eitaa logo
اسیـرِاستـٰاد -
8.7هزار دنبال‌کننده
219 عکس
85 ویدیو
0 فایل
سلـٰاخی‌ می‌گریست! به قنـاری‌ کوچکی، دل باخته بود . - شاملو‌‌ . رمـان‌جذاب‌وزیـبا👄🍻 - به‌قلـم‌بی‌نظیـر‌ رمـٰان‌انلـٰاینه‌و‌ڪپی‌برداری‌حتـٰی‌با‌ذڪرِنـٰامِ‌نویسـَنده‌ممنوع 🩵☁️ - #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمانِ حامی 🤍
🔴ترک ودرمان اعتیاد ✅بدون دردوخماری در۳تا۵روز 🔴ترک سیگاردر۳روز 🔴دیابت 🔴کبدچرب 🔴مشکلات آقایان ✴️کاملا گیاهی و بدون عوارض 🍏سیب سلامت سازمان غذاودارو 📞 09113904742   سجادگلی✅ یافرم زیراپربفرماییداولویت باپرکنندگان فرم هست. https://formafzar.com/form/zspsz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر به تپش‌های دل حیدر به جوونی علی‌اکبر پر قنداق علی‌اصغر مارو تنها نزاری محشر 📺 🏴 🎙 •💛🕊•
هدایت شده از رمانِ حامی 🤍
بعد از اتفاق وحشتناکی برام افتاد ❌❌😱 موهام مُشت مُشت شروع به ریزش کرد😭 خیلیی ریزش مو داشتم هرکی منو میدید فکر میکرد سرطان دارم😓 کف سرم خیلی خالی شده بود ابروهام مژه هام خیلی ریخته بود 🤕 تا اینکه کانال این مشاور پیدا کردم با کلی ناامیدی پیام دادم ولی الان بعد چندماه استفاده موهام ابروهام مژه هام در اومده و خیلی خوب شده حتی بهتر از قبل😍😍😍 تو هم اگه مشکل ریزش مو ویا کم پشتی مو داری اقدام کن کانال 😃👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/4091085813C9a80d1e99d
3 نفر برید پارت بدم😍🏃‍♂☝️
🕸 تا خواستم بغلش کنم و ببرمش،در زدن. هرسه مون با بهت برگشتی سمت در. یعنی کی تونسته بیاد اینجا؟ آراد زودتر به خودش اومد و آروم آروم رفت سمت در. گوشه ی پرده رو داد بالا. برگشت و گفت: یه پیرمرده. نفس: یا خدا. چه جوری تونسته بیاد اینجا؟ گفتم:چه شکلیه؟ _ریش سفید بلند،قد کوتاه. لباس یه دست قهوه ای. مشخصاتی که می گفت مربود به شمسی بود. خودم رفتم جلوی در. پرده رو دادم کنار. خودش بود. اما چه جوری اومده بود؟ درو باز کردم. _سلام جوون. _سلام شمسی خان. شما کجا اینجا کجا؟ _اومدم بهار رو ببینم. _بهار؟! غش کرده حالش خوب نیست. _واسه همین اومدم ببینمش. منو کنار زد و اومد داخل. مستقیم رفت سمت بهار...
🔻به نیت لبان تشنه حضرت علی‌اصغر به تهیه شیرخشک نوزادان لبنانی کمک کنید 🔹30 هزار نوزاد لبنانی در شرایط جنگی از شیر مادر محروم‌اند وچشم انتظار کمک ما هستند؛فعالیت های مجموعه شباب‌المقاومة با هماهنگی دفاتر رسمی حزب‌الله لبنان در قم و بیروت انجام می‌شود. جهت کمک به تامین شیرخشک نوزدان و امور اجتماعی مربوطه کمک‌های خود را به بنام «جبهه جهانی شباب المقاومة» به این شماره کارت واریز نمایید.👇👇
6037997750004344
🔸 کانال رسمی شباب المقاومة👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3545694224Ccf85b685fb
وجود هیچکس غمها را♥️🍃 از بین نمیبرد☘ اما کمک میکند با وجود غمها محکم بایستیم مثل چتر که باران را متوقف نمیکند☘ اما کمک میکند آسوده زیر باران بایستیم انسانهابه مهربانی یکدیگر تکیه می کنند
اسیـرِاستـٰاد -
#روح_سارا 🕸 #پارت_101 تا خواستم بغلش کنم و ببرمش،در زدن. هرسه مون با بهت برگشتی سمت در. یعنی
بخش دوم از از توی کیسه ای که دستش بود یه کاغذ در آورد. رفتم نزدیک تر تا ببینم چی کار می کنه. صدا از هیچ کدوممون در نیومد. کاغذ رو گرفت جلوی صورتش. چشماش رو بست و شروع کرد به خوندن یه چیزی. هیچی از حرفاش نمی فهمیدم. چند دقیقه بعد،برگه رو تا کرد و گذاشت زیر سرش و رفت سمت در. _نیازی به دکتر نداره. تا فردا صبح بهوش میاد.شب بخیر. دنبالش رفتم و گفتم: مشکلی که واسش پیش نیومده؟ چرا اینجوری شده؟ _اذیتش کردن. خودش واست تعریف می کنه.خدا نگهدار. _بذارین برسونمتون. دست تکون داد و بدون هیچ حرفی رفت. پشت در وایسادم و نگاهش کردم. هرکس می دیدش،فکر می کرد یه پیر مرد ناتوانه که هیچی نداره. اما زیر این چهره ی مظلوم،یه موجود عجیب زندگی می کرد...
بخش سوم رفتم بالا سر بهار. مثل فرشته ها خوابیده بود. موهای حالت دارش که دورش ریخته بود، از همیشه جذاب تر و زیبا ترش می کرد. آراد: کی بود این؟ شمسی؟ _آره. همون جادوگری که با بهار پیشش می رفتیم. نفس: چه جوری اومد اینجا؟! _نمی دونم. واسه خودمم سواله. نفس با بغض گفت: بیچاره بهار. داره نابود میشه. آراد:نگران نباش. بهار قوی تر از این حرفاس تو دلم گفتم: آره. این دختر حتی از منم قوی تره.. دستم رو انداختم زیر پاها و گردنش و بلندش کردم. به نفس گفتم اون کاغذ رو بیاره تو اتاق. نفس سریع تشک بغل اتاق رو باز کرد. منم بهارو خوابوندم روش. بوی تنش داشت دیوونم می کرد. نمی تونستم بیشتر از این اونجا بمونم.
پارت سورپرایز تقدیمتون😍☝️
هدایت شده از رمانِ حامی 🤍
من سارا هستم قبلا کارمند شرکت بودم مدام با شوهرم دعوا داشتیم که چرا خونه نیستی از شرکت ناامید زدم بیرون😭😭 بعد مدتی با یه شغل داخل خونه با گوشیم آشنا شدم الان درآمدم دو برابر شرکته...😃 خدایا شکرت من را با این کانال آشنا کردی... 🤲 شما هم اگر دنبال یه شغل بی دردسر و پر درآمدهستید این کانال خوب را سریع عضو بشید... 🥳🤗 https://eitaa.com/joinchat/187040235C9a9c1df652 طعم استقلال مالی خیلی شیرینه😌
۳ نفرم بریر پارتو میدم😍☝️
منتظر یه نفرم😍😍
بخش چهارم نمی دونم چه مرگم شده بود. کاغذ رو از نفس گرفتم. گذاشتم بالا سرش. به نفس گفتم حواسش بهش باشه . خودمم سریع از اتاق زدم بیرون......... از زبان آروم چشمام رو باز کردم. پلکام خیلی سنگین شده بود. همه چی رو دو تا می دیدم. همه ی اتفاقاتی که افتاده بود جلوی چشام رژه رفت.. هیراد... تبر.... اون موجود... نیلوفر.... با وحشت بلند شدم نشستم. از ترس به خودم می لرزیدم. تو اتاق پایین بودم و کسی پیشم نبود. بدنم کم کم شروع کرد به لرزیدن. سردم شده بود. پتو رو گرفتم دورم و گوشه ی دیوار کز کردم.
هدایت شده از رمانِ حامی 🤍
❌❌❌توجه توجه❌❌❌ بهترین کانال برای داشتن حال خوب و فارغ از مشکلات ... ⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️ تو لیاقتش داری، که از زندگی بیشترین استفاده را ببری با : 💟جذب آرامش😇 💟جذب سلامتی و نشاط🏃 💟جذب ثروت💴 و کلی دستاوردهای دیگه که میتونی باهاشون حال خوب رو به خودت و خانوادت هدیه بدی🤩🤩 کیفیت زندگی خودت رو با پیوستن به این کانال بالا ببرید👇👇👇 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌┏⊰✾🌼🌼✾⊱━━━━━━━━━ https://eitaa.com/joinchat/753599239C02ff1f75c5 ┗━━─━━⊰✾🌼🌼✾⊱━━━━ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
بخش پنجم حالم دست خودم نبود.انگار اصلا رو زمین نبود. مدام اون صحنه ها میومد جلوم. چهره ی هیراد تو اون حالت یه لحظه هم از جلوی چشام کنار نمی رفت. هرکار هم می کردم بلند شم برم بیرون نمی تونستم. نمی دونستم جرئتش رو نداشتم یا چی. زمان از دستم در رفته بود. نمی دونم چقدر از بلند شدنم گذشته بود که در باز شد و نفس اومد داخل. تا منو دید با خوشحالی اومد پیشم و گفت: وای بهوش اومدی؟ خدایا شکرت. اومد پیشم و بغلم کرد. نمی دونم چرا نمی تونستم هیچی بگم. انگار زبونم بند اومده بود. می خواستم از هیراد بپرسم. می خواستم بهم بگه هرچی که دیدم حقیقت نداشته اما نمی تونستم. اصلا زبونم تو دهنم نمی چرخید. ازم جدا شد و گفت: خوبی؟ سر درد و سرگیجه نداری؟ گرسنت نیس؟ سرم رو به علامت منفی تکون دادم. نفس:خداروشکر. چرا حرف نمی زنی؟
هدایت شده از رمانِ حامی 🤍
🤐خطرناک ترین بیماری آقایان پروستات 🚨برای اولین بار در ایران درمان و کنترل مشکل پروستات که مشکل بسیاااار عامی در اقایون هستش به صورت گیاهی و بدون عوارض…..🚨 ✅آقایون برای بهبود پروستات حتما لینک پایین را مشاهده نمایند 👇 https://eitaa.com/joinchat/2064253292C9280d1568b 09143090639 ✅️معتبر ترین کانال ایتا در زمینه طب سنتی 🧾برای اقدام و تشکیل پرونده ، فرم ویزیت رو پر کن👇 https://formafzar.com/form/yv9a1
🕷 می خواستم از هیراد بپرسم. می خواستم بهم بگه هرچی که دیدم حقیقت نداشته اما نمی تونستم. اصلا زبونم تو دهنم نمی چرخید. ازم جدا شد و گفت:خوبی؟ سر درد و سرگیجه نداری؟ گرسنت نیس؟ سرم رو به علامت منفی تکون دادم. نفس:خداروشکر. چرا حرف نمی زنی؟ واقعا نمی تونستم حرف بزنم. دهنم باز نمی شد. نمی دونم چم شده بود. فقط تو فکر هیراد بود. نفس با ترس پاشد رفت بیرون و چند دقیقه بعد با هیراد برگشت. تا دیدمش نا خوداگاه با وحشت رفتم عقب و چسبیدم به دیوار. هیراد جلوی چشمام تیکه تیکه شد. اما الان جلوم وایساده بود. بدنم شروع کرد به لرزیدن. هیراد:بهار؟ چته چرا می لرزی؟ هرچی میومد جلو تر من خودمو بیشتر جمع می کردم. کم کم عرق سرد نشست رو پیشونیم. نفس با دیدنم گفت:برو بیرون انگار ازت می ترسه...
🔴با اعلام آتش‌بس نیاز مردم بی‌پناه لبنان به کمک چند برابر شده است 🔸با اجرای آتش‌بس و روانه شدن سیل جمعیت به سوی خانه‌های تخریب شده‌ی خود، نیاز به آشپزخانه، چادر و مواد غذایی به شدت افزایش یافته است. 🔹کمک‌های خود به مردم لبنان و امور اجتماعی مربوطه را به حساب های زیر نظر شباب المقاومة که بطور مستقیم با دفاتر حزب الله هماهنگ می‌باشد واریز کنید.👇👇 🔹شماره کارت 🔻
6037997750004344
«بنام جبهه جهانی شباب المقاومة» 🔻
IR770170000000364427609003
🔻
6037998800138868
«بنام طلایه‌داران تمدن فردای بین‌الملل» 🔸کانال رسمی شباب المقاومة👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3545694224Ccf85b685fb
بخش دوم هیراد: می ترسه؟! یعنی چی می ترسه؟! نفس:هیراد تو رو خدا.. هیراد نگام کرد. پوفی کرد و با کلافگی رفت بیرون. نفس اومد جلو و گفت: بهار چته؟ چرا ازش می ترسی؟ هیراده ها؟ اشک از چشمام سرازیر شد. اصلا نمی فهمیدم چمه. چرا هرچی تلاش می کردم نمی تونستم چیزی بگم. نفس: بهار جان من حرف بزن. یه چیزی بگو بفهمم سالمی. چی شد که اونجوری شدی. و باز هم جوابم سکوت بود. نفس هم کم کم اشکش در اومد و رفت بیرون. دلم می خواست بمیرم. خسته بودم از اون وضع. از یه طرفم ته دلم آروم شد که هیراد سالم بود. شاید اونقدری که با دیدن اون صحنه اذیت شدم،تو این ده دوازده روز نشده بودم.................................
بخش سوم تا شب چند باری بچها اومدن بهم سر زدن. اما هربار نتونستم چیزی بگم. هیراد اما نیومد. دلم گرفت. دوست داشتم اونم بیاد. نمی دونم چرا با دیدنش اونجوری کردم. هنوزم وقتی اون صحنه میومد جلوی چشمم پشتم می لرزید. خیلی بد بود. خیلی از جام تکون نخوردم. همون گوشه ی دیوار به پنجره خیره شده بودم. دقیقا مثل آدمای مجنون! حس کردم یکی نشست کنارم. سارا بود. هیچ عکس العملی نشون ندادم. مثل من زانو هاش رو بغل کرد و به پنجره خیره شد صداش رو شنیدم: چرا نمی ری بیرون؟ تو دلم گفتم: من که نمی تونم حرف بزنم. _من می فهمم چی میگی؟ با تعجب نگاهش کردم. لبام تکون نمی خورد. هرچی می گفتم تو دلم بود...
دوتا پارت سورپرایز جذاب تقدیم نگاهاتون🥀😌
هدایت شده از رمانِ حامی 🤍
🔸آیا دنبال شغل پر درآمد هستی⁉️ 🔸آیا دنبال کار پاره وقت هستی ⁉️ 🔴تو‌جزو‌ کدوم دسته هستی🫵🏼 ؟؟؟ 🧔🏻‍♂⟝افراد جویای شغل دوم ▓▓▓▓▓▓ 👩‍💼⟝ زنان خانه دار ▓▓▓▓▓▓▓▓ 👩‍🎓⟝ دانشجویان▓▓▓▓▓▓▓▓▓ 👨‍💼⟝کارمندان ▓▓▓▓▓▓▓▓▓ 👩‍🚒⟝کارگران▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓ 📲تنها با یک گوشی و پشتیبانی ما به راحتی در منزل ،میلیونی درآمد داشته باشی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/185271271C328829b39d
اگه ۴ نفر دیگ برید قبل شروع هم پارتِ جذاب میدم😍😍☝️