eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
7.8هزار دنبال‌کننده
674 عکس
776 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
نظرات قشنگتون برای نویسنده بنویسید😍👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/17368770800838
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۰۹ . . لبان خشک و تر
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم ایشی می‌گوید و روی کاناپه می‌نشیند. دلش کمی شیطنت می‌خواست. حس می‌کرد تمام ذوق و شور جوانی‌اش دارد در این خانه زندانی می‌شود. شال و کلاه می‌کند و از خانه بیرون می‌زند. در حال قدم زدن در پارک نزدیک خانه شان است که یک کیف پولی سفید رنگ، توجه‌اش را جلب می‌کند. نگاهی به اطرافش می‌اندازد و بعد به کیف را از روی زمین برمی‌دارد. کیف را کمی نکاه می‌کند که ناگهان کاغذی از میانش بیرون می‌افتد. متعجب کاغذ افتاده روی زمین را برمی‌دارد و تایش را باز می‌کند. با خطی خوش، جملاتی روی کاغذ نوشته شده‌اند. او که حسابی برایش داستان جالب شده است، روی نیمکت پارک می‌نشیند و با دقت و کنجکاوی خط به خطش را می‌خواند و اصلا توجه‌ای نمی‌کند که شاید صاحب این کیف و کاغذ راضی به خواندش نباشد! «آنقدر هوای دلم ابری‌ست که توان گفتن نیست مرا. چه خوب است که تو هستی. چه دلنشین است که هنوز گوش شنوایی برای درد و دل هایم، برای قلب شکسته‌ام، برای حال بدم، دارم. در هر زمان و مکان هستی و محال است که تنهایم بذاری. فقط کافی ست صدایت بزنم که به داد دلم برسی...» - خا..خانوم؟ سر برکه بالا می‌پرد. با هراس دستش را پشت سرش پنهان می‌کند. حالش درست شبیه کودک دبستانی ست که مرتکب عمل زشتی شده است! هول زده می‌‌گوید: - ب..بله؟ دختر جوان، نگران می‌‌گوید: - شما..شما اینجا یه کیف پول سفید رنگ ندیدین؟ توجه برکه، تازه به عصای درون دستش جلب می‌شود. عینک روی چشمانش این ندا را به او می‌رسانند که دختر نابیناست. آب دهانش را پایین می‌فرستد و کیف پول را درون دستش می‌گذارد. - همین..همین جا افتاده بود. برش که داشتم یه... دختر جوان میان حرفش می‌پرد و بی‌اختیار او را به آغوش می کشد. - ممنون..ممنون که برش داشتین.. اگر..پیدا نمی‌شد..بیچاره می‌شدم.. برکه لبخند کج و کوله می‌زند و از آغوشش فاصله می‌گیرد. با شک‌ و تردید می‌پرسد: - نمی‌بینید؟ - سوال..داره؟ با زیرکی می‌‌پرسد: - پس قبل از.. اینکه من حرف بزنم از کجا فهمیدن خانومم؟ تلخندی روی لبان دختر جوان می‌نشیند. - از..بوی عطرتون. به هر حال... ممنونم.. خدانگهدار.. نمی‌ماند و می‌رود. برکه می‌خواهد از کاغذ جا ماندهٔ درون دستش بگوید، اما شیطان او را فریب می‌دهد که خواندش چه اشکالی دارد؟ تو که اصلا نمی‌شناسی این شخص را؟ نابینا چگونه می‌خواهد بنویسد؟ حتما برای کس دیگری ست... بخوان و حالش را ببر... دیگر تلاش نمی‌کند و دهانی را که باز شده تا دختر را صدا بزند، بسته می‌شود. روی نیمکت می‌نشیند و ادامه‌اش را می‌خواند: «خدایا... خوب نیستم، اصلا... یه دستی به سر و روی من می‌کشی؟ اصلا نمی‌دونم چرا افتادم به جون این کاغذ و قلم؟ توی این پارک... میون هیاهوی بچه ها... چقدر دلم می‌خواد بچه باشم...» موبایلش زنگ می‌خورد و دوباره میان خواندش می‌پرد. کلافه موبایلش را از کیفش بیرون می‌کشد و نگاهی به مخاطب زنگ زده می‌اندازد. دیدن نام پدرش دود از سرش بلند می‌کند! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم متعجب آیکون سبز رنگ را می‌کشد و موبایل را روی گوشش می‌گذارد. - بـــــابـــــا؟؟ - سلام. به جای صدای پدرش، صدای آرشام است که درون گوشی پخش شده است. آن شوق زیر پوستی اش، گم می‌شود و جایش را به اخم می‌دهد. - بله؟ گوشی بابام دست شما چیکار میکنه؟؟ - باباتون صحبتی داشتن که من می‌خوام بهتون بگم. بغض به گلویش چنگ می‌زند. دوست نداشت که جلوی آرشام خوار و خفیف شود که پدرش حتی حاضر به شنیدن صدای دخترش هم نیست! لرزان می‌‌گوید: - چی؟ - پدر و مادر تون به همراه خانواده ما داریم می‌ریم سوئد. خیلی وقته پیگیر گذرنامه و ویزا بودیم و بالاخره رسیدن.. چند وقت دیگه داریم می‌ریم... همین... دهانش باز می‌ماند و قطرات اشک از چشمانش جاری می‌شوند. لبانش بی‌هدف باز و بسته می‌شوند. - هستین؟ دست جلوی دهانش می‌گذارد تا هق هقش بلند نشود. نمی‌خواست در برابر بی‌رحمی پدر و مادرش خود را ضعیف نشان بدهد. هر اندازه هم که ازشان دور بود، برایش این اتفاق ناباور و سخت است که پدر و مادرش به همین راحتی رهایش کنند و بروند. اخم می‌کند که دیگر پایان دهد به اشک هایش. جدی می‌‌گوید: - گو..گوشی رو بده بابام! آرشام موبایل را گوشش فاصله می‌دهد. دستش را جلوی میکروفن گوشی می‌گذارد و رو به آقا خسرویی که با اخم نظاره گرش است، می‌گوید‌: - می‌خواد باهاتون صحبت کنه. آقا خسرو عصبی پلک می‌بندد. مکث می‌کند و تنها دستش را دراز می‌کند. آرشام موبایل را درون دستش می‌گذارد. موبایل را روی گوشش می‌گذارد و خشک و سرد می‌‌گوید: - چیه؟ بغض برکه، پیش گوش پدرش تا مرز شکسته شدن می‌رود‌. لبانش می‌لرزند و همچنین گوی هایش. لرزان لب می‌زند: - حداقل..یه خبر به دخترتون می‌دادین! انقدر..انقدر غریبه شدم؟ آقا خسرو به آرشام اشاره می‌کند که از اتاق بیرون برود. بعد از خروجِ او، جواب دخترکش را می‌دهد: - از همون وقتی که تو چشم بستی روی نظر ما! همون روزی که بهت اجازه دادم با اون پسره که هنوزم به عنوان دامادم قبولش ندارم، ازدواج کنی، غریبه شدیم.. گفتم دیگه نه پدری داری نه مادری.. تو هم با کمال میل پذیرفتی.. الانم برای این حاضر شدم صدات رو بشنوم چون قراره دیگه نبینیمت. اشک از حصار آزاد می‌شود و روانه صورتش می‌شود. - مامان..مامان هم نمی‌خواد با من حرف بزنه؟ آقا خسرو از دل همسرش خبر دارد، اما خشمش از رفتارهای گذشتهٔ دخترش اجازه نمی‌دهد‌ که حقیقت را بگوید. - نه! باران اشک هایش شدت می‌گیرند و از هم سبقت می‌گرفتند. - بابا..من خوشحالم.. سپهر رو دوست دارم.. خوشبختیم کنار هم.. آقا خسرو عصبی می‌‌گوید: - بچه‌ای برکه! بچه... نمی‌خوام حرفای بچگانه همیشگیت رو بشنوم! خداحافظ! همین و تمام! صدای بوق درون گوش برکه می‌پیچد و در سرش اکو‌ می‌شود. بوق، بوق، بــــــــوق.... ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
هدایت شده از ابر گسترده🌱
😭😱😔 با گریه فریاد زدم:من نمیشم مامان برو بهش بگو بیخودی نره دعوت کنه ، داره منو میکنه پس این باطله! مامان:هیس ، زبون به دهن بگیر سلیطه ، مگه نمیبینی این پسره و حرف فقط باید حرف خودش باشه ، تا چهلم هم صبر کرده اما دیگه بیخیالت نمیشه _گفتم نه انقدر اص... با وارد شدن شاهین به داخل اتاق از و غالب تهی میکنم. هیکل تنومد و منو به واهمه وامیداره.!! شاهین:حرف اضافه داره از در میاد؟باید خورد کنم؟ مامان:اقا داراب .... داراب:شما برو بیرون شدن دخترت فقط کار منه با رفتن مامانم میشکنه و گوشه تو خودم جمع میشم. _می..میخوای چ..چیک..چیکار کنی؟ نزدیکم میشه و...🙈😭😢 https://eitaa.com/joinchat/3955228959C18d48a7740
هدایت شده از ابر گسترده🌱
😊 سلام نویسنده عزیز!!! واقعا ازتون گلایه دارم، تکلیف ما که بخاطر شرایط اقتصادی و مشکلات دیگه نمی تونیم وارد کانال های پولی‌تون بشیم چیه؟ رمان های دیگتون کانال عمومی داره لااقل ولی جدیده چی؟؟؟ تنهایی بی انتها رو دوستم خریده و عضو شده قصه ش رو برام تعریف کرد خیلی دوست دارم بخونم، میشه لینکش رو به من بدید؟ قول میدم به کسی نگم🥺🙈🙊 پاسخ به این پیام❌👇🏻 چی بگم من واقعاً دلم خون شد...😢 همراهان گل استقبالتون از کانال حق عضویتی‌مون اونقدر زیاد بود که فکر نکنم مشکلی باشه چند تا از دوستامون رایگان عضو بشن و همراهمون باشن، درسته؟ https://eitaa.com/joinchat/3955228959C18d48a7740 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 فقط خواهشی که دارم اینه لینک‌پخش نکنید این لینک فقط برای اعضای این کاناله🙏🏻🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۲۷ رسالت آتش به پا کرد همان جا روی شن ها دراز
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 آفتاب خسته است یک روز تابیدن بساطش را جمع کرد و قصد رفتن داشت، رو به دریا نشسته بودیم و از آینده حرف می زدیم از خانه ای که برای خودمان بود برنامه هایی که داشتیم. رسالت مرا به خودش می فشرد و هر بار می گفت _تمام دنیای من تویی فاطمه ،میدونی چقدر دوست دارم؟؟ و من هم در نهایت آزار دادن می گفتم _ نه به جان خودم رسالت باخنده قربان صدقه ام می رفت. _ سردم شده رسالت ایستاد و ماسه های پشتش را تکاند دست به سمتم دراز کرد _ بریم؟ به کمکش ایستادم _ بریم که یه سرماخوردگی در انتظارمه _جدی؟ پس چرا نگفتی زودتر بریم _ بعد یه عمری اومدیم یه دوری بزنیم نمی خواستم زود بریم الان رفتیم دیگه معلوم نیست بعد از چند روز ببینمت در ماشین را باز کردم و چادرم را برداشتم »جنابعالی هم که باید کارت دعوت بفرستم بیای خونمون سبد را داخل ماشین گذاشت _ چشم قول میدم یه کوچولو وقت خالی پیدا شد سریع بیام مکثی‌کرد _خب تو بیا خونمون _من تا از دانشگاه بیام میشه ۵_۶ غروب ولی باشه سعی می‌کنم بیام ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨ 🌸برای vip کامل ، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان به شماره کارت  ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷ یا شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶ پویش «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️» واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر: @Zahranamim رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌ ✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۱۱ متعجب آیکون سبز ر
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم با بهت، موبایل را از گوشش فاصله می‌دهد. کاغذِ درون دستش، مچاله می‌شود و اشک هایش جاری. دلش از مادرش گرفت که حتی حاضر به خداحافظی با او نشده. اویی که این مدت پنهانی با برکه تماس می‌گرفته و هر چند کوتاه و مختصر حالش را می‌پرسیده. روی نیمکت فرود می‌آید. چه خوش خیال بود که فکر می‌کرد قرار است بیرون از خانه کمی حال و هوایش عوض شود! حالا هم یک نوشته که معلوم نیست برای که هست درون دستش است و هم پدر و مادرش دارند به معنای واقعی تنهایش می‌گذارند. اشک هایش شدت می‌گیرند‌. دیگر آن کنجکاوی قبل را برای خواندن آن تیکه کاغذ ندارد. با دست، صورتش را می‌پوشاند. خودش هم گمان نمی‌کرد که تا این اندازه از پدر و مادرش دلگیر شود. نمی‌خواست ضعیف باشد. نمی‌خواست حالا که اهمیتی برایشان نداشت، اشک بریزد و ناراحت باشد. بلند می‌شود و قدم های بلندش را برمی‌دارد. ناگهان صدای فریاد کودکی بلند می‌شود و برکه را در جایش متوقف می‌کند. به پشت سرش برمی‌گردد و به پارک بازی بچه ها چشم می‌دوزد. با دیدن کودکی که روی زمین افتاده و می‌گرید، پا تند می‌کند و به سمتش می‌دود. کنار پایش می‌نشیند. بچه های دیگر دورش جمع شده اند و با هراس و تعجب دوست صدمه دیدشان را تماشا می‌کنند. نگاهش را به پسرک گریان می‌دهد. صورتش خیس اشک است و آب بینی‌اش هم روان شده. با نگاهی به بچه ها می‌‌گوید: - کسی دوستش نیست؟ آبجی یا داداش؟ نمی‌دونین مامان و باباش کجان؟؟ دختر بچه ای می‌‌گوید: - داداشش..داره میاد. بستی..هم داره. با آوردن نام «بستی» چند تایی از بچه ها، سرش را بالا می‌آورند که مرد بستنی به دست را ببیند. بستنی ها قیفی هستند و دل هر کودک را آب می‌کند. دخترک صدایش را بلند می‌کند: - آقا..حسین افتاده! اخمی بین ابروان برادر می‌نشیند و سرعتش را بیشتر می‌کند. کنار بچه ها می‌رسد و بستنی ها را بی‌حواس به کودکان دیگر می‌دهد. کنار برکه می‌نشیند. برکه می‌‌گوید: - شاید پاش شکسته باشه.. مرد می‌خواهد او را به آغوش بکشد، که برکه مانعش می‌شود. - تکونش ندیدن. تازه انگار متوجه دختر کنارش می‌شود. چشمان زیبای برکه زیر نور آفتاب زیباتر از پیش شده اند. از اختیار مرد جوان خارج بود این نگاه عمیق‌. برکه نگاه خیره‌اش را می‌بیند. دست چپش را بالا آورده و شالش را کمی جلو می‌کشد. در واقع با این کار می‌خواهد به مرد جوان بفهماند که متاهل است و به جای این نگاه خیره و بی‌پروا، حواسش را به برادر مظلومش دهد. مرد جوان شرمزده نگاهش را می‌گیرد. گمان نمی‌کرد دخترکی به جوانی او همسر داشته باشد. اما حتی با وجود این هم نگاهش درست نبود! خود را در دل سرزنش می‌کند. برکه با صدو‌ پانزده تماس می‌گیرد و بعد از آنکه کمی پسرک گریان را آرام می‌کند. دست روی موهای لختش می‌کشد‌. - گریه نکن عزیزم. معلومه مرد قوی هستی ها! مطمئنم زود زود خوب میشی.. آقای شجاع‌‌.. پسرک کمی آرام می‌گیرد. اینکه او را «قوی و شجاع» خطاب کنند برای لذت بخش است. غرورش با حرف‌ها دیگر اجازه نمی‌دهد که اشک بریزد. برکه می‌ایستد و با خداحافظی کوتاهی، از آنجا دور می‌شود. هنوز چیزی از رفتنش نگذشته است که مرد جوان صدایش می‌زند: - خانوم..خانوم! می‌خواهد توجه ای نکند و برود، اما مرد جوان خود را به او می‌رساند. کاغذ درون دستش را جلو می‌آورد. - از دست شما افتاد.. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا