‌دونستم انقدر خوشحال می‌شین.! امیر سطل را درون یخچال می‌گذارد. شنیدن این جمله از دهان شیدا، برایش شیرین است. درب یخچال را می‌بندد و تک خنده‌ای سر می‌دهد. - باز که برگشتی سر خونهٔ اول خانومِ اناری! ریز می‌خندد. از زبانش در می‌رود این جمع خطاب کردن ها. فنجان های چای را درون سینک می‌گذارد و در همان حین می‌‌گوید: - برای امشب بس بود. شیطنت گل کرده‌اش، حسابی به مذاق امیر خوش می‌آید. کنارش می‌رود و در همان حینی که فنجان های کف خورده را آب می‌کشد، می‌‌گوید: - تا دلم امیدوار میشه یکدفعه می‌زنی امیدش رو ناامید می‌کنی! انقدر نزن تو ذوقش.. تو دلش می‌مونه و یک‌بار دیدی قصد تلافی کردن می‌زنه به سرش! نیم نگاهی به او می‌اندازد. با لبخند می‌‌گوید: - دارید حرف‌های خودتو از زبون قلبت می‌گی؟ بعد از اتمام حرفش، خودش می‌خندد. جمع و مفردش را در جملات گم کرده است! امیر تک خنده‌ای می‌کند و چشمکی به رویش می‌زند. - خیلی راحت تر می‌شی اگر مدل دوم حرف زدنت رو انتخاب کنی ها! هر دو می‌خندند. امیر از شیطنت شیدا و شیدا از فرصت طلبی های امیر! - چه خبرتونه؟؟ با صدای آقا بزرگ، خنده هایش قطع می‌شوند و سرشان به عقب برمی‌گردد. شیدا لبخندی خجالت زده بر لب می‌نشاند. - ببخشید. شما بفرمایید بخوابید.. آقا بزرگ نگاه برزخی بهشان می‌اندازد و بعد می‌رود. تن صدایش را پایین می‌آورد و می‌‌گوید: - برین، من خودم اینا رو می‌شورم. می‌خواهد فنجان درون دست امیر را بگیرد، اما او اجازه نمی‌دهد و شکوفهٔ عشقش را روی گونهٔ شیدا می‌کارد. با لبخندی شیرین می‌گوید: - خودم می‌شورم قربونت برم. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم ای امان از گونه های تب‌دار و اناری شیدا. بی‌اختیار دست روی رد داغ و پر‌حرارت بوسهٔ امیر می‌گذارد و چشم به او می‌دوزد. چشمان امیر می‌خندند. سرش را سمت دیگر صورت شیدا می‌برد و کنار گوشش پچ‌ می‌زند: - اگر مایلی اینوری رو هم مهمون کنم؟ لبانش بی‌اختیار کش می‌آیند و فاصله می‌گیرد. بدون آنکه نگاه به چهرهٔ امیر کند از آشپزخانه بیرون می‌زند و از پله ها بالا می‌رود. داخل اتاق‌شان می‌رود و جلوی آینه می‌ایستد. چشمانش قفلِ لبخندش می‌شوند و گونه هایش رنگ می‌بازند. لبخندش چه می‌گفت؟ یعنی قلبش این عمل امیر را پسندیده که به لبان این چنین فرمان کش آمدن را داده است؟! لبش را می‌گزد و روی لبهٔ تخت می‌نشیند. نفسش را بیرون می‌فرستد. با هر که رو راست نباشد، با خودش نمی‌تواند! خوب می‌داند که گوشهٔ دلش لرزیده برای امیری که تمام لحظات کنار هم بودنشان را مهربانی و محبت خرجش کرده تا دلِ او را به دست آورد. باز شدنِ درب اتاق، بیش از این اجازه نمی‌دهد که در میان افکارش باشد. سرش بالا می‌آید و امیر را جعبه به دست، در قابِ در می‌بیند. - چرا فرار کردی خانومِ اناری؟! امیر است که با شیطنت می‌گوید و داخل می‌آید. در را پشت سرش می‌بندد و به سمت تخت می‌رود. کنارش می‌نشیند و جعبه مشکی رنگی را که رویش رُبانِ قرمز رنگی به طرح قلب دارد را به سمتش می‌گیرد‌. - اینم عیدیِ شما. چشمانش برق می‌زنند و لبانش کش می‌آیند. دست جلو می‌برد و جعبه را می‌گیرد. درش را باز می‌کند. ادکلن را بیرون می‌آورد و عطر خوشش را به ریه‌هاش می‌فرستد. با ذوق می‌گوید: - چقدر عطرش خوبه.. امیر لبخندی به این همه شوقش می‌زند. - خداروشکر دوستش داری. عیدی بعدی رو هم ببین. امیدوارم پسندت بشه. ادکلن را روی تخت می‌گذارد و دومین عیدی‌اش را از جعبه بیرون می‌آورد. یک شومیز مجلسی و زیبا به رنگ ارغوانی. چشمانش می‌درخشند و لبخندش وسیع می‌شود. نمی‌تواند چشم از لباس و زیبایی هایش بردارد. آستین های تور مانند و کمی پف‌دارش و یقه‌ای که بالایش با نهایت ظرافت گلدوزی شده‌. دست روی گل های گلدوزی شده می‌کشد و با شادمانی‌ می‌گوید: - چقدر قشنگه... چشم به امیر می‌دوزد و ادامه می‌دهد: - چطوری انقدر خوش پسندین آخه؟ واقعا ممنونــــم.. لبخندی مردانه بر لب می‌نشاند. دیدن همین لبخند شیرینِ شیدا به اندازهٔ عیدی های تمام سالهای عمرش می‌ارزد. می‌گوید: - نظر لطف شماست خانومِ اناری. واقعا خوشحالم که دوستش داری. حالا من می‌تونم یه خواهش ازت داشته باشم؟ لبخند می‌زند و منتظر خیره‌اش می‌ماند. امیر التماس را به نگاه عاشقانه اش می‌افزاید و می‌‌گوید: - می‌پوشیش ببینم؟ گونه هایش گل می‌اندازند. چگونه می‌تواند به این گوی ها «نه» بگوید؟! سرش را پایین می‌اندازد و با گفتنِ «باشه» از جایش برمی‌خیزد. امیر قبل از آنکه او درخواست خروجش را از اتاق بدهد، می‌‌گوید: - من سرمو می‌چرخونم. وقتی پوشیدی بگو برگردم. به سمت دیوار می‌چرخد. قصدش نبود که شیدا را نگاه کند، اما انعکاس تصویرش در شیشه پنجرهٔ بالکن، چشمانش را به آن سو می‌چرخاند. لبخند روی لبانش می‌نشیند. می‌بیند که بعد از پوشیدن لباس، جلوی آینه می‌رود و خودش را نگاه می‌کند. با لبخند می‌گوید: - برگردم؟ اجازه هست؟ همه چیز را دیده است و حالا اجازه هم می‌خواهد! شیدا بی‌خبر از دید زدن های امیر، از جلوی آینه کنار می‌رود. دستی به گیسوانش می‌کشد و می‌‌گوید: - برگردین.. امیر به سمتش برمی‌گردد. حالا می‌فهمد که آن انعکاس درون پنجره، در برابر این نگاهِ مستقیم هیچ حرفی برای گفتن ندارد. لباس آن‌چنان بر تنش نشسته و شیدا را زیباتر کرده که از وصف خارج است. نگاهِ خیرهٔ امیر، گونه هایش را اناری می‌کند. لبخندی خجول می‌زند و سعی می‌کند خجالت را کنار بگذارد. می‌گوید: - چطوره؟ قشنگه؟ امیر با عشق می‌‌گوید: - ماه شدی عزیزم! خیلی بهت میاد. لبخندش بی‌اختیار جان می‌گیرد و این از چشمان امیر پنهان نمی‌ماند. نمی‌تواند زیر بار نگاه پر حرارتِ امیر دوام بیاورد و می‌گوید: - درش بیارم.؟ امیر با آنکه نمی‌خواهد این قاب را از دست بدهد، به خواسته اش احترام می‌گذارد و سرش را می‌چرخاند. بعد از تعویض لباسش، لامپ اتاق را خاموش می‌کند، روی تخت می‌آید و دراز می‌کشد. قدردان لب می‌زند: - ممنونم بابت عیدی. خیلــی خوشحال‌‌ شدم‌. - منم خوشحالم که باعث لبخندت شدن عزیز دلم. خداروشکر... امیر با لبخند می‌‌گوید و گونه های گر گرفتهٔ شیدا را تصور می‌کند. دقایقی در سکوت می‌گذرد که شیدا می‌‌گوید: - به نظرتون..آقا بزرگ اجازه می‌ده از اینجا بریم؟ امیر لبخند می‌زند. پدرش به او گفته بود که امیدوار باشند به رضایت آقا بزرگ. می‌‌گوید: - بابام گفت به احتمال زیاد اجازه می‌ده. ان‌شاءالله... °••⊹••°•🤍💗•°••⊹••° ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۶۰ ای امان از گونه ه
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم زیر لب «ان‌شاءالله» می‌گوید. هر دو به سقف اتاق خیره هستند و این صدای نفس هایشان است که به‌ گوش می‌رسد. - اسمتون امیرِ؟ با سوال ناگهانی و تعجب آورش، سر امیر به سمتش می‌چرخد. می‌خندد و می‌گوید: - این چه سوالیِ که می‌پرسی! پس چیه اسمم؟ ملیح و شیرین می‌خندد و حرفش را تصحیح می‌کند. - نه..نه... منظورم اینه امیرِ تنها؟ مثلا امیرحسین یا امیرمحمد.. نمی‌دونم.. امیر با لبخند «آهانی» می‌گوید. لبخند کجی بر لب می‌نشاند. - خودت چه حدسی می‌زنی؟ هیجان زده می‌شود و به سمتش می‌چرخد. می‌‌گوید: - فکر کنم.. امیرحسین.. آره؟ اگه اینجوریه چرا کسی اسم کاملت رو‌ صدا نمی‌زنه؟ هیجان او، سبب لبخند امیر می‌شود که بالاخره دارد مفرد خطابش می‌‌کند. او هم به سمتش می‌‌چرخد و خیره در چشمانش می‌گوید: - نه، امیرحسین نیست. خب امیر راحت‌تر تو زبون می‌چرخه. لبخند می‌زند. - خب چیه؟؟ خیلی کنجکاوم! چشمان امیر، قفل لبانی شیدایی می‌شوند که عسلْ لبخندی روی آنها شکوفه زده است. چشم بالا می‌کشاند و گونه های گلگون او را که مسبشش این نگاه خیره اش است، می‌نگرد. لبی‌ کج می‌کند می‌گوید: - امیر صدرا. چطوره؟ امیر خالی بیشتر بهم میاد یا امیر صدرا؟ چشمانش می‌درخشند و بی‌اختیار چرخی در صورت امیر می‌زنند. چهرهٔ مردانه و جذابش می‌تواند قلب هر دختری را بلرزاند. رنگ سبزهٔ پوستش، موهای پر پشت و خوش حالتش، چشمان بانفوذش... - سوالم جواب نداره؟ با صدای امیر، به خود می‌آید و گونه هایش گل می‌اندازند. حواسش کجا رفته بود که فراموش کرد جواب سوالش را بدهد؟ خودش خوب می‌داند در دل داشته به چه اعتراف می‌کرده... خیره به چشمان امیر، صادقانه پاسخ می‌دهد: - امیر صدرا خیلی قشنگ‌تره. چرا کسی اینطوری صداتون نمی‌زنه واقعا؟ امیر نزدیک‌تر می‌‌رود. نفس های گرمش روی پیشانی شیدا فرود می‌آیند. با عشق زمزمه می‌کند: - پس تو اینجوری صدام کن عشقم. اینکه امیر همین امروز چندین بار قربان صدقه اش رفته، حال قلبش را دگرگون می‌کند. لبخندش، میان گل‌های گونه‌هایش پنهان می‌شود. نگاه از چشمان امیر می‌گیرد، اما انگار امیر قرار نیست بگذارد گونه هایش نفسی تازه کنند. - اجازه هست؟ چشم به او می دوزد و نگاهش دستان از هم گشوده شده‌ٔ امیر، برای به آغوش کشیدنش می‌افتد. سکوتش کمی کش‌دار می‌شود و امیرِ بی‌طاقت، یار را به آغوش می‌کشد. نفسش در سینه حبس می‌شود و قلبش روی هزار می‌زند. حرارت تنش بالا می‌رود. این اولین باری ست که حریم بین‌شان تا این اندازه شکسته شده. امیر که روی آسمان هاست و شیدا هم قلبش حس شیرینی را تجربه می‌کند. حسی که مثلش برایش تکرار نشده. بوسهٔ عاشقانهٔ امیر روی گیسوانش می‌نشینند. آرام لب می‌زند: - می‌دونم تو وضعیت بدی به هم رسیدیم، ولی بدون تو قشنگ ترین اتفاق زندگیِ منی، شیدا. خداروشکر که الان تا این اندازه به قلبم نزدیکی... تک خنده‌ای می‌کند و ادامه می‌دهد: - می‌بینی لامصب چه محکم خودشو به قفسهٔ سینم می‌کوبه؟ دلیلش تویی... بعد از این همه مدت، به مراد دلش رسیده! نجوا های عاشقانه‌اش، جوابی دریافت نمی‌کنند. چرا که شیدا در آغوشش شرشر عرق می‌ریزد و زبانش قفل کرده برای گفتنِ کلامی در برابر این زمزمه‌هایی که از صمیم قلب بر زبان جاری شده‌اند. البته که امیر هم توقعی از خانمِ اناری و خجالتی‌اش ندارد! شیدا تنها چشم می‌بندد و با عقب نکشیدنش، حال خوب را به قلب امیر هدیه می‌دهد و او را امیدوار می‌کند. •°•°•°•° - خانوم؟ اناری خانوم؟ پاشو ببینم.. با نوازش های دستی روی گونه‌اش، چشمانش را از هم می‌گشاید و امیر لبخند بر لب را می‌نگرد. امیر با دیدنِ چشمان بازش، چشمکی به رویش می‌زند و می‌گوید: - مثل اینکه خواب دیشب خیلی بهت چسبیده؟! گونه هایش گر می‌گیرند و سر جایش می‌نشیند. نگاهی به ساعت که هفت را نشان می‌دهد می‌اندازد و برای عوض کردن این بحث که جز به گلگون شدنش ختم نمی‌شود، می‌گوید: - چرا الان بیدارم کردی؟ امیر اخمی می‌کند. - عه عه! روزِ اول عید و شما می‌پرسی چرا بیدارت کردم؟ نمی‌خوای بریم عید دیدنی؟ پتو را از روی پایش کنار می‌زند و نفسش را آه مانند بیرون می‌فرستد. - اگر..اگر الان خونهٔ خودمون بودیم، باید آماده می‌شیدیم برای میزبانی از مهمون هامون. عید اولمونه و همه می‌اومدن. منتظری پاسخی از جانب امیر نمی‌‌ماند و داخل سرویس می‌رود. امیر اما جای خالی اش را می‌نگرد و در فکر فرو می‌رود‌. به این فکر می‌کند که اگر پدر بزرگ رضایت به رفتن‌شان ندهد،‌ چه؟ چگونه باز این همه حسرت های شیدایش را ببیند؟ دستی به موهایش می‌کشد و از اتاق بیرون می‌آید. به طبقهٔ پایین می‌رود و آقا بزرگ در در حال بیرون آمدن از اتاق می‌بیند. جلو می‌رود و می‌‌گوید: - سلام، صبح بخیر. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم آقا بزرگ در جوابش تنها سری تکان می‌دهد. می‌فهمد نوه‌اش حرفی دارد و برایش گفتنش هم تردید. البته که برای او چندان سخت نیست حدسِ گفته های نوه‌اش. جدی می‌گوید: - چی می‌خوای بگی؟ امیر لبانش را با زبان تر می‌کند. - برای موضوعِ..رفتنمون؟ فکراتون رو کردین؟ آقا بزرگ نفسش را بیرون می‌فرستد. یک گوشهٔ وجودش از امیر و شیدا عصبی است که چرا با او در یک خانه نمی‌مانند و آن موضوع را در جمع مطرح کرده‌اند که مثلاً او را در منگنه بگذارند. خودش هم خسته است و نمی‌خواهد بیش از این درخواست رفتن را بشنود. بدون آنکه نگاهی به امیر بیاندازد، می‌گوید: - برید! همین تک کلمه و تمام! وای اگر این خبر به گوش شیدا می‌رسید. امیر لبخند می‌زند و سری تکان می‌دهد. آقا بزرگ داخل آشپزخانه برای صرف صبحانه می رود و او هم راهیِ طبقهٔ بالا می‌شود. به محض بالا رسیدنش، شیدا از اتاق‌شان بیرون می‌آید. با دیدنِ امیر، متعجب می‌‌گوید: - چرا اومدی بالا؟ مفرد خطاب شدنش توسط شیدا، یکی از همان آرزوهایی‌ست که برآورده شده. با شیطنت می‌‌گوید: - مشتلق میدی بهت یه خبر خوش بدم؟ با شک می‌‌گوید: - نمی‌دونم قابل اعتماد هستی یا نه! مشتلق رو‌ بدم، خبرو ندی چی؟ امیر می‌خندد. - اول مشتلق می‌گیرن بعد خبر می‌دن. برعکس نمی‌شه که! لبخندی ملیح می‌زند و دست به سینه می‌شود. چقدر قلب امیر راضی‌ست از اینکه شیدا کمی با او راحت‌تر شده. انگار آن آغوش گرم، یخ های دلش را آب کرده! می‌‌گوید: - چه مشتلقی می‌خواین؟ امیر دست زیر چانه‌اش می‌زند و خود را متفکر نشان می‌دهد. - نمی‌خوام مادی باشه.. معنوی بهتره! آخه اصلا مادی گرا نیستم! لبانش کش می‌آیند. با گونه های گلگونش که هشدار سکوت را می‌دهند، می‌گوید‌: - بله، مادی گرا نیستی، ولی خوب سواستفاده گری! از مشتلق معنوی منظورت چیـــــــه؟؟! امیر با تأسف سری به چپ و راست تکان می‌دهد. - نچ‌ نچ نچ! خجالت بکش شیدا! من و سو استفاده گــــــــــری؟؟ عمــــــــــراً..! شیطنتش دوباره رخ‌ می‌نماید. با انگشت، به گونه‌اش اشاره می‌کند و می‌گوید: - اینجا رو مهمون کنی، خبر رو می‌گم خدمت. گونه هایش، به آنی، رنگ‌ می‌بازند. چگونه می‌تواند سر جلو ببرد و بوسه بر گونهٔ او بکارد؟ اصلا مگر از او بعد از این عمل، چیزی باقی می‌ماند؟ امیر صورتش را جلو می‌کشد و نیم رخش را به طرفش می‌گیرد. لبان خندانش را می‌گشاید: - بخدا سخت نیست شیدا! نفسش را بیرون می‌فرستد و می‌خواهد اندک فاصله بین‌شان را کم کند که صدای آشنایی از پایین راه پله به گوش می‌رسد و آن دو را با خجالت و شتاب، از هم فاصله می‌دهد. - به به! می‌بینم که حسابی فضا عشقولانه کردین‌. واای امیرو ببیــــــــــننن! امیر نگاه از صورت عین لبویِ شیدا می‌گیرد و با بهت، به پایین راه پله می‌نگرد. تا بالا آمدنش هنوز هم حتی شک دارد که خواب نمی‌بیند و بیدار است. کیان، پسرخالهٔ دوست داشتنی اش! کی آمده بود که او خبر دار نشده؟ این هم شانس او ست دیگر. یک‌بار یار رحمی کرده و می‌خواست بوسه‌ای میهمانش کند که اینگونه شد! کیان با لبخند به شیدایِ سر به زیر و گلگون، سلام می‌کند. شیدا به محض جواب دادن، به پاهایش توانی می‌دهد و از پله ها پایین می‌رود. کیان روی شانهٔ امیر می‌‌کوبد. - امیر! حالا اینجوری نگاهم نکن. عاشقونه هاتون همزمان شد با اومدن من! تقصیر من نیست که حتی دیگه محلم هم نمی‌ذاری! امیر از بهت بیرون آمده و او را به آغوش می‌کشد. تک خنده‌ای می‌‌کند و می‌‌گوید: - دیوونه! کی اومدی؟؟ از آغوش هم فاصله می‌گیرند. کیان لبخند می‌زند و کوله اش را روی شانه اش جابه‌جا می‌کند. - هیچ کس نمی‌دونه اومدم. گفتم یهویی بیام که همه تو کفش بمونن. سری از تاسف برایش تکان می‌دهد. - خیلی طوفانی اومدی! الان شیدا روش نمی‌شه سرشو بالا بیاره دیگه. حداقل دیدی، به رومون نیار دیگه.. کیان با شیطنت همیشگی‌اش، چشمکی می‌زند و می‌گوید: - حقت بود! تا شما باشین بالای راه پله ها عاشقونه بازی در نیارین! آخه اینجــــا؟؟ کیان می‌خندد و عقب گرد می‌کند به سمت پله ها. همانطور که دارند از پله‌ها پایین می‌روند، امیر تذکرات آخر را هم می‌دهد. - کیان جلو شیدا نزنی این حرفا رو.‌ خب؟ خیلی خجالتیه! کیان با شیطنت لبی کش می‌دهد. - قول نمـــــی‌دم! کلافه سری تکان می‌دهد. کیان به اتاق میهمان می‌رود و‌ کیف کولی و چمدانش را آنجا می‌گذارد. امیر هم وارد آشپزخانه می‌شود و کنار شیدا می‌نشیند. شیدا با دیدن او، لبش را می‌گزد و باز عرق شرمی روی تیرهٔ کمرش می‌نشیند. لبانش را روی هم می‌فشارد به این فکر می‌کند که امیر چه خبری داشته که مشتلق دادنش اینگونه عواقب داشته است! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗