eitaa logo
⁦⁦⁩دخترونه اسماءالحسنى⁦⁦
75 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
3.2هزار ویدیو
28 فایل
🌸با خـــودَت عطـــر و بویے از خدا دارے 🌸تا به سَـــر چــادر و 🌸به دِل حیـــا دارے ✨شرایط کپی: ذکر صلوات✨ ارتباط با ادمین: @ee_13508
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 🌸 🌸 🌸 🌹 🌸 🌹 🌸 🌸 🌸 🌹 🌸 🌹 🌸🌸 🌹 🌸 🌹 🌸🌹🌸 🌹 🌹🌸🌹 🌸🌹 🌹 🌟🌟 💫قسمت سی و ششم روش تربیت💜 به نقل از: جواد مجلسی راد، مهدی حسن قمی منزل ما نزدیک خانه‌ ابراهیم بود. آن زمان من شانزده سال داشتم هر روز با بچه‌ها داخل کوچه والیبال بازی می‌کردیم. بعد هم روی پشت‌بام مشغول کفتر بازی بودم! حدود ۱۷۰ کبوتر داشتم. موقع اذان که می‌شد برادرم به مسجد می‌رفت. اما من اهل مسجد نبودم. عصر بود و مشغول والیبال بودیم. ابراهیم جلوی درب منزلشان ایستاده بود و با عصای زیر بغل بازی ما را نگاه می‌کرد. در حین بازی توپ به سمت آقا ابراهیم رفت. من رفتم که توپ را بیاورم. ابراهیم توپ را در دستش گرفت. بعد توپ را روی انگشت شست به زیبائی چرخاند و گفت: بفرمائید آقا جواد! از این‌که اسم مرا می‌دانست خیلی تعجب کردم. تا آخر بازی نیم‌نگاهی به آقا ابراهیم داشتم. همه‌اش در این فکر بودم که اسم مرا از کجا می‌داند! چند روز بعد دوباره مشغول بازی بودیم. آقا ابراهیم جلو آمد و گفت: رفقا، ما رو بازی می‌دید؟ گفتیم: اختیار دارید، مگه والیبال هم بازی می‌کنید!؟ گفت: خوب اگه بلد نباشیم از شما یاد می‌گیریم. عصا را کنار گذاشت، در حالیکه لنگ‌لنگان راه می‌رفت شروع به بازی کرد. تا آن زمان ندیده بودم کسی این‌قدر قشنگ بازی کند! او هنوز مجروح بود. مجبور بود یکجا بایستاد. اما خیلی‌خوب ضربه می‌زد. خیلی‌خوب هم توپ‌ها را جمع می‌کرد. شب به برادرم گفتم: این آقا ابراهیم رو می‌شناسی؟ عجب والیبالی بازی می‌کنه! برادرم خندید و گفت: هنوز او را نشناختی! ابراهیم قهرمان والیبال دبیرستان‌ها بوده. تازه قهرمان کشتی هم بوده! با تعجب گفتم: جدی می‌گی؟! پس چرا هیچی نگفت! برادرم جواب داد: نمی‌دونم، فقط بدون که آدم خیلی بزرگیه! چند روز بعد دوباره مشغول بازی بودیم. آقا ابراهیم آمد. هر دو طرف دوست داشتند با تیم آن‌ها باشد. بعد هم مشغول بازی شدیم. چقدر زیبا بازی می‌کرد. آخر بازی بود. از مسجد صدای اذان ظهر آمد. ابراهیم توپ را نگه‌داشت و گفت: بچه‌ها می‌آیید برویم مسجد؟! گفتیم: باشه، بعد با هم رفتیم نماز جماعت. چند روزی گذشت و حسابی دلداده آقا ابراهیم شدیم. به خاطر او می‌رفتیم مسجد. یک‌بار هم ناهار ما را دعوت کرد و کلی با هم صحبت کردیم. بعد از آن هر روز دنبال آقا ابراهیم بودم. اگر یک‌روز او را نمی‌دیدم دلم برایش تنگ می‌شد. واقعاً ناراحت می‌شدم. یک‌بار با هم رفتیم ورزش باستانی. خلاصه حسابی عاشق اخلاق و رفتارش شده بودم. او با روش محبت و دوستی ما را به سمت نماز و مسجد کشاند.✨ اواخر مجروحیت ابراهیم بود. می‌خواست برگردد جبهه، یک شب توی کوچه نشسته بودیم، برای من از بچه‌های سیزده، چهارده‌ساله در عملیات فتح‌المبین می گفت. همین‌طور صحبت می‌کرد تااینکه با یک جمله حرفش را زد: آن‌ها با اینکه سن و هیکلشان از تو کوچکتر بود ولی با توکل به خدا چه حماسه‌هائی آفریدند. تو هم این‌جا نشسته ای و چشمت به آسمانه که کفتر هات چه می‌کنند!! فردای آن روز همه کبوترها را رد کردم. بعد هم عازم جبهه شدم. از آن ماجرا سال‌ها گذشت. حالا که کارشناس مسائل آموزشی هستم می‌فهمم که ابراهیم چقدر دقیق و صحیح کار تربیتی خودش را انجام می‌داد. چه زیبا امر به معروف و نهی از منکر می‌کرد. آن هم در زمانی‌که حرفی از روش‌های تربیتی نبود. نیمه شعبان بود. با ابراهیم وارد کوچه شدیم چراغانی کوچه خیلی خوب بود. بچه‌های محل انتهای کوچه جمع‌شده بودند. وقتی به آن‌ها نزدیک شدیم همه مشغول ورق‌بازی و شرط‌بندی و ... بودند! ابراهیم با دیدن آن وضعیت خیلی عصبانی شد. اما چیزی نگفت. من جلو آمدم و آقا ابراهیم را معرفی کردم و گفتم: ایشان از دوستان بنده و قهرمان والیبال و کشتی هستند. بچه‌ها هم با ابراهیم سلام و احوال‌پرسی کردند. بعد طوری که کسی متوجه نشود، ابراهیم به من پول داد و گفت: برو ده تا بستنی بگیر و سریع بیا. آن شب ابراهیم با تعدادی بستنی و حرف زدن و گفتن و خندیدن، با بچه های محل ما رفیق شد. در آخر هم از حرام بودن ورق بازی گفت. وقتی از کوچه خارج می شدیم تمام کارت ها پاره شده و در جوب ریخته شده بود! 🌸❤️ ❤️https://eitaa.com/joinchat/2919104556Cdc5d47421e @asmaolhosnaa🧕🌸
🌸 🌸 🌸 🌸 🌹 🌸 🌹 🌸 🌸 🌸 🌹 🌸 🌹 🌸🌸 🌹 🌸 🌹 🌸🌹🌸 🌹 🌹🌸🌹 🌸🌹 🌹 🌟🌟 💫قسمت سی و هفتم برخورد صحیح💚 به نقل از: جمعی از دوستان شهید از خیابان ۱۷ شهریور عبور می‌کردیم. من روی موتور پشت سر ابراهیم بودم. ناگهان یک موتور سوار دیگر با سرعت از داخل کوچه وارد خیابان شد. پیچید جلوی ما و ابراهیم شدید ترمز کرد. جوان موتورسوار که قیافه و ظاهر درستی هم نداشت، داد زد: هو! چیکار می‌کنی؟! بعد هم ایستاد و با عصبانیت ما را نگاه کرد! همه می‌دانستند که او مقصر است. من هم دوست داشتم ابراهیم با آن بدن قوی پائین بیاید و جوابش را بدهد. ولی ابراهیم با لبخندی که روی لب داشت در جواب عمل زشت او گفت: سلام، خسته نباشید! موتورسوار عصبانی یک‌دفعه جا خورد. انگار توقع چنین برخوردی را نداشت. کمی مکث کرد و گفت: سلام ، معذرت می‌خوام، شرمنده. بعد هم حرکت کرد و رفت... ابراهیم در بین راه شروع به صحبت کرد. سوالاتی که در ذهنم ایجاد شده بود را جواب داد: دیدی چه اتفاقی افتاد؟ با یک سلام عصبانیت طرف خوابید. تازه معذرت‌خواهی هم کرد. حالا اگر می‌خواستم من هم داد بزنم و دعوا کنم. جز این‌که اعصاب و اخلاقم را به‌هم بریزم هیچ‌کار دیگری نمی‌کردم. روش امر به معروف و نهی‌ از منکر ابراهیم در نوع خود بسیار جالب بود. اگر می‌خواست بگوید که کاری را نکن سعی می‌کرد غیرمستقیم باشد. مثلاً دلایل بدی آن کار از لحاظ پزشکی ،اجتماعی و... اشاره می‌کرد تا شخص، خودش به نتیجه لازم برسد. آنگاه از دستورات دین برای او دلیل می‌آورد. پاییز ۱۳۶۱ بود. با موتور به سمت میدان آزادی می‌رفتیم. می‌خواستم ابراهیم را برای عزیمت به جبهه ترمینال غرب برسانم. یک ماشین مدل‌بالا از کنار ما رد شد. خانمی کنار راننده نشسته بود که حجاب درستی نداشت. نگاهی به ابراهیم انداخت و حرف زشتی زد. ابراهیم گفت: سریع برو دنبالش! من هم با سرعت به سمت ماشین رفتم. با خودم گفتم: این دفعه حتما دعوا می‌کنه. اتومبیل کنار خیابان ایستاد. ما هم‌کنار آن توقف کردیم. منتظر برخورد ابراهیم بودم. ابراهیم کمی مکث کرد و بعد همین‌طور که روی موتور نشسته بود با راننده سلام و احوال‌پرسی گرمی کرد! راننده که تیپ ظاهری ما و برخورد خانمش را دیده بود، توقع چنین سلام و علیکی را نداشت. بعد از جواب سلام، ابراهیم گفت: من خیلی معذرت می‌خوام، خانم شما فحش بدی داد. می‌خواهم بدونم که ... راننده حرف ابراهیم را قطع کرد و گفت: خانم بنده غلط کرد، بیجا کرد! ابراهیم گفت: نه آقا این‌طوری صحبت نکن. من فقط می‌خواهم بدانم آیا حقی از ایشان گردن بنده است؟ یا من کار نادرستی کردم که با من این‌طور برخورد کردند؟! راننده اصلاً فکر نمی‌کرد ما این‌گونه برخورد کنیم. از ماشین پیاده شد. صورت ابراهیم را بوسید و گفت: نه دوست عزیز، شما هیچ خطائی نکردی. ما اشتباه کردیم. خیلی هم شرمنده‌ایم. بعد از کلی معذرت‌خواهی از ما جدا شد. این رفتارها و برخوردهای ابراهیم، آن‌هم در آن مقطع زمانی برای ما خیلی عجیب بود. اما با این کارها راه درست برخورد کردن با مردم را به ما نشان می‌داد. همیشه می‌گفت: در زندگی، آدمی موفق‌تر است که در برابر عصبانیت دیگران صبور باشد. کار بی‌منطق انجام ندهد و این رمز موفقیت او در برخوردهایش بود. نحوه‌ی برخورد او مرا به یاد این آیه می‌انداخت: ✨" بندگان (خاص خداوند) رحمان کسانی هستند که با آرامش و بی تکبر بر زمین راه می‌روند و هنگامی‌که جاهلان آنان را مخاطب سازند ( و سخنان ناشایست بگویند) به آن‌ها سلام می‌گویند."✨ 🌸❤️ ❤️https://eitaa.com/joinchat/2919104556Cdc5d47421e @asmaolhosnaa🧕🌸
🕊🕊 🕊 🕊 🕊 🌱 🕊🕊 🕊 🌱 🕊 🌱 🌱 🌟🌟 💫قسمت سی و هشتم ماجرای مار💢 به نقل از: مهدی عموزاده ساعت ده شب بود. تو کوچه فوتبال بازی می‌کردیم. اسم آقا ابراهیم را از بچه‌های محل شنیده بودم، اما برخوردی با او نداشتم. مشغول بازی بودیم. دیدم از سر کوچه شخصی با عصای زیر بغل به سمت ما می‌آید. از محاسن بلند و پای مجروحش فهمیدم خودش است! کنار کوچه ایستاد و بازی ما را تماشا کرد. یکی از بچه‌ها پرسید: آقا ابرام بازی می‌کنی؟ گفت: من که با این پا نمی‌تونم، اما اگه بخواهید تو دروازه می‌ایستم. بازی من خیلی‌خوب بود. اما هر کاری کردم نتوانستم به او گل بزنم! مثل حرفه‌ای‌ها بازی می‌کرد. نیم‌ساعت بعد، وقتی توپ زیر پایش بود گفت: بچه‌ها فکر نمی‌کنید الان دیر وقته، مردم می‌خوان بخوابن! توپ و دروازه ها را جمع کردیم. بعد هم نشستیم دور آقا ابراهیم. بچه‌ها گفتند: اگه می‌شه از خاطرات جبهه تعریف کنید. آن شب خاطره عجیبی شنیدم که هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. آقا ابراهیم می گفت: در منطقه غرب با جواد افراسیابی رفته بودیم شناسائی. نیمه‌شب بود و ما نزدیک سنگرهای عراقی مخفی‌شده بودیم. بعد هوا روشن شد. ما مشغول تکمیل شناسائی مواضع دشمن شدیم. همین‌طور که مشغول کار بودیم یک‌دفعه دیدم مار بسیار بزرگی درست به سمت مخفیگاه ما آمد! مار به آن بزرگی تا حالا ندیده بودم. نفس در سینه ما حبس شده بود. هیچ کاری نمی‌شد انجام دهیم. اگر به سمت مار شلیک می‌کردیم عراقی‌ها می‌فهمیدند، اگر هم فرار می‌کردیم عراقی‌ها ما را می‌دیدند. مار هم به‌سرعت به سمت ما می‌آمد. فرصت تصمیم‌گیری نداشتیم. آب دهانم را فرو دادم. درحالی‌که ترسیده بودم نشستم و چشمانم را بستم. گفتم: بسم‌الله و بعد خدا را به حق زهرای مرضیه علیهاالسلام قسم دادم!❤️ زمان به‌سختی می‌گذشت. چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز کردم. با تعجب دیدم مار تا نزدیک ما آمده و بعد مسیرش را عوض کرده و از ما دور شده! آن شب آقا ابراهیم چند خاطره خنده‌دار هم برای ما تعریف کرد. خیلی خندیدیم. بعد هم گفت: سعی کنید آخر شب که مردم می‌خواهند استراحت کنند بازی نکنید. از فردا هر روز دنبال آقا ابراهیم بودم. حتی وقتی فهمیدم صبح‌ها برای نماز مسجد می‌رود، من هم به‌خاطر او مسجد می‌رفتم. تأثیر آقا ابراهیم روی من و بچه‌های محل تا حدی بود که نمازخواندن ما هم مثل او آهسته و با دقت شده بود. مدتی بعد وقتی ایشان راهی جبهه شد ما هم نتوانستیم دوریش را تحمل کنیم و راهی جبهه شدیم.✨ 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2919104556Cdc5d47421e @asmaolhosnaa🧕🌱
🕊🕊 🕊 🕊 🕊 🌱 🕊🕊 🕊 🌱 🕊 🌱 🌱 🌟🌟 💫قسمت سی و نهم رضای خدا💎 به نقل از: عباس هادی از ویژگی‌های ابراهیم این بود که معمولاً کسی از کارهایش مطلع نمی‌شد. به‌جز کسانی که همراهش بودند و خودشان کارهایش را مشاهده می‌کردند. اما خود او جز در مواقع ضرورت از کارهایش حرفی نمی‌زد. همیشه هم این نکته را اشاره می‌کرد که: «کاری که برای رضای خداست، گفتن ندارد.»✨ یا «مشکل کارهای ما این است که برای رضای همه کار می‌کنیم، به‌جز خدا.»✨ حضرت علی علیه‌السلام نیز می‌فرمایند:" هرکس قلبش را و اعمالش را از غیر خدا پاک ساخت مورد نظر خدا قرار خواهد گرفت."✨✨✨ عرفای بزرگ نیز در سرتاسر جملاتشان به این نکته اشاره می‌کنند که :"اگر کاری برای خدا بود ارزشمند می‌شود. یا این‌که هر نفسی که انسان در دنیا برای غیر خدا کشیده باشد در آخرت به ضررش تمام می‌شود."✨ در دوران مجروحیت ابراهیم به یکی از زورخانه‌های تهران رفتیم. ما در گوشه‌ای نشستیم. با وارد شدن هر پیشکسوت صدای زنگ مرشد به صدا درمی‌آمد و کار ورزش چند لحظه‌ای قطع می‌شد. تازه‌وارد هم دستی از دور برای ورزشکاران نشان می‌دهد و با لبخندی بر لب، در گوشه‌ای می‌نشست. ابراهیم با دقت به حرکات مردم نگاه می‌کرد، بعد هم برگشت و آرام به من گفت: این‌ها را ببین که چطور از صدای زنگ خوشحال می‌شوند. بعضی از آدم‌ها عاشق زنگ زور خانه اند. این‌ها اگر اینقدر که عاشق این زنگ بودند عاشق خدا می‌شدند، دیگر روی زمین نبودند. بلکه در آسمان‌ها را می‌رفتند... اگر انسان سرش را به سمت آسمان بالا بیاورد و کارهایش را برای رضای خدا انجام دهد، مطمئن باش زندگیش عوض می‌شود و تازه معنی زندگی کردن را می‌فهمد. نزدیک صبح جمعه بود. ابراهیم با لباس‌های خون‌آلود به خانه آمد! خیلی آهسته لباس‌هایش را عوض کرد. بعد از خواندن نماز، به من گفت: عباس، من میرم طبقه بالا بخوابم. نزدیک ظهر بود که صدای درب خانه آمد. کسی بدون وقفه به در می‌کوبید! مادر ما رفت و در را باز کرد. زن همسایه بود. بعد از سلام با عصبانیت گفت: این ابراهیم شما مگه همسن پسر منه!؟ دیشب پسرم رو با موتور برده بیرون، بعد هم تصادف کردند و پاش رو شکسته! بعد ادامه داد: ببین خانم، من پسرم را بردم بهترین دبیرستان. نمی‌خوام با آدم‌هائی مثل پسر شما رفت‌وآمد کنه! مادر ما از همه‌جا بی‌خبر بود. خیلی ناراحت شد. معذرت‌خواهی کرد و باتعجب گفت: من نمی‌دانم شما چی می‌گی! ولی چشم، به ابراهیم می گم، شما ببخشید و.. من داشتم حرف‌های او را گوش می‌کردم. دویدم طبقه بالا! ابراهیم را از خواب بیدار کردم و گفتم: داداش چیکار کردی؟! ابراهیم پرسید: چطور مگه، چی شده!؟ پرسیدم: تصادف کردید؟ یکدفعه بلند شد و با تعجب پرسید: تصادف!؟ چی می‌گی؟ گفتم: مگه نشنیدی، دم در مامان ممد بود. داد و بیداد می‌کرد و ... ابراهیم کمی فکر کرد و گفت: خب، خدا رو شکر، چیز مهمی نیست! عصر همان روز، مادر و پدر محمد با دسته‌گل و یک جعبه شیرینی به دیدن ابراهیم آمدند. زن همسایه مرتب معذرت‌خواهی می‌کرد. مادر ما هم با تعجب گفت: حاج خانم، نه به حرف‌های صبح شما، نه به کار حالای شما! او هم مرتب می‌گفت: به خدا از خجالت نمی‌دونم چی بگم، محمد همه ماجرا را برای ما تعریف کرد. محمد گفت: اگر آقا ابراهیم نمی‌رسید، معلوم نبود چی به سرش می‌آمد. بچه‌های محل هم برای این‌که ما ناراحت نباشیم گفته بودند: ابراهیم و محمد با هم بودند و تصادف کردند! حاج خانم، من از این‌که زود قضاوت کردم خیلی ناراحتم، تو رو خدا منو ببخشید. به پدر محمد هم گفتم که خیلی زشته، آقا ابراهیم چند ماهه مجروح شده و هنوز پای ایشون خوب نشده ولی ما به ملاقاتشون نرفتیم، برای همین مزاحم شدیم. مادر پرسید: من نمی‌فهمم، مگه برای محمد شما چه اتفاقی افتاده!؟ آن خانم ادامه داد: نیمه‌های شب جمعه بچه‌های بسیج مسجد، مشغول ایست و بازرسی بودند. محمد وسط خیابان همراه دیگر بچه‌ها بود. یکدفعه دستش روی ماشه رفته و به‌اشتباه، گلوله از اسلحه اش خارج و به پای خودش اصابت می‌کنه. او با پای مجروح وسط خیابان افتاده بود و خون زیادی از پایش می‌رفت. آقا ابراهیم همان موقع با موتور از راه می‌رسد. سریع به سراغ محمد رفته و با کمک یکی دیگر از رفقا زخم پای محمد را می‌بندد. بعد او را به بیمارستان می‌رساند. صحبت زن همسایه تمام شد. برگشتم و ابراهیم را نگاه کردم. با آرامش خاصی کنار اتاق نشسته بود. او خوب می‌دانست کسی که برای رضای خدا کاری انجام داده، نباید به حرف‌های مردم توجهی داشته باشد. 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2919104556Cdc5d47421e @asmaolhosnaa🧕🌱
🕊🕊 🕊 🕊 🕊 🌱 🕊🕊 🕊 🌱 🕊 🌱 🌱 🌟🌟 💫قسمت چهلم اخلاص 💜 به نقل از: عباس هادی با ابراهیم از ورزش صحبت می‌کردیم. می‌گفت: وقتی برای ورزش یا مسابقات کشتی می‌رفتم، همیشه با وضو بودم. همیشه هم قبل از مسابقات کشتی دو رکعت نماز می‌خواندم. پرسیدم: چه نمازی؟! گفت: دو رکعت نماز مستحبی! از خدا می‌خواستم یک وقت در مسابقه، حال کسی را نگیرم! ابراهیم به‌هیچ‌وجه گرد گناه نمی‌چرخید. برای همین الگوئی برای تمام دوستان بود. حتی جائی‌که حرف از گناه زده می‌شد سریع موضوع را عوض می‌کرد. هر وقت می‌دید بچه‌ها مشغول غیبت کسی هستند مرتب می‌گفت: صلوات بفرست! یا به هر طریقی بحث را عوض می‌کرد.✨ هیچ‌گاه از کسی بد نمی‌گفت، مگر به قصد اصلاح کردن. هیچوقت لباس تنگ یا آستین کوتاه نمی‌پوشید.✨ بارها خودش را به کارهای سخت مشغول می‌کرد. زمانی هم که علت آن را سؤال می‌کردیم می‌گفت: برای نفس آدم، این کارها لازمه! از دیگر صفات برجسته شخصیت او دوری از نامحرم بود. اگر می خواست با زنی نامحرم، حتی از بستگان، صحبت کند به هیچ وجه سرش را بالا نمی گرفت. به قول دوستانش: ابراهیم به زن نامحرم آلرژی داشت! ✨و چه زیبا گفت امام محمد باقر علیه السلام :"از تیرهای شیطان، سخن گفتن با زنان نامحرم است." ابراهیم به اطعام دادن نیز خیلی اهمیت می‌داد. همیشه دوستان را به خانه دعوت می‌کرد و غذا می‌داد. در دوران مجروحیت که در خانه بستری بود، هر روز غذا تهیه می‌کرد و کسانی که به ملاقاتش می‌آمدند را سر سفره دعوت می‌کرد و پذیرایی می‌نمود و از این کار هم بی‌نهایت لذت می‌برد. به دوستان می‌گفت: ما وسیله ایم، این رزق شماست. رزق مؤمنین بابرکت است و ... در هیئت ها و جلسات مذهبی هم به‌همین گونه بود. وقتی می‌دید صاحب‌خانه برای پذیرایی هیئت مشکل دارد، بدون کمترین حرفی برای همه میهمان‌ها و عزادارها غذا تهیه می‌کرد. می‌گفت: مجلس امام حسین علیه‌السلام باید از همه لحاظ کامل باشد.❤️ شب‌های جمعه هم بعد از برنامه بسیج برای بچه‌ها شام تهیه می‌کرد. پس‌از صرف غذا دسته‌جمعی به زیارت حضرت عبدالعظیم یا بهشت زهرا علیهالسلام می‌رفتیم. یک‌بار به ابراهیم گفتم: داداش اینهمه پول از کجا میاری؟! از آموزش و پرورش ماهی دوهزار تومان حقوق می‌گیری، ولی چند برابرش را برای خرج دیگران می‌کنی! نگاهی به صورتم انداخت و گفت: روزی‌رسان خداست. در این برنامه‌ها من فقط وسیله ام. من از خدا خواستم هیچ‌وقت جیبم خالی نماند. خدا هم از جائی‌که فکرش را نمی‌کنم اسباب خیر را برایم فراهم می‌کند.✨✨✨ 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2919104556Cdc5d47421e @asmaolhosnaa🧕🖤
🕊🕊 🕊 🕊 🕊 🌱 🕊🕊 🕊 🌱 🕊 🌱 🌱 🌟🌟 💫قسمت چهل و یکم حاجات مردم و نعمت خدا (۱)🌾 به نقل از: جمعی از دوستان شهید همراه ابراهیم بودم. با موتور از مسیری تقریباً دور به سمت خانه برمی‌گشتیم. پیرمردی به‌همراه خانواده‌اش کنار خیابان ایستاده بود. جلوی ما دست تکان داد و من ایستادم. آدرس جائی را پرسید. بعد از شنیدن جواب، شروع کرد از مشکلاتش گفت. به قیافه‌اش نمی‌آمد که معتاد یا گدا باشد. ابراهیم هم پیاده شد و جیب‌های شلوارش را گشت ولی چیزی نداشت. به من گفت: امیر، چیزی همرات داری؟! من هم جیب‌هایم را گشتم. ولی به‌طور اتفاقی هیچ پولی همراهم نبود. ابراهیم گفت: تو رو خدا بازهم ببین. من هم گشتم ولی چیزی همراهم نبود. از آن پیرمرد عذرخواهی کردیم و به راهمان ادامه دادیم. بین راه از آینه موتور، ابراهیم را می‌دیدم. اشک می‌ریخت! هوا سرد نبود که به این خاطر آب از چشمانش جاری شود، برای همین آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم: ابرام جون، چرا داری گریه می‌کنی؟! صورتش را پاک کرد. گفت: ما نتوانستیم به یک انسان که محتاج بود کمک کنیم. گفتم: خب پول نداشتیم، این‌که گناه نداره. گفت: می‌دانم، ولی دلم خیلی برایش سوخت. توفیق نداشتیم کمکش کنیم. کمی مکث کردم و چیزی نگفتم. بعد به راه ادامه دادم. اما خیلی به صفای درون و حال ابراهیم غبطه می خوردم. فردای آن روز ابراهیم را دیدم. می‌گفت: دیگر هیچ‌وقت بدون پول از خانه بیرون نمی‌آیم. تا شبیه ماجرای دیروز تکرار نشود. 👌 رسیدگی ابراهیم به مشکلات مردم، مرا یاد حدیث زیبای حضرت سیدالشهدا انداخت که می‌فرمایند: " حاجت مردم به سوی شما از نعمت‌های خدا بر شماست، در ادای آن کوتاهی نکنید که این نعمت در معرض زوال و نابودی است ."✨ اواخر مجروحیت ابراهیم بود. زنگ زد و بعد از سلام و احوال‌پرسی گفت: ماشینت رو امروز استفاده می‌کنی!؟ گفتم: نه، همین‌طور جلوی خانه افتاده. بعد هم آمد و ماشین را گرفت و گفت: تا عصر برمی‌گردم. عصر بود که ماشین را آورد. پرسیدم: کجا می‌خواستی بری؟! گفت: هیچی، مسافرکشی کردم! با خنده گفتم: شوخی می‌کنی!؟ گفت: نه، حالا هم اگه کاری نداری پاشو بریم، چند جا کار داریم. خواستم بروم داخل خانه. گفت: اگر چیزی در خانه دارید که استفاده نمی‌کنی مثل برنج و روغن با خودت بیاور. رفتم مقداری برنج و روغن آوردم. بعد هم رفتیم جلوی یک فروشگاه. ابراهیم مقداری گوشت و مرغ و ...خرید و آمد سوار شد. از پول خردهایی که به فروشنده می‌داد فهمیدم همان پول‌های مسافرکشی است. بعد با هم رفتیم جنوب شهر، به خانه چند نفر سر زدیم. من آن‌ها را نمی‌شناختم. ابراهیم در می‌زد، وسایل را تحویل می‌داد و می‌گفت: ما از جبهه آمده‌ایم، این‌ها سهمیه شماست! ابراهیم طوری حرف می‌زد که طرف مقابل اصلا احساس شرمندگی نکند. اصلا هم خودش را مطرح نمی‌کرد. بعدها فهمیدم خانه‌هایی که رفتیم، منزل چند نفر از بچه‌های رزمنده بود. مرد خانواده آن‌ها در جبهه حضور داشت. برای همین ابراهیم به آن‌ها رسیدگی می‌کرد. کارهای او مرا به یاد سخن امام صادق علیه‌السلام انداخت که می‌فرماید:" سعی کردن در برآوردن حاجت مسلمان، بهتر از هفتاد بار طواف دور خانه خداست و باعث در امان بودن در قیامت می‌شود."✨ این حدیث نورانی چراغ راه زندگی ابراهیم بود. او تمام تلاش خود را در جهت حل مشکلات مردم به کار می‌بست.✨ 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2919104556Cdc5d47421e @asmaolhosnaa🧕🌱
🕊🕊 🕊 🕊 🕊 🌱 🕊🕊 🕊 🌱 🕊 🌱 🌱 🌟🌟 💫 قسمت چهل و دوم حاجات مردم و نعمت خدا (۲)🌾 دوران دبیرستان بود. ابراهیم عصر ها در بازار مشغول به کار می‌شد و برای خودش درآمد داشت. متوجه شد یکی از همسایه‌ها مشکل مالی شدیدی دارد. آن‌ها علیرغم از دست دادن مرد خانواده، کسی را برای تامین هزینه‌ها نداشتند. ابراهیم به کسی چیزی نگفت. هر ماه وقتی حقوق می‌گرفت، بیشتر هزینه آن خانواده را تامین می‌کرد! هر وقت در خانه زیاد غذا پخته می‌شد، حتماً برای آن خانواده می‌فرستاد. این ماجرا تا سال‌ها و تا زمان شهادت ابراهیم ادامه داشت و تقریباً کسی به‌جز مادرش از آن اطلاعی نداشت. شخصی به سراغ ابراهیم آمده بود. قبلاً آبدارچی بوده و حالا بیکار شده بود. تقاضای کمک مالی داشت. ابراهیم به‌جای کمک مالی، با مراجعه به چند نفر از دوستان، شغل مناسبی را برای او مهیا کرد. او برای حل مشکل مردم هر کاری که می‌توانست انجام می‌داد. اگر هم خودش نمی‌توانست به سراغ دوستانش می‌رفت.‌ از آن‌ها کمک می‌گرفت. اما در این کار یک موضوع را رعایت می‌کرد؛ با کمک کردن به افراد، گدا پروری نکند. ابراهیم همیشه به دوستانش می‌گفت: قبل از این‌که آدم محتاج به شما رو بیندازد و دستش را دراز کند، شما مشکلش را برطرف کنید. او هر یک از رفقا که گرفتاری داشت، یا هر کسی را حدس می‌زد مشکل مالی داشته باشد کمک می‌کرد. آن‌هم مخفیانه، قبل از این‌که طرف مقابل حرفی بزند. بعد هم می‌گفت: من فعلا احتیاجی ندارم. این را به شما قرض می‌دهم. هروقت داشتی برگردان. این پول قرض‌الحسنه است. ابراهیم هیچ حسابی روی این پول‌ها نمی‌کرد. او در این کمک‌ها و آبروی افراد خیلی توجه می‌کرد. همیشه طوری برخورد می‌کرد که طرف مقابل شرمنده نشود. بزرگان دین توصیه می‌کنند برای رفع مشکلات خودتان، تا می‌توانید مشکل مردم را حل کنید. همچنین توصیه می‌کنند تا می‌توانید به مردم اطعام کنید و این‌گونه بسیاری از گرفتاری هایتان را برطرف‌ سازید. غروب ماه رمضان بود. ابراهیم آمد در خانه‌ ما و بعد از سلام و احوال‌پرسی یک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله‌پزی رفت. به دنبالش آمدم گفتم: ابرام جون کله‌پاچه برای افطاری! عجب حالی می‌ده؟! گفت: راست می‌گی، ولی برای من نیست. یکدست کامل کله‌پاچه و چند تا نان سنگک گرفت. وقتی بیرون آمد ایرج با موتور رسید. ابراهیم هم سوار شد و خداحافظی کرد. با خودم گفتم: لابد چند تا رفیق جمع شدند و با هم افطاری می‌خورند. از این‌که به من تعارف هم نکرد ناراحت شدم. فردای آن روز ایرج را دیدم و پرسیدم: دیروز کجا رفتید!؟ گفت: پشت پارک چهل‌تن، انتهای کوچه، منزل کوچکی بود که در زدیم و کله‌پاچه را به آن‌ها دادیم. چند تا بچه و پیرمردی که دم در آمدند خیلی تشکر کردند. ابراهیم را کامل می‌شناختند. آن‌ها خانواده‌ای بسیار مستحق بودند. بعد هم ابراهیم را رساندم خانه خودشان. بیست و شش سال از شهادت ابراهیم گذشت. در عالم رؤیا ابراهیم را دیدم. سوار بر یک خودروی نظامی به تهران آمده بود! از شوق نمی‌دانستم چه کنم. چهره ابراهیم بسیار نورانی بود. جلو رفتم و همدیگر را در آغوش گرفتیم. از خوشحالی فریاد می‌زدم و می‌گفتم: بچه‌ها بیایید، آقا ابراهیم برگشته! ابراهیم گفت: بیا سوار شو، خیلی کار داریم. به همراه هم به کنار یک ساختمان مرتفع رفتیم. مهندسین و صاحب ساختمان همگی با آقا ابراهیم سلام و احوال‌پرسی کردند. همه او را خوب می‌شناختند. ابراهیم رو به صاحب ساختمان کرد و گفت: من آمده‌ام سفارش این آقا سید را بکنم. یکی از این واحدها را به نامش کن. بعد شخصی که دورتر از ما ایستاده بود را نشان داد. صاحب ساختمان گفت: آقا ابرام، این بابا نه پول داره نه می‌تونه وام بگیره. من چه‌جوری یک واحد به او بدم؟! من هم حرفش را تأیید کردم و گفتم: ابرام جون، دوران این کارها تمام شد، الان همه اسکناس رو می‌شناسند! ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: من اگر برگشتم به‌خاطر این بود که مشکل چند نفر مثل ایشان را حل کنم، وگرنه من این‌جا کاری ندارم! بعد به سمت ماشین حرکت کرد. من هم به دنبالش راه افتادم که یک‌دفعه تلفن همراه من به صدا درآمد و از خواب پریدم! 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2919104556Cdc5d47421e @asmaolhosnaa🧕🌱
🕊🕊 🕊 🕊 🕊 🌱 🕊🕊 🕊 🌱 🕊 🌱 🌱 🌟🌟 💫 قسمت چهل و سوم ما تو را دوست داریم❤️ به نقل از: جواد مجلسی پاییز سال۱۳۶۱ بود. بار دیگر به‌همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این‌بار نقل همه مجالس توسل‌های ابراهیم به حضرت زهرا علیهاالسلام بود. هرجا می‌رفتیم حرف از او بود! خیلی از بچه‌ها داستان‌ها و حماسه آفرینی‌های او را در عملیات‌ها تعریف می‌کردند. همه آن‌ها با توسل به حضرت صدیقه طاهره علیهاالسلام انجام‌شده بود. به منطقه‌ی سومار رفتیم. به هر سنگری سر می‌زدیم از ابراهیم می‌خواستند که برای آن‌ها مداحی کند و از حضرت زهرا علیهاالسلام بخواند. شب بود. ابراهیم در جمع بچه‌های یکی از گردان‌ها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به‌خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود! بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. بعد هم چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد. آن شب قبل‌از خواب ابراهیم عصبانی بود و گفت: من مهم نیستم، این‌ها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی‌کنم! هرچه می‌گفتم: حرف بچه‌ها را به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن، اما فایده‌ای نداشت. آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که: دیگر مداحی نمی‌کنم! ساعت یک نیمه‌شب بود. خسته و کوفته خوابیدم. قبل‌از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می‌دهد. چشمانم را به‌سختی باز کردم. چهره‌ی نورانی ابراهیم بالای سرم بود. مرا صدا زد و گفت: پاشو، الان موقع اذانه. من بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی‌دونه خستگی یعنی چی!؟ البته می‌دانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل‌از اذان بیدار می‌شود و مشغول نماز. ابراهیم دیگر بچه‌ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد. بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا علیها السلام!! اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه‌ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم! ولی چیزی نگفتم. بعد از خوردن صبحانه به‌همراه بچه‌ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کارهای عجیب او بودم. ابراهیم نگاه معنی‌داری به من کرد و گفت: می‌خواهی بپرسی بااینکه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟! گفتم: خب آره، شما دیشب قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می‌گویم تا زنده‌ام جایی نقل نکن. بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی‌آمد، اما نیمه‌های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه‌ طاهره علیها السلام تشریف آوردند و گفتند: نگو نمی‌خوانم، ما تو را دوست داریم.❤️ هرکس گفت بخوان تو هم بخوان✨ دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی‌داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.✨ 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2919104556Cdc5d47421e @asmaolhosnaa🧕🌱
🕊🕊 🕊 🕊 🕊 🌱 🕊🕊 🕊 🌱 🕊 🌱 🌱 🌟🌟 💫 قسمت چهل و چهارم فکه آخرین میعاد (۱)⚜ به نقل از: علی نصرالله نیمه‌شب بود که آمدیم مسجد. ابراهیم با بچه‌ها خداحافظی کرد. بعد هم رفت خانه. از مادر و خانواده‌اش هم خداحافظی کرد. از مادر خواهش کرد برای شهادتش دعا کند. صبح زود هم راهی منطقه شدیم. ابراهیم کمتر حرف می‌زد. بیشتر مشغول ذکر یا قرآن بود. رسیدیم اردوگاه لشکر در شمال فکه. گردان‌ها مشغول مانور عملیاتی بودند. بچه‌ها با شنیدن بازگشت ابراهیم خیلی خوشحال شدند. همه به دیدنش می‌آمدند. یک لحظه چادر خالی نمی‌شد. حاج حسین هم آمد. از این‌که ابراهیم را می‌دید خیلی خوشحال بود. بعد از سلام و احوال‌پرسی، ابراهیم پرسید: حاج حسین بچه‌ها هم مشغول شدند، خبریه؟! حاجی هم گفت: فردا حرکت می‌کنیم برای عملیات. اگه با ما بیائی خیلی خوشحال می‌شیم. حاجی ادامه داد: برای عملیات جدید باید بچه‌های اطلاعات را بین گردان‌ها تقسیم کنیم. هر گردان باید یکی دو تا مسئول اطلاعات و عملیات داشته باشه. بعد لیستی را گذاشت جلوی ابراهیم و گفت: نظرت در مورد این بچه‌ها چیه؟ ابراهیم لیست را نگاه کرد و یکی‌یکی نظر داد. بعد پرسید: خب حاجی، الان وضعیت آرایش نیروها چه‌طوریه؟ حاجی هم گفت: الان نیروها به چند سپاه تقسیم شدند. هرچند لشکر یک سپاه را تشکیل می‌دهد. حاج همت شده مسئول سپاه یازده قدر. لشکر ۲۷ هم تحت پوشش این سپاهه، کار اطلاعات یازده قدر را هم به ما سپردند. عصر همان روز ابراهیم حنا بست. موهای سرش را هم کوتاه و ریش‌هایش را مرتب کرد. چهره زیبای او ملکوتی تر شده بود. غروب به یکی از دیدگاه‌های منطقه رفتیم. ابراهیم با دوربین مخصوص، منطقه عملیاتی را مشاهده می‌کرد یکسری مطالب را هم روی کاغذ می‌نوشت. می‌گفت: دلم خیلی شور می‌زنه! گفتم: چیزی نیست، ناراحت نباش. پیش یکی از فرماندهان سپاه قدر رفتیم. ابراهیم گفت: حاجی، این منطقه حالت خاصی داره. خاک تمام این منطقه رملی و نرمه! حرکت نیرو توی این دشت خیلی مشکله، عراق هم این‌همه موانع درست کرده، به نظرت این عملیات موفق می‌شه؟! فرمانده‌ هم گفت: ابرام جون، این دستور فرماندهی است، به قول حضرت امام: ما مامور به انجام تکلیف هستیم، نتیجه‌اش با خداست.✨ ادامه دارد.... 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2919104556Cdc5d47421e @asmaolhosnaa🧕🌱
🕊🕊 🕊 🕊 🕊 🌱 🕊🕊 🕊 🌱 🕊 🌱 🌱 🌟🌟 💫 قسمت چهل و پنجم فکه آخرین میعاد (۲)⚜ به نقل از: علی نصرالله فردا عصر بچه‌های گردان‌ها آماده شدند. همه آماده حرکت به سمت فکه بودند. از دور ابراهیم را دیدم. با دیدن چهره‌ ابراهیم دلم لرزید. جمال زیبای او ملکوتی شده بود! صورتش سفیدتر از همیشه بود. چفیه‌ای عربی انداخته و اورکت زیبایی پوشیده بود. به سمت ما آمد و با همه بچه‌ها دست داد. کشیدمش کنار و گفتم: داش ابرام خیلی نورانی شدی! نفس عمیقی کشید و با حسرت گفت: روزی‌که بهشتی شهید شد خیلی ناراحت بودم. اما با خودم گفتم: خوش به حالش که با شهادت رفت، حیف بود با مرگ طبیعی از دنیا بره. اصغر وصالی، علی قربانی، قاسم تشکری و خیلی از رفقای ما هم رفتند، طوری شده که توی بهشت‌زهرا علیهاالسلام بیشتر از تهران رفیق داریم. مکثی کرد و ادامه داد: خرمشهر که هم که آزاد شد، می‌ترسم جنگ تمام بشه و شهادت را از دست بدهم، هرچند توکل ما به خداست. بعد نفس عمیقی کشید و گفت: خیلی دوست دارم شهید بشم. اما، خوشگل‌ترین شهادت! با تعجب نگاهش کردم. منتظر ادامه صحبت بودم که قطرات اشک از گوشه چشمش جاری شد. ابراهیم ادامه داد: اگر جائی بمانی که دست احدی به تو نرسه، کسی هم تو رو نشناسه، خودت باشی و آقا، مولا هم بیاد سرت رو به دامن بگیره، این خوشگل ترین شهادته.🌷 گفتم: داش ابرام تو رو خدا این‌طوری حرف نزن. بعد بحث را عوض کردم و گفتم: بیا با گروه فرماندهی بریم جلو، این‌طوری خیلی بهتره. هر جا هم که احتیاج شد کمک می‌کنی. گفت: نه، من می‌خوام با بسیجی‌ها باشم. بعد با هم حرکت کردیم و آمدیم سمت گردان‌های خط شکن. آن‌ها مشغول آخرین آرایش نظامی بودند. گفتم: داش ابرام، مهمات برات چی بگیرم؟گفت: فقط دو تا نارنجک، اسلحه هم اگه احتیاج شد از عراقی‌ها می‌گیریم! حاج حسین الله کرم از دور خیره شده بود به ابراهیم! رفتیم به طرفش. حاجی محو چهره ابراهیم بود. بی‌اختیار ابراهیم را در آغوش گرفت. چند لحظه‌ای در این حالت بودند. گویی می‌دانستند که این آخرین دیدار است. بعد ابراهیم ساعت مچی‌اش را باز کرد و گفت: حسین، این‌هم یادگار برای شما! چشمان حاج حسین پر از اشک شد، گفت: نه ابرام جون، پیش خودت باشه، احتیاجت می‌شه. ابراهیم با آرامش خاصی گفت: نه من بهش احتیاج ندارم. حاجی هم که خیلی منقلب شده بود، بحث را عوض کرد و گفت: ابرام جون، برا عملیات دو تا راهکار عبوری داریم، بچه ها از راهکار اول عبور می‌کنند. من با یک سری از فرمانده‌ها و بچه‌های اطلاعات از راهکار دوم میریم. تو هم با ما بیا. ابراهیم گفت: من از راهکار اول با بچه‌های بسیجی میرم. مشکلی که نداره!؟ حاجی هم گفت: نه، هر طور راحتی. ابراهیم از آخرین تعلقات مادی جدا شد. بعد هم رفت پیش بچه‌های گردان‌هایی که خط شکن عملیات بودند و کنارشان نشست. 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2919104556Cdc5d47421e @asmaolhosnaa🧕🌱
🕊🕊 🕊 🕊 🕊 🌱 🕊🕊 🕊 🌱 🕊 🌱 🌱 🌟🌟 💫 قسمت چهل و ششم 🔰والفجر مقدماتی (۱) به نقل از: علی نصرالله گردان کمیل، خط شکن محور جنوبی و سمت پاسگاه بود. یکی از فرماندهان لشکر آمد و برای بچه‌های گردان شروع به صحبت کرد: برادرها، امشب برای عملیات والفجر به سمت منطقه فکه حرکت می‌کنیم، دشمن سه کانال بزرگ به موازات خط مرزی، جلوی راه شما زده تا مانع عبور شود... اما ان‌شاءالله با عبور شما از این موانع و کانال‌ها، عملیات شروع خواهد شد... بعد بچه‌های تازه‌نفس لشکر سیدالشهدا علیه‌السلام و بقیه رزمندگان از کنار شما عبور خواهند کرد و برای ادامه عملیات به سمت شهر العماره عراق می‌روید و ان‌شاءالله در این عملیات موفق خواهید شد. ایشان در مورد نحوه کار و موانع و راه‌های عبور صحبتش را ادامه داد و گفت: مسیر شما یک راه باریک در میان میادین مین خواهد بود. ان‌شاءالله همه شما که خط شکن محور جنوبی فکه هستید به اهداف از پیش تعیین شده خواهید رسید. صحبت‌هایش تمام شد‌. بلافاصله ابراهیم شروع به مداحی کرد، اما نه مثل همیشه! خیلی غریبانه روضه می‌خواند و خودش اشک می‌ریخت. روضه حضرت زینب علیهاالسلام را شروع کرد. بعد هم شروع به سینه‌زنی کرد، اولین‌بار بود که این بیت زیبا را شنیدم: امان از دل زینب 🥀 چه خون شد دل زینب 💔 بچه ها با سینه‌زنی جواب دادند. بعد هم از اسارت حضرت زینب علیهاالسلام و شهدای کربلا روضه خواند. در پایان هم گفت: بچه‌ها، امشب یا به دیدار یار می‌رسید یا باید مانند عمه سادات، اسارت را تحمل کنید و قهرمانانه مقاومت کنید. بعد از مداحی عجیب ابراهیم، بچه‌ها درحالی‌که صورت‌هایشان خیس از اشک بود بلند شدند. نماز مغرب و عشا را خواندیم. از وقتی ابراهیم برگشته سایه به سایه دنبال او هستم. یک لحظه هم از او جدا نمی‌شوم. من به‌همراه ابراهیم، یکی از پل‌های سنگین و متحرک را روی دست گرفتیم و به همراه نیروها حرکت کردیم. حرکت روی خاک رملی فکه بسیار زجرآور بود. آن هم با تجهیزاتی به وزن بیش‌از بیست کیلو برای هر نفر! ما هم که جدای از وسایل، یک پل سنگین را مثل تابوت روی دست گرفته بودیم! همه به یک ستون و پشت سرهم از معبری که در میان میدان‌های مین آماده‌شده بود حرکت کردیم. حدود دوازده کیلومتر پیاده روی کردیم. رسیدیم به اولین کانال در جنوب فکه. بچه ها دیگر رمقی برای حرکت نداشتند. با گذاشتن پل های متحرک و نردبان، از عرض کانال عبور کردیم. سکوت عجیبی در منطقه حاکم بود. عراقی ها حتی گلوله ای شلیک نمی کردند! یک ربع بعد به کانال دوم رسیدیم. از آن هم گذشتیم. با بیسیم به فرماندهی اطلاع داده شد. چند دقیقه ای نگذشته بود که به کانال سوم رسیدیم. ابراهیم هنوز مشغول بود و در کنار کانال دوم بچه ها را کمک می کرد. خیلی مواظب نیروها بود. چون در اطراف کانال ها پر از مین و موانع مختلف بود. اما فرمانده گردان، بچه ها را نگه داشت و گفت: طبق آنچه در نقشه است، باید بیشتر راه می رفتیم، اما خیلی عجیبه، هم زود رسیدیم، هم از پاسگاه ها خبری نیست! تقریباً همه بچه ها از کانال دوم عبور کردند. یکدفعه آسمان فکه مثل روز روشن شد!! مثل اینکه دشمن با تمام قوا منتظر ما بوده. بعد هم شروع به شلیک کردند. از خمپاره و توپخانه گرفته تا تیربارها که در دور دست قرار داشت. آن ها از همه طرف به سوی ما شلیک کردند! بچه ها هیچ کاری نمی توانستند انجام دهند. موانع خورشیدی و میدان های مین، جلوی هر حرکتی را گرفته بود. تعداد کمی از بچه ها وارد کانال سوم شدند. ادامه دارد.... 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2919104556Cdc5d47421e @asmaolhosnaa🧕🌱
🕊🕊 🕊 🕊 🕊 🌱 🕊🕊 🕊 🌱 🕊 🌱 🌱 🌟🌟 💫 قسمت چهل و هفتم 🔰والفجر مقدماتی (۲) بسیاری از بچه ها در میان خاک های رملی گیر کردند. همه به این طرف و آن طرف می رفتند. بعضی از بچه ها می خواستند با عبور از موانع خورشیدی در داخل دشت سنگر بگیرند، اما با انفجار مین به شهادت رسیدند. اطراف مسیر پر از مین بود. ابراهیم این را می دانست، برای همین به سمت کانال سوم دوید و با فریاد هایش اجازه رفتن به اطراف را نمی داد. همه روی زمین خیز برداشتند. هیچ کاری نمی شد کرد. توپخانه عراق کاملاً می دانست ما از چه محلی عبور می کنیم! و دقیقاً همان مسیر را می زد. هر کس به سمتی می دوید. دیگر هیچ‌چیز قابل‌کنترل نبود. تنها جایی که امنیت بیشتری داشت داخل کانال‌ها بود. در آن تاریکی و شلوغی ابراهیم را گم کردم! تا کانال سوم جلو رفتم، اما نمی‌شد کسی را پیدا کرد! یکی از رفقا را دیدم و پرسیدم: ابراهیم رو ندیدی !؟ گفت: چند دقیقه پیش از این‌جا رد شد. همین‌طور این طرف و آن طرف می‌رفتم. یکی از فرماندهان را دیدم من را شناخت و گفت: سریع برو توی معبر، بچه‌هایی که توی راه هستن بفرست عقب. این‌جا توی این کانال نه جا است نه امنیت، برو و سریع برگرد. طبق دستور فرمانده، بچه‌هایی را که اطراف کانال دوم و توی مسیر بودند آوردم عقب، حتی خیلی از مجروح‌ها را کمک کردیم و رساندیم عقب. این کار، دو سه ساعتی طول کشید. می‌خواستم برگردم، اما بچه‌های لشکر گفتند: نمی‌شه برگردی! با تعجب پرسیدم: چرا؟! گفتند: دستور عقب‌نشینی صادر شده، فایده نداره بری جلو. چون بچه‌های دیگر هم تا صبح برمی‌گردند. ساعتی بعد نماز صبح را خواندم. هوا درحال روشن‌شدن بود. خسته بودم و ناامید. از همه بچه‌هایی که برمی‌گشتند سراغ ابراهیم را می‌گرفتم. اما کسی خبری نداشت. دقایقی بعد مجتبی را دیدم. با چهره‌ای خاک‌آلود خسته از سمت خط برمی‌گشت. با ناامیدی پرسیدم: مجتبی، ابراهیم رو ندیدی؟! همین‌طور که به سمت من می‌آمد گفت: یک ساعت پیش با هم بودیم. با خوشحالی از جا پریدم، جلو آمدم و گفتم: خب، الان کجاست؟! جواب داد: نمی‌دونم، بهش گفتم دستور عقب‌نشینی صادر شده، گفتم تا هوا تاریکه بیا برگردیم عقب، هوا روشن بشه هیچ کاری نمی‌تونیم انجام بدیم. اما ابراهیم گفت: بچه‌ها تو کانال‌ها هستند. من میرم پیش اون‌ها، همه با هم برمی‌گردیم. مجتبی ادامه داد: همین‌طور که با ابراهیم حرف می‌زدم یک گردان از لشکر عاشورا به سمت ما آمد. ابراهیم سریع با فرمانده آن‌ها صحبت کرد و خبر عقب‌نشینی را داد. من هم چون مسیر را بلد بودم، با آن‌ها فرستاد عقب. خودش هم یک آرپی‌جی با چند تا گلوله از آن‌ها گرفت و رفت به سمت کانال. دیگه از ابراهیم خبری ندارم. ساعتی بعد میثم لطیفی را دیدم. به‌همراه تعدادی از مجروحین به عقب برمی‌گشت. به کمکشان رفتم. از میثم پرسیدم: چه خبر!؟ گفت: من و این بچه‌هایی که مجروح هستند جلوتر از کانال، لای تپه‌ها افتاده بودیم. ابراهیم هادی به داد ما رسید. یک‌دفعه سر جایم ایستادم. با تعجب گفتم: داش ابرام؟! خب بعدش چی شد؟گفت: به‌سختی ما رو جمع کرد. تو گرگ‌ومیش هوا ما رو آورد عقب. توی راه رسیدیم به یک کانال، کف کانال پر از لجن و ... بود، عرض کانال هم زیاد بود. ابراهیم رفت دو تا برانکارد آورد و با آن‌ها چیزی شبیه پل درست کرد! بعد هم ما را عبور داد و فرستاد عقب. خودش هم رفت جلو. ساعت ده صبح، قرارگاه لشکر در فکه محل رفت‌وآمد فرماندهان بود. خیلی‌ها می‌گفتند چندین گردان در محاصره دشمن قرار گرفته‌اند! 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2919104556Cdc5d47421e @asmaolhosnaa🧕🌱