هدایت شده از ابر گسترده🌱
- مامانی این ماشینه چیقد خوشگله.
دلا جلو رفت تا دست دخترک را بگیرد و از آنجا دور کند اما با شنیدن صدای آیکان مبهوت شد!
- همهی جلسه های امروز من رو کنسل کنین.
آیکان جلوی ماشین ایستاد، با دیدن دختر بچه ی زیبا اما کثیف که با لباس های پاره جلوی ماشینش ایستاده بود دلش به رحم آمد.
از جیب کتش چند تا صد تومانی در اورد و به دخترک داد.
به بچه ای که دختر خودش بود!
دخترک با خوشحالی پول را گرفت و با فریاد به سمت دلا دوید.
- مامانی اون اقاهه بهم پول داد دیگه نیمیخواد میوه های توی جوب رو بخولیم.
آیکان با نگاهش رد دختر بچه را گرفت و به دلا رسید!
با دیدن سرجایش مات ماند.
- مامانی غذا بخلیم؟ خیلی وقته چیزی نخولدم.
مرد نمی توانست چیزی که میبیند را باور کند، چشم هایش را ریز کرد و قدمی به جلو برداشت تا مطمئن شود.
لباس های کهنه و پاره و صورتی که لاغر شده بود.
دلا اما با دیدن آیکلن انگار که جان به پاهایش رسید قدمی به سمت او برداشت.
حالا میتوانست راحت بمیرد!
حالا مطمئن بود که دخترش در آغوش پدرش بزرگ می شود.
- دلا! تویی؟
بازوی دختر را گرفت و او را جلوتر کشید.
- تو کجا بودی! میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ کجا رفتی.
دختر بچه با ترس جلو امد.
- مامانی این عمو کیه!
آیکلن که انگار تازه متوجه ی مامان گفتن کودک شد، نگاهش را بین او و دلا چرخاند.
- این دختر منه؟
اشک از چشم های دلا پایین چکید و با بغض گفت:
- وقتی گفتی بچه رو بنداز نتونستم، انقدر دل سپرده بودم بهش که نخواستم سقطش کنم، با بچم فرار کردم تا نجاتش بدم، تو انقدر ظالم بودی که ازت ترسیدم!
بی حال قدمی به سمت آیکان برداشت.
_هیچوقت نمیخواستم برگردم اما، امروز دکتر بهم گفت منو بچم داریم از سوء تغذیه میمیریم! بچتو بزرگ کن، من برای تو هیچکس نیستم، ولی اون دختر بچه ی توئه!
این را گفت و پاهایش سست شد، چشم هایش سیاهی رفت و آیکان او را میان زمین و هوا گرفت.
با چشم های قرمز شده نامش را فریاد کشید.
- دختره ی احمق! اجازه نمیدم بری! باید پاشی جواب منو بدی، چرا منو این همه سال از بچم دور کردی، بلند شو دختر!
https://eitaa.com/joinchat/449381135Cedecb0590b
هدایت شده از ابر گسترده🌱
#رمانسیلا
- متاسفانه به خاطر اینکه تو سرمای شدید تو خیابون بودن یه #کلیهشون رو از دست دادن.
قدمی به سمت آیکان برداشت.
- شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ این دختر با این لباس های کهنه مشخصه مدت زیادی رو تو خیابون گذرونده، بدنش خیلی ضعیف شده.
آیکان قدمی به جلو برداشت.
- باید چیکار کنم تا حالش خوب بشه خانم دکتر؟
_باید تحت مراقبت شدید قرار بگیره، مواد مغذی و مقوی بخوره، پیشنهاد میکنم حتی اگر باهاشون نسبتی ندارید این دختر رو به خونتون ببرید و بهش رسیدگی کنید، شاید زنده بمونه!
https://eitaa.com/joinchat/449381135Cedecb0590b
سرگذشتی براساس واقعیت✅❌
.
قیمتیتر میشوی همچون عقیقِ سرخرو ...
هرچه باشی ای دلِ عاشق به خون غلتیدهتر :)
#سعید_بیابانکی
🍃✨🍃
#رزق_امروز
قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِنْ أَتَاكُمْ عَذَابُهُ بَيَاتًا أَوْ نَهَارًا مَّاذَا يَسْتَعْجِلُ مِنْهُ الْمُجْرِمُونَ ﴿یونس/٥٠﴾
بگو: مرا خبر دهید که اگر شب یا روز عذاب خدا شما را فرا رسد (چه راه مفری دارید و) گناهکاران چه چیزی را از او به تعجیل میطلبند؟
🍃✨🍃
کاش میان این هیاهو
صدایی بیاید:
اَلا یا اَهلَ العالَم
أنا المَهدی...
🌱🌱🌱🌱🌱
#امام_زمان
#توسل_به_امامزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۸۹
سلامی به سمت دوستش رفت
_ بسه سلما میخوای بکشیش؟؟
فریاد زد
_لعنتی زورگو غلط رو نوش جان کردی حالا گمشو
دست به پهلو ایستاد و لحظه آخر برایم با چشمانش خط و نشان کشید و از ما دور شد سلامی کنارم نشست
_خوبید؟؟
خوب که نبودم تمام جانم درد میکرد
_ آره ...شما برید شاید بره با دو نفر دیگه بیاد
دوستش گفت
_الان من بودم دو تا لگد بهش انداختم تنها باشی درسته قورتت میدن
دیگر توان ایستادن هم نداشتم
_اینجا گوشیم که آنتن نمیده بخوایم بریم از پسرا کمک بخوایم مطمئنم به دردسر بعدش نمیارزه
با چشم دنبال چیزی گشت و بعد رفت از لابلای برگها تکه چوبی پیدا کرد آن را به سمتم گرفت
_اینو بگیرید
کوله ام را از روی زمین برداشت و به دستش گرفت
_ سلما زودتر بریم
رو به من گفت
_ آروم قدم بردارید فشار نیارید به پاتون ان شاءلله که نمیان
تمام مدت زمانی که به سمت پایین جنگل میرفتیم حواسم پی نجوا ی آرامی بود که از پشت سرم از سلامی میشنیدم باز هم داشت چیزی میخواند که ما در امان باشیم.
تقریبا به انتهای محدوده جنگل رسیدیم
_ فاطمه پس بچهها کجان؟؟
سر برگرداندم نگاه سلامی در محدودهای که بودیم میچرخید
_یعنی اشتباه اومدیم ؟؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۹۰
در جواب دوستش گفت
_ نه سلما، اینجا رو یادمه ،حتماً رفتن
دوستش ترسیده گفت
_ بدون ما؟؟؟
خونسرد جواب داد
_ نه که نبودمون چقدر به چشم اومد ؟تو گفتی یه بازدید علمیه نگفتی قراره انجمن مثلاً علمی بیاره اینا رو پیک نیک و مسخره بازی
_ باشه من مقصرم ،حالا چه گلی به سرمون بگیریم؟؟
خسته از سراشیبی روی تخته سنگی نشستم
_ یادتون نیست که ماشین رو کجا پارک کردید؟
_ ببین داداش ما ماشینمون رو پیش اتوبوس اونا پارک کردیم لان اونا اتوبوس و ماشینمون نمیدونیم کجان؟
_نشونه ای چیزی ندارید ؟؟
سلامی گفت
_ چرا یه راه مال رو کوچولو سمت چپ جایی که ما پارک کردیم بود
ایستادم و گفتم
_ زیاد راه نیست یه ربعی میرسیم
چند قدم جلو رفتم
_خانم سلامی کوله من رو لطف کنید بدید
_ نگه میدارم بریم
به راه افتادیم بیا که بخواهم گارد اولیه که نسبت به او داشتم شکست ،محسن راست میگفت جنس سلامی سخت بود و هر کس را به حریمش راه نمیداد.
و منی که اصلاً یادم نمیآید از چه زمان همه چیز برایم کم کم عوض شد
_آهای عشقی !!!؟
سر چرخاندم، آرام گفت
_ حواسم هست کل مسیر رو قفلی زدی روی فاطمهها ،خوشش نمیاد ،چون جای داداشمی بهت هشدار دادم ،قاطی کنه اون یکی پات رو میزنه شل میکنه
_ولی من که...
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۹۱
اخم میکرد و گفت
_اینجوری که تو نگاش میکنی چهارپایان و پرندگان توی جنگل فهمیدن من نمیفهمم؟؟
سر پایین انداختم. از کنارم رفتم قدم سلامی شد. بالاخره به جایی که ماشین بود رسیدیم سلامی به سمت ماشین رفت
_ سلما بیا یه برگه گذاشتن برامون
با کمی فاصله از آنها ایستادم
_نوشته اگه زندهاید که برمیگردید اگه گرگ و خرس شما رو خورده خدا شما را بیامرزه
_ لعنتیها ! اوج نگرانیشون همین بود ،خدا شاهده برم دانشگاه ببین چه کارشون میکنم فاطمه
_فعلاً که توی تعطیلات قبل و بعد عیدیم
در ماشین را باز کرد و کوله ام را صندلی پشت گذاشت
_شما برید پشت راحت دراز بکشید
لنگان سوار ماشین شدم پشت فرمان نشست و دوستش هم سوار شد
_ اول بریم بیمارستان
_نه اگه زحمتی نیست میخوام برم خونه
_ باشه آدرس لطف کنید
در دلم گفتم کاش این بار هم حس راننده بودن به او دست ندهد آدرس دادم و چشم بستم.
فاطمه
نیم نگاهی به سلما که مشغول گوشیاش بود انداختم
_چیه توی اون گوشی که ول نمیکنی؟
_توی گروه تا میتونستم از خجالتشون در اومدم دیوونه ها
_ ولشون کن
_ بذار اینو بفرستم... آها... تموم شد
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۹۲
گوشی را درون جیبش گذاشت و با صدای آرامی گفت
_ میگم فاطمه این داداشمون چه جور پسریه
لب گزیدم
_ هیس ، زشته
به سمتم برگشت و کمربندش را کمی آزاد کرد
_ فاطمه غلط نکنم این جوجه جنگلبان از تو خوشش اومده
چشم درشت کردم
_ساکت شو سلما
_ اول این که خوابیده است
روی داشبورد خط فرضی کشید و گفت
_ دوم اینکه این خط این نشون
دیگر حرفی نزد اما نمیدانست چه ولوله ای در مغزم ایجاد کرد ،سلیمانی همیشه در حال بحث و دعوا بود سلما فقط روی امروزش را دید و فکر کرد همیشه همین قدر آرام است .به آدرسی که داده بود رسیدیم از ماشین پیاده شدیم
_داداش... آهای آق داداش
_ زشتِ سلما ابرومون رفت
_ آقای سلیمانی ....آقای سلیمانی
_ اِوا مامانم اینا
سلمان کنارم زد و گفت
_ این چه مدل صدا زدنه؟؟
بعد کوله سلیمانی که زیر سرش بود را محکم کشید سرش روی صندلی افتاد. بیدار شد همزمان با نشستن آخی از لبش بیرون آمد دستی به چشمش کشید
_ داداش ! شما هم نخوابیدنهاتو گذاشتی امروز جبران کنی
ببخشیدی گفت ،از ماشین پیاده شد که همزمان در حیاط باز شد و خانمی با چادر گلدار در قاب در نمایان شد اول به ما نگاه کرد و بعد به سلیمانی .
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۹۳
نگران جلو آمد
_ رسالت جان ! چی شدی مادر؟
سلما پیش دستی کرد
_هیچی یه خراش کوچیکِ آدمای....
دنبال حرفش را گرفتم
_ از سر کار برمیگشتند که یه آسیب جزئی دیدند
مادرش هاج و واج ما را نگاه میکرد، لابد با خود میگفت
_این دوتا کی هستند که شدن زبون پسر من
بالاخره سلیمانی لب باز کرد مرا نشان داد و گفت
_خانم سلامی هستند توی موسسهای که من کشتی یاد میدم ایشون هم مربی هستند.
مادرش متعجب گفت
_ مربی کشتی؟!!
نتوانستم نخندم ،سلما بلند خندید و سلیمانی با لبخند به سمت مادرش رفت
_ نه مامان مربی کامپیوتر
زن لبخند شیرینی زد و گفت
_بفرمایید داخل
_نه دیگه بریم مزاحم نمیشیم
اشارهای به سینی درون دستش کرد
_ آبگوشت گذاشتم داشتم یه کاسه بردم برای همسایه قسمت شما شد
_ نه ممنون
سلما مرا کنار زد
_ ممنون چیه ؟بریم خاله جان! من کشته مرده آبگوشتم ،ایشونم نبین که تعارف میزنه ،صبح فقط دو لقمه نون پنیر خورده ناهارشم یه شازده....
_ سلما؟!!!!
_منظورم آقا پسر شماست کامل خورده بدون اینکه به فاطمه تعارف بزنه
_ آره رسالت ؟؟
سلیمانی سری تکان داد و بی حرفی وارد حیاط شد.سلما نیشگونی از من گرفت و آرام گفت
_ جان عمو حسین بریم به خدا مردم بس غذاهای علفی و خارجی مامانمو خوردم
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۹۴
دلم رضا نبود ولی به اصرار سلما رفتم. حیاط پر بود از انواع سبزیهایی که عطرشان مدهوش کننده بود
_ افتادم به جون خونه، برای همین فرش و موکتها رو حیاط پشتی گذاشتم ،سبزیها رو آوردم اینجا ،ببخشید به هم ریخته است
داشت خانه تکانی میکرد نمیخواستم زیاد مزاحم باشیم به تخت زیر درخت نارنج اشاره کردم
_هوا خوبه همین جا میشینیم
_سردتون نیست ؟؟
_نه خوبه
به طرف اتاق رفت. سلما نزدیکم نشست
_ چرا نرفتیم داخل؟
_ تا همینجاشم مطمئن نیستم کار درستی کردیم یا نه؟ در ضمن مگه نشنیدی خونه تکونی داره پس خونه اوضاع مناسبی نداره
_ خیلی سخت میگیری فاطمه ؟؟
نگاهی به سبزیها انداخت
_ یعنی این همه مصرف دارند ؟؟
_نمیدونم سلما
دقیقه ای بعد سلیمانی سینی به دست از پلهها پایین آمد ایستادم به طرفش رفتم که سینی را از دستش بگیرم
_میارم ممنون
جلوتر از او روی تخت نشستم سینی را روی تخت گذاشت سفره پهن کرد و یکی یکی وسایل را روی سفره چید
_وای فاطمه تربچههاشو چه نقلیه!!
رو به سلیمانی گفت
_ این همه سبزیا همشونو خودتون می کارید؟
سلیمانی سر به زیر انداخت و حرفی نزد. مادرش با ظرف آبگوشت آمد و کنارمان نشست .با پیچیدن عطر آبگوشت زیر بینیم تازه یادم آمد چقدر گرسنه هستم.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.
نوش نگاهتون🍃
دوتا پارت اضافه جبرانی شهادت شهید نصرالله
و دوتا هدیهی شاهکار دیشب سپاه 💪✌️
نظردونی خالی نَمونه 😁
https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
.
🍀🍀🍀🍀🍀
الان قیمتش ۴۵۰۰۰ هست با کامل شدن رمان قیمتش افزایش داره
دل دل نکنید و دست بجنبونید 😉
.🌿🌿🌿🌿🌿
هدایت شده از احسن الحال🌱
..
قیمتیتر میشوی همچون عقیقِ سرخرو ...
هرچه باشی ای دلِ عاشق به خون غلتیدهتر
#سعید_بیابانکی
🍃✨🍃
#رزق_امروز
أَثُمَّ إِذَا مَا وَقَعَ آمَنتُم بِهِ ۚ آلْآنَ وَقَدْ كُنتُم بِهِ تَسْتَعْجِلُونَ ﴿یونس/٥١﴾
آیا آن گاه که عذاب واقع شد به او ایمان میآورید؟ الآن (ایمان آوردید و به جزع و توبه برخاستید)؟ و حال آنکه قبلا عذاب را به تعجیل میخواستید.
🍃✨🍃