eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
7.6هزار دنبال‌کننده
687 عکس
777 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
.‌ نوش نگاهتون نظردونی خالی نمونه😊 .‌ https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۰ گونه های برکه گل م
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم سوگل خانم کلمات را با آرامش بیان می‌کند که دخترکش باز اخم و تخم نکند. - ببین برکه، خواهشاً لجبازی نکن با من. امشب میان. تو میری با آرشام حرف می‌زنی. من که زورم به تو نمی‌رسه، آخرشم تصمیم‌ خودتو می‌گیری و خواهش میکنم یه امشب ابروی من‌و بابات رو حفظ کن. خب؟ برکه در برابر خواهش مادرش کوتاه می‌آید. بعد از مکثی کوتاه تنها «باشه» می‌گوید. مادرش با رضایت از موفقیتش لبخند می‌زند و می‌گوید: - پاشو آماد شو. اون لباس قشنگات رو هم بپوش. برکه سری تکان می‌دهد. سوگل خانم از اتاق بیرون می‌رود و برکه را با اعصابی که حسابی خط خطی شده است تنها می‌گذارد. پوفی می‌کشد و با خود حرف می‌زند: - حالا چطوری این آرشام‌و رو بپرونم؟ چشم به سقف اتاقش می‌دوزد: - خدایا شکرت! میزاشتی دو دقیقه خوشحال می‌موندم بعد اینجوری می‌زدی تو حالم! بلند می‌شود و سمت کمدش می‌رود. نه دلش می‌خواهد روی خواهش مادرش را زمین بزند و نه حوصلهٔ جر و بحث را دارد. یکی لباس های زیبایش را انتخاب می‌کند. زمانی تا خداحافظی خورشید نمانده است و باید زودتر آماده بشود. لباسش را تن می‌کند. آرایشی زیبا بر صورت می‌نشاند و از اتاقش بیرون می‌آید. سوگل خانم با دیدن برکه، گل از گلش می‌شکفد که حرفش را عملی کرده است. لبخند به لب می‌گوید: - آفرین! حالا شد! برکه هیچ نمی‌گوید. در همین لحظه آقا خسرو هم از راه می‌رسد. سلامی میکند و بعد از تعویض لباس هایش او هم به جمع خانواده می‌پیوندد. سوگل خانم از آشپزخانه برکه را صدا می‌زند. برکه دل از پیامک بازی با سپهر می‌کَند و داخل آشپزخانه می‌رود. سوگل خانم فنجان های چای را درون سینی می‌چیند و می‌گوید: - چایی رو آماده کردم. وقتی بهت اشاره کردم بیا چایی رو بریز بعد بیار تعارف کن. برکه غر می‌زند: - مامان..این یه قلم‌و از کن نخواه! من چایی نمی‌دم! سوگل خانم با اخم می‌گوید: - یعنی چی نمی‌دم؟ باید بدی، حرف نباشه! برکه نفسش را بیرون می‌فرستد و سکوت می‌کند. حوصلهٔ جر و بحث را ندارد. صدای پیامک‌ موبایلش بلند می‌شود. سپهر برایش نوشته است: «برکه چرا دم به دقیقه آف می‌شی؟» برکه تایپ می‌کند: «کار دارم. نمی‌تونم پیام بدم. به جاش آخر شب زنگ می‌زنم. خب؟» جواب سپهر می‌رسد: «اوکی عشقم. برو. شب منتظر زنگت هستم.» برکه با لبخند خداحافظی می‌کند. آیفون خانه زنگ می‌خورد و صدای آقا خسرو می‌آید: - سوگل بیا، رسیدن. سوگل خانم از آشپزخانه بیرون می‌زند. برکه هم پشت سر مادرش روانه می‌شود. میهمان ها داخل می‌آیند. آرشام و پدر و مادر. تنها آمده‌اند و بدون دیگر اعضای خانواده. آرشام سبد گل زیبا و خوش بویِ رز را به دست برکه می‌دهد و با لبخند سلام می‌کند. برکه، سرد، پاسخش را می‌دهد. آرشام کمی گرفته می‌شود، اما به روی خود نمی‌آورد و روی مبل کنار پدرش می‌نشیند. دقایقی می‌گذرد که سوگل خانم با چشم‌ و ابرو به برکه اشاره می‌کند که چای بیاورد. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها🥳👇🏻 🌀با بیش از ورق اختلاف 🌀 ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️‍🔥 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۵ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت. واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃✨🍃 قَالُوا أَجِئْتَنَا لِتَلْفِتَنَا عَمَّا وَجَدْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا وَتَكُونَ لَكُمَا الْكِبْرِيَاءُ فِي الْأَرْضِ وَمَا نَحْنُ لَكُمَا بِمُؤْمِنِينَ ﴿یونس/٧٨﴾ پاسخ دادند که آیا تو آمده‌ای که ما را از عقاید و آدابی که پدران خود را بر آن یافته‌ایم بازگردانی تا خود و برادرت هارون در زمین سلطنت یابید و بر ما حکمفرما شوید؟ ما هرگز به شما ایمان نخواهیم آورد. 🍃✨🍃
🍃✨‌‌ بخوان دعای فرج را ، به پشتِ پرده‌ی اشک که یار گوشه‌ی چشمی به چشمِ تر دارد💕🌱 ‌
✋💞 🦋 سلام ای مونس دل‌های خسته سلام ای مرحم قلب شکسته 🍁🕊 🦋 نظر کن بر دل آن شیعه ای که به امیدی سر راهت نشسته 🍁🕊 🕊🌹 الّلهُـمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج 🌹 التماس_دعای_فرج 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 خندید و گفت _فعلا برویه کمکی به مامانت بده خسته شده _چشم بابا جونم ایستادم که یاد سبحان افتادم. _راستی بابا! - جانم؟ _ نمی خواید چیزی به سجان بگید؟ _چی شده؟ - آقای سلیمانی امروز سبزیهایی که مامان سفارش داده بود رو آورد برگشتنی مامان یه بسته خرما داد دم در حیاط بدم بهش... یهو سجان نمی دونم از کجا پیداش شد پسره ی بیچاره رو کوبید به در و پرتش کرد زمین و دوباره یقه شو جمع کرد و کتک زد پدر متعجب ابرو در هم گره زد _ چرا؟ _من که نفهمیدم میگفت پاتو قدّ گلمیت دراز کن به پشتی مبل تکیه داد . _ رسالت چیزی بهت گفته ؟ یا کاری که.... _ رسالت ؟؟؟ _آره همون سلیمانی منظورمه _نه فقط ترجمه هایی که داده بودم رو داد همین دیگه بر خوردی نداشتم باهاش همراهش را از میز جلوی مبل برداشت شماره ای گرفت اتصال بر قرار شد - سلام سبحان؟ _..... _ امروز کاری داشتی که اومدی خونه ؟ _....... _ گفتم غروب که من هستم، مگه من صبح، خونه ام؟ _..... - علت دعوات با سلمانی چی بوده؟ _....... - نه فاطمه بهم گفته؟ حالا بگو میخوام بشنوم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿