💚سه شنبه های جمکرانی
💚از دور سلام
خدا کند که به رسم محبّت زهرا
همیشه در به در صاحب الزّمان باشیم
اگر چه جمعه نشد حاجت ما روا
ولی این است سه شنبه ها
در صحن #جمکران تو باشیم
توئی تو صاحب دنیا
که صاحب ما باشی
امام ما شده ای
تا مراقب ما باشی
💚یا صاحب الزمان ادرکنی ولاتهلکنی
#امام_زمان
#توسل_به_امامزمان
#سه_شنبه_های_جمکرانی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۵۳
برگه را روی تخت گذاشتم و بازش کردم چقدر چشم نواز بود. درختان انگار جان داشتند. مه کمرنگ اما با رنگ ملایم دیده میشد و دختری که میان درختان سر به فلک کشیده دست به قنوت گرفته بود.
احساس کردم این صحنه برام آشناست این دختر.... این دختر.... من بودم همان روزی که با سلما در جنگل برای خواندن نماز از جمع فاصله گرفتیم.
تصویر آن روز را طراحی کرد. صورتم مشخص نبود هاله طلای کمرنگ دور تا دورم را پوشانده بود.
با دیدن این همه زیبایی تصویر و این همه ظرافت چشمم جوشید و چند قطره اشک راه خود را پیدا کرد و از گونههایم سر خورد.
شاید اگر چهره ام مشخص بود از سلیمانی شاکی میشدم اما این طرح عجیب به دلم رسوب کرد و به جانم نشست.
چهارگوشه برگه را کتاب گذاشتم، گوشیم را برداشتم و عکسی از طرح انداختم و عکس را برای سلما فرستادم.
به ثانیه نکشیده جواب داد
_چه خوشگله کی کشیدی؟؟
روی تخت نشستم
_سلیمانی کشید ،دختری که مشغول نماز منم ،یادت میاد اون روز توی جنگل
ویسی که فرستاده بود را باز کردم با فریاد حرف می زد
_ وای فاطمه شوخی نکن جان من
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۵۴
ویس بعدی
_ به جان خودم می دونستم یه حسی توی چشماش هست تو که نهایت نگاه به نامحرم به یقه و به پیراهنشه باید چشماشو می دیدی قلبی بود
تایپ کردم
_مسخره بازی در نیار
که گفت
_قابش کن، یه قاب خوشگل
_ فکر نمی کنی ایراد داشته باشه بابا و داداش محمد ببینن چی؟
_ خب اشکالش چیه یکی از شاگردای کلاست طرح زده
خداحافظی را تایپ کردم و گوشی را کناری گذاشتم چهار گوشه پشت صفحه نقاشی را چسب کاغذی زدم و آن را جایی بالای میز تحریر چسباندم.
تازه چشمم به امضای گوشه چپ پایین برگه افتاد که زیرش اسم فامیلش نوشته بود .ترجمه ها را کنار لپ تاپ گذاشتم و مشغول تایپ شدم با این پانزده صفحه کلی جلو افتاده بودم.
_فاطمه ....فاطمه جان
نگاهی به ساعتی بالای لپ تاپ انداختم
_ اوه کی دو شد
_جانم بابا
برگه را جمع و جور کردم و لپ تاپ را بستم و از اتاق بیرون رفتم با دیدن پدر به سمتش رفتم و سلام کردم و طبق عادت گونه اش را بوسیدم
_خوبی بابا جون
سری تکان داد
_ آره چه خبر
کنارش نشستم
- هیچی.... امروز بهترم ان شاء الله از فردا برم دنبال کارو زندگیم دیگه
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.
نوش نگاهتون
نظردونی خالی نمونه😊
.
https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۰ گونه های برکه گل م
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۱
سوگل خانم کلمات را با آرامش بیان میکند که دخترکش باز اخم و تخم نکند.
- ببین برکه، خواهشاً لجبازی نکن با من.
امشب میان. تو میری با آرشام حرف میزنی. من که زورم به تو نمیرسه، آخرشم تصمیم خودتو میگیری و خواهش میکنم یه امشب ابروی منو بابات رو حفظ کن. خب؟
برکه در برابر خواهش مادرش کوتاه میآید.
بعد از مکثی کوتاه تنها «باشه» میگوید.
مادرش با رضایت از موفقیتش لبخند میزند و میگوید:
- پاشو آماد شو. اون لباس قشنگات رو هم بپوش.
برکه سری تکان میدهد.
سوگل خانم از اتاق بیرون میرود و برکه را با اعصابی که حسابی خط خطی شده است تنها میگذارد.
پوفی میکشد و با خود حرف میزند:
- حالا چطوری این آرشامو رو بپرونم؟
چشم به سقف اتاقش میدوزد:
- خدایا شکرت! میزاشتی دو دقیقه خوشحال میموندم بعد اینجوری میزدی تو حالم!
بلند میشود و سمت کمدش میرود.
نه دلش میخواهد روی خواهش مادرش را زمین بزند و نه حوصلهٔ جر و بحث را دارد.
یکی لباس های زیبایش را انتخاب میکند.
زمانی تا خداحافظی خورشید نمانده است و باید زودتر آماده بشود.
لباسش را تن میکند.
آرایشی زیبا بر صورت مینشاند و از اتاقش بیرون میآید.
سوگل خانم با دیدن برکه، گل از گلش میشکفد که حرفش را عملی کرده است.
لبخند به لب میگوید:
- آفرین! حالا شد!
برکه هیچ نمیگوید.
در همین لحظه آقا خسرو هم از راه میرسد.
سلامی میکند و بعد از تعویض لباس هایش او هم به جمع خانواده میپیوندد.
سوگل خانم از آشپزخانه برکه را صدا میزند.
برکه دل از پیامک بازی با سپهر میکَند و داخل آشپزخانه میرود.
سوگل خانم فنجان های چای را درون سینی میچیند و میگوید:
- چایی رو آماده کردم. وقتی بهت اشاره کردم بیا چایی رو بریز بعد بیار تعارف کن.
برکه غر میزند:
- مامان..این یه قلمو از کن نخواه! من چایی نمیدم!
سوگل خانم با اخم میگوید:
- یعنی چی نمیدم؟ باید بدی، حرف نباشه!
برکه نفسش را بیرون میفرستد و سکوت میکند.
حوصلهٔ جر و بحث را ندارد.
صدای پیامک موبایلش بلند میشود.
سپهر برایش نوشته است:
«برکه چرا دم به دقیقه آف میشی؟»
برکه تایپ میکند:
«کار دارم. نمیتونم پیام بدم. به جاش آخر شب زنگ میزنم. خب؟»
جواب سپهر میرسد:
«اوکی عشقم. برو. شب منتظر زنگت هستم.»
برکه با لبخند خداحافظی میکند.
آیفون خانه زنگ میخورد و صدای آقا خسرو میآید:
- سوگل بیا، رسیدن.
سوگل خانم از آشپزخانه بیرون میزند.
برکه هم پشت سر مادرش روانه میشود.
میهمان ها داخل میآیند.
آرشام و پدر و مادر.
تنها آمدهاند و بدون دیگر اعضای خانواده.
آرشام سبد گل زیبا و خوش بویِ رز را به دست برکه میدهد و با لبخند سلام میکند.
برکه، سرد، پاسخش را میدهد.
آرشام کمی گرفته میشود، اما به روی خود نمیآورد و روی مبل کنار پدرش مینشیند.
دقایقی میگذرد که سوگل خانم با چشم و ابرو به برکه اشاره میکند که چای بیاورد.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها🥳👇🏻
🌀با بیش از #۲۵۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۵ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
🍃✨🍃
#رزق_امروز
قَالُوا أَجِئْتَنَا لِتَلْفِتَنَا عَمَّا وَجَدْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا وَتَكُونَ لَكُمَا الْكِبْرِيَاءُ فِي الْأَرْضِ وَمَا نَحْنُ لَكُمَا بِمُؤْمِنِينَ ﴿یونس/٧٨﴾
پاسخ دادند که آیا تو آمدهای که ما را از عقاید و آدابی که پدران خود را بر آن یافتهایم بازگردانی تا خود و برادرت هارون در زمین سلطنت یابید و بر ما حکمفرما شوید؟ ما هرگز به شما ایمان نخواهیم آورد.
🍃✨🍃