eitaa logo
یک جرعه عشق❤️‍🩹
6.3هزار دنبال‌کننده
676 عکس
790 ویدیو
0 فایل
بسـم‌الله درونم شعله‌ها دارم ولی سبز است رخسارم💞🪐 روزانه پارت داریم🌼🙏🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 خندید و گفت _فعلا برویه کمکی به مامانت بده خسته شده _چشم بابا جونم ایستادم که یاد سبحان افتادم. _راستی بابا! - جانم؟ _ نمی خواید چیزی به سجان بگید؟ _چی شده؟ - آقای سلیمانی امروز سبزیهایی که مامان سفارش داده بود رو آورد برگشتنی مامان یه بسته خرما داد دم در حیاط بدم بهش... یهو سجان نمی دونم از کجا پیداش شد پسره ی بیچاره رو کوبید به در و پرتش کرد زمین و دوباره یقه شو جمع کرد و کتک زد پدر متعجب ابرو در هم گره زد _ چرا؟ _من که نفهمیدم میگفت پاتو قدّ گلمیت دراز کن به پشتی مبل تکیه داد . _ رسالت چیزی بهت گفته ؟ یا کاری که.... _ رسالت ؟؟؟ _آره همون سلیمانی منظورمه _نه فقط ترجمه هایی که داده بودم رو داد همین دیگه بر خوردی نداشتم باهاش همراهش را از میز جلوی مبل برداشت شماره ای گرفت اتصال بر قرار شد - سلام سبحان؟ _..... _ امروز کاری داشتی که اومدی خونه ؟ _....... _ گفتم غروب که من هستم، مگه من صبح، خونه ام؟ _..... - علت دعوات با سلمانی چی بوده؟ _....... - نه فاطمه بهم گفته؟ حالا بگو میخوام بشنوم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 پدر سکوت کرد و از آن طرف صداهای نامفهوم سجان میآمد نگاه پدر روی من نشست. دروغ چرا؟ کمی ترسیدم. یک حس ترس ریزی دلم را لرزاند - یک درصد اگر هم حرف تو درست باشه حق نداشتی چنین برخوردی رو اونم توی خونه ی من با کسی داشته باشی _...... _ کم صبری سبحان و اخلاقت مناسب نیست، معذرت خواهی هم فایده نداره دیگه پدر بحث را تمام کرد و گوشی را روی میز برگرداند ،منتظر بودم تا از من چیزی بپرسد یا دعوایم کند ،اما دستی به صورتش کشید و از جایش بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت _زهرا جان _جانم دیگر صدایشان نیامد دلم می خواست بدانم در چه مورد صحبت می کنند. بعد از شام به اتاقم رفتم تا بقیه تایپ را انجام دهم .فکرم به پدر بود و اینکه سبحان چه به او گفت‌ که هنوز گره از ابرویش باز نشد‌ چند تقه به در خورد _بله _بیداری فاطمه جان _آره مامان در را باز کرد وارد اتاقم شد روی صندلی به عقب چرخیدم _چیزی شده ؟؟ لبه تخت نشست با همان لبخند مادرانه همیشگی اش _میدونی چقدر خاطرت برام عزیز؟ _ آره _می دونی که نفسم به نفس شما سه تا بنده سر تکان دادم _نمی خوام حتی به اندازه سر سوزنی غم توی دلتون حرفتون و نگاهتون باشه _ چی شده مامان؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 _یک سوال ازت بپرسم قول میدی از من نرنجی _ شما یه فصل کتکم بزنی من نمی رنجم خندید بعد از این که آرام شد گفت _ چقدر این پسره رسالت رو می شناسی _ در حد ،کار و موسسه اینا _کاری یا حرکتی کرده که حساس بشی و فکر کنی منظوری داره؟ کمی به مغزم فشار آوردم _نه مثلاً چه منظوری؟ _ مثلاً... مثلاً... حس کنی به تو علاقه داره بلند خندیدم از روی صندلی بلند شدم و لبه ی تخت کنار من مادر نشستم دستم را از پشت رد کرده ام و محکم او را به آغوش فشردم _ قربونت برم من، نه بابا اون پسره با زمین و زمان و روزگار سر جنگ داره ،توی فکری سالن کشتی و درآوردن پول بیشتره بعدش از ایران بره‌. چطور شد که پرسیدی؟ _آخه سبحان به پدرت گفت بوده که رسالت خیلی با پیچت میشه و اذیتت می کنه یک فکرایی تو سرشه ...... _سبحان اشتباه می کنه سلیمانی اصلا این طور نیست نیست ،گاهی سیم پیچش قاطی می کنه ولی هیچ وقت بی ادبی نکرده یا حرفی از علاقه و چیز دیگه نزده مادر آرام خندید _یعنی چی سیم پیچی قاطی می کنه ؟ _یعنی یه وقت می گه فاطمه خانم یه وقت خانم سلامی ،گاهی اخلاقش خوبه گاهی با خودش درگیره _ از رفتار و گفتارش هیچ پیامی دریافت نکردی؟؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 به نقاشی بالای میز تحریر اشاره کردم _ تنها چیزی که دریافت کردم نقاشی که کشیده البته به عنوان شاگرد کلاس نقاشی، چون دوست داشتم زدم توی اتاقم مادر که انگار تازه نقاشی را دیده بود ایستاد و به میز نزدیک شد _وای چقدر خوشگله فاطمه !یعنی خودش کشیده؟ _ آره اینجا برای روزیه که توی جنگل من و سلما نجاتش دادیم ،قبلش من داشتم نماز می خوندم اون هم نقاشیش رو کشیده لبخند مادر محو شد و به سمتم برگشت دستم را گرفت _ جز به جز بگو چه برخوردهایی داشته از روز اول که در کمال آباد دیدم تا دادن شیرینی و چای و نقاشی را تعریف کردم _ پس خیلی پیام داده تو پیام گیرت خرابه متعجب گفتم _چی ؟ _می گم حسی بهت داره چطور تا حالا بهت نگفته نمی دونم _بی خیال مامان ! اون اصلا آدم این چیزها نیست _ حسین گفت که باهات حرف بزنم گفت شاید احساسی نسبت به همدیگه دارید و تو خجالت می کشی بگی _ برای همین از دستم عصبانی بود و گره ابروش وا نمی شد؟ مادر لبخند زد _ نه، فقط خواست باهات صحبت کنم که مواظب دلت باشی ، می دونه که دردونه اش عاقله فکری که بقیه درمورد سلیمانی می کردند کنجکاوم می کرد تا از این به بعد بیشتر در رفتارش دقت کنم. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 رسالت مشغول تماشای فوتبال بودم که ناگهان مجید روی شکمم افتاد _ آی .... چه خبرته؟؟ کنارم نشست و با ذوق گفت _ مادرجون داره میاد اینجا ، عمو رحیم هم میاد کاشکی آیهان هم بیاد بعد دستانش را به هم زد _ با آیهان میتونم کلی بازی کنم وقتی عمو رحیم به خانه ی ما می آمد ، حتماً خبری بود . ایستادم و به طرف آشپزخانه رفتم _ عمو رحیم چرا میخواد بیاد؟؟ مادر به سمتم برگشت _ زنگ زد و گفت داریم با مادرجون میام ، گفتم قدمتون روی چشم. علتش رو نپرسیدم جلوتر رفتم _مامان یه وقت گفت خونه رو بکوبیم سرمایه از من، از توش چند طبقه درمیارم و یک ساله تحویلت مید قبول نکنی ،دیدی که به عمه هم همینو گفت یک سالش شده چهار سال عمه ام خونه ای که مال خودش بوده رو داده دستش و خودش الان مستاجر مردمه بگو همین جا راحتیم _ چند بار بهش گفتم _ باز پول کم آورده احساس انسان دوستی اش گل کرده _ زشته رسالت _زشت چیه ؟عمو رحمان چند بار بهش تذکر داده انگار نه انگار ساعتی بعد عمو رحیم و مادر جان آمدند. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 مجید که دید خبری از آیهان نیست ترجیح داد زیر تلویزیون کنار سارا دراز بکشد و شبکه محبوبش را ببیند. _ خب آقا رسالت !چه خبر؟؟ _ سلامتی ...هستیم _ شنیدم میری جنگل بانی _ دیر شنیدید،هفت ماهی میشه که میرم مادرجان اعتراضی نامم را صدا زد _ رسالت جان بزرگترته _بزرگ تر سالی یک بار هم شده خبر کوچیکترش رو می گیره ،یادم نمیاد جز عمو رحمان عموی دیگه ای رو نگران خودمون دیده باشم، شما هم که مشخصه برای چی اومدی؟؟ _ رسالت بس کن دیگه مادر که خجالت زده این را گفت که عمو رحمت دست به زانو زد و ایستاد _پس هر مشکلی بود عمو رحمتی نداری من هم همراهش ایستادم _ تا حالا هم نداشتیم خدا شما رو حفظ کنه برای خانواده تون، عمو رحمان هست برای کمک گرفتن مادر جان ناراحت ایستاد _منم میام رحمت مادر جلویش را گرفت _ عمرا اگه بذارم نه شما برید و نه آقا رحمت عمو رحمت اخم کرده نگاهی به من انداخت. حرفی نزدم و به طرف اتاقم رفتم. صدای عذر خواهی مادر می آمد. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 مادر بیچاره من چقدر ساده بود آن همه فخر فروشی زن عمو رحمت را می دید و می شنید اما باز صبوری می کرد. پشت میز نشستند و مشغول نوشتن ترجمه شدم. بخاطر امتحانات فاطمه خانم تقریباً تمام صفحات باقیمانده را من ترجمه کردم و چقدر خندیدم وقتی گفتم _ بازم صفحه مونده؟؟ بدون تعارف گفت _ صفحه برای ترجمه نمونده اما برای تایپ آره آخرین خط را هم ترجمه کردم و خودکار را کنار برگه ها گذاشتم.همراه را برداشتم و برای فاطمه خانم نوشتم _ترجمه تمام شده تایپ کنم؟؟؟ پیام را ارسال کرد و مشغول باز بینی ترجمه ها شدم .همراهم به صدا آمد اتصال را کشیدم _جانم محسن !؟ صدای آهسته اش آمد _ رسالت , کمال داره میره سر یه معامله بزرگ خارج از شهر ،در واقع خارج از استان مثل اینکه تمام محموله ها رو ذره ذره از جاهای مختلف جمع کردن _ تو هم میری باهاشون؟؟ _ نه کمال غلامی می رن _ باشه دستت درد نکنه مواظب خودت باش خداحافظی کردم و سریع شماره پدر فاطمه خانم را گرفتم _سلام خوبید آقا ؟؟ سلام گرمی کرد که گفتم _ آقا یه خبر _چند لحظه صبر کن ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 صدای راه رفتن و بعد بسته شدن درآمد _ حالا بگو رسالت جان مهمان داشتم _می خواید بعداً تماس بگیرم؟؟ _ نه.... نه تماس محسن را برایش شرح دادم که گفت _کدوم شهر و اینکه از کجا حرکت می کنند؟ _ نه آقا کمال و غلامی تازه دارن از کمال آباد میرن _باشه من یکیو می فرستم دنبالشون تو چه خبر ؟ _ هیچی آقا فقط یه شماره تماس و آدرس و یه فیلم از گوشی زادور گفتم که می فرستم شما فردا ببینید _ چرا فردا؟؟ _حسین جان خواستگارا رو توی منتظر گذاشتی اومدی اینجا مشغول صحبتی؟؟ خواستگار که گفت انگار دلم از یک ارتفاع پرت شد .احتمال دادم مادر فاطمه خانم باشد.با زبانی که حالا به زور می‌چرخید گفتم _مزاحم نمی‌شم و فردا براتون ارسال می‌کنم _نه رسالت جان شما بفرست من آخر شب می‌بینم _باشه من بیدارم اگه مشکلی بود می‌تونید تماس بگیرید _ شما برو استراحت کن منم اگه مسئله‌ای بود فردا می‌پرسم باشه ای گفتم اما مگر حالا خواب به چشمانم می‌آمد خواب خیال راحت آهویی بود که رمید و من محال بود دیگر بتوانم آن را بگیرم. بیجان تماس را قطع کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم. دلم برای خودم سوخت .دلم برای دلم سوخت ،دلی که با پاورچین و بی‌صدا رفته طوری که حتی خودم هم اوایل شک داشتم به رفتنش. حالم خراب بود و می دانستم رفتن کنار عمو حالم را خراب تر می کند. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 رایانه را روشن کردم و برای رهایی فکرم شروع به تایپ ترجمه کردم ‌حواسم آن قدر پرت بود که حروف را اشتباه می زدم نفس عمیقی کشیدم _ تو برای فاطمه کم بودی رسالت و محال بود داشتنش پس خودتو اذیت نکن این دلداری ها به کارم نمی آمد. چند صفحه ای را تایپ کردم که صدای همراهم نشان میاد که پیام دارم. دستی به چشم خسته ام کشیدم ،خم شدم و همراهم را از گوشه میز برداشتم فاطمه خانم بود _سلام آقای سلیمانی ببخشید که دیر جواب دادم .نیازی نیست خودم تایپ می کنم پس مهمان هایش رفته بودند که سرش خلوت شد و سراغ گوشیش آمد _ ایرادی نداره هر چی باشه نمی تونستید مهمونتون رو تنها بگذارید دو سه صفحه بیشتر نمونده تایپ می‌کنم _ واقعا شرمنده امیدوارم بتونم جبران کنم جوابی ندادم که پیام بعدی آمد _ فردا توی موسسه از شما می گیرم کاش می شد درباره نتیجه مهمانی می پرسیدم، اما به یک پیام خداحافظی بسنده کردم .صدای در زدن آمد و بعدش مادر وارد شد _ آخرش نیومدی رسالت مادرجون خیلی ناراحت شد _ حوصله ندارم مامان _ چه شده؟؟ _ هیچی لبه ی تخت نشست _ به خاطر عمو رحمت؟؟ _ نه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 _حواسم بهت هست رسالت یه مدت توی خودتی کم حرف شدی رسالت قبل نیستی، بگو بهم شاید بتونم کاری انجام بدم نمی دانستم چه بگویم _مشکلی پیش اومده؟؟ سر کارت کاری اشتباهی انجام دادی ؟؟ سری تکان دادم که ناراحت گفت _چه کار اشتباهی ؟موقع گشت خوابیدی ؟ _نه مامان؟؟ _ پس چی؟؟ شاید اگر به مادر می گفتم کمی سبک می شدم جان کندم تا بگویم _راستش... راستش... من احساس می‌کنم که به فاطمه علاقه دارم اما.... _ کدوم فاطمه ؟دختر عمو رحمان؟؟ میان حالِ بدم خندیدم _ نه مامان اون به زور ۱۳ سالش می‌شه _پس کدوم فاطمه ؟ _سلامی متفکر گفت _ فاطمه سلامی! آهان دختر زهرا خانم همین که توی موسسه است؟ با سر تایید کردم لب مادر به لبخند باز شد _خوبه که پس چرا سگرمه هات توی همه؟ کمی مکث کرد و ادامه داد: - _ زهرا خانم که خیلی تعریفیش رو می کرد چند باری ما در فاطمه خانم خودش برای بردن بسته ها آمده بود ،مادر او را به خانه دعوت کرد. هم صحبت خوبی بود برای مادری که بیشتر غرق در کار و نگران آینده مان بود. _ولی رسالت ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 سر بالا آوردم و نگاه به چشمان روشنش کردم: _فاطمه مقید ومعتقده، اما تو نمازهای یومیه ات رو.... باز رفته بود سر مسئله ی همیشگی مان _ مامان ... میشه بی خیال شی؟من که نمازمو میخونم واجباتم انجام میدم » فاطمه بدونه هر دفعه که میخونی منت میذاری سر خدا، همین قدر هر هم باهات نمی زنه _الان الویت اینه؟؟ _ بله الویت و ضرورت و اوجب واجبات همینه، کسی که بلد نباشه مهم ترین کار که بندگیه رو انجام بده توی بقیه کاراش لنگ میزنه - یعنی الان نماز آمو اول وقت بخونم جواب بله قطعیه؟ _ نمازی که قراره به خاطر سودش بخونی نخونی بهتره ؟ از روی صندلی ایستادم و روی تخت کنار مادر نشستم _ آخه قربونت برم الان نماز بخونم یا نه؟ _رسالت جان خدا که خدایی یادش نمی ره ، به تویی که بندگی یادت رفته، روزیِ هر روز تو ،میده، تن سالم داده، عقل داده مهربان گفت _ خودت رو درست کن رسالت تا درست زندگی کنی، توی زندگی مشکل مالی رو میشه یه جور حلش کرد اما اگه مشکل اعتقادی باشد و این بی اعتمادی و بی اعتقادی ریشه کنه توی دل و زندگیت، زندگیت رو واویلا میکنه یه مدت به فاطمه فکر نکن ،فقط برای خودش باش ،برای خالقت ببین آروم نمیشی ، دلت قرص نیست؟؟ نمیگم مشکل برات پیش نمیاد میاد مسیری که انسان داره برای رشد طی می کنه بدون مشکل نمیشه اما خوبیش اینه می دونی یکی حواسش همیشه هست اعتماد داری به قدرت و تدبیرش ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 ایستاد و دستم را گرفت _مهم اینه اون شیطونک درونت رو ضربه فنی کنی بوسه ای به دستش زدم و ایستادم _ خوب کشتی بلدیا خندید و گفت: _از وقتی اومدم خونه ی بابات کشتی شد جز جدایی ناپذیر زندگی ما ایستادم تا آبی به دست و صورتم بزنم که خوابم بپرد تا بقیه ترجمه را انجام دهم با دیدن مادر جان گفتم _مادر جون شما نرفتید؟ با لبخند گفت _ ناراحتی برم!؟ کنارش نشستم _قربونتون برم شما عزیز منید قدمتون روی سر و چشم من _ خوب نیست آدم با بزرگ ترش این جوری صحبت کنه رسالت, هر چی باشه عموته هم خونید _ ببخشید اعصابم به هم ریخته بود مادر رو به روی مان نشست و با خنده گفت _ اون وقت با همین اعصابش زن هم می خواد صورت مادر جان شمفت _مامانت راست می گ رسالت؟ خجالت زده سر به زیر انداختم _ چیه عین دخترا خجالت می کشی بابات هم سن تو بود ,تو دو سه سالت بود مادر حرفش را تایید کرد و گفت _دختری هم که زیر سر داره همه چی تمومه به دل من که نشسته بدجور هم نشسته _ خب به سلامتی ان شا الله زنگ بزن وقت بگیر _مگه دکتر مادرجون؟؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿