eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
7.6هزار دنبال‌کننده
687 عکس
777 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
شوهرم که به مسافرت رفت، مادرشوهرم از خونه بیرونم کرد! وقتی شوهرم برگشت، رفتم سراغش تا خبر بارداریم رو بدم ولی تا دیدمش پا به فرار گذاشتم چون اون.... https://eitaa.com/joinchat/1005977702Cc8f1adff91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۵۴ سپهر اخم می‌کند و
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم می‌گوید و از اتاق بیرون می‌زند و در را پشت سرش، محکم به هم می‌کوبد. برکه، دستان مشت شده‌اش را باز می‌کند و در دل برای سپهری که چنین بلایی بر سر او آورده، آروزی مرگ می‌کند. دستانش می‌لرزیدند و قلبش یکی در میان می‌تپید. اینکه قرار است فردا از کسی که تا همین چند روز پیش عشق زندگی‌اش بوده است، جدا شود دردناک ترین اتفاق این سال است. سالی که نکوست از بهارش پیداست... سعی می‌کند قوی باشد. تمام توانش را جمع می‌کند که دیگر ضعیف نباشد و گول سپهر و امثال آن را نخورد. انگشتانش را محکم زیر چشمانش می‌کشد و در واقع به برای چشمانش خط و نشان می‌کشد که دیگر نبارند و او را ضعیف و کوچک نشان ندهند. شب را با عذاب می‌گذراند و فردا اول وقت، بیدار می‌شود. می‌دانست سپهر و نیلوفر خواب هستند و برای آنکه لجش را سر آنها خالی کند و عذاب‌شان دهد، پشت درب اتاق می‌رود و آن را پشت هم می‌کوبد. ناگهان در باز می‌شود و چهره برزخی سپهر، نمایان. دستش بالا می‌آید و با ضرب روی صورت برکه می‌نشیند. اشک های برکه رد دستش را نوازش می‌کنند، سپهر بدون توجه به او و چشمان اشک‌بارش، فریاد می‌زند: - چــــــــــه مرگتــــــــــه؟؟؟ قفسهٔ سینهٔ برکه از شدت خشم بالا و پایین می‌‌شود. - آماده شو بریم محضر. سپهر با خشم می‌غرد: - الان؟؟؟ همانند خودش داد می‌زند: - آره! الان! به اون دختره بگو گم شه بیرون از اتاق، می‌خوام لباس بپوشم. سپهر نفس خشمگینش را بیرون می‌فرستد. در را می‌بندد و با اخم هایی درهم، روی لبهٔ تخت می‌نشیند. نیلوفر کلافه سرش را میان دستانش می‌گیرد و می‌گوید: - دخترهٔ پررو و بی‌شعور! سرم داره می‌ترکه! سپهر کلافه پوفی می‌کشد و چنگ به موهایش می‌زند. نیم نگاهی به او می‌اندازد و می‌گوید: - پاشو برو بیرون، می‌خواد لباس بپوشه. نیلوفر دهانی برای برکه کج می‌کند. - چندشم می‌شه ازش! می‌گوید و از جایش برمی‌خیزد. به سمت درب اتاق می‌رود. برکه با باز شدنِ در، دست زیر چشمانش می‌کشد و به سمت آن برمی‌گردد. با دیدن نیلوفر و لباس هایش، اخم هایش بیش از قبل در هم می‌روند. با نفرت از کنارش می‌گذرد و داخل اتاق می‌رود. آماده می‌شود و جلوی آینه می‌رود تا شالش را تنظیم کند‌. نگاهش به چشمان سرخ و گود افتاده‌اش گره می‌خورد. چه فکر می‌کرد، چه شد... حتی در مخیله‌اش هم نمی‌گنجید که روزهای سالِ جدید، برایش اینگونه تلخ بگذرند. نگاه از چهره بی‌روحش می‌گیرد و از اتاق بیرون می‌آید. نیلوفر را می‌بیند که در آشپزخانه مشغول خوردن صبحانه است. با نفرت نگاهش را برمی‌گرداند. دقیقه ای بعد، سپهر از اتاق بیرون می‌آید و با نیم نگاهی به برکه می‌‌گوید: - بریم. پشت سرش راه می‌افتد که صدای زجر آور نیلوفر به گوش می‌رسد: - عشقم.. بیا صبحانه بخور، بعد برو. سپهر لبخندی کریح می‌زند و راهش را به سمت آشپزخانه کج می‌کند. صبحانه اش را در کمال آرامش می‌خورد. چرا که می‌داند برکه عجله دارد و این‌ کارش اعصابش را بیش از قبل بهم می‌ریزد. لقمه آخر را درون دهانش می‌گذارد. نیلوفر با لبخندی دندان نما می‌گوید: - وقتی که برگشتی کنار هم جشن می‌گیریم. موافقی؟ برکه دست روی قلبش می‌گذارد و پشت هم نفس عمیق می‌کشد تا اشک هایش روان نشوند. از خانه بیرون می‌زند تا حرف هایشان را نشنود. چیزی نمی‌گذرد که سپهر بیرون می‌آید و راهیِ دادگاه می‌شوند. میان راه، سپهر می‌ایستد و به گل فروشی می‌رود‌‌. دقیقه‌ای بعد، با دسته گلی بیرون می‌آید و محض نشستنش، آنها رو روی پای برکه پرت می‌کند. استارت را می‌زند و در همان حالی که ماشین را به حرکت در می‌آورد، می‌گوید: - اینم مهریه‌ات‌. برکهٔ ساده دلِ و عاشق، مهریه‌اش تنها چند شاخه گل رز بود و بس. با بغض نگاهی به گلها می‌کند. اشکش، روی گلبرگ فرود می‌آید. اگر افسانه‌ای بود، حتما این گل از اشک درد آور برکه، خشک می‌شد و چیزی از آن باقی نمی‌مانْد. به دادگاه می‌رسند. هر دو می‌دانستند که به راحتی نمی‌توانند از هم جدا شوند و مراحل زیادی را باید از سر بگذرانند. درخواست طلاق را می‌دهند. مرد کمی با آنها صحبت می‌کند و طبق روند طلاق، جلسات مشاوره برایشان تعیین می‌کند. بدون وجودِ وکیل کارهایشان کند‌تر پیش می‌رفت. سپهر نمی‌توانست این جلسات را تحمل کند و با اخم و تخم جلسهٔ اول را گذراند. از دادگاه بیرون می‌آیند. سپهر زیر ناسزایی می‌گوید و سوار ماشین می‌شود. با خشم نگاهی به برکه می‌اندازد. دیگر نمی‌توانست تحملش کند. استارت ماشین را می‌زند و می‌گوید: - کجا میری؟؟ با بهت نگاهش می‌کند. - کجا می‌رم؟؟ خونه! سپهر پوزخندی می‌زند. - خونهٔ خودتون که بابا جونت فروخت و رفت! خونهٔ منم دیگه جایی واسه تو نداره! کجا می‌ری؟؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم بغض به گلویش چنگ می‌زند. کجا را دارد برای زندگی؟ نفسش را بیرون می‌فرستد و لرزان می‌‌گوید: - همین‌جا پیاده می‌شم. سپهر بدون مخالفتی ماشین را نگه می‌دارد. از ماشین پیاده می‌شود و بدون نگاه و خداحافظی، می‌رود. دلش نمی‌خواهد که روبروی این همه چشم بگرید، اما چشمانش دیگر از حرف عقل را گوش نمی‌دهند. قصدشان همراهی کردنِ با قلبی‌ست که طلبِ باریدن می‌کند... نگاه های مردم را نادیده می‌گیرد. او دیگر چه چیزی برای از دست دادن دارد؟ حالا حتی خانه‌ای ندارد که شب را آنجا بگذراند! - حالت خوبه خوشگله؟ سرش را به سمت صدا می‌چرخاند. پسر جوانی را می‌بیند که با با چشمانی مرفح، خیرهٔ اوست. بی‌اختیار باز اشک می‌ریزد. برای اویی که از امثال سپهر است. متنفر است از هر جنسِ مذکر در این کرهٔ خاکی‌ وجود دارد! چقدر دلش می‌خواهد که به جای سپهر بر سرِ او فریاد بزند، اما خود را کنترل می‌کند. پسر که او را خیره به خود می‌بیند، با لبخند چشمکی به رویش می‌زند. - چشای قشنگی داری ها! هق می‌زند و در برابر چشمان ناباور پسر جوان، از کنارش می‌گذرد. پسر جوان پوزخندی می‌زند و زیر لب «دیوونه» زمزمه می‌کند که از گوش برکه پنهان نمی‌ماند. تاکسی می‌گیرد و خود را به بانک می‌رساند. قبل از هر کاری باید کارتش را مسدود می‌کرد. بعد از انجام کار ها، از بانک بیرون می‌آید. درست حدس زده بود و سپهر تنها برایش یک‌میلیون ته آن کارت نگه داشته بود! پوزخندی می‌زند و خود را لعنت می‌کند که چرا فریب سپهر و زبان بازی هایش را خورده است. پدرش می‌دانست و اجاره نمی‌داد... به پارکی در همان نزدیکی می‌رود. دست روی شکمش می‌گذارد و اشک می‌ریزد. این جنین چه گناهی دارد؟ چرا باید بدون پدر بزرگ شود؟ چرا باید حال مادرش اینگونه باشد؟! ای کاش پدرش دست و پایش را می‌بست... ای کاش آنقدر او را می‌زد و نمی‌گذاشت برکه پا به‌ چنین زندگی بگذارد! لبانش را به هم می‌فشارد. بغضش با صدای بدی می‌شکند و صدای هق نقش بلند می‌شود. با تصمیمی ناگهانی از جایش برمی‌خیزد. به داروخانه‌ای می‌رود و یک بسته قرص آرامش بخش می‌خرد. به محض خروجش، نصف قرص ها را از ورق جدا می‌کند و همزمان درون دهانش می‌اندازد. با زحمت، به همراه جرعه‌ای آب آنها را پایین می‌‌فرستد. ساعتی بعد از آن، خودش را هر طور که هست به همان پشت‌بامی می‌رساند که یک بار دیگر هم شاهد این تصمیمش بوده است. قدم های لرزان و کم جانش را به لبهٔ پشت‌بام می‌رساند و بالا می‌رود. قطرات اشکش، از ساختمان پایین می‌افتند و گم‌ می‌شوند. سرش را پایین می‌گیرد و نگاه به ارتفاع می‌اندازد. می‌توانست مطمئن باشد که بعد از پریدن، مرگش قطعی ست. دخترکِ تنها، دلیلی دیگر برای زندگی نمی‌دید. نه برای خودش و نه برای فرزندش. پیش خود می‌گوید، بمانم چه شود؟ زنده بمانم که چند ماه دیگر زجر و عذابِ کودکی را ببینم که بدون پدر بزرگ می‌شود؟! در حال و هوای خودش است که ناگهان، صدایی از پشت سرش می‌آید. هول می‌شود و پایش لیز می‌خورد، در یک قدمی مرگ، دستش معجزه ‌وار به دور میلگرد می‌پیچد. همان میلگرد قبل از نجات دادنش، زخمی را روی صورتش به یادگار می‌‌گذارد. او که حالا هراس مرگ تمام وجودش است، فریاد می‌زند و کمک می‌خواهد. شخص، بالای سرش می‌آید و کمک می‌کند بالا بیاید. در آن تاریکی شب، برق چشمان مرد می‌توانست به برکه ثابت کند که او کیست. همان کسی یک بار دیگر هم ناجی‌‌اش بوده... دیوانه وار اشک‌ می‌ریزد و به خس خس می‌افتد. سوز هوا تنش را می‌لرزاند و انگار مرد جوان هم متوجه می‌شود. ژاکت سفید رنگش را از تن در می‌آورد و روی شانه های او می‌گذارد. بلافاصله به سمت خروجی پشت‌بام می‌رود. برکه به زحمت از جایش برمی‌خیزد. نمی‌خواهد باز با او روبرو شود. پا در راه پله ها می‌گذارد. صدای گریه هایش درون فضای آنجا اکو می‌شوند و قلبش را به درد می‌آورد. چگونه باید به آن مرد می‌فهماند که نمی‌خواهد زنده بماند؟؟ چگونــــــــه؟ به سرعت از ساختمان بیرون می‌زند و آوارهٔ خیابان ها می‌شود‌. تلاشش اما بی‌نتیجه می‌ماند و ستار او را پیدا می‌کند. جلویش را می‌گیرد و او را قانع می‌کند که به بیمارستان برود. از حال می‌رود و با کمک ستار، داخل ماشین می‌رود. چشم که باز می‌کند درون بیمارستان است و سرمی به دستش وصل است. پرستار ها داخل می‌آیند، سوالاتی را از او می‌پرسند و بعد از آنکه کمی او را به خاطر این عملش که با وجود باردار بودن، انجام داده، سرزنش می‌کنند، به اتاق دیگر می‌برند تا معده‌اش را شست و شو دهند. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
رمان پشت بام آرزوها با ورق جذاب در کانال وی‌آی‌پی به پایان رسید😍🌺 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ ۵۰ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۷۰ از کنارش رد شدم و روی موتور نشستم _ ولی م
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 موتور را کناری بردم.با انگشت به کلاه فاطمه زدم، شیشه جلو را بالا زد _پیاده شو بریم یه ساندویچ بخوریم،بعد بریم دور دور سرش را بالا گرفت چشمانی اشکیش جانم را سوزاند ،کلاه از سرم گرفتم و جلویم گذاشتم _چی شده فاطمه جان ؟!! اشک دیگری از چشمانش چکید و از روی گونه اش سر خورد ،سر خم کردم _دورت بگردم اگه دوست نداری برگردیم سر بالا انداخت _ پس چی ؟؟ _چرا همیشه تو جلوتری... من این جوری دوست ندارم متوجه منظورش نشدم آرام کلاه از سرش گرفتم _حالا بگو ببینم چی می گی؟ یعنی چی من جلوترم ؟؟ _توی دوست داشتن شیرینی این حرف لبخند شد و روی لبم نشست _ قربونت برم که می دونی من عاشق ترم این که گریه نداره، چون من زودتر کشف کردم تو رو ،دل مهربونت رو ،اخلاق خوب تو ،حالا هم اشکاتو پاک کن بریم به ساندویچ بزنیم پیاده شد دستی به صورتش کشید. من هم پیاده شدم. جلو آمد و کنارم ایستاد _می دونی چقدر دوستت دارم ؟؟؟ کلام همیشگی من این بار از زبان او بیرون آمده من هم مانند خودش جواب دادم _ ما بیشتر وارد مغازه شدیم و من دو ساندویچ سفارش دادم روی صندلی روبروی فاطمه نشستم _ این رو که نمی خوای و شیرینی موتور حساب کنی ؟ _پس چی !؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 سرش را خم کرد و آرام گفت _ این اوووج نامردیه ،پس من ساندویچ نمی خورم _ شما که نفسی، جان بخوان لب گزید و سرش پایین‌تر رفت صندلیم را نزدیک‌تر بردم _اینجوری که خجالت می‌کشی دلم می‌خواد محکم بچلونمت فاطمه، الان دارم شکیبایی به خرج میدم صدای خنده آرامش آمد _شکیبایی رو خوب اومدی دوباره خندید،ساندویچ آماده شد، مشغول خوردن شدیم هر بار که نگاهش به من می‌افتاد چشمانش می‌خندید و گاز ریزی به ساندویچش می‌زد.با دستمال دور دهانش را پاک کرد _ بریم برای شیرینی گاز آخر را به ساندویچ زدم _چشم فاطمه خانم بزار ساندویچ وارد معده‌مون بشه بعد با چشمان ستاره بارانش نگاهم کرد صندلی را به عقب هول دادم و ایستادم _حساب بکنم و بریم پیِ امر شما ایستاده چادرش را روی سرش مرتب کرد _پس من هم میرم بیرون فاطمه سوار موتور شدم و منتظر رسالت ماندم قصد نداشتم چیزی بخواهم اما اذیت کردنش بد نبود.روی موتور نشست و سوییچ را چرخاند _ کجا بریم رسالت جان به سمتم برگشت _ مقصد با من موتور را به حرکت درآورد و من نمی‌دانستم قرار است مقصد کجا باشد _اینم مقصد نگاهم را بالا آوردم _ پاساژ _اوهوم،لباس بگیریم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨ 🔺برای vip کامل ، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان به شماره کارت  ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷ یا شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶ پویش «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️» واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر: @Zahranamim رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌ ✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۵۶ بغض به گلویش چنگ
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم ساعتی بعد، درب اتاق باز می‌شود و ستار داخل می‌آید. با صدای قدم‌هایش، برکه نگاهش را به سمتش می‌‌چرخاند و در جوابِ آنکه حالش را پرسیده، با خشم و طلبکاری جوابش را می‌دهد و از او گلایه می‌کند که چرا ناجی‌‌اش شده! ستار که حال روحی‌اش را خوب نمی‌بیند، ترجیح می‌دهد تنهایش بگذارد. قبل از خروجش، از خداوند می‌گوید و حیاتی که دوبار به برکه بخشیده است. برکه اما نمی‌خواهد به خدا فکر کند. نمی‌خواهد به خدایی فکر کند که این روزهایش را می‌بیند و فقط نگاهش می‌کند! فردا صبح، به محض آنکه از خواب بیدار می‌شود. آنژیوکت را از دستش بیرون می‌کشد. از اتاق بیرون می‌رود و رو به پرستار می‌‌گوید: - من می‌خوام برم. پرستار، با تعجب نگاهی به او می‌کند. - کجا عزیز من؟ هنوز باید تخت مراقبت باشی. چرا آنژیوکت رو‌ کشیدی؟ از پشت پذیرش بیرون می‌آید و دست روی کمرش می‌گذارد. با مهربانی دارد او را به سمت اتاق هدایت می‌کند که برکه لرزان می‌‌گوید: - ولم کن.. بذار برم. من نمی‌خوام اینجا بمونم! نمی‌خــــــــــوام! پرستار او را دعوت به آرامش می‌کند. - عزیز من، تو که نمی‌خوای جون بچه‌تو به خطر بندازی؟ می‌خوای؟ اون چه گناهی داره؟ نفس عصبی‌اش را بیرون می‌فرستد. دست خودش نیست که از زمین و زمان عصبی است. - چیکار به تــــــــــو؟؟؟ من خودم می‌تونم برای خودم و بچم تصمیم بگیرم! الانم می‌خوام بــــــــــرم! همهٔ نگاه ها، از صدای بلند او به این سمت جلب می‌شود و پرستار دیگر هم این سمت می‌آید. برکه رو به او می‌گوید: - من می‌خوام بــــــــــرم. پرستار اخمی می‌کند. - کجا خانومم؟ چرا صداتو انداختی روی سرت؟ اینجا بیمارستانه! شما مرخص نمیشی، خودت رو خسته نکن. بفرما استراحت کن که حالت خراب تر نشه. او هم گره میان ابروانش می‌اندازد. - باید بذارید بــــــــرم! دکتر کجاست؟؟؟ پرستار ها به سختی او را داخل اتاق می‌برند. هر کسی سعی دارد آرامش کند، اما برکهٔ گریان و طلبکار از زمین و زمان به آنها اجازه نمی‌دهد. پرستاری از اتاق بیرون می‌رود و دقیقه‌ای بعد به همراه دکتر داخل اتاق برمی‌گردد. دکتر که مردی جوان است، رو به پرستار ها می‌‌گوید: - شما ها بفرمایید بیرون. پرستار ها از اتاق بیرون می‌روند. دکتر، نگاهش می‌کند و با اخم می‌‌گوید: - چی شده؟ برای چی می‌خوای بری خانومِ اسدی؟ برکه مظلومانه اشک می‌ریزد و می‌گوید‌: - اینجا موندن رو نمی‌تونم..نمی‌تونم تحمل کنـم. بذار برم دکتــــــــر.. خواهش می‌کنـــم. دکتر دست درون جیب روپوش سفیدش فرو می‌کند. - حالت خوبه که بخوام اجازه بدم بری؟ خودت هم خوب می‌دونی داری مادر میشی.. چرا می‌خوای کاری کنی که خدایی نکرده بچتو از دست بدی؟ عصبی می‌‌گوید: - می‌دونـــــــم! همه چی رو می‌دونم! می‌دونم حالم خوب نیست، می‌دونم این برای بچه خوب نیست، ولی من خودم می‌تونم برای زندگی خودم تصمیم بگیـــــــرم! دکتر اخم می‌کند. - من به عنوان پزشکت بهت اجازه نمی‌دم مرخص شی. جون شما و بچه‌ات، می‌ارزه به تصمیم احمقانه‌ای که می‌خوای برای زندگیت بگیری! داد می‌زند: - نمی‌خوام! اصلا..اصلا با تضمین خودم! هر بلایی به سرم بیاد تقصیر خودمه.. می‌خوام برم.. خواهش می‌کنم! دکتر کلافه دستی به پیشانی‌اش می‌کشد و در دل این دختر و این همه سرتقی‌اش را سرزنش می‌کند. - اجازه نمی‌دم! تمام! می‌خواهد از اتاق بیرون برود، اما برکه سریع خود را به او می‌رساند و آستین روپوش دکتر را می‌کشد. دکتر به سمتش برمی‌گردد. برکه با تهدید و با صدایی لرزان می‌گوید: - اگر..اگر نذارید برم.. به..خدا قسم فرار می‌کنم! این‌‌..این طوری بهم می‌تونین..حداقل چندتا قرص بدین. قول..قول میدم سر وقت بخورم. آستین روپوش را رها می‌کند و چشمان منتظرش را به دکتر می‌دوزد. دکتر نفس کلافه اش را بیرون می‌‌فرستد.‌ چشمان مصمم دختر این ندا را به او می‌رساندند که مرغش یک پا دارد و حرفش را عملی می‌کند. کوتاه می‌آید. - باشه. به شرطی که صبر کنی این سرم تقویتی تموم شه.. دارو هات رو به پرستار می‌دم. اشک چشمانش، از موافقت دکتر، روان می‌شوند. سرش را تکان می‌دهد. دکتر از اتاق بیرون می‌رود و به پرستار می‌‌گوید: - خانوم سرمدی، برید سرمش رو بزنید. پرستار متعجب می‌گوید: - راضی شد بمونه؟ دکتر سری به چپ و راست تکان می‌دهد. - نه. فقط تا پایان سرمش می‌مونه. بعد از اینکه سرمش رو زدین، بیاین اتاق من تا نسخه داروهاش رو بهتون بدم. خانم سرمدی «چشم» می‌‌گوید و داخل اتاق می‌رود. آنژیوکت را به درون رگ برکه می‌زند و از اتاق بیرون می‌آید. ساعات بودن در بیمارستان را با حس و حالی بد به پایان می‌رساند. سرمش که تمام می‌شود، پرستار می‌آید و آنژیوکت را از دستش بیرون می‌کشد. شالش را روی سرش تنظیم می‌کند و از اتاق بیرون می‌آید. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم زیر دلش کمی درد می‌کند، اما توجه ای نمی‌کند و می‌خواهد قدم بردارد که صدای دکتر از پشت سرش می‌آید. - نسخه رو از خانوم سرمدی گرفتین؟ به پشت سرش می‌چرخد و با اخم سری تکان می‌دهد - بله، گرفتم.. خداحافظ! می‌گوید و از بیمارستان بیرون می‌زند. . . با آغاز سالِ جدید، صدای تبریکات بلند می‌شود. همه ایستاده اند و با هم روبوسی می‌کنند. امیر قبل از همه، نگاه خندانش را به چشمان شیدا می‌دوزد. کنار شیدا می‌رود و او را در آغوش می‌گیرد. بوسه‌ای روی گونه‌اش می‌کارد و با لبخند کنار گوشش می‌‌گوید: - عیدت مبارک خانومِ اناری. امیدوارم توی سال جدید یکمی با دل من مهربونی کنی. صدای خندهٔ ریزش، به گوش امیر می‌رسد و بر لبخندش عمق می‌بخشد. از آغوش هم بیرون می‌آیند و با دیگر اعضای خانواده شان مشغول تبریک گفتن و ابراز شادمانی می‌شوند. اگر چه آقا بزرگ اصلا راضی نبود، اما به خواهش شیدا، امروز خانواده هایشان به اینجا آمدند که عید را دور هم باشند. داخل آشپزخانه می‌رود و دیس چیده شدهٔ شیرینی را برمی‌دارد. این مدت، با درخواست او و با اجازهٔ آقا بزرگ، به نیره مرخصی داده اند تا او عید را در کنار خانواده اش باشد. از آشپزخانه بیرون می‌آید. امیر با دیدنِ او، از جایش برمی‌خیزد و به سمتش می‌رود. می‌خواهد دیس را از او بگیرد که شیدا اجازه نمی‌دهد و با لبخند می‌‌گوید: - شما سینی چایی رو بیار. چشمان امیر از این مفرد خطاب شدن، برق می‌زنند و «چشمی» جان‌دار و کشیده می‌گوید. شیرینی و چای را تعارف می‌کنند. امیر فنجان چایی برای خودش برمی‌دارد و کنار شیدا، روی مبل، می‌نشیند. شیدا، آرام کنار گوشش می‌گوید‌: - الان بگیم؟ امیر نگاهی به جمع می‌اندازد. - بذار چای و شیرینی رو که خوردن، می‌گم. سری تکان می‌دهد و کمی از چایش را می‌نوشد. بعد از صرف چای، امیر صدایش را صاف می‌کند و می‌گوید: - با اجازتون ما یه صحبتی داریم. نگاه ها، به سمتش دوخته می‌شود. پدرش، آقا علیرضا، می‌گوید: - بفرما.. لبانش را باز زبان تر می‌کند و می‌گوید: - البته روی صحبت ما با آقا بزرگه.. ما می‌خواستیم از آقا بزرگ اجازه بخواهیم که بذارن ما از اینجا بریم. تقریباً یک ساله که اینجا بودیم. بالاخره هر زوجی دوست دارن زیر سقف خونه خودشون زندگی کنند. نگاه ها، به آقا بزرگ گره می‌خورند. آقا بزرگ با جذبهٔ همیشگی‌اش می‌‌گوید: - اون بالا چه فرقی می‌کنه با خونه خودتون؟ کسی اونجا میاد که حس می‌کنید برای خودتون نیست؟ خیر! من اجازه نمی‌دم برید! منطق آقا بزرگ از کجا نشأت می‌گیرد را خدا می‌داند! عباس آقا، با لحنی آرام می‌‌گوید: - حق دارن بچه ها. بذارین برن هر جا که خودشون آرامش بیشتری دارن.‌ آقا بزرگ گرهٔ اخم هایش را کور تر می‌کند. - اینجا مگه چی داره که بخواد آرامششون رو مختل کنه؟ خونه ساکته! نیره هم هست و همهٔ کار ها رو انجام می‌ده! مشکلتون چیه؟! شیدا لبخند کم جانی می‌زند و رو آقا بزرگ را مخاطب قرار می‌دهد: - بود و نبود ما اینجا برای شما فرقی نمی‌کنه آقا بزرگ. من دوست دارم خونه‌ای باشم که برای خودمونه.. خونه ای که خانومِ خونش من باشم. درخواست بزرگیه؟ اینکه بذارین نوه‌تون جوونیش رو خوشحال تر بگذرونه، درخواست زیادیه؟ لرزش صدایش از کنترل خارج شده و‌‌ نگاه متعجب امیر به سمتش می‌کشاند. آرام لب می‌زند: - خوبی؟ تنها سری برای امیر تکان می‌دهد و چشمان منتظرش را به آقا بزرگ می‌دوزد. آقا علیرضا از فرصت سکوت آقا بزرگ استفاده می‌کند و می‌گوید: - بابا، بذار برن. جوونن و آرزو دارن. نذار این آرزو به دلشون بمونه که می‌تونستن روزی برن خونهٔ خودشون. آقا بزرگ نفسش را بیرون می‌فرستد. نگاهش را به عصایش می‌دوزد و جدی می‌‌گوید: - فکرامو می‌کنم! آقا علیرضا چشم به شیدا که ناامید به او را می‌نگرد می‌دوزد و با اطمینان از رضایت آقا بزرگ، چشم روی هم می‌گذارد. پدرش را خوب می‌شناخت و می‌دانست این جمله، یک رضایت نصف و نیمه است. کمی آرامش می‌گیرد و لبخند محوی می‌زند. دیگر ادامه نمی‌دهند و مشغول ادامهٔ صحبت هایشان می‌شوند. می‌ایستد و داخل آشپزخانه می‌رود تا مقدمات شام را آماده کند. پست سرش، شیرین خانم برای کمک می‌آید. با لبخند دخترکش را می‌نگرد. شیدایش خانومی برای خودش شده است. با مهر مادرانه اش می‌‌گوید: - دختر هنرمندِ من! با صدای مادرش، به پشت سرش می‌چرخد. لبخندش عمق می‌گیرد و شیرین می‌گوید: - از مامانم یاد گرفتم دیگه. شیرین خانم می‌خندد‌ و نزدیک می‌رود. همانطور که کمکش می‌کند، می‌‌گوید: - خداروشکر که می‌بینم لبخند رو لباتِ مادر. ان‌شاءالله پدر بزرگت هم رضایت می‌ده از اینجا می‌رین. همین که امشب دیدیم چقدر با ذوق همو بغل گرفتین، برای منو و بابا بهترین عیدی بود. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗