eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
7.6هزار دنبال‌کننده
687 عکس
777 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
یک ورق جذاب از وی‌آی‌پی😎😱 از دستش ندید🙈🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ابر گسترده🌱
بعد از هشت سال زندگی مشترک، مجبور شدم از شوهرم جدا شم برای گناه نکرده و...💔 هشت سال با طاها زیر یه سقف زندگی کردم و دم نزدم، بعد از هشت سال دست به دست زنی اومد خونه و گفت: این زن عشقمه و از این به بعد توی این خونه و درکنار من زندگی میکنه. نمی‌تونستم این تحقیر رو تحمل کنم برای همین مخالفت کردم و گفتم: همچین چیزی امکان نداره، این زن حق نداره.. اونجا جلوی اون زن زد توی گوشم و تمام شخصیتم رو خورد کرد. ماه‌های اولی که اون زن توی خونه‌ام زندگی می‌کرد، تقریبا همه‌چیز آروم بود اما... کم‌کم رفتاری اون زن تغییر کرد و باهام مثل کلفتش برخورد می‌کرد. و این موضوع برای منی که هشت سال توی اون خونه خودم رئیس بودم خیلی سخت بود، برای همین یه روز که رفتارهای بدش رو شروع کرد، باهاش برخورد کردم و گفتم: حواست باشه کجا هستی! حق نداری باهام اینجوری برخورد کنی.. اما اون از همین مسئله استفاده کرد و وقتی طاها اومد خونه، بهش گفت: انار با یه ماشین خارجی که دنبالش اومده بیرون رفته و راننده ماشین یه مرد بوده و... وقتی طاها حرفای اون زن رو شنید و باور کرد. سر یک هفته نشده طلاقم داد و از خونه پرتم کرد بیرون. نمی‌تونستم برم خونه‌ی پدرم چون اون هم قبولم نمی‌کرد... برای همین چند شب جلوی در موندم. بعد از سه روز، با برادر زنی که که روی زندگیم آوار شده بود رو به رو شدم و پیشنهادی بهم داد که زندگیم رو عوض کرد. اون گفت......🚫🔞 https://eitaa.com/joinchat/1543111489Cd2ef4853e7 https://eitaa.com/joinchat/1543111489Cd2ef4853e7
هدایت شده از ابر گسترده🌱
- زنم شو! بهت‌زده بهش خیره شدم. نمی‌تونستم. اون.. اون برادرِ زنی بود که زندگیم رو خراب کرده بود. - نمی‌تونم.. نمی‌تونم با کسی ازدواج کنم که برادر نازنینه! برادر کسیه که زندگیمو خراب کرده. پوزخندی زد و گفت: من برادر نازنین نیستم.. من.....😱😢🔞 https://eitaa.com/joinchat/1543111489Cd2ef4853e7 سرگذشت واقعی انار رو از دست ندید🔓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۶۱ ستار را می‌بیند که
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم روی زمین می‌نشینند. علی آقا لبانش را با زبان تر می‌کند: - پسرم.. می‌فهمم سخته.. ما هم هنوز باورمون نشده دیشب چیا دیدیم و شنیدیم. ولی همین عجولانه تصمیم گرفتن اوضاع رو بدتر می‌کنه. من خودم هر طور شده شماره یا آدرس خونه پدربزرگ شیدا رو پیدا می کنم.. ستار، سرش را پایین می‌اندازد. - چی..بگم بابا؟ دیشب..دیشب خود شیدا بهم پیام داد و ازم خواست فراموشش کنم. شمارمو از گوشیش پاک کرده.. چطوری می تونیم درستش..کنیم؟؟ علی آقا با آرامش همیشگی‌اش، می گوید: - الان تو شوک اتفاقتی که افتاده ای بابا. مطمئنم چند روز دیگه..خودت رو پیدا می‌کنی.. با آرامش و توکل به خدا ان‌شاءالله همه چیز حل میشه و شما هم با هم ازدواج می‌کنین.. با اشاره ای به لقمه درون دست ستار، ادامه می‌دهد: - حالا این لقمه رو بخور‌. بعد خودمون دو تا می‌ریم.. ستار به زحمت لقمه را از میان بغض گلویش عبور می‌دهد و می‌خورد. علی آقا هم آماده می‌شود. زهرا خانم داخل اتاقشان می‌رود و رو به علی آقایی که مشغول بستن دکمه های پیرهنش است، می‌گوید: - می‌خواین چیکار کنین؟ علی آقا نگاهش را به خانمش می‌دوزد. - نمی‌تونیم بی‌حرکت یک‌ جا بشینیم که خانوم. می‌ریم هر طور شده شماره یا آدرسی ازشون پیدا می‌کنیم. زهرا خانم ناراحت از این اتفاقات، سری تکان می‌دهد و آهی می‌کشد. علی آقا از اتاق بیرون می‌آید و پشت سرش هم زهرا خانم. ستار هم با دیدن پدرش که آماده است، می‌ایستد. از مادر خداحافظی می‌کنند و بیرون می‌روند. اولین مقصدشان، محل کار عباس آقا است. عباس آقا مدتی بعد، کنارشان می‌آید. علی آقا بی‌مقدمه می‌گوید: - عباس آقا اومدیم اینجا باز ازتون خواهش کنیم، حداقل شماره پدرتون رو لطف کنین و به ما بدین. عباس آقا سرش را پایین می‌اندازد. او به دخترکش قول داده بود که به هیچ عنوان شماره یا آدرسی به آنها ندهد. همان دیشب، در آغوشش مظلومانه اشک می‌ریخت و این قول ها را می‌گرفت. رویش را نداشت که به چشمان علی آقا و پسرش نگاه کند. با شرمندگی می‌گوید: - نمی‌تونم علی آقا. ولله اگر دیشب به شیدا قول نمی‌دادم خودم میومدم باهم بریم.. علی آقا دستش را روی دستان عباس آقا می‌گذارد. - سرتو بگیر بالا برادر من. زیر این قول زدن..به صلاح خود شیدا خانومه.. عباس آقا سرش را بالا می‌گیرد. چشمانش از فرط بی‌خوابیِ دیشب، سرخ اند. می‌گوید: - نمی‌دونم چیکار کنم.. موندم میون زمین و آسمون. از همین چند روز پیش که این موضوع شروع شده، روزی نبوده که نرم پیش پدرم.. به پاش افتادم.. التماسش رو‌ کردم، اما حرفش یکیه! فقط میگه..باید شیدا با..پسر برادرم ازدواج کنه. بعد از مکثی کوتاه ادامه می‌دهد: - بخدا می‌ترسم..اگر شما هم با پدرم رو به رو بشین، براتون دردسر درست شه. وقتی.. حرف پسرش براش ارزشی نداره از شما..هم کاری برنمیاد. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها🥳👇🏻 ورقهای جذاب و شیرین و هیجان بالا😎❤️‍🔥 🌀با بیش از ورق اختلاف 🌀 ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️‍🔥 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۵ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت. واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره
چِقَـدرنَبودَنَت، حال‌ِجَهـان‌را . . پَریشان‌کَردِه‌اَست! مـولاۍِمَـن‌،بیا!(:💔' - اَللّهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَج - السلام‌علیک‌یا‌صاحب‌الزمان @asipoflove .
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 گوشی و هندزفری را داخل کیفم گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم. قرار بود به خانه ی دایی صادق برویم اما قبل از آن باید به خانه سلیمانی می‌رفتیم تا مادر سفارش زن دایی را بگیرد. مادر از پله‌ها پایین رفت و به آخرین پله که رسید نگاهی پشت سرش انداخت _ به محمد گفتی بیاد خونه دایی _ عاطفه الان صد دفعه بهش گفته،محمد که شب و روز یا کار یا شیفت اضافه دو دقیقه وقت خالی داره با عاطفه ،خداوکیلی چند ساعت توی هفته محمد رو می‌بینیم؟؟ _باز اسم محمد اومد تو غر زدن‌هات شروع شد ه جان خودم امشب حسابشو می‌رسم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. داخل حیاط خانه سلیمانی روی تخت نشسته بودیم.مادرش با سینی شربت آمد. صدای زده شدن عصا به زمین آمد و پشت بندش پیر زن مو سپیدی از پله ها پایین آمد. روسری گل گلی اش به صورت چروکش می آمد. با لبخند به ما نزدیک شد و گرم سلام و احوالپرسی کرد و لبه ی تخت نشست. _قدم تون سر چشم ما، بالاخره قسمت شد و شما رو دیدم مادر سلیمانی گفت _ ثریا خانم ، مادر شوهر من و به قول بچه‌ها مادرجون ، که بزرگ ما هستن مادر چادرش را روی دوشش انداخت _ خوشحال شدیم از دیدنتون ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 نگاه زن روی من نشست، لبخند مهربانی تحویلم داد _پس فاطمه خانم شمایی که ... مادر رسالت گفت: _ بفرمایید، شربت گرم میشه بعد رو به زن آرام گفت: _ مادر جون ؟!! _چیز بدی که نمی خواستم بگم؟! کنجکاو از اینکه چه میخواهد بگوید لیوان شربت را برداشتم و تمام گوش شدم. ثریا خانم دستی به روسری اش کشید و‌گفت: _عروسم مخالفه، البته مخالف گفتن این که موضوع اینجا و الان گفته بشه، وگرنه از خداشه مادر جرعه ای از شربت نوشید و منتظر به مادرجون نگاه کرد: _آقا رسالت ما دلش رفته، برای فاطمه خانم شما رفته اما خودشو اندازه فاطمه خانم نمی دونه، برای همینه که این مدت دوری می کرده مادر خواست سرفه های بی امانش را با شربت متوقف کند اما شیرینی شربت بدترش کرد. اشک از چشمانش جاری شد. چند بار آرام به پشتش زدم. مادر سلیمانی معترض گفت: _مادرجون الان وقت گفتن بود ؟ رفت و با لیوانی آب برگشت. مادر با خوردن آب کمی آرام گرفت. اما دل من آشوب بود. آشوبی که با حرف مادرجون افتاده بود. صدای سلما در سرم اکو شد: _ شاید برای رسیدن به تو چله گرفته. امکان نداشت، سلیمانی هیچ‌واکنشی نداشت، نه حرفی زد، نه هیچ.ثریا خانم کمی جابجا شد . ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا