🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۳۴
رحمتی استاد یکی از دروس عمومی بود که این ترم با او درس داشتم. جدی و خشن طوری که در کلاس او حتی شرترین دانشجو هم ترجیح می داد سکوت کند .
می دانستم جواب من از همین الان خیر هست. دوباره مشغول ترجمه شدم. فردا قرار بود سوله ی مربوط به کُشتی افتتاح شود.
صبح زود به موسسه رفتم و میخواستم چایِ نخورده در خانه را در آبدار خانه بخورم. یکی پشت میز نشسته و سرش را روی دستانش گذاشته بود. جلوتر رفتم متوجه شدم سلیمانی است.این مدت پای کار بود و از ساخت سوله تا پیدا کردن افراد بی بضاعت اما دوستدار کشتی کمک داد.
با شنیدن صدای پایم سربلند کرد و آرام سلام داد و دوباره و دوباره سرش را روی میز گذاشت
_ حالتون خوبه آقای سلیمانی ؟؟؟
_ نه دیروز و دیشب گشت بودم نخوابیدم. از راه جنگلبانی اومدم اینجا ، الآنم که باید برای افتتاحیه آماده شم سرم در حال انفجاره.
بی خیال چای خوردن شدم . داخل ماگ خودم چای ریختم و بیسکویتی که داشتم را بیرون آوردم و بسته اش را باز کردم
_ بفرمایید
نگاهش اول به چای و بعد به من افتاد
_ چای و بیسکوییت بخورید تا قرص بدم بهتون بلکه سرتون آروم بگیره. روز شلوغی در پیش دارید
دست دراز کرد و ماگ را برداشت
_ واقعاً ممنونم
_ کسی دیگه نبود جای شما بره گشت.؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۳۵
ماگ را داخل دستش چرخاند
_ شیفت زادور بود باید می رفتم ببینم چکار. میکنه؟
_ چیزی هم دستگیرتون شد ؟؟
همراه با تکان سر با انگشتانش مالشی به چشمانش داد. لبخندی گوشه ی لبش نشست
_ خدمت پدرتون گزارش دادم اگه لازم میدونید به شما هم بگم
خجالت زده گفتم
_ نه ... نه... از روی کنجکاوی پرسیدم
لبخندش پهن تر شد .چای و بیسکوییت را که خورد قرص را به همراه یک لیوان آب روی میز گذاشتم
_ ممنون که نگران منید
در دلم دهان کج کردم و گفتم
_ نگرانی کجا بود ؟ دلم برات سوخته آقا پسر
اما به زبان گفتم
_ کس دیگه ای هم بود سعی میکردم کمک کنم
_ تحویل طرح ها امروزه درسته؟؟؟
_ آره ولی چون شما این مدت سرتون شلوغه بوده و خسته آید میتونید هفته ی بعد بدید
آرام خندید و لیوان را برداشت
_ بازم ممنون که نگران منید
اخمی کردم و راهم را به سمت بیرون آبدارخانه پیش گرفتم
_ پسره ی دیوانه ، ممنون که نگران منید... ممنون که نگران منید ... نگران منید و لا اله الا الله
غر زدم و به سمت کلاس نرم افزار رفتم. وارد کلاس شدم فقط دونفر بودند.
_ بقیه کجان؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۳۶
وحید جواب داد
_ سالن برای افتتاح، تا دیروز نمیدونستند کُشتی چیه اما حالا رفتن
_شما هم اگه میخواید برید ایرادی نداره
انگار منتظر شنیدن همین جمله بودند از کلاس بیرون رفتند. خواستم از این فرصت برای ترجمهام استفاده کنم لپ تاپ را بیرون کشیدم و مشغول تایپ شدم.
زمان از دستم رفت ، سربلند کردم و نرمشی به گردنم دادم. چند تقه به در خورد و بعدش در باز شد . سلیمانی بود . خدایا ! گمانم امروز صبح صدقه کم رد کرده ام.
با ماگ من به همراه یک دانه شیرینی که با انگشت نشانه و شستش آن را نگه داشته بود وارد شد . در را باز گذاشت و به سمتم آمد
_ برای افتتاحیه نیومدید دلم پیش شما موند. که چای و بیسکوئیت دادید بهم و خودتون نخوردید، مثل اون روز توی جنگل نخواستم مدیون بمونم
ماگ را روی میز گذاشت
_ نگران نباشید تمیز شستمش
شیرینی را به سمتم گرفت. تا حالا فکر میکردم نهایت یکی دوتخته کم داشته باشد اما انگار الوار الوار کم داشت.
_ همین یه دونه مونده ها، بچهها جعبه ی شیرینی رو خوردن. این یه دونه رو با چنگ و دندون براتون گرفتم.
خدایا صبر ، خدایا صبر. باید چه واکنشی نشان میدادم از اینکه به فکر من بود و برایم جای شیرینی آورد تشکر میکردم یا میگفتم غلط کرده که فکر من بود؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۳۷
شیرینی را جلو درآورد
_دستم خشک شد نمیگیرید؟؟
گوشه ی شیرینی را گرفتم دستمالی پهن کردم و آن را روی میز گذاشتم
_دستتون درد نکنه
منتظر بودم تا برود
_ترجمه میکنید؟؟
نفس عمیقی کشیدم و با هووف آرامی بیرون دادم
_بله
_اگه خواستین میتونم کمک کنم خوراکم ترجمه است
چشم بستم تا خودم را کنترل کنم
_کمک کنم ؟؟؟
بین برگهها گشتم و صفحه ای را که پر از اصطلاحات و کلمات تخصصی بود جلویش گذاشتم
_اینو ترجمه کنید فردا بیارید
برگه را گرفت و نگاه کلی به آن انداخت ،لابد الان حرفش را پس میگرفت
_ چرا فردا ؟؟ الان بهتون میدم
خودکار را از کنار لپ تاپ برداشت و روی یکی از صندلیهای کلاس نشست، من هم از فرصت استفاده کردم و چای شیرینی را خوردم .واقعا به این شیرینی نیاز داشتم.
مشغول تایپ ترجمه شدم چند باری نگاهم سمت سلیمانی رفت که سخت مشغول بود.آرنجش را روی دسته صندلی گذاشت و انگشت اشارهاش را روی لبش قرار داد .تمام تمرکزش روی برگه بود نگاه برداشتم و به ادامه کارم رسیدم
_ فاطمه خانم!؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۳۸
سربلند کردم برگه را به سمتم گرفت
_فاطمه خانم! یه نگاه بندازید اگه درست بود کمکتون کنم
اخم میکردم و گفتم
_ سلامی هستم
_چشم ،خانم سلامی حالا ببینید چطوره
اولین چیزی که توجهم را جلب کرد دست خط زیبایش بود آن روز داخل فرم چرا توجه نکرده بودم نمیدانم ،محو دست خط بودم که گفت
_چطوره؟
گلویی صاف کردم
_ اجازه بدید بخونم
صفحه را تا آخر خواندم روان ترجمه کرده بود. مثل اینکه دیگر صبرش تمام شد که گفت
_خوندید ؟؟
_خیلی عالی ممنون
_چند صفحه مونده؟؟
_ از ۱۱۰ صفحه, شصت صفحه ای مونده
_۲۰ صفحهشو بدید بهم
_ نه زیاده همینجوریشم فشار کاری روی شما هست
_ ممنون که نگران منید ولی بدید مسأله ای نیست
نگاه عصبیم را چند ثانیه به چشمانش دوختم
_خب .... خب ... ممنون که به فکر منید؟؟
اخمم غلیظتر شد اگر لپتاپم نو نبود بر فرق سرش میکوبیدم
_ خب... چی بگم شما بگید؟
مستأصل نگاهم کرد و خندهای که تا پشت لبش آمده بود را خوب مهار کرد،چشمانش اما میخندید سر پایین آوردم و برگهها را جمع کردم و درون کیفم گذاشتم
_بیست صفحه ی منو نمی دید؟؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۳۹
نمیدانستم به این آدم پیله چه بگویم نه به آن اول که با همه درگیر بود نه حالا، ۱۵ صفحه جدا کردم و به سمتش گرفتم
_این پونزده تا رو بگیرید اگه نتونستید ایراد نداره به من برگردونید
_ نه ... نه... هفته بعد همراه طرح میدم
برگه ها را گرفت وبه سمت صندلی رفت،همزمان روزبه و چند نفر دیگر آمدند،چند دقیقه به در باز زدند سلام کردند،و هر کدام جای خودشان نشستند روزبه با دیدن سلیمانی گفت
_رسالت! ۳ ساعت غیبت زده اینجایی؟؟
کنارش نشست و نگاه خندانش به من و بعد به سلیمانی بود چیزی درون گوشاش زمزمه کرد که ضربه ی آرنج سلیمانی حواله ی پهلویش شد.
_ آااخ
سلیمانی سر به زیر خندید. همه که آمدند طرح هایشان را خواستم،چهار روزبه و یک نفر دیگر که انصافاً زیباتر زده بودند بقیه طرحهای متوسط تحویل دادند.
یکی یکی طرحها را نگاه میکردم که روزبه گفت
_ خانم سلامی چرا رسالت طرح نیاورده ؟؟تبعیض قائل شدید؟؟
-خفه شو روزبه
سلیمانی آرام گفته بود اما من شنیدم
-نه ....چون آقای سلیمانی درگیر سالن و ثبتنام بودند نهایت تا هفتهی بعد میارن طرح رو.
روزبه چیزی نگفت اما رو به سلیمانی کرد و دوباره پچ زد که این بار خودکار درون دست را به سر روزبه زد
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۴۰
(رسالت)
روزبه را خفه میکردم حقش بود.محسن اذیتم میکرد و میگفت دلت پوست انداخته و حالا روزبه شده بود بلای جان من.
هر وقت مرا در موسسه میدید چیزی میگفت، حالا هم که شورش را در آورده و هی مزه می پراند! آن از ورودش به کلاس که تا کنارم نشست گفت:
-میبینم که با بهونه و بی بهونه دنبال اینی به چشم بیای !
ضربهی من به پهلویش کارساز نبود که دوباره برای تحویل طرح زبان باز کرد.بعد از اتمام کلاس فاطمه خانم سریع خارج شد،وقتی کلاس خلوت شد من ماندم و روزبه.
-حقت چیه روزبه؟
بی خیال گفت:
-چرا رسالت؟
-این چرندیات چیه قطار کردی هی میگفتی؟!
خندید و دستی به موهاش کشید:
-دلت سُریده رسالت، سُریده
-چرت نگو
-نمیفهمم چرا اینقدر مقاومت میکنی در برار قبول این مسئله، نمیدونم چطوری ولی دلت دیگه فقط واسه خودت نمی تپه.
طرحهایش را برداشت و رفت،من مانده بودم و حس گنگ و ناشناخته ای که داشتم. اصلا از کجا شروع شد؟میان دعواهایی که هر روز در ذهنم با این دختر داشتم ، اصلا نفهمیدم از کجا و چطور همه چیز عوض شد، شاید آن روز که در جنگل غذایش را به من داد یا شاید همان لحظهای که خودش را جلوی برادر سعید کشید.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۴۱
یا لحظه ای که میان آن همه سرما با دیدن قنوتش تمام تنم گرم شد هر چه بود میان جنگل بود ، جنگلی که جنگلبانش من بودم.
برگه هارا گرفتم و از کلاس بیرون آمدم
-مثل اینکه حرف حالیت نمیشه نه؟
به طرف صدا برگشتم ،سبحان شانه ی چپش را به چارچوب در اتاقش تکیه داده بود و دستانش را در جیب گذاشته بود.
چرا این بشر اینقدر پیله بود؟!
-متوجه منظورت نشدم.
تکیه اش را از در برداشت و چند قدم به سمتم آمد:
-آمارتو در آوردم، بیخود به خودت زحمت نده، پدر فاطمه جنازهش هم رو دوش تو نمیذاره.
واقعا برایم مهم بود تا دلیلش را بدانم:
_ چرا؟؟
-چون فاطمه توی آسایشه و عمرا پدرش راضی بشه به تویِ هیچی ندار بده.که تموم سرمایه است یه خونه ی کلنگی عصر حجریه که با مادر و خواهر برادرت داخلشی
خونم به جوش آمد
_ فکر میکردم چون پسرعمه ی فاطمه خانمی ، درست شناخته باشیش، اما نه،فاطمه خانم اهل دودوتا چهارتا و راحتی نیست ، اهل دنیا و بازیاش نیست. ترجیح میده آرامش داشته باشه تا آسایشی که یه ذره آرامشم به خودش نداره.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۴۲
این شعارهای رنگ و لعاب دار رو همه میدم. مهم اینه توی موقعیتش قرار بگیری، اونوقت اگه از اسایشت گذشتی حرفه
_ می گذره آقای پسر عمه ... می گذره
نمی دانم چرا آن گوشه های دلم شور میزد . اصلا مگر خبری بود ؟؟ عقب گرد کردم و از سبحان فاصله گرفتم. حالم را نمی دانستم کسی که از خودش مطمئن نبود و از حسی که یقه ی دل نابلدش را گرفته بود میخواست جدا شود.
نفسم تند شد ، یکی درون سرم زنگ هشدار را به صدا آورد. خطر را احساس می کردم. خطر گرفتار شدن دلم.به خانه که رسیدم بی حرفی به اتاقم رفتم
_رسالت جان خوبی؟
جواب مادر را دادم و خودم را روی تخت انداختم نمیدانستم چه باید کنم از که بپرسم چه میشود وچه باید کنم؟ در اتاقم زده شد
_رسالت....امشب باید بری گشت؟؟
بی جان گفتم:
_آره مامان
_دیشب پس کجا بودی؟
نخواستم مادر متوجه شود
_با آرش بودم پدرش گیر داده بهش گفته بود کنارش باشم
مادر که از اتاق بیرون رفت ایستادم و طرح هایم را بیرون کشیدم و همان یکی که به دلم نشسته بود را باز کردم .چشمم خواب را طلب میکرد اما دلم میخواست طرحی که زده بودمرا تمام کنم و قبل از کلاس تحویل دهم .
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۴۳
از مادر خواستم کاری به من نداشته باشد و در اتاق را قفل کردم کمی از طراحی درختان مانده بود هر بار که مداد میزدم چیزی درون قلبم تکان میخورد.
بالاخره تمام شد برگه را گرفتم و آن را تا صورتم بالا آوردم چشم چرخاندم تا همه ی صفحه را ببینم لبخندی از رضایت روی لبم نشست.
برگه را لوله کردم و و دورش را با روبان سبزی که داشتم بستم و آن را مانند شیئ گرانبها کناری گذاشتم .تازه یادم آمد گرسنه هستم از اتاق بیرون رفتم مادر با دیدنم گفت :
_چرا چشمات قرمزه مگه نخوابیدی؟؟
سربالا انداختم :
_شام چی داریم ؟
_بچه ها هوس ماکارونی کرده بودند
_ چیزی مونده؟
_آره مادر تا آبی به دست و صورتت بزنی برات میکشم
غذا که خوردم مشغول ترجمه شدم به جمله ای رسیدم هر کار کردم نتوانستم ترجمه اش کنم.چند بار جمله را خواندم کلمه به کلمه انگار تمام داشته هاو دانسته هایم از ذهنم پر کشیده بود.
با انگشت شصت و اشاره ام مالشی به چشمان خسته ام دادم و نگاهی به ساعت همراهم انداختم
_اوه... دیر شده
برگه ها را مرتب کردم و کناری گذاشتم
سریع آماده رفتن برای گشت شدم. به آرش سپردم حتما حتما قسطی هم که شده یک موتور برای من جور کند.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۴۴
روی موتور جنگلبانی نشستم و چند بار با پا هندل را زدم که همراهم به صدا آمد پایم را روی زمین گذاشتم همانطور که روی موتور بودم همراهم را بیرون کشیدم
_جانم محسن؟؟
آرام صحبت میکرد
_الو رسالت کجایی؟
_خونه ام دارم میرم گشت چرا آروم حرف میزنی ؟
_کمال داره با یکی حرف میزنه درمورد شخصی بنام سعیدی یا سیدی میگه نمیدونم قراره چکار کنن ولی قراره همه چی رو بندازن گردن همینی که گفتم
سیدی رئیس جنگلبانی بود
_چیز دیگه ای متوجه نشدی؟
_کمال داره میاد دوباره زنگ میزنم
تماس قطع شد . یکهو دلم شور افتاد کاش محسن را وارد این کار نمیکردم ،موتور که روشن شد راه افتادم.به کلبه ی خودمان که رسیدم زادور و رحمانی بودند .
_سلام
هر دو جواب سلام را دادند
زادور لیوان چایش را از روی زمین گرفت و گفت :
_بهت زنگ زدم دسترس نبودی؟
کلاه ایمنی را کنار لباسهایم گذاشتم
_کارم داشتی؟
_اره خواستم بگم امشب جای تو برم فردا شب کار دارم و دیگه نتونستم زنگ بزنم گفتم بیام اینجا بهت بگم .
چیزی درون مغزم نهیب میزد که قبول نکنم میگفت رفتنش مربوط به کاریست که محسن میگفت
_فردا غروب کُشتی دارم و شبش مهمونی باید برم ،با یکی دیگه از بچه ها جابجا کن که جات فردا شب بمونن و تو شبهای بعدی جاشون باشی
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۴۵
چند باری اصرار کرد که گفتم
_پس صبر کن من ببینم میتونم مهمونی فردا شبو بپیچونم
_دستت درد نکنه، یه کاریش بکن
صفحه پیام را باز کردم و برای پدر فاطمه خانم مختصری از گفته های محسن و اصرار زادور را نوشتم. ارسال که شد پیام را پاک کردم و شماره اش را گرفتم.
_سلام، خوبید؟
_سلام آقا رسالت، پیامتو خوندم
_خواستم ببینم میشه فردا شبو نیام؟ الان همکارم اینجا نشسته و فردا شب کار ضروری داره، از من خواسته جاش بمونم.
_قبول کن، فقط مختصات جایی که برای گشت میرن رو برام ارسال کن.
_باشه، حتما
_پیامم از بین ببر
_بردم، خیال تون راحت
صدای خنده ی آرامش آمد.
_مواظب باش رسالت
_چشم، چشم، به خانواده سلام برسونید، ان شاالله در اولین فرصت میام خونتون
بعد از خداحافظی با پدر فاطمه خانم به زادور نگاه کردم، برق پیروزی را می شد به وضوح از چشمانش دید، گوشی را درون جییم سر دادم:
_ جایی که قرار بود امشب برم میرید گشت یا منطقه دیگه؟
_همون منطقه ی تو
_پس صبر کن به سیدی بگم شیفت ها رو جابجا کردیم
_ نه، نه به اون بگی سه ساعت میخواد گیر الکی بده و آخر سرم یا رضایت بده یا نه؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۴۶
باشه آرامی گفتم:
_ پس من برم
کلاه را برداشتم و از کلبه بیرون آمدم.
به شهر که رسیدم گوشه ای موتور را متوقف کردم و دوباره تماس گرفتم.
_جانم آقا رسالت
_ببخشید دوباره تماس گرفتم
_نه آقا راحت باش
آب دهانم را پایین فرستادم
_ میگم زادور نذاشت به سیدی اطلاع بدم که شیفت هامون جابجا شد، چیزی نشه آخر سر بیفته گردن من؟
_ان شاالله که پیش نمی آد، در ضمن من در جریانم دیگه. توی این پرونده شما داری کمکم می کنی، پس نگران نباش.
نفس راحتی کشیدم که ادامه داد:
_ در ضمن بخاطر افتتاح سالن کشتی بهتون تبریک میگم. فاطمه بهم گفت چقدر زحمت کشیدید، از ساخت سالن تا ثبت نام کسایی که واقعاً نیازمندند. درود به شما، بعضی کارها شاید درآمدی ازش عایدت نشه اما خیر زیادی داخلش نهفته است که ذخیره میشه و توی سایر کارات به کمکت میاد.
_ممنونم، مزاحم تون نمیشم
_مراحمید آقا رسالت
_مختصات روتو ایتا براتون ارسال می کنم
تشکر کرد و خواست مراقب خودم باشم
با تصور چهره ی همیشه جدی فاطمه خانم و اینکه چطور شد از من تعریف کرد، لبخندی رو لبم نشست.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۴۷
_رسالت جان صبحانه نمی خوری؟
به زور پلک های بهم چسبیده ام را باز کردم
_جانم مامان
_پاشو صبحانه بخور، چند تا بسته دارم برسون.
سر جایم نشستم، مغزم هنوز در خواب بود، دیشب تا دیروقت مشغول ترجمه بودم و حالا مادر از من خسته خواب آلود می خواست بسته به دست مشتری برسانم؟
_حوصله داری مامان، زنگ بزن خودشون بیان ببرن.
_زشته رسالت جان! مامان فاطمه خانم خواسته بیاد، من گفتم رسالت میاره، حالا بگم خودت بیا؟
با شنیدن نام فاطمه تمام خوابم پرید و مغزم هوشیاری کاملش را بدست آورد
_مامان فاطمه؟
مادر لبخند به لب به طرف در رفت
_ نه ، فاطمه خانم
از روز افتتاحیه که دیده بودمش تقریبا ۱۰ روزی می شد نتوانستم ببینمش، کلاس نقاشی هم بخاطر حال ناخوش فاطمه خانم كنسل شده بود. به سرعت نور آبی به دست و صورتم زدم، لقمه نیمرو را نجویده قورت می دادم که به سکسکه افتادم.
_ رسالت! آرومتر بخور
چای را سر کشیدم
_آخیش
مادر بسته ها را آماده کرد.
_ اینا چقدر زیادن؟.
_ برای خواهر برادرش هم خواسته. تو که ماشین آرش دستته ببر.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۴۸
انگار چیزی یادش آمده باشه گفت:.
_ اینقدر از آرش ماشین نگیر . باباش بفهمه واویلاست.
_چشم یه موتور میخرم که فعلا کارم رو راه بندازه . بعد ماشین .
_ انشاالله
یک لحظه با خودم گفتم :
_مگه قرار نبود بری از این کشور حالا ماشین خریدنت برای چیه دیگه ،نکنه بمونی و چیزی پابندت کنه.
افکارم را پس زدم . دستی دور لبم کشیدم . بسته ها را داخل ماشین گذاشتم ، اول صبحی در دلم غوغایی بود. مدام نفس عمیق می کشیدم تا قلبم کمی آرام بگیرد و به سرش نزد از گلویم بیرون بپرد.
جلوی در خانه شان توقف کردم. بسته ها را بیرون آوردم و زنگ خانه را فشردم. کمی بعد صدای فاطمه خانم آمد :
_بله.
_ سلام ، بسته های سفارشی تونو آوردم .
چند لحظه صبر کنید. صدای تق گذاشتن گوشی آمد . چند دقیقه بعد در باز شد و فاطمه خانم با چادر گلی که صورتش را قاب گرفته بود و در چارچوب در نمایان شد.
_ سلام فاطمه خانم
با دیدنم متعجب گفت:
_سلام شمایید .
_ بله.
_ گفتم سفارشتون رو آوردم .
لبخند کم جانی گوشه ی لبش نشست :
_ فکر کردم پستچیه .
به بسته ها اشاره کردم:
_خدمت شما .
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۴۹
خم شد و دسته ی پلاستیک را گرفت:
_ یا علی، چقدر سنگینه .
با خنده گفتم:
_ مادرتون برای اهل فامیل سفارش داده برای همین اینقدر زیاد و سنگینه.
دستم را به طرف بسته بردم :
_اجازه بدید من میارم.
کنار رفت .
_ بفرمائید.
وارد حیاط شد و من هم بسته را گرفتم . منتظر ماند تا من جلوتر از او بروم . پایین پله ها ایستادم .
_بقیه را من ببرم؟.
_ بیارم بالا؟
_ببخشید اگه میشه بیارید ممنون میشم .
از پله ها بالا بردم و دم در ورودی ایستادم . داخل رفت و با مادرش برگشت :
_ سلام خوبید آقا رسالت ؟.
_ سلام خانم خوبم ممنون .
_ ببخشید که زحمت افتادید.
_ زحمتی نبود .
بسته را گرفت و به زحمت بلند کرد .
_الان برمیگردم .
احتمال دادم بخواهد هزینه را بیاورد برای همین وقتی وارد اتاق شد از فاطمه خانم خداحافظی کردم و از پله ها پایین رفتم . به در حیاط رسیدم یک پایم را داخل کوچه گذاشتم که صدایم زد.
_ آقای سلیمانی ... آقای سلیمانی
ایستادم و به عقب برگشتم ، فاطمه خانم به سمتم آمد . دستش را از زیر چادر بیرون آورد
_ بفرمائید .
_ این چیه ؟.
_ خرماست برای نخلستان پدربزرگه .
_ مگه جویبار نخلستون میشه ؟.
سرش را پایین انداخت :
_ نه...بوشهر.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۵۰
خندیدم :
_ آهان
_ اصالتا بوشهری هستیم ولی خب الان اینجاییم .
_ واقعا؟.
_ بله.
بسته را از دستش گرفتم .
_این خرما خوردن داره .
فاطمه.
دستم را دوباره زیر چادر بردم و همین که خواستم خداحافظی کنم . آقای سلیمانی با شتاب به در برخورد کرد و جلوی پایم افتاد . با برخوردش صدای بدی ایجاد شد . جیغی زدم و یک قدم به عقب رفتم .
سبحان وارد حیاط شد و در مقابل چشمان بهت زده ی من ، سلیمانی را از یقه گرفت و پشتش را به در حیاط کوبید .
_ هزار دفعه گفتم پاتو قد گلیمت دراز کن .
سلیمانی ضربه ای به دست سبحان زد و خودش را آزاد کرد .
_ برو اونطرف .
سبحان نمیخواست تمام کند رو به من گفت :
_از تو تعجب می کنم . روی چه حسابی با این یه لاقبای پاپتی حرف می زنی ؟ تو اصالتت کجا این بی بوته ی.....
مشت محکم رسالت روی بینی سبحان نشست
_ دهن کثیفتو ببند
سبحان دستی به بینی اش کشید خونی شدن انگشتش را که دید به طرف سلیمانی هجوم برد. نمیدانستم چرا به جان هم افتادند با صدای بلند گفتم
_ تمومش کنید
سبحان متوقف شد و سلیمانی هم لباسش را تکاند و به سمتم آمد گوشه ی لبش خونی بود .بسته خرما را گرفت
_ممنون فاطمه خانم خداحافظ شما
به طرف در رفت پشت سرش رفتم،سوار ماشین شد سبحان هم بیرون آمد وقتی دید نزدیک ماشین سلیمانی ایستادم غرید
_بیا برو تو فاطمه ، بزار بره گم شه
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۵۱
عصبانی گفتم
_حق نداری برای من تعیین تکلیف کنی در ضمن حرمت کسی که خونه ما بود رو شکوندی انتظار نداری دلجویی کنم ازش؟
مشت محکمی به در حیاط کوبید و به طرف ماشینش رفت.میدانستم به عمه میرساند اما برایم مهم نبود .سرم را کمی خم کردم
_خوبید آقای سلیمانی چیزیتون که نشده؟
با خنده آرامی گفت
_ممنون که نگران منید نه چیزی نشد مهم خرماها بود که سالمه
_خدا را شکر ببخشید نمیدونم چه شد که اینجوری کرد
_ یه لحظه صبر کنید
از صندلی کنارش یک پوشه و یک برگه لوله شده را از برداشت و از همان شیشه پایین کشیده ی ماشینش به طرفم گرفت
_ خدمت شما داشت یادم میرفت
از دستش گرفتم
_ترجمهها و طرحی که قرار بود بدم
متعجب گفتم
_ ۱۵ صفحه تموم شد؟!!!
_آره ,ولی بازم یه بازدید کنید ،۱۵ صفحه دیگه بهم بدید، مدتی بود که از مغزم کار نکشیده بودم خوبه برام
_ الان که همراهم نیست
_منتظر میمونم بیارید
_ پس چند لحظه صبر کنید
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۵۲
به سرعت رفتم و پوشه و طرح را در روی تخت گذاشتم. ۲۰ صفحه برداشتم و پوشه را خالی کردم و آنها را داخلش گذاشتم .
تند تند از پلهها پایین رفتم وقتی به ماشین رسیدم نفس نفس میزدم
_ بفرمایید ۲۰ صفحه
شرمنده گفتم
_نزدیک امتحاناتمه نمیرسم وگرنه دیگه مزاحمتون نمیشدم
_ایرادی نداره عوضش از این خرماها بهم بدید. تا برید و برگردید دو سه تاشو خوردم عالی بود
باشه ای گفتم خداحافظی کردم . مادر از آشپزخانه بیرون آمد
_ چقدر دیر کردی
نمیخواستم از ماجرای بیرون بگویم و نگرانش کنم ترجیح دادم با پدر در میان بگذارم
_هیچی توی ترجمه کمکم کرد الان ترجمه رو آورده دوباره چند صفحه بهش دادم
_زشت نیست؟؟
خندیدم
_ نه اتفاقاً از خداش بود میگفت سلولهای مغزش از آکبندی در میاد
_ای فرصت طلب
به اتاقم رفتم و روی تخت نشستم یکی یکی برگهها را از نظر گذراندم همه خوش خط و روان ترجمه شده بود حالا مانده بود اینها را تایپ کنم
_ کاش برای تایپ هم یکی کمکم میکرد
برگهها را کنار گذاشتم و سراغ طرح رفتم روبان را از دور برگه باز کردم
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۵۳
برگه را روی تخت گذاشتم و بازش کردم چقدر چشم نواز بود. درختان انگار جان داشتند. مه کمرنگ اما با رنگ ملایم دیده میشد و دختری که میان درختان سر به فلک کشیده دست به قنوت گرفته بود.
احساس کردم این صحنه برام آشناست این دختر.... این دختر.... من بودم همان روزی که با سلما در جنگل برای خواندن نماز از جمع فاصله گرفتیم.
تصویر آن روز را طراحی کرد. صورتم مشخص نبود هاله طلای کمرنگ دور تا دورم را پوشانده بود.
با دیدن این همه زیبایی تصویر و این همه ظرافت چشمم جوشید و چند قطره اشک راه خود را پیدا کرد و از گونههایم سر خورد.
شاید اگر چهره ام مشخص بود از سلیمانی شاکی میشدم اما این طرح عجیب به دلم رسوب کرد و به جانم نشست.
چهارگوشه برگه را کتاب گذاشتم، گوشیم را برداشتم و عکسی از طرح انداختم و عکس را برای سلما فرستادم.
به ثانیه نکشیده جواب داد
_چه خوشگله کی کشیدی؟؟
روی تخت نشستم
_سلیمانی کشید ،دختری که مشغول نماز منم ،یادت میاد اون روز توی جنگل
ویسی که فرستاده بود را باز کردم با فریاد حرف می زد
_ وای فاطمه شوخی نکن جان من
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۵۴
ویس بعدی
_ به جان خودم می دونستم یه حسی توی چشماش هست تو که نهایت نگاه به نامحرم به یقه و به پیراهنشه باید چشماشو می دیدی قلبی بود
تایپ کردم
_مسخره بازی در نیار
که گفت
_قابش کن، یه قاب خوشگل
_ فکر نمی کنی ایراد داشته باشه بابا و داداش محمد ببینن چی؟
_ خب اشکالش چیه یکی از شاگردای کلاست طرح زده
خداحافظی را تایپ کردم و گوشی را کناری گذاشتم چهار گوشه پشت صفحه نقاشی را چسب کاغذی زدم و آن را جایی بالای میز تحریر چسباندم.
تازه چشمم به امضای گوشه چپ پایین برگه افتاد که زیرش اسم فامیلش نوشته بود .ترجمه ها را کنار لپ تاپ گذاشتم و مشغول تایپ شدم با این پانزده صفحه کلی جلو افتاده بودم.
_فاطمه ....فاطمه جان
نگاهی به ساعتی بالای لپ تاپ انداختم
_ اوه کی دو شد
_جانم بابا
برگه را جمع و جور کردم و لپ تاپ را بستم و از اتاق بیرون رفتم با دیدن پدر به سمتش رفتم و سلام کردم و طبق عادت گونه اش را بوسیدم
_خوبی بابا جون
سری تکان داد
_ آره چه خبر
کنارش نشستم
- هیچی.... امروز بهترم ان شاء الله از فردا برم دنبال کارو زندگیم دیگه
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۵۵
خندید و گفت
_فعلا برویه کمکی به مامانت بده خسته شده
_چشم بابا جونم
ایستادم که یاد سبحان افتادم.
_راستی بابا!
- جانم؟
_ نمی خواید چیزی به سجان بگید؟
_چی شده؟
- آقای سلیمانی امروز سبزیهایی که مامان سفارش داده بود رو آورد برگشتنی مامان یه بسته خرما داد دم در حیاط
بدم بهش... یهو سجان نمی دونم از کجا پیداش شد پسره ی بیچاره رو کوبید به در و پرتش کرد زمین و دوباره یقه شو جمع کرد و کتک زد
پدر متعجب ابرو در هم گره زد
_ چرا؟
_من که نفهمیدم میگفت پاتو قدّ گلمیت دراز کن
به پشتی مبل تکیه داد .
_ رسالت چیزی بهت گفته ؟ یا کاری که....
_ رسالت ؟؟؟
_آره همون سلیمانی منظورمه
_نه فقط ترجمه هایی که داده بودم رو داد همین دیگه بر خوردی نداشتم باهاش
همراهش را از میز جلوی مبل برداشت شماره ای گرفت اتصال بر قرار شد
- سلام سبحان؟
_.....
_ امروز کاری داشتی که اومدی خونه ؟
_.......
_ گفتم غروب که من هستم، مگه من صبح، خونه ام؟
_.....
- علت دعوات با سلمانی چی بوده؟
_.......
- نه فاطمه بهم گفته؟ حالا بگو میخوام بشنوم
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۵۶
پدر سکوت کرد و از آن طرف صداهای نامفهوم سجان میآمد نگاه پدر روی من نشست. دروغ چرا؟ کمی ترسیدم.
یک حس ترس ریزی دلم را لرزاند
- یک درصد اگر هم حرف تو درست باشه حق نداشتی چنین برخوردی رو اونم توی خونه ی من با کسی داشته باشی
_......
_ کم صبری سبحان و اخلاقت مناسب نیست، معذرت خواهی هم فایده نداره دیگه
پدر بحث را تمام کرد و گوشی را روی میز برگرداند ،منتظر بودم تا از من چیزی بپرسد یا دعوایم کند ،اما دستی به صورتش کشید و از جایش بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت
_زهرا جان
_جانم
دیگر صدایشان نیامد دلم می خواست بدانم در چه مورد صحبت می کنند. بعد از شام به اتاقم رفتم تا بقیه تایپ را انجام دهم .فکرم به پدر بود و اینکه سبحان چه به او گفت که هنوز گره از ابرویش باز نشد
چند تقه به در خورد
_بله
_بیداری فاطمه جان
_آره مامان
در را باز کرد وارد اتاقم شد روی صندلی به عقب چرخیدم
_چیزی شده ؟؟
لبه تخت نشست با همان لبخند مادرانه همیشگی اش
_میدونی چقدر خاطرت برام عزیز؟
_ آره
_می دونی که نفسم به نفس شما سه تا بنده
سر تکان دادم
_نمی خوام حتی به اندازه سر سوزنی غم توی دلتون حرفتون و نگاهتون باشه
_ چی شده مامان؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۵۷
_یک سوال ازت بپرسم قول میدی از من نرنجی
_ شما یه فصل کتکم بزنی من نمی رنجم
خندید بعد از این که آرام شد گفت
_ چقدر این پسره رسالت رو می شناسی
_ در حد ،کار و موسسه اینا
_کاری یا حرکتی کرده که حساس بشی و فکر کنی منظوری داره؟
کمی به مغزم فشار آوردم
_نه مثلاً چه منظوری؟
_ مثلاً... مثلاً... حس کنی به تو علاقه داره
بلند خندیدم از روی صندلی بلند شدم و لبه ی تخت کنار من مادر نشستم دستم را از پشت رد کرده ام و محکم او را به آغوش فشردم
_ قربونت برم من، نه بابا اون پسره با زمین و زمان و روزگار سر جنگ داره ،توی فکری سالن کشتی و درآوردن پول بیشتره بعدش از ایران بره. چطور شد که پرسیدی؟
_آخه سبحان به پدرت گفت بوده که رسالت خیلی با پیچت میشه و اذیتت می کنه یک فکرایی تو سرشه ......
_سبحان اشتباه می کنه سلیمانی اصلا این طور نیست نیست ،گاهی سیم پیچش قاطی می کنه ولی هیچ وقت بی ادبی نکرده یا حرفی از علاقه و چیز دیگه نزده
مادر آرام خندید
_یعنی چی سیم پیچی قاطی می کنه ؟
_یعنی یه وقت می گه فاطمه خانم یه وقت خانم سلامی ،گاهی اخلاقش خوبه گاهی با خودش درگیره
_ از رفتار و گفتارش هیچ پیامی دریافت نکردی؟؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۵۸
به نقاشی بالای میز تحریر اشاره کردم
_ تنها چیزی که دریافت کردم نقاشی که کشیده البته به عنوان شاگرد کلاس نقاشی، چون دوست داشتم زدم توی اتاقم
مادر که انگار تازه نقاشی را دیده بود ایستاد و به میز نزدیک شد
_وای چقدر خوشگله فاطمه !یعنی خودش کشیده؟
_ آره اینجا برای روزیه که توی جنگل من و سلما نجاتش دادیم ،قبلش من داشتم نماز می خوندم اون هم نقاشیش رو کشیده
لبخند مادر محو شد و به سمتم برگشت دستم را گرفت
_ جز به جز بگو چه برخوردهایی داشته
از روز اول که در کمال آباد دیدم تا دادن شیرینی و چای و نقاشی را تعریف کردم
_ پس خیلی پیام داده تو پیام گیرت خرابه
متعجب گفتم
_چی ؟
_می گم حسی بهت داره چطور تا حالا بهت نگفته نمی دونم
_بی خیال مامان ! اون اصلا آدم این چیزها نیست
_ حسین گفت که باهات حرف بزنم گفت شاید احساسی نسبت به همدیگه دارید و تو خجالت می کشی بگی
_ برای همین از دستم عصبانی بود و گره ابروش وا نمی شد؟
مادر لبخند زد
_ نه، فقط خواست باهات صحبت کنم که مواظب دلت باشی ، می دونه که دردونه اش عاقله
فکری که بقیه درمورد سلیمانی می کردند کنجکاوم می کرد تا از این به بعد بیشتر در رفتارش دقت کنم.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿