eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
8.3هزار دنبال‌کننده
666 عکس
775 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می‌تپد دل به اشتیاق حرم... ┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄ Join╰➤ 🆔 @asipoflove .
بی‌کپشن . . . . . @asipoflove
هدایت شده از ابر گسترده🌱
- خود عقده‌ایت خودتو به من و زندگیم آویزون کردی🚫 - معید؟ خوب کردی نذاشتی زنداداشت ببره زنتو... مثلا زن توعه خب... کجا پسر وایسا دارم باهات حرف میزنم من معید با نیشخندی دندان نما عزیز را نگاه کرد - مگه نگفتی زنمو ببرم مسافرت؟ دارم می رم ببرمش دیگه! کجا موندی آیه زودباش! عزیز خوش باورانه لبخندی زد - آره مادر آره تصدقت... اون دختر طفلک مگه کیو جز تو داره... اصلا زنته بعد سه سال برو ببرش باغ نارنج اونجا خلوته خوش بگذرونید چَشم معید قرص و محکم بود کاری می کرد که دخترک تا عمر داشت لب هایش بخندد با آمدنش بازویش را گرفته و کنار خودش کشید - بیا خانومم بریم قراره بریم مسافرت... دخترک انگار روی ابرها بود‌ باور نمی‌کرد معید او را مسافرت ببرد. - معید جان هوا سرده من لباس ندارم که نمی‌شد فردا بریم؟ معید نیشخند عصبی زد. - نه... همین امشب باید بریم عزیزم! قند در دل آیه آب شد از عزیزم گفتن مردی که شوهرش بود اما نگاهش هم نمی کرد رفته رفته ماشین از شهر خارج می شد و صدای زوزه ی گرگ ها بیشتر... - میریم باغ؟ چقدر اینجا درخت داره... من خیلی باغ های نارنج اینجا رو دوست داشتم اما هیچوقت نیومدم... اصلا هیچوقت از خونه بیرون نرفتم و‌.‌.. واسه همین اصلا زندگی کردن بلد نیستم معید بی حوصله بیشتر پا روی پدال فشرد حرف های دخترک اذیتش می کرد می دانست یتیم بوده... می دانست نامادری اش کتکش می زده همه را می دانست و ... - حرف نزن! غرشش عصبی بود که دخترک ترسیده در صندلی چشم شد. - ب... باشه ببخشید... من آخه یکم خوشحالم اولین سفر زندگیمه. ام چیزه... من... من اینو برای تو بافتم عیدی... هوا الان سرده بپیچ به خودت... شال گردن طوسی رنگ را دخترک با خجالت سمتش گرفته و معید بیشتر از آن تحمل نداشت حرف های دخترک وجدانش را تحریک می کرد به او ربطی نداشت که دخترک زندگی نکرده بود اما اگر می ماند زندگی را از او هم می گرفت با توقف در جاده غرید: - پیاده شو! فقط چند کلیومتر مانده بود تا خانه باغ‌شان... باغ نارنج..‌. - مگه کری گفتم پیاده شو! رسیدیم... دخترک ترسیده تاریکی اطرافش را نگاه می کرد - ای... اینجا؟ اینجا کجاست؟ من... معید با باز کردن در کنار گوشش پچ زد. - آوردمت سفر عیدی که شکایتش و کردی گورتو گم کن پایین اینجا پره باغ نارنجه... دخترک مات شده به گریه افتاده بود اما او بی حوصله پایین هلش داده و با فشار پدال گاز دور شد می دید پشت ماشین دویدن هایش را اما کم‌کم تصویر دخترک محو شد فردا برمی گشت و دخترک را که مطمئن بود زبان فضولی اش کوتاه شده می برد به خانه اما با صدای زنگ چشمانش باز شد. حوالی ظهر بود و چندین تماس از دست رفته از عزیز داشت! - الو عزیز... عزیز نفس زنان به گریه افتاد. - ا... الو معید... خوبین مادر... دلم هزار راه رفت صبح تو اخبار می گفت اطراف باغ نارنج ما گرگ یه نفرو تیکه پاره کردم دلم هزار راه رفت گفتم شما هم رفتید اونجا خداروشکر سالمی مادر... عزیز هنوز حرف می زد و معید ماتش برده به شال گردن طوسی دست بافت دخترک نگاه می کرد... https://eitaa.com/joinchat/2548237134C31bf5911f3 https://eitaa.com/joinchat/2548237134C31bf5911f3 رمانی جذاب و ممنوعه که برای اولین‌بار از تلگرام به ایتا اومده😁😍
هدایت شده از ابر گسترده🌱
دندون‌پزشک بودم و کلی درس خونده بودم تا بتونم با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم. ولی وقتی مدرکمو گرفتم، حاج یونس دوست پدرم پاشو توی یه کفش کرد که باید با دخترش ازدواج کنم وگرنه مادرمو طلاق میده. آره... اون مرد شوهر مادرم بود! شوهر مادرم بود، وقتی هنوز پدرم زنده بود. هرچی تلاش کردم از زیر این ازدواج شونه خالی کنم، نشد که نشد و مجبور شدم بشینم سر سفره‌ی عقدی که عروسش یه دختر پونزده ساله بود. شب اول ازدواجمون، وقتی از مراسم برگشتیم، توی یه اتاق زندانیش کردم و با کوتاه کرده موهای بلندش به سمتش حمله‌ور شدم و گفتم: باید مخالفت میکردی! باید...! و با قیچی لباس عروسش رو خراب کردم و با همون دستگاه ریش‌تراشی که موهاشو زده بودم، بهش حمله‌ور شدم و بی‌رحمانه....🔞⛔️ https://eitaa.com/joinchat/1543111489Cd2ef4853e7 https://eitaa.com/joinchat/1543111489Cd2ef4853e7 سرگذشت ممنوعه‌ای که فقط مناسب متاهل‌ها هست🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۱۹۳ سرم به ضرب بالا آمد چشمانم روی نگاه جدی حس
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 محمد لیوان شربت را برداشت و گفت _ جزو نقشه است؟ برنامه‌ای دارید؟ _نه واقعیه قراره با خانواده تشریف بیارن شربت به گلوی محمد پرید و او را به سرفه انداخت،پدرش چند بار به پشتش زد. من آن میان حال نامعلومی داشتم محمد که سرفه‌اش بند آمد با چهره سرخ گفت _ جدی میگی بابا؟؟؟ حسین آقا لطفاً تایید کرد محمد اخمی‌کرد _پس چرا الان اینجاست؟؟ ایستاد و به سمتم آمد بازویم را گرفت و به طرف در هدایتم کرد _ بفرمایید ممنون از زحماتتون ،روتم که زیاده عین خیالت نیست جلوی ما دوتا به چه جرأتی نشستی رو به حسین آقا خداحافظی کردم محمداما دوباره مرا به سمت مبل برد _ خداحافظ چیه،؟ باید به سوالاتم جواب بدی مرا نشاند و روبرویم نشست _ خب از اول شروع می‌کنم... مدرکت چیه و به غیر از جنگلبانی کجاها هستی؟؟؟ حسین آقا خندید و گفت _ خسته است محمد، تا حالا هم خیلی اذیت شده به پشتی مبل تکیه داد و گفت _حیف که بابا دستور خاتمه داده وگرنه اینجا سوال بارونت می‌کردم لبخندی زدم و گفتم _ ممنون ،اگه اجازه بدید من برم از در حیاط که بیرون آمدم نفس را رها کردم. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۶ قدم قدم نزدیک تخت
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم ستاره با دست روی کمرش می‌کوبد. زیر گوشش می‌خندد می‌گوید: - دنده هام خورد شدن داداش! ستار به آغوش برادرانه‌اش پایان می‌دهد. لبخندی کم جان می‌زند و چیزی نمی‌گوید. ستاره چشمکی به رویش می‌زند. - فکر کردی با بغل کردن من راضی میشم؟ این جلسه مشاوره حداقل یک میلیون خرجش شد. شماره کارت بفرستم برات یا کارتخوان بیارم؟ ستار کوتاه می‌خندد. - خیلی..زرنگی ستاره. از وقت خوابت گذشته. برو بخواب دیگه.. منم خوابم میاد. ستاره می‌ایستد و «ایشی» می‌گوید. در لحظهٔ آخر خروجش از اتاق، می‌گوید: - ولی من از ستاره نیستم اگر از تو پول نگیرم! شب بخیر داداش. در را می‌بندد. ستار لبخند می‌زند و سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. ستاره با حرف‌های دلنشینش توانسته بود کمی افکارش را سر و سامان دهد و این برای ستار خوشایند است. روی تختش دراز می‌کشد و سعی می‌کند به افکارش بیش از این اجازهٔ جنب و جوش را ندهد. با سر دردش چشم روی هم می‌گذارد و خواب را به آغوش می‌کشد. فردا، چشم که باز می‌کند، نگاهش به ساعت گره می‌خورد. ساعت ده بود و او تا این مدت خوابیدع بود. دستی به چشمانش می‌کشد و در جایش می‌نشیند. متعجب مانده بود که چرا پدر و مادرش او را بیدار نکرده‌اند. حتی نماز صبحش هم قضا شده بود. بلند می‌شود و از اتاق بیرون می‌رود. سرش هنوز کمی درد می‌کرد. پدرش را روی مبل می‌بیند که پایش را دراز کرده است و مادرش دارد آن را برایش ماساژ می‌دهد. هر دوشان، با نگرانی او را می‌نگرند. ستار سعی می‌کند حالش را بهتر نشان دهد و می‌‌گوید: - سلام‌، چرا بیدارم نکردین؟! علی آقا لبخندی به رویش می‌زند. - سلام پسر‌م. گفتیم شاید خسته باشی و بخوای امروز رو بیشتر استراحت کنی. ستار هم لبخند نصف و نیمه ای روی لب می‌نشاند و سر تکان می‌دهد. بعد از آنکه قضای نمازش را می‌خواند و از خدا طلب استغفار می‌کند، پشت لپ تاپش می‌‌نشیند و سعی می‌کند خودش را مشغول کند. اما هر لحظه، ذهنش پر می‌کشید در حول شیدا. برایش سخت بود که به همین راحتی بتواند فراموشش کند. کلافه برگه های درون دستش را کنارش می‌اندازد و دست به پیشانی‌اش می‌کشد. گوشی موبایلش را برمی‌دارد و بی‌اختیار وارد گالری‌اش می‌شود. خاطراتش، جان می‌گیرند. شیدایِ لبخند بر لب، باز دلش را هوایی می‌کند. روی عکسش زوم می‌کند و دقیق‌تر او را می‌نگرد. چگونه می‌توانست این لبخند را، این دو گوی زیبا را از یاد ببرد؟ افکارش را پس می‌زند. او داشت همسر کس دیگری می‌شد. نباید چشم به همسر غیر داشته باشد... نباید... ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این روز ها در کنج خانه علی نمیدانم چرا دلم برای گوشه گیری امام حسن «ع» می‌گیرد.... با فاطمه‌ی زهرا . . ┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄ Join╰➤ 🆔 @asipoflove .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا