eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
7.6هزار دنبال‌کننده
687 عکس
777 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم ای امان از گونه های تب‌دار و اناری شیدا. بی‌اختیار دست روی رد داغ و پر‌حرارت بوسهٔ امیر می‌گذارد و چشم به او می‌دوزد. چشمان امیر می‌خندند. سرش را سمت دیگر صورت شیدا می‌برد و کنار گوشش پچ‌ می‌زند: - اگر مایلی اینوری رو هم مهمون کنم؟ لبانش بی‌اختیار کش می‌آیند و فاصله می‌گیرد. بدون آنکه نگاه به چهرهٔ امیر کند از آشپزخانه بیرون می‌زند و از پله ها بالا می‌رود. داخل اتاق‌شان می‌رود و جلوی آینه می‌ایستد. چشمانش قفلِ لبخندش می‌شوند و گونه هایش رنگ می‌بازند. لبخندش چه می‌گفت؟ یعنی قلبش این عمل امیر را پسندیده که به لبان این چنین فرمان کش آمدن را داده است؟! لبش را می‌گزد و روی لبهٔ تخت می‌نشیند. نفسش را بیرون می‌فرستد. با هر که رو راست نباشد، با خودش نمی‌تواند! خوب می‌داند که گوشهٔ دلش لرزیده برای امیری که تمام لحظات کنار هم بودنشان را مهربانی و محبت خرجش کرده تا دلِ او را به دست آورد. باز شدنِ درب اتاق، بیش از این اجازه نمی‌دهد که در میان افکارش باشد. سرش بالا می‌آید و امیر را جعبه به دست، در قابِ در می‌بیند. - چرا فرار کردی خانومِ اناری؟! امیر است که با شیطنت می‌گوید و داخل می‌آید. در را پشت سرش می‌بندد و به سمت تخت می‌رود. کنارش می‌نشیند و جعبه مشکی رنگی را که رویش رُبانِ قرمز رنگی به طرح قلب دارد را به سمتش می‌گیرد‌. - اینم عیدیِ شما. چشمانش برق می‌زنند و لبانش کش می‌آیند. دست جلو می‌برد و جعبه را می‌گیرد. درش را باز می‌کند. ادکلن را بیرون می‌آورد و عطر خوشش را به ریه‌هاش می‌فرستد. با ذوق می‌گوید: - چقدر عطرش خوبه.. امیر لبخندی به این همه شوقش می‌زند. - خداروشکر دوستش داری. عیدی بعدی رو هم ببین. امیدوارم پسندت بشه. ادکلن را روی تخت می‌گذارد و دومین عیدی‌اش را از جعبه بیرون می‌آورد. یک شومیز مجلسی و زیبا به رنگ ارغوانی. چشمانش می‌درخشند و لبخندش وسیع می‌شود. نمی‌تواند چشم از لباس و زیبایی هایش بردارد. آستین های تور مانند و کمی پف‌دارش و یقه‌ای که بالایش با نهایت ظرافت گلدوزی شده‌. دست روی گل های گلدوزی شده می‌کشد و با شادمانی‌ می‌گوید: - چقدر قشنگه... چشم به امیر می‌دوزد و ادامه می‌دهد: - چطوری انقدر خوش پسندین آخه؟ واقعا ممنونــــم.. لبخندی مردانه بر لب می‌نشاند. دیدن همین لبخند شیرینِ شیدا به اندازهٔ عیدی های تمام سالهای عمرش می‌ارزد. می‌گوید: - نظر لطف شماست خانومِ اناری. واقعا خوشحالم که دوستش داری. حالا من می‌تونم یه خواهش ازت داشته باشم؟ لبخند می‌زند و منتظر خیره‌اش می‌ماند. امیر التماس را به نگاه عاشقانه اش می‌افزاید و می‌‌گوید: - می‌پوشیش ببینم؟ گونه هایش گل می‌اندازند. چگونه می‌تواند به این گوی ها «نه» بگوید؟! سرش را پایین می‌اندازد و با گفتنِ «باشه» از جایش برمی‌خیزد. امیر قبل از آنکه او درخواست خروجش را از اتاق بدهد، می‌‌گوید: - من سرمو می‌چرخونم. وقتی پوشیدی بگو برگردم. به سمت دیوار می‌چرخد. قصدش نبود که شیدا را نگاه کند، اما انعکاس تصویرش در شیشه پنجرهٔ بالکن، چشمانش را به آن سو می‌چرخاند. لبخند روی لبانش می‌نشیند. می‌بیند که بعد از پوشیدن لباس، جلوی آینه می‌رود و خودش را نگاه می‌کند. با لبخند می‌گوید: - برگردم؟ اجازه هست؟ همه چیز را دیده است و حالا اجازه هم می‌خواهد! شیدا بی‌خبر از دید زدن های امیر، از جلوی آینه کنار می‌رود. دستی به گیسوانش می‌کشد و می‌‌گوید: - برگردین.. امیر به سمتش برمی‌گردد. حالا می‌فهمد که آن انعکاس درون پنجره، در برابر این نگاهِ مستقیم هیچ حرفی برای گفتن ندارد. لباس آن‌چنان بر تنش نشسته و شیدا را زیباتر کرده که از وصف خارج است. نگاهِ خیرهٔ امیر، گونه هایش را اناری می‌کند. لبخندی خجول می‌زند و سعی می‌کند خجالت را کنار بگذارد. می‌گوید: - چطوره؟ قشنگه؟ امیر با عشق می‌‌گوید: - ماه شدی عزیزم! خیلی بهت میاد. لبخندش بی‌اختیار جان می‌گیرد و این از چشمان امیر پنهان نمی‌ماند. نمی‌تواند زیر بار نگاه پر حرارتِ امیر دوام بیاورد و می‌گوید: - درش بیارم.؟ امیر با آنکه نمی‌خواهد این قاب را از دست بدهد، به خواسته اش احترام می‌گذارد و سرش را می‌چرخاند. بعد از تعویض لباسش، لامپ اتاق را خاموش می‌کند، روی تخت می‌آید و دراز می‌کشد. قدردان لب می‌زند: - ممنونم بابت عیدی. خیلــی خوشحال‌‌ شدم‌. - منم خوشحالم که باعث لبخندت شدن عزیز دلم. خداروشکر... امیر با لبخند می‌‌گوید و گونه های گر گرفتهٔ شیدا را تصور می‌کند. دقایقی در سکوت می‌گذرد که شیدا می‌‌گوید: - به نظرتون..آقا بزرگ اجازه می‌ده از اینجا بریم؟ امیر لبخند می‌زند. پدرش به او گفته بود که امیدوار باشند به رضایت آقا بزرگ. می‌‌گوید: - بابام گفت به احتمال زیاد اجازه می‌ده. ان‌شاءالله... °••⊹••°•🤍💗•°••⊹••° ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
شرمنده بابت تاخیر🥲🙏🏻 پارت جدید رمان رسالت من👇🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۷۴ وقتی مطمئن شدم همانی است که می خواهم از تن
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 _ زهرا جان... زهرا جان مادر از اتاق اتاقم بیرون رفت _ جانم _کجایی ؟؟ول کن دخترت رو ، پاک منو یادت رفته ها _چه کار به دختر من داری مگه .... دیگر صدایش نیامد به این حسودی پدر خندیدم. چون این روزها اکثر من و مادر با هم بودیم و حالا هم مادر آمده بود تا بار دیگر تایید عالی بودن لباسش را از من بگیرد پدر هم دلتنگش شده بود و این طور صدایش می زد . نمی دانم چرا دل من هم تنگ جنگلبانی شد که هفته ای دو سه ساعت بیشتر نمی دیدمش. گوشی را از زیر جزوه و کتاب ها بیرون کشیدم و تماس را برقرار کردم یک دور بوق کامل خورد اما بی پاسخ ماند. دوباره و سه باره که نم نمک ترسی بر جانم نشست. برای بار چهارم نامش را لمس کردم که به دو بوق نرسید جواب داد _جانم فاطمه جان نفس نفس می زد _سلام ,چرا جواب ندادی دلم هزار راه رفت با همان نفس زدن های مداومش خندید _قربون دلت برم,به دلت بگو برگرده من این جام _ نخند رسالت جدی می گم _بذار نفس بگیرم دور سرت بگردم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۷۵ _ زهرا جان... زهرا جان مادر از اتاق اتاقم
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 منتظر ماندم که ادامه داد _ گشت نوبت من و یکی از بچه ها بود برخوردیم به دو نفری که داشتند الوارها رو می بریدن، ما رو که دیدند فرار کردند ما هم به خیال اینکه نمیان گزارش دادیم و خواستیم بریم یه منطقه دیگه رو دور بزنیم که دیدیم این دفعه چندتایی برگشتن. هیچی دیگه فیتیله پیچ شون کردم تا خود داخل شهر جویبار برای همین نفس می زنم _ دیوونه ای باور کن ،چرا دوباره رفتین سراغشون نگفتی خدای نکرده بلایی سرتون بیاد _یه خانم بداخلاقی یه روزی بهم گفت وقتی جنگلبان شدم باید پیٖ همه چی رو به تنم بمالم، خب منم همین کارو کردم _ اون موقع فرق داشت _ ای بی معرفت ،چون اون موقع هیچ محبت و علقه بینمون نبود رسالت هر چی میشد، مهم نبود اما حالا که شده رسالت شما ....... میان حرفش آمدم _نه... نه... اون موقع هم مهم بوده ولی خب نوعش فرق می کرد، اون موقع به خاطر انسانیت و این چیزا بوده که نگرانت بودم حالا چون تو شدی من شدی همه چیز فاطمه نوعی نگرانیم فرق می کنه _دوست دارم، هم تو رو هم انواع اقسام نگرانی‌هاتو خندیدم که گفت _ممنون که نگران منی ،حالا بهم بگو برای عروسی آقا داداشت چیزی لازم نداری؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۶۰ ای امان از گونه ه
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم زیر لب «ان‌شاءالله» می‌گوید. هر دو به سقف اتاق خیره هستند و این صدای نفس هایشان است که به‌ گوش می‌رسد. - اسمتون امیرِ؟ با سوال ناگهانی و تعجب آورش، سر امیر به سمتش می‌چرخد. می‌خندد و می‌گوید: - این چه سوالیِ که می‌پرسی! پس چیه اسمم؟ ملیح و شیرین می‌خندد و حرفش را تصحیح می‌کند. - نه..نه... منظورم اینه امیرِ تنها؟ مثلا امیرحسین یا امیرمحمد.. نمی‌دونم.. امیر با لبخند «آهانی» می‌گوید. لبخند کجی بر لب می‌نشاند. - خودت چه حدسی می‌زنی؟ هیجان زده می‌شود و به سمتش می‌چرخد. می‌‌گوید: - فکر کنم.. امیرحسین.. آره؟ اگه اینجوریه چرا کسی اسم کاملت رو‌ صدا نمی‌زنه؟ هیجان او، سبب لبخند امیر می‌شود که بالاخره دارد مفرد خطابش می‌‌کند. او هم به سمتش می‌‌چرخد و خیره در چشمانش می‌گوید: - نه، امیرحسین نیست. خب امیر راحت‌تر تو زبون می‌چرخه. لبخند می‌زند. - خب چیه؟؟ خیلی کنجکاوم! چشمان امیر، قفل لبانی شیدایی می‌شوند که عسلْ لبخندی روی آنها شکوفه زده است. چشم بالا می‌کشاند و گونه های گلگون او را که مسبشش این نگاه خیره اش است، می‌نگرد. لبی‌ کج می‌کند می‌گوید: - امیر صدرا. چطوره؟ امیر خالی بیشتر بهم میاد یا امیر صدرا؟ چشمانش می‌درخشند و بی‌اختیار چرخی در صورت امیر می‌زنند. چهرهٔ مردانه و جذابش می‌تواند قلب هر دختری را بلرزاند. رنگ سبزهٔ پوستش، موهای پر پشت و خوش حالتش، چشمان بانفوذش... - سوالم جواب نداره؟ با صدای امیر، به خود می‌آید و گونه هایش گل می‌اندازند. حواسش کجا رفته بود که فراموش کرد جواب سوالش را بدهد؟ خودش خوب می‌داند در دل داشته به چه اعتراف می‌کرده... خیره به چشمان امیر، صادقانه پاسخ می‌دهد: - امیر صدرا خیلی قشنگ‌تره. چرا کسی اینطوری صداتون نمی‌زنه واقعا؟ امیر نزدیک‌تر می‌‌رود. نفس های گرمش روی پیشانی شیدا فرود می‌آیند. با عشق زمزمه می‌کند: - پس تو اینجوری صدام کن عشقم. اینکه امیر همین امروز چندین بار قربان صدقه اش رفته، حال قلبش را دگرگون می‌کند. لبخندش، میان گل‌های گونه‌هایش پنهان می‌شود. نگاه از چشمان امیر می‌گیرد، اما انگار امیر قرار نیست بگذارد گونه هایش نفسی تازه کنند. - اجازه هست؟ چشم به او می دوزد و نگاهش دستان از هم گشوده شده‌ٔ امیر، برای به آغوش کشیدنش می‌افتد. سکوتش کمی کش‌دار می‌شود و امیرِ بی‌طاقت، یار را به آغوش می‌کشد. نفسش در سینه حبس می‌شود و قلبش روی هزار می‌زند. حرارت تنش بالا می‌رود. این اولین باری ست که حریم بین‌شان تا این اندازه شکسته شده. امیر که روی آسمان هاست و شیدا هم قلبش حس شیرینی را تجربه می‌کند. حسی که مثلش برایش تکرار نشده. بوسهٔ عاشقانهٔ امیر روی گیسوانش می‌نشینند. آرام لب می‌زند: - می‌دونم تو وضعیت بدی به هم رسیدیم، ولی بدون تو قشنگ ترین اتفاق زندگیِ منی، شیدا. خداروشکر که الان تا این اندازه به قلبم نزدیکی... تک خنده‌ای می‌کند و ادامه می‌دهد: - می‌بینی لامصب چه محکم خودشو به قفسهٔ سینم می‌کوبه؟ دلیلش تویی... بعد از این همه مدت، به مراد دلش رسیده! نجوا های عاشقانه‌اش، جوابی دریافت نمی‌کنند. چرا که شیدا در آغوشش شرشر عرق می‌ریزد و زبانش قفل کرده برای گفتنِ کلامی در برابر این زمزمه‌هایی که از صمیم قلب بر زبان جاری شده‌اند. البته که امیر هم توقعی از خانمِ اناری و خجالتی‌اش ندارد! شیدا تنها چشم می‌بندد و با عقب نکشیدنش، حال خوب را به قلب امیر هدیه می‌دهد و او را امیدوار می‌کند. •°•°•°•° - خانوم؟ اناری خانوم؟ پاشو ببینم.. با نوازش های دستی روی گونه‌اش، چشمانش را از هم می‌گشاید و امیر لبخند بر لب را می‌نگرد. امیر با دیدنِ چشمان بازش، چشمکی به رویش می‌زند و می‌گوید: - مثل اینکه خواب دیشب خیلی بهت چسبیده؟! گونه هایش گر می‌گیرند و سر جایش می‌نشیند. نگاهی به ساعت که هفت را نشان می‌دهد می‌اندازد و برای عوض کردن این بحث که جز به گلگون شدنش ختم نمی‌شود، می‌گوید: - چرا الان بیدارم کردی؟ امیر اخمی می‌کند. - عه عه! روزِ اول عید و شما می‌پرسی چرا بیدارت کردم؟ نمی‌خوای بریم عید دیدنی؟ پتو را از روی پایش کنار می‌زند و نفسش را آه مانند بیرون می‌فرستد. - اگر..اگر الان خونهٔ خودمون بودیم، باید آماده می‌شیدیم برای میزبانی از مهمون هامون. عید اولمونه و همه می‌اومدن. منتظری پاسخی از جانب امیر نمی‌‌ماند و داخل سرویس می‌رود. امیر اما جای خالی اش را می‌نگرد و در فکر فرو می‌رود‌. به این فکر می‌کند که اگر پدر بزرگ رضایت به رفتن‌شان ندهد،‌ چه؟ چگونه باز این همه حسرت های شیدایش را ببیند؟ دستی به موهایش می‌کشد و از اتاق بیرون می‌آید. به طبقهٔ پایین می‌رود و آقا بزرگ در در حال بیرون آمدن از اتاق می‌بیند. جلو می‌رود و می‌‌گوید: - سلام، صبح بخیر. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم آقا بزرگ در جوابش تنها سری تکان می‌دهد. می‌فهمد نوه‌اش حرفی دارد و برایش گفتنش هم تردید. البته که برای او چندان سخت نیست حدسِ گفته های نوه‌اش. جدی می‌گوید: - چی می‌خوای بگی؟ امیر لبانش را با زبان تر می‌کند. - برای موضوعِ..رفتنمون؟ فکراتون رو کردین؟ آقا بزرگ نفسش را بیرون می‌فرستد. یک گوشهٔ وجودش از امیر و شیدا عصبی است که چرا با او در یک خانه نمی‌مانند و آن موضوع را در جمع مطرح کرده‌اند که مثلاً او را در منگنه بگذارند. خودش هم خسته است و نمی‌خواهد بیش از این درخواست رفتن را بشنود. بدون آنکه نگاهی به امیر بیاندازد، می‌گوید: - برید! همین تک کلمه و تمام! وای اگر این خبر به گوش شیدا می‌رسید. امیر لبخند می‌زند و سری تکان می‌دهد. آقا بزرگ داخل آشپزخانه برای صرف صبحانه می رود و او هم راهیِ طبقهٔ بالا می‌شود. به محض بالا رسیدنش، شیدا از اتاق‌شان بیرون می‌آید. با دیدنِ امیر، متعجب می‌‌گوید: - چرا اومدی بالا؟ مفرد خطاب شدنش توسط شیدا، یکی از همان آرزوهایی‌ست که برآورده شده. با شیطنت می‌‌گوید: - مشتلق میدی بهت یه خبر خوش بدم؟ با شک می‌‌گوید: - نمی‌دونم قابل اعتماد هستی یا نه! مشتلق رو‌ بدم، خبرو ندی چی؟ امیر می‌خندد. - اول مشتلق می‌گیرن بعد خبر می‌دن. برعکس نمی‌شه که! لبخندی ملیح می‌زند و دست به سینه می‌شود. چقدر قلب امیر راضی‌ست از اینکه شیدا کمی با او راحت‌تر شده. انگار آن آغوش گرم، یخ های دلش را آب کرده! می‌‌گوید: - چه مشتلقی می‌خواین؟ امیر دست زیر چانه‌اش می‌زند و خود را متفکر نشان می‌دهد. - نمی‌خوام مادی باشه.. معنوی بهتره! آخه اصلا مادی گرا نیستم! لبانش کش می‌آیند. با گونه های گلگونش که هشدار سکوت را می‌دهند، می‌گوید‌: - بله، مادی گرا نیستی، ولی خوب سواستفاده گری! از مشتلق معنوی منظورت چیـــــــه؟؟! امیر با تأسف سری به چپ و راست تکان می‌دهد. - نچ‌ نچ نچ! خجالت بکش شیدا! من و سو استفاده گــــــــــری؟؟ عمــــــــــراً..! شیطنتش دوباره رخ‌ می‌نماید. با انگشت، به گونه‌اش اشاره می‌کند و می‌گوید: - اینجا رو مهمون کنی، خبر رو می‌گم خدمت. گونه هایش، به آنی، رنگ‌ می‌بازند. چگونه می‌تواند سر جلو ببرد و بوسه بر گونهٔ او بکارد؟ اصلا مگر از او بعد از این عمل، چیزی باقی می‌ماند؟ امیر صورتش را جلو می‌کشد و نیم رخش را به طرفش می‌گیرد. لبان خندانش را می‌گشاید: - بخدا سخت نیست شیدا! نفسش را بیرون می‌فرستد و می‌خواهد اندک فاصله بین‌شان را کم کند که صدای آشنایی از پایین راه پله به گوش می‌رسد و آن دو را با خجالت و شتاب، از هم فاصله می‌دهد. - به به! می‌بینم که حسابی فضا عشقولانه کردین‌. واای امیرو ببیــــــــــننن! امیر نگاه از صورت عین لبویِ شیدا می‌گیرد و با بهت، به پایین راه پله می‌نگرد. تا بالا آمدنش هنوز هم حتی شک دارد که خواب نمی‌بیند و بیدار است. کیان، پسرخالهٔ دوست داشتنی اش! کی آمده بود که او خبر دار نشده؟ این هم شانس او ست دیگر. یک‌بار یار رحمی کرده و می‌خواست بوسه‌ای میهمانش کند که اینگونه شد! کیان با لبخند به شیدایِ سر به زیر و گلگون، سلام می‌کند. شیدا به محض جواب دادن، به پاهایش توانی می‌دهد و از پله ها پایین می‌رود. کیان روی شانهٔ امیر می‌‌کوبد. - امیر! حالا اینجوری نگاهم نکن. عاشقونه هاتون همزمان شد با اومدن من! تقصیر من نیست که حتی دیگه محلم هم نمی‌ذاری! امیر از بهت بیرون آمده و او را به آغوش می‌کشد. تک خنده‌ای می‌‌کند و می‌‌گوید: - دیوونه! کی اومدی؟؟ از آغوش هم فاصله می‌گیرند. کیان لبخند می‌زند و کوله اش را روی شانه اش جابه‌جا می‌کند. - هیچ کس نمی‌دونه اومدم. گفتم یهویی بیام که همه تو کفش بمونن. سری از تاسف برایش تکان می‌دهد. - خیلی طوفانی اومدی! الان شیدا روش نمی‌شه سرشو بالا بیاره دیگه. حداقل دیدی، به رومون نیار دیگه.. کیان با شیطنت همیشگی‌اش، چشمکی می‌زند و می‌گوید: - حقت بود! تا شما باشین بالای راه پله ها عاشقونه بازی در نیارین! آخه اینجــــا؟؟ کیان می‌خندد و عقب گرد می‌کند به سمت پله ها. همانطور که دارند از پله‌ها پایین می‌روند، امیر تذکرات آخر را هم می‌دهد. - کیان جلو شیدا نزنی این حرفا رو.‌ خب؟ خیلی خجالتیه! کیان با شیطنت لبی کش می‌دهد. - قول نمـــــی‌دم! کلافه سری تکان می‌دهد. کیان به اتاق میهمان می‌رود و‌ کیف کولی و چمدانش را آنجا می‌گذارد. امیر هم وارد آشپزخانه می‌شود و کنار شیدا می‌نشیند. شیدا با دیدن او، لبش را می‌گزد و باز عرق شرمی روی تیرهٔ کمرش می‌نشیند. لبانش را روی هم می‌فشارد به این فکر می‌کند که امیر چه خبری داشته که مشتلق دادنش اینگونه عواقب داشته است! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
رمان پشت بام آرزوها با ورق جذاب در کانال وی‌آی‌پی به پایان رسید😍🌺 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ ۵۰ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۷۶ منتظر ماندم که ادامه داد _ گشت نوبت من و
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 ناراحت گفتم _ تو رو لازم دارم عزیز جان، دلم قدِّ یه ارزن شده برات ،یعنی همیشه قرار اینقدر کم ببینمت؟ _کارها توی هم گره خورده ان شاءالله راست و ریست شدن اونقدر منو می‌بینی که خسته بشی _من هیچ وقت خسته نمی‌شم قول میدم با صدا خندید _سلیمانی.... سلیمانی خنده اش قطع شد _صدام می‌زنن فاطمه ،سعی می‌کنم امشب بیام ،کاری نداری؟ بی میل خداحافظی و قطع کردم. شب عروسی محمد آمد رسالت تماس گرفت و که به خانه مادریش بروم تا از آنجا راهی شویم. پدر و مادر رفته بودند ،من هم داخل اتاق رسالت مشغول آماده شدن بودم _ آبجی فاطمه من خوشگل شدم؟ نگاهی به سارا کردم لباسی که با هم خریده بودیم را پوشیده بود خم شدم و یقه پیراهنش را مرتب کردم _ ماه شدی سارا جونی، از منم قشنگ‌تر شدی چشمانش درخشید و به طرف سالن دوید. مادر چند تقه به در زد و وارد شد _ آماده شدی ؟رسالت زنگ زده توی راهه _من آماده‌ام به روی تخت اشاره کردم _ لباس رسالاتم آماده است جلوتر آمد و دستم را میان دستان گرم و مهربانش گرفت _ ممنونم ازت فاطمه جان !از روزی که با سارا رفتی و براش پیراهن گرفتی شادیش تموم نشدنیه _وظیفه است مامان، عزیزای رسالت برای منم عزیزن، شادیشون منو شاد می‌کنه بوسه ای روی گونه ام زد _خدا خیرت بده مادر ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿