eitaa logo
یک جرعه عشق❤️‍🩹
6.3هزار دنبال‌کننده
678 عکس
790 ویدیو
0 فایل
بسـم‌الله درونم شعله‌ها دارم ولی سبز است رخسارم💞🪐 روزانه پارت داریم🌼🙏🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 چند بار کف دستانم را به هم زدم که صدا در سالن پیچید _ بچه‌ها برای امروز بسه... در ضمن کسایی که قرار بود بیان مشهد، رضایت نامه تحویل بدن به ارسلان برخورده بود که گفت _ آقا ما بزرگ شدیم ۱۴ سالمونه ، رضایت نامه واسه چی بیارم چندبار به پشتش زدم _ آفت یه ورزشکار غروره، غرور شمارو چنان می‌کوبه به زمین که نه تنها کُشتی بلکه راه رفتنم یادتون می‌ره به طرف صندلی رفتم و با صدایی که در سالن اکو شد گفتم _ رضایت نامه نباشه، مشهد خبری نیست یکی یکی رضایت نامه ها روی صندلی کنارم گذاشته گذاشته شد . جز ارسلان که اعتقادی به رضایت نامه نداشت _ بچه‌ها برید خونه، یه دوش و استراحت بعدش ان شاءالله راهی میشیم _ حالا چرا مشهد ... چرا کیش یا اصفهان نه؟؟؟ _ چون ما هر چی داریم از ایشون داریم و همه مون بیمه ی ایشونیم ارسلان فقط گفت _ ما نیستیم ، خوش بگذره کوله اش را به دوش گرفت و رفت. بعد از اینکه سالن خالی شد وسایلم را جمع کردم و به ساختمان اصلی موسسه رفتم. خانم علیپور جلو آمد _ کاری داشتید آقای سلیمانی ؟؟ _ ماشین برای امشب آماده است ؟ _ بله همه چی هماهنگه یه ون‌ قراره بیاد ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 با زنگ‌ خوردن همراهش به طرف بیرون سالن رفت. _ خانم علیپور .... خانم علیپور صدای سبحان در سالن پیچید. نمی خواستم با او روبرو شوم _ بَه.... آقای سلیمانی نزدیک شد با همان غرور همیشگی دست در جیبش نیم دور ، دورم چرخید _ فکر نمی‌کردم که اینقدر حرف گوش کن باشی، دیگه ندیدم پاتو فراتر از گلیمت بذاری یک قدمی ام ایستاد _ آفرین پسر خوب، همین جوری خوبه ، اینی که دور و بر فاطمه نمیای یعنی فهمیدی که هم ترازش نیستی راست می‌گفت من فهمیده بودم که هم تراز فاطمه خانم نیستم ولی قرار نبود پا پس بکشم. میخواستم قوی پا پیش بگذارم. با خودم گفتم بگذار هرجور دلش میخواهد فکر کند. کلمه ای جوابش را ندادم و از سالن بیرون زدم تا قبل از آمدن فاطمه خانم رفته باشم. امروز یک ماه و نیمی می شد که خودم را دیدنش محروم کرده بودم حتی برگه های تایپ و ترجمه را در اتاقک نگهبانی گذاشتم تا به دست فاطمه خانم برساند. کلاس های نقاشی را نرفتم وقتی علت را پرسید مشغله را بهانه کردم ‌.کلاه لبه دارم را روی سرم گذاشتم هوای گرم آزارده را نمی شد هیچ جوره ندید گرفت . ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 همراهم به صدا آمد ،ساکم را روی دوشم جابجا کردم و اتصال را کشیدم _ سلام آقا _سلام رسالت جان خوبی؟ _ بله خدا رو شکر _کجایی پسر کم سراغمونو می گیری؟ _ یه سری عکس و صدا بود که می خواستم امشب براتون بفرستم _دستت درد نکنه به غیر از کار هم خبری از ما بگیر _چشم آقا خندید و گفت _آخرش این آقا گفتن از زبونت نرفت ،امشب شیفتی؟؟ _ نه ان شا الله راهی مشهد هستم _ چه عالی... چه عالی .... نائب الزیاره ماهم باشید _ چشم .... راستی یه مورد هست غیر از عکسها و صدا خواستم بهتون بگم در سکوت منتظر ادامه ی حرفم بود _ کمال با شخصی به نام قادری فرداشب توی یکی از هتل های ساری قرار داره _ نادری رو می‌شناسم _ شاید توی این عکسی که دارم باشه و البته دو سه نفر دیگه _ میتونی حضوری بیای و بهم بدی؟؟ نگاهی به ساعت انداختم _ اداره اید هنوز؟؟ _ نه .... خونه هستم _ یعنی بیام منزلتون؟ _ بله... آدرس که دارید... چه ساعتی عازم مشهد هستید _ ده_یازده شب _ پس هنوز وقت هست، با مدارک بیا، منتظرتم یاعلی یا علی آرامی گفتم و تماس را قطع کردم. کاش می توانستم بگویم نمی شود و نمی آیم. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 به خانه رفتم و بعد از یک دوش سریع راهی شدم ،ماشین جلوی در متوقف شد ،کرایه را حساب کردم از ماشین پیاده شدم .بعد از زدن زنگ زیاد پشت در معطل نماندم .قلبم یکی در میان می زد بالای پله ها ایستادم چند تقه به در زدم در باز شد و قامت آقای سلامی در چارچوب در نمایان شد. چهره اش شکفت و لبخند روی لبش جا خوش کرد دست جلو آورد _ سلام رسالت جان دستم را به گرمی فشرد قدمی بیرون آمد دست دیگرش را پشتم گذاشت _ بفرمایید _ یا الله _ کسی نیست من و تو ایم بی اختیار نفس آسوده ای کشیدم پا به خانه گذاشتم. به رسم مهمان نوازی شربت و میوه آورد کمی در مورد موسسه حرف زدیم _خب آقا رسالت بریم سراغ عکسها که شما هم به سفرتون برسید همراهم را بیرون کشیدم و ابتدا وویس را گوش دادیم _ به احتمال زیاد سعید و بقیه از وجود صداها خبر ندارن متعجب گفتم _چطور ؟؟؟ _لزومی نداره مکالماتشون رو ثبت کنند شاید زادور برای روز مبادا اینا رو می خواد که یک روزی بقیه رو تهدید کنه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 عکسهایی که از گوشی زادور گرفته بودم را یکی یکی رد کردم _یه لحظه صبر کن .... عکس قبلی رو بیار به عقب برگشتم همراهم را گرفت و به صورتش نزدیک کرد ابرو در هم کشید و گفت: _ این که...... فاطمه عاطفه می خواست کل بازار را بخرد .مادر و خاله زهره بی خیال ما شدند و دوتایی برای خودشان می رفتند. _عاطفه تو رو خدا یکی رو انتخاب کن دیگه .... خیر سرم فردا می خوام از کارآموزان امتحان نرم افزار بگیرم هیچی آماده نکردم - فاطمه جون ، عزیز من! تو چرا اصلا به محمد نرفتی، محمد این همه صبور و آرومه، دونه به دانه مغازه ها رو همرام میاد یه آخ هم نمیگه - محمد مجبوره .... مجبووووور... اما من چی ، من که مجبور نیستیم خندید و گفت _ به جون من نباشه به جون خودت دیگه آخر یشه بالاخره رضایت داد و خرید هایش تمام شدند. ما در رو به منی که تازه میخواستم نفس بکشم گفت - بریم فاطمه... نزدیک اذانه به باید یه شامی هم درست کنیم _ ولی تو که به بابا گفتی شام خونه ی خاله زهره می مونیم لبخندی زدو گفت - دلم رضا نمیده تنهایی و بدون غذا خونه باشه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 خاله زهره معترض گفت _ بدون غذا؟؟؟ میره توی یخچال یه چی می خوره مادر آن قدر آه و ناله پدر را کرد که ناچار از خاله و عاطفه خداحافظی کردیم و راهی خانه شدیم ،مادر جلوتر از من از پله ها بالا رفت .از همان دم در چادر از سر گرفتم. صدای مادر و پدر از آشپزخانه می آمد. از سالن رد می شدم تا به اتاقم بروم که چشمم به محمد افتاد که گوشه سالن در محراب مخصوص پدر به سجده رفته بود. _ چه عجب بابا گذاشت یکی غیر خودش اونجا نماز بخونه در نور کم گوشه ی سالن فقط دیدم سلام نماز را داد. پاورچین از پشتش رفتم و همین که خم شد تا سجاده را جمع کند. کیفم را بالا بردم و محکم بر سرش کوبیدم _ آاخ _ آخیش... دلم خنک شد ،تو اینجایی اون وقت من باید دنبال زنت این پاساژ به اون پاساژ بگردم . منو بگو فکر کردم ماموریتی پدر و مادر به سالن آمدند _چی شده فاطمه؟؟ پدر جلو آمد و کنار محمد نشست _خوبی آقا رسالت ؟؟ زهرا جان لطفاً چراغو روشن کن _رسالت کیه؟؟ چراغ روشن شد و من مبهوت سلیمانی بودم که گوشه ی ابرویش خراش داشت. مادر به گونه اش زد و آرام لب زد _خدای من فاطمه چه کار کردی؟؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 زبانم قفل شد سلیمانی سربه زیر ایستاد سلام می کرد و گفت _چیزی نیست حواسم نبود سرم به گوشه میز خورد پدر هم ایستاد و راهنمایش کرد تا روی مبل بنشیند او این جا چه می‌کرد؟ _ فاطمه چرا ایستادی ؟برو یه چسب زخمی چیزی بیار به طرف آشپزخانه رفتم و گیج روی صندلی نشستم به این فکر کردم سلیمانی آن هم بعد از این مدت حالا این جا چه کار می کرد. مادر کنارم ایستاد _چشم چسب زخم رو که دادم لااقل بیا کمک کن شام آماده کنم پشت گاز ایستاد _ پسر مردم رو ناقص کردی خدا رو شکر چشمش آسیب ندید _این جا چی کار می کنه؟ _ با بابات کار داشت نمی دونم چی کار _حالا من با چه رویی بیام اون ور ؟؟ _ با همون روی که به خواستگارت گفتی شما مناسب استادی هستی اما مناسب این نیستی همسر آینده ام بشی بی صدا خندیدم که مادر اخمی کرد و مشغول شام شد. راست می گفت آن شب که همتی با اصرار زیاد از من همان جلسه اول جواب مثبت می خواست و برایم مدارک تحصیلی و بورسیه و .... را ردیف کرده بود گفتم _آقای همتی این ها برای استادشدن و عضو هیئت علمی شدن مناسبه نه برای همسر آینده شدن ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 به او برخورد و رفت دیگر حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد. _ پاشو فاطمه _ بابا چی درست کرده ؟؟ _مگه چی بلده؟ گوجه و سیب زمینی و بادمجون همه رو گرفته برش زده ریخته توی تابه بعدش قرار بود اجی مجی بخونه تا غذا درست بشه به حرف مادر خندیدم _ بی انصافی نکنید بابا کلی غذا بلده ایستادم و مشغول آماده کردن سفره شام شدم .سبزی ها را درون ظرف ریختم میز شام را آماده کردم. به سالن رفتم تا پدر را برای شام صدا کنم _ببخشید آقا رسالت قرار نبود خانم ها بیان خونه برای همین گفتم بیاید، اگه می دونستم نمی گفتم بیاید که این قدر معذب نباشید یک ماه و نیم می شد که ندیده بودمش، احساس می‌کردم کم حرف شده ، شاید بخاطر جو حضور پدر و مادر بود. مادر مشغول کشیدن غذاشد _ چه خبر از مادرتون آقا رسالت _خوب خدا را شکر مادر زیر لب الحمدلله گفت و به غذا اشاره زد _اگه نمی خورید چیز دیگه ای آماده کنم سلیمانی دستش را پیش برد _ ممنونم من خوش غذام به قول مادرم از سنگ نرم تر هم باشه می خورم پدر گفت _ اگه یه وقت یه لقمه خوردی و دیدی نمی خوای محض حفظ آبروی من هم شده بخور _ چشم آقا ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 شام در سکوت صرف شد و با تشکر از مادر به پایان رسید. صدای سلیمانی از سالن می آمد _من با اجازه تون برم یه ساعت دیگه حرکته _ صبر کن برسونمت _نه خودم میرم _بیرون باش الان میام خداحافظی کرد. پدر وارد آشپزخانه شد _فاطمه سریع سوییچو بردار آقا رسالت رو برسون به خاطر من اومده روی خوشی نداره اگه به ماشین نرسه _ عه...بابا لطفاً خودتون برسونید _ من یه کار مهم دارم و باید اول برم اداره و بعدشم برم تهران مادر کف روی دستش را شست _خیرِ...خب سر راه برسونش _ به اندازه کافی دیر شده من تا برم و برگردم نمی شه بعد رو به من گفت _سریع تر فاطمه جان می خواد بره مشهد از کنار پدر رد شدم به اتاقم رفتم چادر سر کردم و سوئیچ را برداشتم .داخل حیاط سر به زیر ایستاده بود _ بریم آقای سلیمانی سرش بالا آمد و با دیدنم گفت _ آقای سلامی نمیان؟؟ _ نه ...پدر جایی کار دارن _پس من خودم میرم، میدونم مثل دفعات قبل راضی نیستید ، اگه نیاید ناراحت نمیشم به طرف ماشین رفتم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 به طرف ماشین رفتم _بفرمایید بنشینید دیرتون میشه کمی مکث کرد و بعد با چند قدم آهسته به طرف ماشین آمد و سوار شد. از سلیمانی بعید بود حرفی نزند _نائب الزیاره ما باشید _چشم اگه قابل باشم حتما غیب زدن یک هویی اش و حالا این سکوتش باید دلیلی می داشت _ اتفاقی افتاده ؟؟ سرش به طرف شیشه ماشین چرخید و نگاهش را به بیرون داد _ مسئله ای تو موسسه پیش اومده ؟با آقا سبحان.... _ خیر دلم نمی خواست بیشتر پیش بروم اما از طرفی چیزی درونم می خواست علت این تغییر رفتارش را بداند _از من رفتاری سر زده؟؟ نگاهم به جلو بود اما نگاه لحظه ای اش را روی خودم حس کردم نفس عمیقی کشید و دوباره سر برگرداند. به مقصد که رسیدیم تشکر کرد و بعد از خداحافظی از ماشین پیاده شد .در حالی راه افتادم که تمام ذهنم پر از سکوتِ سلیمانی بود.صدا در آمدن همراهم مرا از خیالم بیرون کشید گوشی را از جلو برداشتم و اتصال را کشیدم _جانم سما ؟؟؟ ماشین را به سمت راست بردم و توقف کردم _سلام خوبی ؟؟ _سلام الحمدلله _چه خبر؟ چی خریدین برای زن داداشت ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 کمی مکث کرد : _وای نه فاطمه سر جدت ، نگو که فکرت درگیرش شده . _ مادربزرگش میگفت اگه تا حالا نگفته چون خودشو اندازه ی من ندیده این یعنی چی سلما؟! _ مطمئنا منظورش قدّی نبوده ، شاید منظورش از نظر مالی و اجتماعی باشه یا اعتقادی _نمی دونم سلما ! دعا کن برام . _ تو دست به دعات خوبه ، من برات دعا کنم . ؟ سلیمانی دوباره آمد و در ذهنم نشست که می گفت هر روز هفته صبح و شب باید دعا خواند ، یا گفته بود که ختم قرآن هم مرا نجات نمی دهد ‌ نفس عمیق کشیدم و آن را با آن بیرون دادم . _ فاطمه ! احیانا که نمی خوای راجع بهش فکر کنی . اون عاقل بوده و فهمیده در شأن تو نیست و کنار رفته ، تو دیونه نشی جلو بری . چشم به نقاشی سلیمانی دوختم و دیگر صدای سلما را نشنیدم . رسالت گوشی را سمت حرم گرفتم و منتظر ماندم تا مادر سلامش را بدهد . _ رسالت صدای ضعیف مادر که آمد متوجه شدم حرفش را با آقا زده و حالا مرا می خواند . گوشی را زیر گوشم بردم : _جانم مامان. _امروز مادرجون با فاطمه راجع به توحرف زده قراره پدر فاطمه از ماموریت اومد بریم خواستگاری . ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 دلم کمی آرام گرفت اما ترس ریزی هم پشت بندش آمد و خودش را نشان داد _ عصبانی نشدند؟ فاطمه چیزی نگفت؟. _ نه بیچاره غافلگیر شده بود. از آقا بخواه هر چی خیره برات پیش بیاد . _ یعنی میشه مامان؟. _ رسالت جان ، تو اونجا به منبع کرامت وصلی ازش بخواه ، به صلاحت باشه نه نمیاره . مادر کمی حرف زد و بعد با همان شوقی که در صدایش بود قطع کرد . سلام دادم و از حرم بیرون آمدم و سرخوش از این خبر به سمت مهمانخانه رفتم . که همراهم زنگ خورد . پدر فاطمه خانم بود . قلبم مثل پرنده ای محبوس در قفس ،خودش را به در و دیوار میزد . چند نفس عمیق هم کارساز نشد . ناچار اتصال را کشیدم . _ سلام آقا رسالت صدای جدی اما گرمش در گوشم نشست , _ سلام خوبید؟. _ خداروشکر ، زیارت قبول اومدی؟ _ نه ان شاالله فردا صبح حرکت می کنیم. مسئله ای پیش اومده ؟. _ آره ... خیلی مهمه و باید حضوری ببینمت . فاتحه ام را خواندم و خرمایم را در دهان گذاشتم . _ من از تهران تازه دارم میرم خونه ، فردا هر وقت رسیدی خبرم کن . _ چشم آقا. _ آقا اونیه که رفتی زیارتش ، دیگه نشوم اینطوری بگی آقا. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿