به مناسبت ولادت رسول اکرم، تخفیف داریم💕
میتونید رمان کامل شدهٔ پشتبام آرزوها رو (با ۴۷۱ ورق جذاب) فقط با قیمت ۴۰ تومان خریداری کنید😍🌺
واریز به شماره کارت:
|روی شماره کارت بزنید کپی میشه|
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷«مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim
یک جرعه عشق🫀
به مناسبت ولادت رسول اکرم، تخفیف داریم💕 میتونید رمان کامل شدهٔ پشتبام آرزوها رو (با ۴۷۱ ورق جذا
یه هدیه قشنگ هم کنار خریداری ویآیپی داریم😍
با یک تیر دو نشون میزنید😁🏹
فقط تا پایان امشب❌
هدایت شده از ابر گسترده🌱
امروز بله برونم بود اما خبری از بزمی شاد نبود. خبری از موسیقی، آواز، طبل و دُهُل نبود.
چادر سفیدی که از قبل دوخته بودند روی سرم انداختند و همان چند زنِ میانسال و مسن، کل کشیده و هلهله سر دادند...
سرم پایین افتاده و اشکهای درشتی از چشمهایم میچکید.
بخت و اقبالم اما ابدا شبیه به رنگِ چادر روی سرم نبود
وقتی زنِ دومِ مردی شدم که نه تنها من را ندیده و نپسندیده بود بلکه فقط این وصلت را قبول کرده بود برای داشتنِ وارثی! من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث!
وارث برای خاندانِ کاتوشیان!
در حالی عروسِ این خاندان میشدم که زبانی برای اعتراض نداشتم.
من لال بودم و همین اَلکَن بودنم باعث شده بود خانوادهام من را معیوب دانسته و با آمدنِ اولین خواستگارِ جدی به خانهی بخت بفرستند...
من آمین دختری بودم که تنها نقطهی اشتراکم با هم نوعانم دختر بودنم بود...
وگرنه بختی سیاه داشتم به بلندایِ کوههای سر با فلک کشیده و تاریکیِ شبهایِ بیماه و ستاره...
من آمینم. دختری هجده ساله. اولین فرزند خانوادهام و دختری الکن...🥹😭🥹
https://eitaa.com/joinchat/3366912753Cce784e395e
این یه پیشنهاد فوقالعادهس برای شما👌
رمانی که بدون شک خوشتون میاد
هدایت شده از ابر گسترده🌱
لیلا دختر پرورشگاهی بوده که بعد از فوت شوهرش علی،
برای اینکه بتونه پیش ب.چ.ه اش بمونه ،
مجبور میشه با #برادرشوهرش ازدواج کنه....
https://eitaa.com/joinchat/2809398055Cfb9e5406d7
#فووووولعاشقانه 🤧🤧🤧🤧
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۴۳ کمی مکث کرد _راستی امروز قراره برید خو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۴۴
سریع بساط عصرانه را جمع کردم و کاپشنم را به تن کرده و نکرده از مغازه بیرون زدم خطاب به عمو که با آقای مقامی صحبت کرد می کرد گفتم
_عمو فاطمه اومده دارم میرم
_ برو خدا به همراهت نگران قیمت نباش هرچی کم داشتی بگو
چشمی گفتم و بعد از خداحافظی به سمت بیرون میدان پا تند کردم چند ضربه به شیشه زدم و در را باز کردم تا خواستم بنشینم
_ رسالت جان بی زحمت بیا بشین پشت فرمون
پیاده شد و ماشین را دور زد
_ سلام علیکم
دست جلو بردم لبخند زد و دستم را به گرمی فشرد
_خسته ای می خوای امروز نریم ؟
_نه یه ذره سردرد دارم چیزی نیست
پشت فرمان نشستم و کمربند را بستم نیم ساعت بعد آدرسی بودیم که عمو رحمان داده بود.
فاطمه نگاهی به در حیاط رنگ و رو رفته انداخت
_ اینجاست؟ مطمئنی؟
برگه را جلوی چشمم گرفتم
_ آره دیگه در قهوه ای پلاک چهل و چهار
فاطمه پشت در ایستاد
_درش زنگ زده است بقیه رو خدا بخیر بگذرونه
ناراحت گفتم
_ توی ذوقت خورده میخوای برگردیم؟
چادرش را کمی جلو کشید و دست برد کلید در حیاط را از کیفش بیرون آورد بسم اللهی زیر لب گفت و باز کرد ، صدای قیژ بلندی در کوچه خلوت پیچید. وارد حیاط شدیم غروب بود و خورشید خسته و آرام داشت در مغرب به خواب میرفت.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨
🌸برای vip کامل #رسالت_من، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان
به
شماره کارت ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷
یا
شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶
پویش #ایران_همدل «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️»
واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر:
@Zahranamim
#بگید_برای_کدوم_رمان_واریز_زدید
رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌
✨✨✨✨✨✨
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۷ زهرا خانم لب می
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲۸
امیر از موضعش پایین نمیآید و با همان خشم میگوید:
- دِ دروغ نگو شیـــــــــدا! دلت یه چی میگه و زبونت یه چی دیگه! حداقل به منی که این چشما رو میشناسم دروغ نگـــــــــو.
حرفها در دهانش میماسند.
چشم هایش مگر بر چه چیزی گواه میدهند؟ دارند اعتراف میکنند که هنوز دلبندِ ستار است؟
شرم وجودش را فرا میگیرد.
شاید امیر واقعا درست میگفت! شاید قلب شیدا هنوز حوالی ستار پر میزند که امشب اینگونه زبانش بند آمده است.
لبانش را به هم میفشارد.
رگ شقیقهٔ امیر بیرون زده و حال خوشی ندارد. این سکوت شیدا بیشتر عذابش میدهد. دلش میخواهد سرش فریاد بزند و بگوید«انکار کن شیدا! بگو حسی نمونده! فقط ساکت نمون که باور کنم هنوز دوسش داری»
شیدا این وضعیت را دوست نداشت اما نمیدانست چه بگوید.
هم سردرگم بود و هم ترسیده.
سردرگم از جواب سوال امیر و ترسیده از مردی که کنارش نشسته، اخم در هم کشیده و با نهایت سرعت ماشین را میراند.
اشک در چشمانش حلقه میزند و نگاهش را به آسمان شب میدوزد.
دقیقه ای بعد، به عمارت آقا بزرگ میرسند.
از ماشین پیاده میشوند، امیر با آنکه عصبی ست و دلخور از او، اما همانند همیشه عقب میایستد تا اول وارد شود.
شیدا، زیر بار نگاه سنگین و سوزناک امیر داخل میرود و پله های طبقه بالا را پیش میگیرد.
داخل اتاقشان که میرسند، امیر بدون آنکه لباس هایش را تعویض کند، تنش را روی تخت رها میکند و ساعدش را روی پیشانی میگذارد.
نمیخواست باور کند که در برابر سوالش شیدا سکوت کرده! نمیخواست باور کند که بعد از این همه تلاش برای به دست آوردن دلش، بعد از آن همه متحمل شدن لحظاتی که با تمام وجودش او را میخواست و اما به خاطرش دست روی دلش میگذاشت، ذهن همسرش هنوز حوالی مردی دیگر پر میزند.
لباس هایش را تعویض میکند و با نگاهی به امیر لب میزند:
- نمیخواین..لباس هاتون...
- نه!
امیر است که سرد و خشک میان حرفش میپرد.
لبش را میگزد.
صحبت های مادرش در گوشش تکرار میشوند.
« نذار از هم دور بشین عزیزم، فاصله بین زن و شوهر خوب نیست. میفهمم برات سخته ولی برای زندگیت تلاش کن. نذار تموم روزهایی قشنگی که میتونی تجربه کنی رو با حال خراب تموم کنی..»
با قدم های آرام، روی تخت میرود و گوشه آن مینشیند.
آب دهانش را پایین میفرستد.
- من..من گفتم که..دلـ....
امیرِ بیحوصله و عصبی، فرصت نمیدهد شیدا حرفش را کامل کند.
با همان چشمان بسته، دستوری میگوید:
- بخواب شیدا!
دستش را جلو میبرد و با تردید آن را روی دست مشت شدهٔ امیر میگذارد.
خون زیر پوستش میدود و لحظهای پشیمان میشود از عملش.
دست امیر همانند همیشه گرم بود، اما نه آنقدر که سردی درون شیدا را از بین ببرد.
چشمان امیر از لمس دستش توسط او، تا مرز باز شدن میرسند، اما خود را کنترل کرده و با سیاست منتظر میماند تا شیدا شروع به صحبت کند. میدانست با چشم گشودن و خیره اش شدن، شیدا عقب میکشد و لمس دستش را از دست میدهد.
شیدا لبانش را با زبان تر میکند و سعی میکند بیخیال این شود که دست بر روی دست امیر گذاشته است.
میگوید:
- من..گفتم دلم گیر نیست! همه چیز برام تموم شده.. سخته... فراموش کردن کسی که مدتی از زندگیم رو باهاش گذروندم، سخته. نمیدونم..منو درک میکنین یا نه..اما الان میدونم که دلم جایی گیر نیست!
به سختی اما صادقانه ادامه میدهد:
- نه اینجا..نه پیش آقای منتظری!
مشت امیر باز میشود و قبل از آنکه شیدا دستش را بکشد، دست او را میان پنچه هایش میگیرد.
بدون نگاه لب میزند:
- وقتی دلت اینجا نیست یعنی...
این بار شیدا است که نمیگذرد او جملهاش را کامل ادا کند!
با گونه های گلگون از دستی که درون دست امیر حبس شده است، میگوید:
- یعنی هیچ جا نیست!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
هدایت شده از ابر گسترده🌱
-زن ۷ ماه حامله تو از خونه بیرون کردی؟
تف به غیرتت بیاد پسر
-اون که چیزی نیست
با کمربند سیاه و کبودش کردم بعد انداختمش بیرون
وقتی زیر دست و پام التماس میکردم تا نزنمش باید میدیدیش
دختر ابراهیم خان میخواست به خودش و بچهش رحم کنم.
-چجوری تونستی؟
اون طفل معصوم بچه خودت و ح.امله بود
قلبش درد میکرد اگه بلایی سرش بیاد چی؟
اگه...اگه زبونم لال بمیره...
-به درک ،بمیره
واسه بچهی ابراهیم دل نسوزون مادر من
مرده و زنده ش برام فرقی نداره
اگه خبر مرگش و آوردن بگو برای فاتحه خونی برم
-نکن مامان جان...اینجوری آروم نمیشی
بچه خودت آسیب میبینه.
تک خنده ای کردم:
-آره...
نمیدونی وقتی کتکش زدم چجوری رام شده بود
میدونست کسی کمکش نمیکنه
اینا رو میگم تا دلت خنک بشه و بدونی از ابراهیم انتقام خون برادرم و گرفتم
کیان سراسیمه وارد خونه شد،انگار ترسیده بود
-یونس...
دختره ...دختره دردش گرفته بردنش بیمارستان
دکترا گفتن باید عمل بشه اما امیدی بهش نیست فقط بچه رو میشه نجات داد
گفتن پدر بچه بیاد رضایت بده عملش کنیم والا جونش در خطره
به طرف ماشین دوییدم تا خودم رو به بیمارستان برسونم .
گفته بودم مرده و زنده ش برام مهم نیست اما حالا آرزو میکردم یبار دیگه اون ۲ تا گوی میشی رنگش و ببینم...
https://eitaa.com/joinchat/3385459066C2293861bab
هدایت شده از ابر گسترده🌱
من یونس کیانی !
مردی که زنش نازا بود...
بیوه برادرم رو بزور عقدم کردن تا برام وارث بیاره
دلم برای میشی های پر آب دخترک لرزیده بود،وقتی زیر مشت و لگد جون خودم و قسم میداد تا نزنمش فهمیدم دلم لرزیده
ولی زدمش تا انتقام بگیرم
وقتی خونریزی داشت با شناسنامه سفید انداختمش بیرون اما نمیدونستم یروز برای دیدن همون میشی های خوش رنگ تمام کوچه های شهر و میگردم...
https://eitaa.com/joinchat/3385459066C2293861bab