یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۵۲ با لبخند به سمتش برگشتم _سلام _سلام
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۵۳
بافتش را از تنش بیرون کشید و سرش را روی پایم گذاشت
_ ده دقیقه بخوابم حله
اما من که می دانستم آن قدر خسته است که اگر ده ساعت بخوابد کفاف خستگی اش را نخواهد داد
_ لالایی بلدی فاطمه؟
_شمالی بلد نیستنم جنوبی خودمونو بخونم؟
لبش به گوشه کش آمد
_ بَخون تِ دوور بَگِردِم
دست لای موهایش بردم عادت این چند وقتش شده بود انگار تمام خستگی اش از لابه لای انگشتانم پایین می ریخت و به دقیقه نرسیده خوابش می برد شروع به خواندن کردم
_مو لالات میکنم ای رود نالم/دی رودم لالا لالا
مو لالات میکنم ای ریشه جون/زنده ی رودم لالا لالا
عزیزم لالا لالا رودم لالا لالا
روزگار سر کوی بلند تا کی بشینم/ک لاله گل برویه خوم بچینم
اگه گیند ک لاله بی وفایه/امید بی وفا تا کی نشینم/بغل گیرت امیرالمونینه
امیرالمومنین دردم دوا کنم/نصیب جسمم در کربلا کن/
روزگار علی رنگ گل گوهر گرفته/دو بازوش قلعه خیبر گرفته
علی که میکنه کافر مسلمون/نگین از دست پیغمبر گرفته
آنقدر خسته بود که همان دقایق اول خواب چشمانش را به آغوش گرفت . به چهره اش در خواب چشم دوختم،نمی دانستم چطور میشود که هر صبح که چشم باز میکنم نمیتوانم تصور کنم بدون رسالت دنیایم چطور بود.
خیالم که از خوابیدنش راحت شد ،همراهم را بیرون کشیدم و وارد صفحه مجازیم شدم.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨
🌸برای vip کامل #رسالت_من، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان
به
شماره کارت ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷
یا
شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶
پویش #ایران_همدل «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️»
واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر:
@Zahranamim
#بگید_برای_کدوم_رمان_واریز_زدید
رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌
✨✨✨✨✨✨
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۳۶ برکه نگاه به بیرو
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۳۷
سپهر میخندد.
- خوب بلدی در بری ها!
چشمکی میزند و ادامه میدهد:
- شب که مامان و بابام رفتن، خدمت شما و دلبری هاتون میرسم.
از ته دل میخندد، روی صندلی مینشیند و مشغول ادامهٔ کارش میشود.
سپهر هم از آشپزخانه بیرون میرود.
سالاد آماده و بلند میشود تا دستانش را بشوید.
در همین لحظه، آیفون خانه زنگ میخورد.
صدایش را بلند میکند:
- سپهر درو باز کن.
سپهر صدای تلویزیون را پایین میآورد، بلند میشود و در را باز میکند.
برکه نگاهی به لباس های راحتی اش میاندازد و سریع خودش را به اتاق میرساند.
لباسی مناسب میپوشد و بیرون میآید.
پدر و زنبابایِ سپهر وارد خانه میشوند.
با لبخند احوال پرسی گرمی میکند و میگوید:
- خوش اومدین.
افسانه خانم لبخندی به رویش میزند.
دخترک زیبا رو و میشود گفت عروسش برایش دوست داشتنی است.
میگوید:
- ممنونم عزیزم. چه بویی راه انداختی!
سر ذوق میآید و رو به پدر سپهر میگوید:
- خورشت سبزی گذاشتم. سپهر گفتن شما دوست دارین.
آقا نادر نگاهی بیتفاوت به سپهر میاندازد و بعد میگوید:
- آره. دوست دارم.
قرمه سبزی های افسانه حرف ندارن..
افسانه خانم لبخندی به روی آقا نادر میزند.
برکه با لبخند میگوید:
- پس..امیدوارم شرمنده تون نشم! چون دستپخت من قطعا به پای افسانه خانوم نمیرسه.
افسانه خانم با لحنی صمیمی، چشمکی به روی برکه میزند و میگوید:
- پسوند «جون» بذاری راحت ترم.
- چشم افسانه جون.
میگوید و هر دوشان میخندند.
سپهر میگوید:
- مامان، تموم عمرم انقدر با من گرم نگرفتی تا با عروست!
کنایهٔ ریخته شده در کلام سپهر، به مذاق افسانه خانم خوش نمیآید.
از همان روزی که او همسر پدرش شد، احساس خوبی نسبت به او نداشت. سپهر نمیخواست کسی را جای مادرش ببیند و همین ازدواج پدرش هم باعث شد از آنها دور شود و زندگی مستقلی برای خودش سرِپا کند.
افسانه خانم نمیخواست برکه چیزی از روابط آشوب میانشان پی ببرد.
لبخندی هر چند مصنوعی بر لب مینشاند و میگوید:
- حسودی نکن!
برکه در تائید تند تند سرش را تکان میدهد.
- واقعا که حسودی سپهر!
می گوید و باعث میشود که سپهر با شیطنت، با چشمانش، برای او خط و نشان بکشد.
میایستد و وارد آشپزخانه میشود.
لیوان ها را از شربت زعفران و گلاب پر میکند و سینی به دست به هال برمیگردد.
شربت ها را تعارف میکند و سر جایش مینشیند.
افسانه خانم با لبخند میگوید:
- چقدر زحمت کشیدی! حسابی هنرنمایی کردی ها!
از اینکه مادر شوهرش تا این اندازه مهربان و خوش برخورد است، خوشحال میشود.
خیلی ارتباطی با هم نداشتند و میشود گفت این اولین معاشرت آنها است!
آنقدر از تعاریف او ذوق زده میشود که لبخندش پنهان شدنی نیست.
میگوید:
- قربونتون برم. کاری نکردم که..
سپهر با اخم نظاره گر بحث میانشان است و آرام آرام از شربتش مینوشد.
- امیدوارم این دخترو بازی نداده باشی!
با صدای آرام و پچپچ وار پدرش، نگاهش را از آن دو میگیرد.
اخم هایش شدت مییابند و روی پیشانیاش خط میاندازند.
میگوید:
- بازیِ چی؟؟
نادر آقا پسرش را میشناخت که اینگونه میگفت. امشب با دیدن سادگی برکه، اینگونه دلش به رحم آمده بود و اینگونه میگفت.
در جواب سپهر میگوید:
- خودت میدونی سپهر!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۳۸
سپهر نیشخندی میزند و سکوت میکند.
خوشش نمیآمد که کسی در زندگیاش دخالت کند. به خصوص پدری که سالها تنهایش گذاشته و کاری به کاری نداشته است.
ساعتی بعد، سفره شام را پهن میکنند.
برکه با سلیقه و زیبایی تمام سفره را میچیند.
همه با دیدن آن هم رنگ و زیبایی لبخند روی لبانش نشسته است و مشتاق خوردن شام هستند.
شام را با هزار تعریف و تمجید از دستپخت برکه میخورند.
برکه ظرف های کثیف را درون سینک میگذارد.
افسانه خانم لیوان ها را هم میگذارد و کنارش میایستد.
اسکاج را به دست میگیرد و میگوید:
- من کف میزنم تو بشور عزیزم.
دست روی دستان افسانه خانم میگذارد.
- نه..نه! شما برید. آخر شب خودم میشورم..
افسانه خانم اخمی میکند.
- عه! تعارف نداریم که. بیا با هم بشوریم و یکم اختلاط کنیم.
کوتاه میآید.
لبخندی میزند و با هم مشغول شستن ظرفها میشوند.
افسانه خانم همانطور که دارد ظرفی را اسکاج میکشد، میگوید:
- سپهر اذیتت که نمیکنه؟! شوهر خوبی هست؟
برکه لبخند میزند.
- من از زندگیمون خیلی راضی ام. خوشحالیم کنار هم و منم جز این چیزی رو نمیخوام.
افسانه خانم سری تکان میدهد.
از لحن دلنشین برکه عایدش میشود که چقدر سپهر را دوست دارد.
- خداروشکر.
برکه بعد از مکثی کوتاه میپرسد:
- شما..با بابا..نادر خیلی اختلاف سنی دارین؟ آخه خیلی جوونید..
افسانه خانم چشمکی به رویش میزند.
- جوون نیستم، خوب موندم عزیزم!
میخندد.
- اجازه هست بپرسم چند سالتونه؟
- نه!
افسانه خانم با لحنی میان جدی و شوخی میگوید و باعث خندهٔ هردوشان میشود.
سپهر پیشتر گوشزد کرده بود که برکه نباید چیزی از ازدواج مجدد پدرش بفهمد.
افسانه خانم برای آنکه بحث را عوض کند، میگوید:
- چرا آقا و خانم اسدی رو دعوت نکردی امشب؟
با یادآوری بیرحمی پدر و مادرش، بغضی به گلویش چنگ میاندازد و سعی میکند در صدایش نشانش ندهد.
- نیستن.. مدتی میشه که رفتن سوئد.
ابروان افسانه خانم بالا میروند.
- واقعاً؟
تعجبش را نشان میدهد و باز در این فکر فرو میرود که سپهر چه داشته که این دخترک ساده شیفتهاش شده است.
اویی که در کنار پدر و مادرش میتوانست از هر لحاظی تأمین شود و حالا با پسری زندگی میکند که فرسنگ ها را آنها و سطح زندگیشان فاصله دارد.
مثل اینکه خبر ندارد که عشق چه معجزه ها که نمیکند!
برکه تنها سری تکان میدهد.
میترسد دهان باز کند و اشک هایش روان شوند.
- دیگه برنمیگردن؟
انگار قرار نیست که برکه از شر بغضش خلاص شود.
لبخندی لرزان بر لب مینشاند و میگوید:
- نه.. برنمیگردن.
- تو نمیخواستی بری باهاشون؟
نفسش را بیرون میفرستد.
- اینجا، کنار سپهر، خوشحال ترم.
میگوید و باعث میشود که افسانه خانم به سوالات بیپایانش، پایان دهد.
ظرف ها نشسته میشوند.
برکه در حال خشک کردن دستانش با حوله است و افسانه خانم هم به هال برگشته.
نگاهی به بیرون میاندازد و سپهر را میبیند که مشغول موبایلش است.
آرام صدایش میزند که سپهر موبایلش را خاموش میکند و داخل آشپزخانه میآید.
خندان دیس میوه را جلوی سپهر میگیرد و میگوید:
- اصلا کمک نکنی، خب؟
سپهر لبی برایش کج میکند و دیس را میگیرد.
- خانوم خونه کار ها رو قشنگتر انجام میده.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۵۳ بافتش را از تنش بیرون کشید و سرش را روی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۵۴
سلما پیام داده بود چند عکس پرده و وسایل چوبی فرستاد پ زیرش هم نوشت
_یک جای توپ دخترخاله ام معرفی کرده آدرس میدم برید اونجا قیمتاش مناسبه
از این توجه خواهرانش دلم گرم شد تشکر کردم و اطمینان دادم که سر می زنم، شاید باید خودم تنها برای دیدن و خرید می رفتم رسالت با این حجم کار نمی توانست و باعث می شد که احساس شرمندگی کند و این برایم خوشایند نبود. تازه خرید لباس برای عروسی محمد و عاطفه هم مانده بود.
رسالت
با احساس لرزش گوشی در جیبم چشم باز کردم و سر جایم نشستم. چند ثانیه طول کشید تا جواب دهم مادر بود
_ سلام مامان
صدای گرفته ام را صاف کردم و دوباره گفتم
_سلام مامان
سر برگرداندم نگاهم به فاطمه افتاد که به دیوار تکیه داده و چشم بسته بود .
_سلام خوبی رسالت جان؟
با کف دست به پیشانی ام زدم من تا حالا رو روی پای فاطمه بودم
_الو رسالت!؟
آرام گفتم
_جانم مامان!
_ رفتید برای خرید؟
_ نه مامان خونه خودمون هستیم وقت نشد
_شام درست کردم فاطمه رو هم بیار
چشمی گفتم وخداحافظی کردم و نگاهی به ساعتم انداختم تقریباً دو ساعت خوابیدم.
_فاطمه جان ...عزیزم ..
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۳۸ سپهر نیشخندی میز
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۳۹
پشت چشمی برایش نازک میکند.
پیش دستی ها را برمیدارد و پشت سرش روانه هال میشود.
بعد از صرف میوه، میهمانها قصد رفتن میکنند.
رو به افسانه خانم میگوید:
- بمونین چایی بریزم، هنوز ساعت دهِ.
افسانه خانم لبخندی به رویش میزند.
- دستت درد نکنه عزیزم. خیلی زحمت کشیدی امشب، ما میریم تو هم یک دل سیر استراحت کن.
لبخندش از این مهربانی عمق میگیرد و دیگر تعارف نمیکند.
آقا نادر هم از او تشکر و لحظه آخر چیزی را زیر گوش سپهر زمزمه میکند.
برکه برای بدرقه شان تا کنار در میرود.
برایشان دستی تکان میدهد و با حالی خوب داخل برمیگردد.
روی لبانش لبخندی به شیرینی عسل نشسته است. لبخندی دلنشین برای گذراندن این شب زیبا.
نیم نگاهی به سپهر که اخم هایش در هم است، میکند و در همان حالی که دارد پیشدستی ها را جمع میکند، میگوید:
- چی شده؟ چرا کشتی هات غرق شدن آقا سپهر؟
سپهر گره از اخم هایش باز میکند.
- هیچی.
با شیطنت ادامه میدهد:
- دارم فکر میکنم چه مجازاتی میتونه پاسخگو دلبری هات باشه!
میخندد. داخل آشپزخانه میرود و چشمکی دلبرانه میزند.
- آها... به فکر کردنت ادامه بده.
پیش دستی ها را درون سینک میگذارد و اسکاج را به دست میگیرد تا آنها بشورد، اما ناگهان دستان سپهر به دورش حلقه میشوند. حرم نفس هایش روی گردن برکه فرود میآیند.
کنار گوشش پچ میزند:
- عشقم..خودت میخوای ها!
لبانش کش میآیند، سرش را میچرخاند و بوسهای لطیف، بر گونهٔ سپهر میکارد.
- خیلی دوست دارم سپهر.
دلبری های برکه، هوش از سر سپهر میپراند.
دست زیر زانو های او میزند و میان زمین و هوا معلقش میکند.
برکه با حالی خوب میخندد و میگوید:
- بذار ظرف ها رو بشورم.
سپهر «نچی» میگوید و همانطور که از آشپزخانه بیرون میزند و راه اتاقشان را پیش میگیرد، لب میزند:
- دیگه وقت خوابه عشقم. ظرف ها رو بذار برای فردا، خسته شدی..
•°•°•°•°
کمی مکث میکند و بعد شماره اش را میگیرد.
موبایل را روی گوشش میگذارد و منتظر میشود که جواب دهد.
باز حوصلهاش سر آمده و دلش هوای حرف زدن با دوست کرده است.
جز حنانه کسی را نداشت که کمی با او معاشرت کند و از او بیشتر بداند...
- سلام، بفرمایید؟
با صدای حنانه به خودش میآید.
- سلام. منم، برکه.
صدای حنانه رنگی از لبخند میگیرد.
- سلام عزیزم. چقدر خوشحالم زنگ زدی..
خوبی؟
لبخند میزند.
- اهوم، خوبم. تو چطوری؟ کجایی؟
- منم خوبم خداروشکر. خونهام، شما چی؟
به عادت همیشه، پاهایش را روی تاج مبل میگذارد.
- منم خونه ام. شوهرم رفته سر کار، منم تنهام خونه. انقدر حوصله ام سر رفتـــــــــه که نگــــــو.
- ازدواج کردی؟؟
میخندد.
- وای..حنانه ما هیچی از هم نمیدونیم. نظرت چیه یه قرار با هم بذاریم و از همدیگه بگیم؟
برکه هم دلش میخواست بیشتر با حنانه آشنا شود و هم کنجکاوی هولش میداد تا از زندگی او باخبر شود.
حنانه از اینکه برکه بدون تعارف حرف میزند و به این زودی با او صمیمی شده، لبخندش عمق میگیرد.
با رضایت میگوید:
- منم خیلی دوست دارم بیشتر بشناسمت. بگو کِی و کجا؟!
- همین الان، توی همون پارک همیشگی.
خوبـــــه؟
حنانه مکثی میکند که برکه میگوید:
- کاش ماشین داشتم میومدم دنبالت. خونتون نزدیک پارکه، نه؟
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۵۴ سلما پیام داده بود چند عکس پرده و وسایل چو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۵۵
کف دستم را روی صورتش گذاشتم انگار تکه یخی روی گونهاش بود انگشتانم را نوازش وار روی صورتش کشیدم.
_ عزیز جان...دلبر جان بیدار نمیشی
بالاخره چشم باز کرد تکیهاش را از دیوار برداشت
_ آخ
_آخه دختر خوب چرا بیدارم نکردی؟
نرمشی به گردنش داد
_ دلم نیومد
_ داغون شدی پشتت به دیوار سرد زدی
سرما میخوری فاطمه
_نگران نباش سرما نمیخورم
_ پاشو بریم خونه ،مامان شام آماده کرده
_نه دیگه برم خونه
_مگه به حرف توئه؟؟
شیرین خندید
_پس به حرف کیه؟؟
به خودم اشاره کردم و گفتم
_آقاتون
ایستاد بعد از اینکه روسریاش را مرتب کرد چادر را روی سرش کشید چند قدم را لنگان رفت میدانستم به خاطر آن همه بیحرکت بودند پایش اذیت شد.
پشتش که به من بود خم شدم دست بردم زیر پایش و یک ضرب بغلش کردم که با جیغ گوش خراشش همراه شد.
_ رسالت .. زَهره ام آب شد بزارم پایین
محکم او را به خودم فشردم تقلا کرد و فایدهای نداشت
_ تلاش بیهوده نکن به خاطر من پات درد گرفته
حرفی نزد و سرش را روی قلبم گذاشت چند ثانیه توقف کردم اینقدر نزدیکی به او ضربان قلبم را بالا میبرد قدم اول را که برداشتم گفت
_همیشه که میگفتی میدونی چقدر دوست دارم الان دارم میشنوم چقدر دوستم داری این خیلی خوبه
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿