eitaa logo
یک جرعه عشق❤️‍🩹
6.3هزار دنبال‌کننده
676 عکس
790 ویدیو
0 فایل
بسـم‌الله درونم شعله‌ها دارم ولی سبز است رخسارم💞🪐 روزانه پارت داریم🌼🙏🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 انگار چیزی یادش آمده باشه گفت:. _ اینقدر از آرش ماشین نگیر . باباش بفهمه واویلاست. _چشم یه موتور میخرم که فعلا کارم رو راه بندازه . بعد ماشین . _ انشاالله یک لحظه با خودم گفتم : _مگه قرار نبود بری از این کشور حالا ماشین خریدنت برای چیه دیگه ،نکنه بمونی و چیزی پابندت کنه. افکارم را پس زدم . دستی دور لبم کشیدم . بسته ها را داخل ماشین گذاشتم ، اول صبحی در دلم غوغایی بود. مدام نفس عمیق می کشیدم تا قلبم کمی آرام بگیرد و به سرش نزد از گلویم بیرون بپرد. جلوی در خانه شان توقف کردم. بسته ها را بیرون آوردم و زنگ خانه را فشردم. کمی بعد صدای فاطمه خانم آمد : _بله. _ سلام ، بسته های سفارشی تونو آوردم . چند لحظه صبر کنید. صدای تق گذاشتن گوشی آمد . چند دقیقه بعد در باز شد و فاطمه خانم با چادر گلی که صورتش را قاب گرفته بود و در چارچوب در نمایان شد. _ سلام فاطمه خانم با دیدنم متعجب گفت: _سلام شمایید . _ بله. _ گفتم سفارشتون رو آوردم . لبخند کم جانی گوشه ی لبش نشست : _ فکر کردم پستچیه . به بسته ها اشاره کردم: _خدمت شما . ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 خم شد و دسته ی پلاستیک را گرفت: _ یا علی، چقدر سنگینه . با خنده گفتم: _ مادرتون برای اهل فامیل سفارش داده برای همین اینقدر زیاد و سنگینه. دستم را به طرف بسته بردم : _اجازه بدید من میارم. کنار رفت . _ بفرمائید. وارد حیاط شد و من هم بسته را گرفتم . منتظر ماند تا من جلوتر از او بروم . پایین پله ها ایستادم . _بقیه را من ببرم؟. _ بیارم بالا؟ _ببخشید اگه میشه بیارید ممنون میشم . از پله ها بالا بردم و دم در ورودی ایستادم . داخل رفت و با مادرش برگشت : _ سلام خوبید آقا رسالت ؟. _ سلام خانم خوبم ممنون . _ ببخشید که زحمت افتادید. _ زحمتی نبود . بسته را گرفت و به زحمت بلند کرد . _الان برمی‌گردم . احتمال دادم بخواهد هزینه را بیاورد برای همین وقتی وارد اتاق شد از فاطمه خانم خداحافظی کردم و از پله ها پایین رفتم . به در حیاط رسیدم یک پایم را داخل کوچه گذاشتم که صدایم زد. _ آقای سلیمانی ... آقای سلیمانی ایستادم و به عقب برگشتم ، فاطمه خانم به سمتم آمد . دستش را از زیر چادر بیرون آورد _ بفرمائید‌ . _ این چیه ؟. _ خرماست برای نخلستان پدربزرگه . _ مگه جویبار نخلستون میشه ؟. سرش را پایین انداخت : _ نه...بوشهر. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 خندیدم : _ آهان _ اصالتا بوشهری هستیم ولی خب الان اینجاییم . _ واقعا؟. _ بله. بسته را از دستش گرفتم . _این خرما خوردن داره . فاطمه. دستم را دوباره زیر چادر بردم و همین که خواستم خداحافظی کنم . آقای سلیمانی با شتاب به در برخورد کرد و جلوی پایم افتاد . با برخوردش صدای بدی ایجاد شد . جیغی زدم و یک قدم به عقب رفتم . سبحان وارد حیاط شد و در مقابل چشمان بهت زده ی من ، سلیمانی را از یقه گرفت و پشتش را به در حیاط کوبید . _ هزار دفعه گفتم پاتو قد گلیمت دراز کن . سلیمانی ضربه ای به دست سبحان زد و خودش را آزاد کرد . _ برو اونطرف . سبحان نمی‌خواست تمام کند رو به من گفت : _از تو تعجب می کنم . روی چه حسابی با این یه لاقبای پاپتی حرف می زنی ؟ تو اصالتت کجا این بی بوته ی..... مشت محکم رسالت روی بینی سبحان نشست _ دهن کثیفتو ببند سبحان دستی به بینی اش کشید خونی شدن انگشتش را که دید به طرف سلیمانی هجوم برد. نمی‌دانستم چرا به جان هم افتادند با صدای بلند گفتم _ تمومش کنید سبحان متوقف شد و سلیمانی هم لباسش را تکاند و به سمتم آمد گوشه ی لبش خونی بود .بسته خرما را گرفت _ممنون فاطمه خانم خداحافظ شما به طرف در رفت پشت سرش رفتم،سوار ماشین شد سبحان هم بیرون آمد وقتی دید نزدیک ماشین سلیمانی ایستادم غرید _بیا برو تو فاطمه ، بزار بره گم شه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 عصبانی گفتم _حق نداری برای من تعیین تکلیف کنی در ضمن حرمت کسی که خونه ما بود رو شکوندی انتظار نداری دلجویی کنم ازش؟ مشت محکمی به در حیاط کوبید و به طرف ماشینش رفت.می‌دانستم به عمه می‌رساند اما برایم مهم نبود .سرم را کمی خم کردم _خوبید آقای سلیمانی چیزیتون که نشده؟ با خنده آرامی گفت _ممنون که نگران منید نه چیزی نشد مهم خرماها بود که سالمه _خدا را شکر ببخشید نمی‌دونم چه شد که اینجوری کرد _ یه لحظه صبر کنید از صندلی کنارش یک پوشه و یک برگه لوله شده را از برداشت و از همان شیشه پایین کشیده ی ماشینش به طرفم گرفت _ خدمت شما داشت یادم می‌رفت از دستش گرفتم _ترجمه‌ها و طرحی که قرار بود بدم متعجب گفتم _ ۱۵ صفحه تموم شد؟!!! _آره ,ولی بازم یه بازدید کنید ،۱۵ صفحه دیگه بهم بدید، مدتی بود که از مغزم کار نکشیده بودم خوبه برام _ الان که همراهم نیست _منتظر می‌مونم بیارید _ پس چند لحظه صبر کنید ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 به سرعت رفتم و پوشه و طرح را در روی تخت گذاشتم. ۲۰ صفحه برداشتم و پوشه را خالی کردم و آنها را داخلش گذاشتم . تند تند از پله‌ها پایین رفتم وقتی به ماشین رسیدم نفس نفس می‌زدم _ بفرمایید ۲۰ صفحه شرمنده گفتم _نزدیک امتحاناتمه نمی‌رسم وگرنه دیگه مزاحمتون نمی‌شدم _ایرادی نداره عوضش از این خرماها بهم بدید. تا برید و برگردید دو سه تاشو خوردم عالی بود باشه ای گفتم خداحافظی کردم . مادر از آشپزخانه بیرون آمد _ چقدر دیر کردی نمی‌خواستم از ماجرای بیرون بگویم و نگرانش کنم ترجیح دادم با پدر در میان بگذارم _هیچی توی ترجمه کمکم کرد الان ترجمه رو آورده دوباره چند صفحه بهش دادم _زشت نیست؟؟ خندیدم _ نه اتفاقاً از خداش بود می‌گفت سلول‌های مغزش از آکبندی در میاد _ای فرصت طلب به اتاقم رفتم و روی تخت نشستم یکی یکی برگه‌ها را از نظر گذراندم همه خوش خط و روان ترجمه شده بود حالا مانده بود این‌ها را تایپ کنم _ کاش برای تایپ هم یکی کمکم می‌کرد برگه‌ها را کنار گذاشتم و سراغ طرح رفتم روبان را از دور برگه باز کردم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 برگه را روی تخت گذاشتم و بازش کردم چقدر چشم نواز بود. درختان انگار جان داشتند. مه کمرنگ اما با رنگ ملایم دیده می‌شد و دختری که میان درختان سر به فلک کشیده دست به قنوت گرفته بود. احساس کردم این صحنه برام آشناست این دختر.... این دختر.... من بودم همان روزی که با سلما در جنگل برای خواندن نماز از جمع فاصله گرفتیم. تصویر آن روز را طراحی کرد. صورتم مشخص نبود هاله طلای کمرنگ دور تا دورم را پوشانده بود. با دیدن این همه زیبایی تصویر و این همه ظرافت چشمم جوشید و چند قطره اشک راه خود را پیدا کرد و از گونه‌هایم سر خورد. شاید اگر چهره ام مشخص بود از سلیمانی شاکی می‌شدم اما این طرح عجیب به دلم رسوب کرد و به جانم نشست. چهارگوشه برگه را کتاب گذاشتم، گوشیم را برداشتم و عکسی از طرح انداختم و عکس را برای سلما فرستادم. به ثانیه نکشیده جواب داد _چه خوشگله کی کشیدی؟؟ روی تخت نشستم _سلیمانی کشید ،دختری که مشغول نماز منم ،یادت میاد اون روز توی جنگل ویسی که فرستاده بود را باز کردم با فریاد حرف می زد _ وای فاطمه شوخی نکن جان من ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 ویس بعدی _ به جان خودم می دونستم یه حسی توی چشماش هست تو که نهایت نگاه به نامحرم به یقه و به پیراهنشه باید چشماشو می دیدی قلبی بود تایپ کردم _مسخره بازی در نیار که گفت _قابش کن، یه قاب خوشگل _ فکر نمی کنی ایراد داشته باشه بابا و داداش محمد ببینن چی؟ _ خب اشکالش چیه یکی از شاگردای کلاست طرح زده خداحافظی را تایپ کردم و گوشی را کناری گذاشتم چهار گوشه پشت صفحه نقاشی را چسب کاغذی زدم و آن را جایی بالای میز تحریر چسباندم. تازه چشمم به امضای گوشه چپ پایین برگه افتاد که زیرش اسم فامیلش نوشته بود .ترجمه ها را کنار لپ تاپ گذاشتم و مشغول تایپ شدم با این پانزده صفحه کلی جلو افتاده بودم. _فاطمه ....فاطمه جان نگاهی به ساعتی بالای لپ تاپ انداختم _ اوه کی دو شد _جانم بابا برگه را جمع و جور کردم و لپ تاپ را بستم و از اتاق بیرون رفتم با دیدن پدر به سمتش رفتم و سلام کردم و طبق عادت گونه اش را بوسیدم _خوبی بابا جون سری تکان داد _ آره چه خبر کنارش نشستم - هیچی.... امروز بهترم ان شاء الله از فردا برم دنبال کارو زندگیم دیگه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 خندید و گفت _فعلا برویه کمکی به مامانت بده خسته شده _چشم بابا جونم ایستادم که یاد سبحان افتادم. _راستی بابا! - جانم؟ _ نمی خواید چیزی به سجان بگید؟ _چی شده؟ - آقای سلیمانی امروز سبزیهایی که مامان سفارش داده بود رو آورد برگشتنی مامان یه بسته خرما داد دم در حیاط بدم بهش... یهو سجان نمی دونم از کجا پیداش شد پسره ی بیچاره رو کوبید به در و پرتش کرد زمین و دوباره یقه شو جمع کرد و کتک زد پدر متعجب ابرو در هم گره زد _ چرا؟ _من که نفهمیدم میگفت پاتو قدّ گلمیت دراز کن به پشتی مبل تکیه داد . _ رسالت چیزی بهت گفته ؟ یا کاری که.... _ رسالت ؟؟؟ _آره همون سلیمانی منظورمه _نه فقط ترجمه هایی که داده بودم رو داد همین دیگه بر خوردی نداشتم باهاش همراهش را از میز جلوی مبل برداشت شماره ای گرفت اتصال بر قرار شد - سلام سبحان؟ _..... _ امروز کاری داشتی که اومدی خونه ؟ _....... _ گفتم غروب که من هستم، مگه من صبح، خونه ام؟ _..... - علت دعوات با سلمانی چی بوده؟ _....... - نه فاطمه بهم گفته؟ حالا بگو میخوام بشنوم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 پدر سکوت کرد و از آن طرف صداهای نامفهوم سجان میآمد نگاه پدر روی من نشست. دروغ چرا؟ کمی ترسیدم. یک حس ترس ریزی دلم را لرزاند - یک درصد اگر هم حرف تو درست باشه حق نداشتی چنین برخوردی رو اونم توی خونه ی من با کسی داشته باشی _...... _ کم صبری سبحان و اخلاقت مناسب نیست، معذرت خواهی هم فایده نداره دیگه پدر بحث را تمام کرد و گوشی را روی میز برگرداند ،منتظر بودم تا از من چیزی بپرسد یا دعوایم کند ،اما دستی به صورتش کشید و از جایش بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت _زهرا جان _جانم دیگر صدایشان نیامد دلم می خواست بدانم در چه مورد صحبت می کنند. بعد از شام به اتاقم رفتم تا بقیه تایپ را انجام دهم .فکرم به پدر بود و اینکه سبحان چه به او گفت‌ که هنوز گره از ابرویش باز نشد‌ چند تقه به در خورد _بله _بیداری فاطمه جان _آره مامان در را باز کرد وارد اتاقم شد روی صندلی به عقب چرخیدم _چیزی شده ؟؟ لبه تخت نشست با همان لبخند مادرانه همیشگی اش _میدونی چقدر خاطرت برام عزیز؟ _ آره _می دونی که نفسم به نفس شما سه تا بنده سر تکان دادم _نمی خوام حتی به اندازه سر سوزنی غم توی دلتون حرفتون و نگاهتون باشه _ چی شده مامان؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 _یک سوال ازت بپرسم قول میدی از من نرنجی _ شما یه فصل کتکم بزنی من نمی رنجم خندید بعد از این که آرام شد گفت _ چقدر این پسره رسالت رو می شناسی _ در حد ،کار و موسسه اینا _کاری یا حرکتی کرده که حساس بشی و فکر کنی منظوری داره؟ کمی به مغزم فشار آوردم _نه مثلاً چه منظوری؟ _ مثلاً... مثلاً... حس کنی به تو علاقه داره بلند خندیدم از روی صندلی بلند شدم و لبه ی تخت کنار من مادر نشستم دستم را از پشت رد کرده ام و محکم او را به آغوش فشردم _ قربونت برم من، نه بابا اون پسره با زمین و زمان و روزگار سر جنگ داره ،توی فکری سالن کشتی و درآوردن پول بیشتره بعدش از ایران بره‌. چطور شد که پرسیدی؟ _آخه سبحان به پدرت گفت بوده که رسالت خیلی با پیچت میشه و اذیتت می کنه یک فکرایی تو سرشه ...... _سبحان اشتباه می کنه سلیمانی اصلا این طور نیست نیست ،گاهی سیم پیچش قاطی می کنه ولی هیچ وقت بی ادبی نکرده یا حرفی از علاقه و چیز دیگه نزده مادر آرام خندید _یعنی چی سیم پیچی قاطی می کنه ؟ _یعنی یه وقت می گه فاطمه خانم یه وقت خانم سلامی ،گاهی اخلاقش خوبه گاهی با خودش درگیره _ از رفتار و گفتارش هیچ پیامی دریافت نکردی؟؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 به نقاشی بالای میز تحریر اشاره کردم _ تنها چیزی که دریافت کردم نقاشی که کشیده البته به عنوان شاگرد کلاس نقاشی، چون دوست داشتم زدم توی اتاقم مادر که انگار تازه نقاشی را دیده بود ایستاد و به میز نزدیک شد _وای چقدر خوشگله فاطمه !یعنی خودش کشیده؟ _ آره اینجا برای روزیه که توی جنگل من و سلما نجاتش دادیم ،قبلش من داشتم نماز می خوندم اون هم نقاشیش رو کشیده لبخند مادر محو شد و به سمتم برگشت دستم را گرفت _ جز به جز بگو چه برخوردهایی داشته از روز اول که در کمال آباد دیدم تا دادن شیرینی و چای و نقاشی را تعریف کردم _ پس خیلی پیام داده تو پیام گیرت خرابه متعجب گفتم _چی ؟ _می گم حسی بهت داره چطور تا حالا بهت نگفته نمی دونم _بی خیال مامان ! اون اصلا آدم این چیزها نیست _ حسین گفت که باهات حرف بزنم گفت شاید احساسی نسبت به همدیگه دارید و تو خجالت می کشی بگی _ برای همین از دستم عصبانی بود و گره ابروش وا نمی شد؟ مادر لبخند زد _ نه، فقط خواست باهات صحبت کنم که مواظب دلت باشی ، می دونه که دردونه اش عاقله فکری که بقیه درمورد سلیمانی می کردند کنجکاوم می کرد تا از این به بعد بیشتر در رفتارش دقت کنم. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 رسالت مشغول تماشای فوتبال بودم که ناگهان مجید روی شکمم افتاد _ آی .... چه خبرته؟؟ کنارم نشست و با ذوق گفت _ مادرجون داره میاد اینجا ، عمو رحیم هم میاد کاشکی آیهان هم بیاد بعد دستانش را به هم زد _ با آیهان میتونم کلی بازی کنم وقتی عمو رحیم به خانه ی ما می آمد ، حتماً خبری بود . ایستادم و به طرف آشپزخانه رفتم _ عمو رحیم چرا میخواد بیاد؟؟ مادر به سمتم برگشت _ زنگ زد و گفت داریم با مادرجون میام ، گفتم قدمتون روی چشم. علتش رو نپرسیدم جلوتر رفتم _مامان یه وقت گفت خونه رو بکوبیم سرمایه از من، از توش چند طبقه درمیارم و یک ساله تحویلت مید قبول نکنی ،دیدی که به عمه هم همینو گفت یک سالش شده چهار سال عمه ام خونه ای که مال خودش بوده رو داده دستش و خودش الان مستاجر مردمه بگو همین جا راحتیم _ چند بار بهش گفتم _ باز پول کم آورده احساس انسان دوستی اش گل کرده _ زشته رسالت _زشت چیه ؟عمو رحمان چند بار بهش تذکر داده انگار نه انگار ساعتی بعد عمو رحیم و مادر جان آمدند. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿