🕊🕊 🕊 🕊 🕊 🌱
🕊🕊 🕊 🌱
🕊 🌱
🌱
🌟#سلام_بر_ابراهیم🌟
💫 قسمت چهل و هشتم
کانال کمیل ✴️
به نقل از: علی نصرالله
یکی از مسئولین اطلاعات را دیدم و پرسیدم: یعنی چی گردانها محاصره شدند؟ عراق که جلو نیامده، بچهها هم توی کانال دوم و سوم هستند.
فرمانده گفت: کانال سومی که ما در شناسایی دیده بودیم، با این کانال فرق داره. این کانالها درست به موازات خط مرزی ساختهشده، ولی کوچکتر و پر از موانع. بعد ادامه داد: گردانهای خط شکن، برای اینکه زیر آتش نباشند رفتند داخل کانال.
با روشنشدن هوا تانکهای عراقی جلو آمدند و دو طرف کانال را بستند. دشمن هم کانالها را زیر آتشگرفته. بعد کمی مکث کرد و گفت: عراق شانزده نوع مانع سر راه بچه ها چیده بود، عمق موانع هم نزدیک به چهار کیلومتر بوده! منافقین هم تمام اطلاعات این عملیات را به عراقی ها داده بودند!
خیلی حالم گرفته شد. با بغض گفتم: حالا چه باید کرد؟! گفت: اگر بچهها مقاومت کنند مرحله دوم عملیات را انجام میدهیم و آنها را میآوریم عقب.
در همین حین بیسیمچی مقر گفت: یک خبر از گردانهای محاصرهشده! همه ساکت شدند. بیسیمچی گفت: میگه "برادر ثابت نیا با برادر افشردی دست داد!"
این خبر کوتاه یعنی فرمانده گردان کمیل به شهادت رسیده.🕊
عصر همان روز خبر رسید حاج حسینی، معاون گردان کمیل هم به شهادت رسیده و بنکدار، دیگر معاون گردان بهسختی مجروح است. همه بچهها در قرارگاه ناراحت بودند. حال عجیبی در آنجا حاکم بود.
بیستم بهمنماه بچهها آماده حمله مجدد به منطقه فکه شدند. یکی از رفقا را دیدم. از قرارگاه میآمد. پرسیدم: چه خبر؟ گفت: الان بیسیمچی گردان کمیل تماس گرفت.
با حاج همت صحبت کرد و گفت: شارژ بیسیم داره تموم میشه، خیلی از بچهها شهید شدند، برای ما دعا کنید. به امام سلام برسونید و بگید ما تا آخرین لحظه مقاومت میکنیم.
با دلی شکسته و ناراحت گفتم: وظیفه ما چیه، باید چه کار کنیم؟ گفت: توکل به خدا، برو آماده شو. امشب مرحله بعدی عملیات آغاز میشه.
غروب بود. بچههای توپخانه ارتش بادقت تمام، خاکریزهای دشمن را زیر آتش گرفتند. گردان حنظله و چند گردان دیگر حرکتشان را آغاز کردند. آنها تا نزدیکی کانال کمیل پیش رفتند.
حتی با عبور از موانع به کانال سوم هم رسیدند، اما بهعلت حجم آتش دشمن، فقط تعداد کمی از بچههای محاصرهشده توانستند در تاریکی شب از کانال خارج شوند و خودشان را به عقب برسانند.
این حمله هم ناموفق بود، تا قبل از صبح به خاکریز خودمان برگشتیم. اما بیشتر نیروهای گردان حنظله در همان کانال های مرزی ماندند. در این حمله و با آتش خوب بچه ها، بسیاری از ادوات زرهی دشمن منهدم شد.
۲۱ بهمن ۱۳۶۱ بود. هنوز صدای تیراندازی و شلیکهای پراکنده از داخلی کانال شنیده میشد. بهخاطر همین، مشخص بود که بچههای داخل کانال هنوز مقاومت میکند. اما نمیشد فهمید که پساز چهار روز، با چه امکاناتی مشغول مقاومت هستند؟!
غروب امروز پایان عملیات اعلام شد. بقیه نیروها به عقب بازگشتند. یکی از بچههایی که دیشب از کانال خارج شد را دیدم. میگفت: نمیدانی چه وضعی داشتیم! آب و غذا نبود، مهمات هم بسیار کم، اطراف کانالها هم پر از انواع مین!
ما هرچند دقیقه گلوله ای شلیک میکردیم تا بدانند هنوز زندهایم. عراقیها مرتب با بلندگو اعلام میکردند: تسلیم شوید! لحظات غروب خورشید بسیار غمبار بود.
روی بلندی رفتم و با دوربین نگاه میکردم. انفجارهای پراکنده هنوز در اطراف کانال دیده میشد. دوست صمیمی من ابراهیم آنجاست و من هیچ کاری نمیتوانم انجام دهم. آن شب را کمی استراحت کردم و فردا دوباره به خط بازگشتم.
عراقیها به روز ۲۲ بهمن خیلی حساس بودند. حجم آتش آنها بسیار زیاد شد. خاکریزهای اول ما هم از نیرو خالی شد. همه رفتند عقب!
عصر بود که حجم آتش کم شد. با دوربین به نقطهای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشد. آنچه میدیدم باورکردنی نبود! دود غلیظی از محل کانال بلند شده بود. مرتب صدای انفجار میآمد.
سریع پیش بچههای اطلاعات رفتم و گفتم: عراق داره کار کانال رو تمام میکنه! آنها با دوربین مشاهده کردند، فقط آتش و دود بود که دیده میشد.
اما من هنوز امید داشتم. با خودم گفتم: ابراهیم شرایط بدتر از این را سپری کرده، اما به یاد حرفهایش، قبلاز شروع عملیات افتادم و بدنم لرزید.
🕊
https://eitaa.com/joinchat/2919104556Cdc5d47421e
@asmaolhosnaa🧕🌱
🕊🕊 🕊 🕊 🕊 🌱
🕊🕊 🕊 🌱
🕊 🌱
🌱
🌟#سلام_بر_ابراهیم🌟
💫 قسمت چهل و نهم
غروب خونین 💔
به نقل از: علی نصرالله
عصر روز جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۶۱ برای من خیلی دلگیرتر بود. بچههای اطلاعات به سنگرشان رفتند. من دوباره با دوربین نگاه کردم. نزدیک غروب احساس کردم از دور چیزی در حال حرکت است! با دقت بیشتری نگاه کردم. کاملاً مشخص بود که سه نفر درحال دویدن به سمت ما بودند. در راه مرتب زمین میخوردند و بلند میشدند. آنها زخمی و خسته بودند.
میان سرخی غروب، بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند. بهمحض رسیدن به سمت آنها دویدیم و پرسیدیم: از کجا میآئید؟ حال حرف زدن نداشتند، یکی از آنها آب خواست. سریع قمقمه را به او دادم.
دیگری از شدت ضعف و گرسنگی بدنش میلرزید. آن یکی تمام بدنش غرق خون بود، کمی که به حال آمدند گفتند: از بچههای کمیل هستیم. با اضطراب پرسیدم: بقیه بچهها چی شدند!؟ در حالیکه سرش را بهسختی بالا میآورد گفت: فکر نمیکنم کسی غیر از ما زنده باشه!
هول شدم و دوباره و با تعجب پرسیدم: این پنج روز، چطور مقاومت کردید!؟ حال حرف زدن نداشت. کمی مکث کرد و دهانش که خالی شد گفت: این دو روز اخیر، زیر جنازهها مخفی بودیم.
اما یکی بود که پنج روز کانال رو سرپا نگهداشت! دوباره نفسی تازه کرد و به آرامی گفت: عجب آدمی بود! یک طرف آرپیجی میزد، یک طرف با تیربار شلیک میکرد. عجب قدرتی داشت.
دیگری پرید توی حرفش و گفت: همه شهدا رو در انتهای کانال کنار هم چیده بود. آذوقه و آب رو تقسیم میکرد، به مجروح ها میرسید، اصلاً این پسر خستگی نداشت!
گفتم: مگه فرماندهها و معاونهای گردان شهید نشدند!؟ پس از کی داری حرف میزنی؟! گفت: جوانی بود که نمیشناختمش. موهایش کوتاه بود. شلوار کردی پاش بود.
دیگری گفت: روز اول هم یه چفیه عربی دور گردنش بود. چه صدای قشنگی هم داشت. برای ما مداحی می کرد و روحیه می داد و ...
داشت روح از بدنم خارج می شد، سرم داغ شد. آب دهانم را فرو دادم. این ها مشخصات ابراهیم بود. با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم. با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم: آقا ابرام رو میگی درسته!؟ الان کجاست!؟
گفت: آره انگار، یکی دوتا از بچههای قدیمی آقا ابراهیم صداش میکردند. دوباره با صدای بلند پرسیدم: الان کجاست؟! یکی دیگر از آنها گفت: تا آخرین لحظه که عراق آتش میریخت زنده بود. بعد به ما گفت: عراق نیروهاش رو برده عقب. حتما میخواد آتیش سنگین بریزه. شما هم اگه حال دارید تا این اطراف خلوته برید عقب.
خودش هم رفت که به مجروحها برسه. ما هم آمدیم عقب. دیگری گفت: من دیدم که زدنش. با همان انفجارهای اول افتاد روی زمین.
بیاختیار بدنم سست شد و اشک از چشمانم جاری شد. شانههایم مرتب تکان میخورد. دیگر نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. سرم را روی خاک گذاشتم و گریه میکردم. تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور میشد. از گود زورخانه تا گیلانغرب و ...
بوی شدید باروت و صدای انفجار با هم آمیخته شد. رفتم لب خاکریز، میخواستم به سمت کانال حرکت کنم. یکی از بچهها جلوی من ایستاد و گفت: چکار میکنی؟ با رفتن تو که ابراهیم برنمیگرده. نگاه کن چه آتیشی میریزن.
آن شب همه ما را از فکه به عقب منتقل کردند. همه بچهها حال روز من را داشتند. خیلیها رفقایشان را جا گذاشته بودند. وقتی وارد دوکوهه شدیم صدای حاج صادق آهنگران درحال پخش بود که میگفت:
ای از سفر برگشتگان
کو شهیدانتان، کو شهیدانتان🕊
صدای گریه بچهها بیشتر شد. 😭
خبر شهادت و مفقود شدن ابراهیم خیلی سریع بین بچهها پخش شد. یکی از رزمندهها که همراه پسرش در جبهه بود پیش من آمد.
با ناراحتی گفت: همه داغدار ابراهیم هستیم، به خدا اگر پسرم شهید میشد، اینقدر ناراحت نمیشدم. هیچکس نمیدونه ابراهیم چه انسان بزرگی بود.
روز بعد بچههای لشکر را به مرخصی فرستادند و ما هم آمدیم تهران. هیچکس جرات نداشت خبر شهادت ابراهیم را اعلام کند. اما چند روز بعد زمزمه مفقود شدنش همه جا پیچید!
🕊
https://eitaa.com/joinchat/2919104556Cdc5d47421e
@asmaolhosnaa🧕🌱
🕊🕊 🕊 🕊 🕊 🌱
🕊🕊 🕊 🌱
🕊 🌱
🌱
🌟#سلام_بر_ابراهیم🌟
💫 قسمت پنجاهم
فراق😭
به نقل از: عباس هادی
يك ماه از مفقود شدن ابراهيم میگذشت. هيچكدام از رفقای ابراهيم حال و روز خوبی نداشتند.
هرجا جمع ميشديم از ابراهيم میگفتيم و اشك می ريختيم.
برای ديدن يكی از بچه ها به بيمارستان رفتيم. رضا گودينی هم آنجا بود. وقتی رضا را ديدم انگار كه داغ دلش تازه شده، بلندبلند گريه میكرد.
بعد گفت: بچهها، دنيا بدون ابراهيم برای من جای زندگی نيست! مطمئن باشيد من در اولين عمليات شهيد ميشم!
يكی ديگر از بچه ها گفت: ما نفهميديم ابراهيم كه بود. او بنده خالص خدا بود. بين ما آمد و مدتی با او زندگی كرديم تا بفهميم معنی بنده خدا بودن چيست.
ديگری گفت: ابراهيم به تمام معنا يك پهلوان بود، يك عارف پهلوان.🕊✨✨✨
پنج ماه از شهادت ابراهيم گذشت. هر چه مادر از ما میپرسيد: چرا ابراهيم مرخصی نمیآيد، با بهانههای مختلف بحث را عوض میكرديم!
میگفتيم: الان عملياته، فعلا نميتونه بياد و...
خلاصه هر روز چيزی میگفتيم. تا اينكه يكبار مادر آمده بود داخل اتاق. رو بهروی عكس ابراهيم نشسته و اشك میريخت! جلو آمدم. گفتم: مادر چی شده!؟
گفت: من بوی ابراهيــم رو حس ميكنم! ابراهيم الان توی اين اتاقه!
همينجاست و... 😭
وقتی گريه اش كمتر شد گفت: من مطمئن هستم كه ابراهيم شهيد شده.
مادر ادامه داد: ابراهيم دفعه آخر خيلی فرق كرده بود، هرچه گفتم: بيا بريم خواستگاری، میخوام دامادت كنم، او میگفت: نه مادر، من مطمئنم كه برنمی گردم. نمی خواهم چشم گريانی گوشه خانه منتظر من باشه!
چند روز بعد دوباره جلوی عكس ابراهيم ايستاده بود و گريه میكرد. ما بالاخره مجبور شديم دائی را بياوريم تا به مادر حقيقت را بگويد.
آن روز حال مادر به هم خورد. ناراحتی قلبی او شديدتر شد و در سیسی يو بيمارستان بستری شد!
سال های بعد وقتی مادر را به بهشت زهرا سلام الله علیها میبرديم بيشتر دوست داشت به قطعه چهل و چهار برود.
به ياد ابراهيم كنار قبر شهدای گمنام مینشست.
هــر چند گريه برای او بد بود. اما عقده دلش را آنجا باز می كرد و حرف دلش را با شهدای گمنام میگفت.
🕊
https://eitaa.com/joinchat/2919104556Cdc5d47421e
@asmaolhosnaa🧕🌱
🕊🕊 🕊 🕊 🕊 🌱
🕊🕊 🕊 🌱
🕊 🌱
🌱
🌟#سلام_بر_ابراهیم🌟
💫 قسمت پنجاه و یکم
تفحص♻️
نقل از: سعيد قاسمی و خواهر شهيد
سال ۱۳۶۹ آزادگان به ميهن بازگشتند. بعضی ها هنوز منتظر بازگشت ابراهيم بودند ( هر چند دو نفر به نامهای ابراهيم هادی در بين آزادگان بودند) ولی اميد همه بچه ها نااميد شد.
سال بعد از آن، تعدادی از رفقای ابراهيم برای بازديد از مناطق عملياتی راهی فكه شدند.
در اين سفر اعضای گروه با پيكر چند شهيد برخورد كردند و آنها را به تهران منتقل كردند.
چند روز بعد رفته بوديم بازديد از خانواده شهدا. مادر شهيدی به من گفت: شما میدانيد پسر من كجا شهيد شده!؟ گفتم: بله، ما با هم بوديم. پرسيد: حالا كه جنگ تمام شده نمی توانيد پيكرش را پيدا كنيد و برگردانيد؟
با حرف اين مادر خيلی به فكر فرو رفتم.
روز بعد با چند تن از فرماندهان و دلسوختگان جنگ صحبت كردم. با هم قرار گذاشتيم به دنبال پيكر رفقای خود باشيم، مدتی بعد با چند نفر از رفقا به فكه رفتيم.
پس از جستجوی مجدد، پيكرهای سيصد شهيد از جمله فرزند همان مادر پیدا شد. پس از آن گروهی به نام تفحص شهدا شكل گرفت كه در مناطق مختلف مرزی مشغول جستجو شدند.
عشق به شهدای مظلوم فكه، باعث شد كه در عين سخت بودن كار و موانع بسيار، كار در فكه را گسترش دهند. بسياری از بچه های تفحص كه ابراهيم را میشناختند، می گفتند: بنيان گذار گروه تفحص، ابراهيم هادی بوده. او بعد از عمليات ها به دنبال پيكر شهدا میگشت.
پنج سال پس از پايان جنگ، بالاخره با سختی های بسيار، كار در كانال معروف به كميل شروع شد. پيكرهای شهدا يكی پس از ديگری پيدا ميشد. در انتهای كانال تعداد زيادی از شهدا كنار هم چيده شده بودند. به راحتی پيكرهای آنها از كانال خارج شد، اما از ابراهيم خبری نبود!
علی محمودوند مسئول گروه تفحص لشکر بود. او در والفجر مقدماتی پنج روز داخل كانال كميل در محاصره دشمن قرار داشت. علی خود را مديون ابراهيم میدانست و میگفت: كسی غربت فكه را نمیداند، چقدر از بچههای مظلوم ما در اين كانال ها هستند. خاك فكه بوی غربت كربلا ميدهد.
يك روز در حين جستجو، پيكر شهيدی پيدا شد. در وسايل همراه او دفترچه يادداشتی قرار داشت كه بعد از گذشت سال ها هنوز قابل خواندن بود. در آخرين صفحه اين دفترچه نوشته بود:
« امروز روز پنجم است كه در محاصره هستيم. آب و غذا را جيره بندی كرده ايم. شهدا در انتهای كانال كنار هم قرار دارند. ديگر شهدا تشنه نيستند. فدای لب تشنهات ای پسر فاطمه!»😭
بچهها با خواندن اين دفترچه خيلی منقلب شدند و باز هم به جستجوی خودشان ادامه دادند. اما با وجود پيدا شدن پيكر اكثر شهدا، خبری از ابراهيم نبود.
مدتی بعد يكی از رفقای ابراهيم برای بازديد به فكه آمد. ايشان ضمن بيان خاطراتی گفت: زياد دنبال ابراهيم نگرديد؟!
او میخواسته گمنام باشد. بعيد است پيدايش كنيد. ابراهيم در فكه مانده تا خورشيدی برای راهيان نور باشد. ✨
اواخر دهه هفتاد، بار ديگر جستجو در منطقه فكه آغاز شد. باز هم پيكرهای شهدا از كانال ها پيدا شد، اما تقريبا اكثر آنها گمنام بودند.
در جريان همين جستجوها بود كه علی محمودوند و مدتی بعد مجيد پازوكی به خيل شهدا پيوستند.
پيكرهای شهدای گمنام به ستاد تفحص رفت. قرار شد در ايام فاطميه و پس از يك تشييع طولانی در سراسر كشور، هر پنج شهيد را در يك نقطه از خاك ايران به خاك بسپارند.
شبی كه قرار بود پيكر شهدای گمنام در تهران تشييع شود ابراهيم را در خواب ديدم. با موتور جلوی درب خانه ايستاد. با شور و حال خاصی گفت: ما هم برگشتيم! و شروع كرد به دست تكان دادن.
بار ديگر در خواب مراسم تشييع شهدا را ديدم. تابوت يكی از شهدا از روی كاميون تكانی خورد و ابراهيم از آن بيرون آمد. با همان چهره جذاب و هميشگی به ما لبخند ميزد!✨
فردای آن روز مردم قدرشناس، با شور و حال خاصی به استقبال شهدا رفتند. تشييع با شكوهی برگزار شد. بعد هم شهدا را برای تدفين به شهرهای مختلف فرستادند.
من فكر میكنم ابراهيم با خيل شهدای گمنام، در روز شهادت حضرت صديقه طاهره سلام الله علیها بازگشت تا غبار غفلت را از چهره های ما پاك كند.
برای همين بر مزار هر شهيد گمنام كه ميروم به ياد ابراهيم و ابراهيم های اين ملت فاتحهای میخوانم.
🕊
https://eitaa.com/joinchat/2919104556Cdc5d47421e
@asmaolhosnaa🧕🌱
🕊🕊 🕊 🕊 🕊 🌱
🕊🕊 🕊 🌱
🕊 🌱
🌱
🌟#سلام_بر_ابراهیم🌟
💫 قسمت پنجاه و دوم
حضور (۱)🌸
از مهم ترين كارهايی كه در محل انجام شد ترسيم چهره ابراهيم در سال ۷۶ زير پل اتوبان شهيد محلاتی بود.
روزهای آخر جمع آوری اين مجموعه سراغ سيد رفتم و گفتم: آقا سيد من شنيدم تصوير شهيد هادی را شما ترسيم كرديد، درسته؟
سيد گفت: بله، چطورمگه؟! گفتم: هيچی، فقط میخواستم از شما تشكر كنم. چون با اين عكس هنوز آقا ابراهيم توی محل حضور دارد.
سيد گفت: من ابراهيم را نمیشناختم، برای کشيدن چهره او هم چيزی نخواستم، اما بعد از انجام اين كار، به قدری خدا به زندگی من بركت داد كه نمیتوانم برايت حساب كنم! خيلی چيزها هم از اين تصوير ديدم.
با تعجب پرسيدم: مثال چی!؟
گفت: زمانی كه اين عكس را كشيدم و نمايشگاه جلوه گاه شهدا راه افتاد، يك شب جمعه خانمی پيش من آمد و گفت: آقا، اين شيرينیها برای اين شهيد تهيه شده، همين جا پخش كنيد.
فكر كردم كه از بستگان شهيد است. براي همين پرسيدم: شما شهيد هادی را میشناسيد؟
گفت: نه، تعجب من را كه ديد ادامه داد: منزل ما همين اطرافه، من در زندگی مشكل سختی داشتم، چند روز پيش وقتی شما مشغول ترسيم عكس بوديد از اينجا رد شدم، با خودم گفتم: خدايا اگر اين شهدا پيش تو مقامی دارند به حق اين شهيد مشكل من را حل كن.
بعد گفتم: من هم قول می دهم نمازهايم را اول وقت بخوانم، سپس برای اين شهيد كه اسمش را نمی دانستم فاتحه خواندم. باور كنيد خيلی سريع مشكل من برطرف شد! حالا آمدم از ايشان تشكر كنم.
سيد ادامه داد: پارسال دوباره اوضاع كاری من به هم خورد! مشكلات زيادی داشتم. از جلوی تصوير آقا ابراهيم رد شدم و ديدم به خاطر گذشت زمان، تصوير زرد و خراب شده. من هم داربست تهيه كردم و رنگ ها را برداشتم و شروع كردم به درست كردن تصوير شهيد.
باوركردنی نبود، درست زمانی كه كار تصوير تمام شد، يك پروژه بزرگ به من پيشنهاد شد. خيلی از گرفتاری های مالی من برطرف گرديد. بعد ادامه داد: آقا اين ها خيلي پيش خدا مقام دارند. ما هنوز اين ها را نشناخته ايم! كوچكترين كاری كه برايشان انجام دهی، خداوند چند برابرش را برمی گرداند.✨✨✨
ادامه دارد....
🕊
https://eitaa.com/joinchat/2919104556Cdc5d47421e
@asmaolhosnaa🧕🌱
🕊🕊 🕊 🕊 🕊 🌱
🕊🕊 🕊 🌱
🕊 🌱
🌱
🌟#سلام_بر_ابراهیم🌟
💫 قسمت پنجاه و سوم
حضور (۲)🌸
آمده بود مسجد. از من، سراغ دوستان آقا ابراهيم را گرفت! اين شخص میخواست از آنها در مورد اين شهيد سؤال كند. پرسيدم: كار شما چيه!؟ شايد بتوانم كمك كنم. گفت: هيچی، میخواهم بدانم اين شهيد هادی كی بوده؟ قبرش كجاست!؟
كمی فكر كردم. مانده بودم چه بگويم. بعد از چند لحظه سكوت گفتم: ابراهيم هادی شهيد گمنام است و قبر ندارد. مثل همه شهدای گمنام. اما چرا سراغ اين شهيد را میگيريد؟
آن آقا كه خيلی حالش گرفته شده بود ادامه داد: منزل ما اطراف تصوير شهيد هادی قرار داره، من دختر كوچكی دارم كــه هر روز صبح از جلوی تصوير ايشان رد ميشه و ميره مدرسه. يكبار دخترم از من پرسيد: بابا اين آقا كيه!؟
من هم گفتم: اين ها رفتند با دشمن ها جنگيدند و نگذاشتند دشمن به ما حمله كنه. بعد هم شهيد شدند. دخترم از زمانی كه اين مطلب را شنيد هر وقت از جلوی تصوير ايشان رد ميشد به عكس شهيد هادی سلام ميكرد.
چند شب قبل، دخترم در خواب اين شهيد را میبينه! شهيد هادی به دخترم ميگويد: دختر خانم، تو هر وقت به من سلام ميكنی من جوابت رو ميدم! برای تو هم دعا ميكنم كه با اين سن كم، اينقدر حجابت را خوب رعايت ميكنی. ✨
حالا دخترم از من ميپرسه: اين شهيد هادی كيه؟ قبرش كجاست!؟
بغض گلويم را گرفت. حرفی برای گفتن نداشتم. فقط گفتم: به دخترت بگو، اگه ميخوای آقا ابراهيم هميشه برات دعا كنه مواظب نماز و حجابت باش. بعد هم چند تا خاطره از ابراهيم تعريف كردم.✨✨✨
يادم افتاد روی تابلوئی نوشته بود:
🕊رفاقت و ارتباط با شهدا دو طرفه است. اگر شما با آنها باشی، آنها نيز با تو خواهند بود.🕊
اين جمله خيلی حرف ها داشت.
نوروز ۱۳۸۸ بود. برای تكميل اطلاعات كتاب، راهی گيلان غرب شديم. در راه به شهر ايوان رسيديم. موقع غروب بود و خيلی خسته بودم. از صبح رانندگی و... هيچ هتل يا مهمان پذيری در شهر پيدا نكرديم!
در دلم گفتم: آقا ابرام ما دنبال كار شما آمديم، خودت رديفش كن! همان موقع صدای اذان مغرب آمد. گفتم: اگر ابراهيم اينجا بود حتما برای نماز به مسجد ميرفت. ما هم راهی مسجد شديم.
نماز جماعت را خوانديم. بعد از نماز آقايی حدوداً پنجاه سال جلو آمد و با ادب سلام كرد. ايشان پرسيد: شما از تهران آمديد!؟ باتعجب گفتم: بله چطور مگه!؟ گفت: از پلاك ماشين شما فهميدم. بعد ادامه داد: منزل ما نزديك است. همه چيز هم آماده است. تشريف میآوريد!؟ گفتم: خيلی ممنون ما بايد برويم.
گفت: امشب را استراحت كنيد و فردا حركت كنيد.
نمیخواستم قبول كنم. خادم مسجد جلو آمد و گفت: ايشان آقای محمدی از مسئولين شهرداری اينجا هستند، حرفشان را قبول كن.
آنقدر خسته بودم كه قبول كردم. با هم حرکت کرديم.
شام مفصل، بهترين پذيرايی انجام شد. صبح، بعد از صبحانه مشغول خداحافظی شديم.
آقای محمدی گفت: میتوانم علت حضورتان را در اين شهر بپرسم!؟ گفتم: برای تكميل خاطرات يك شهيد، راهی گيلان غرب هستيم. باتعجب گفت: من بچه گيلان غرب هستم. كدام شهيد؟!
گفتم: او را نمیشناسيد، از تهران آمده بود. بعد عكسی را از داخل كيف در آوردم و نشانش دادم. باتعجب نگاه كرد و گفت: اين كه آقا ابراهيم است!! من و پدرم نيروی شهيد هادی بوديم. توی عمليات ها، توی شناسايی ها با هم بوديم. در سال اول جنگ!
مات و مبهوت ايشان را نگاه كردم. نمیدانستم چه بگويم، بغض گلويم را گرفت. ديشب تا حالا به بهترين نحو از ما پذيرایی شد. ميزبان ما هم كه از دوستان اوست!
آقا ابراهيم ممنونم. ما به ياد تو نمازمان را اول وقت خوانديم. شما هم...✨✨✨
🕊
https://eitaa.com/joinchat/2919104556Cdc5d47421e
@asmaolhosnaa🧕🌱
🕊🕊 🕊 🕊 🕊 🌱
🕊🕊 🕊 🌱
🕊 🌱
🌱
🌟#سلام_بر_ابراهیم🌟
💫 قسمت پنجاه و چهارم
سلام بر ابراهيم🌹
وقتی تصميم گرفتيم کاری در مورد آقا ابراهيم انجام دهيم، تمام تلاش خودمان را انجام داديم تا با كمك خدا بهترين کار انجام گيرد. هرچند میدانيم اين مجموعه قطره ای از دريای كمالات و بزرگواری های آقا ابراهيم را نيز ترسيم نكرده.
اما در ابتدا از خدا تشكر كردم. چون مرا با اين بنده پاك و خالص خودش آشنا نمود. همچنين خدا را شكر كردم كه برای اين كار انتخابم نمود.
در اين مدت تغييرات عجيبی را در زندگی خودم حس كردم! نزديك به دو سال تلاش، شصت مصاحبه، چندين سفر كاری و چندين بار تنظيم متن و... انجام شد. دوست داشتم نام مناسبی كه با روحيات ابراهيم هماهنگ باشد برای کتاب پيدا کنم.
حاج حسين را ديدم. پرسيدم: چه نامی برای اين كتاب پيشنهاد میكنيد؟ ايشان گفتند: اذان. چون بسياری از بچه های جنگ، ابراهيم را به اذان هايش می شناختند...
يكی ديگر از بچه ها جمله شهيد ابراهيم حسامی را گفت: شهيد حسامی به ابراهيم ميگفت: عارف پهلوان. اما در ذهن خودم نام مجموعه را《معجزه اذان》انتخاب كردم.
شب بود كه به اين موضوعات فكر میكردم. قرآنی كنار ميز بود. توجهام به آن جلب شد. قرآن را برداشتم. در دلم گفتم: خدايا، اين كار برای بنده صالح و گمنام تو بوده، میخواهم در مورد نام اين مجموعه نظر قرآن را جويا شوم!
بعد به خدا گفتم: تا اينجای كار همهاش لطف شما بوده، من نه ابراهيم را ديده بودم، نه سن و سالم میخورد كه به جبهه بروم. اما همه گونه محبت خود را شامل ما كردی تا اين مجموعه تهيه شد. خدايا من نه استخاره بلد هستم نه میتوانم مفهوم آيات را درست برداشت كنم.
بعد بسم الله گفتم. سوره حمد را خواندم و قرآن را باز كردم. آن را روی ميز گذاشتم. صفحهای كه باز شده بود را با دقت نگاه كردم. با ديدن آيات بالای صفحه رنگ از چهرهام پريد! سرم داغ شده بود، بیاختيار اشك در چشمانم حلقه زد. در بالای صفحه آيات ۱۰۹ به بعد سوره صافات جلوه گری میكرد كه میفرمايد:
🕊 سلام بر ابراهيم
اينگونه نيكوكاران را جزا میدهيم
به درستی كه او از بندگان مؤمن ما بود
✨✨✨
🕊
https://eitaa.com/joinchat/2919104556Cdc5d47421e
@asmaolhosnaa🧕🌱
🕊🕊 🕊 🕊 🕊 🌱
🕊🕊 🕊 🌱
🕊 🌱
🌱
🌟#سلام_بر_ابراهیم🌟
💫 قسمت پنجاه و پنجم
مزار ياد بود (۱)🕊
به نقل از: خواهر شهيد
بعد از ابراهيم حال و روز خودم را نمی فهميدم. ابراهيم همه زندگی من بود. خيلی به او دلبسته بوديم. او نه تنها يک برادر، که مربی ما نيز بود. بارها با من در مورد حجاب صحبت میکرد و میگفت:
چادر يادگار حضرت زهرا سلام الله علیها است، ايمان يک زن، وقتی کامل میشود که حجاب را کامل رعايت کند ...✨
وقتی میخواستيم از خانه بيرون برويم يا به مهمانی دعوت داشتيم، به ما در مورد نحوه برخورد با نامحرم توصيه میکرد اما هيچ گاه امر و نهی نمیکرد! ابراهيم اصول تربيتی را در نصيحت کردن رعايت مینمود.
در مورد نماز هم بارها ديده بودم که با شوخی و خنده، ما را برای نماز صبح صدا ميزد و میگفت: نماز، فقط اول وقت و جماعت✨
هميشه به دوستانش در مورد اذان گفتن نصيحت میکرد. میگفت: هرجا هستيد تا صدای اذان را شنيديد، حتی اگر سوار موتور هستيد توقف کنيد و با صدای بلند، پروردگار را صدا کنيد و اذان بگوئيد.
زمانيکه ابراهيم مجروح بود و به خانه آمد از يک طرف ناراحت بوديم و از يک طرف خوشحال!
ناراحت برای زخمی شدن و خوشحال که بيشتر می توانستيم او را ببينيم.
خوب به ياد دارم که دوستانش به ديدنش آمدند. ابراهيم هم شروع به خواندن اشعاری کرد که فکر کنم خودش سروده بود:
اگر عالم همه با ما ستيزند
اگر با تيغ، خونـم را بريزند
اگر شويند با خون پيکرم را
اگر گيـرند از پيـکر سـرم را
اگر با آتش و خون خو بگيرم
ز خط سـرخ رهبــر بر نگردم
✨✨✨
بارها شنيده بودم كه ابراهيم، از اين حرف که برخی میگفتند: فقط ميريم جبهه برای شهيد شدن ... اصلاً خوشش نمیآمد! به دوستانش میگفت:
هميشه بگيد ما تا لحظه آخر، تا جائيکه نفس داريم برای اسلام و انقلاب خدمت میکنيم، اگر خدا خواست و نمره ما بيست شد آن وقت شهيد شويم. ولی تا اون لحظهای که نيرو داريم بايد برای اسلام مبارزه کنيم.
میگفت؛ بايد اينقدر با اين بدن کار کنيم، اينقدر در راه خدا فعاليت کنيم که وقتی خودش صلاح ديد، پای کارنامه ما را امضا کند و شهيد شويم.
اما ممکن هم هست که لياقت شهيد شدن، با رفتار يا کردار بد از ما گرفته شود.
ادامه دارد...
🕊
https://eitaa.com/joinchat/2919104556Cdc5d47421e
@asmaolhosnaa🧕🌱
🕊🕊 🕊 🕊 🕊 🌱
🕊🕊 🕊 🌱
🕊 🌱
🌱
🌟#سلام_بر_ابراهیم🌟
💫 قسمت پنجاه و ششم
مزار یادبود (۲)🕊
به نقل از: خواهر شهید
سال ها از شهادت ابراهيم گذشت. هيچکس نمیتوانست تصور کند که فقدان او چه بر سر خانواده ما آورد. مادر ما از فقدان ابراهيم از پا افتاد ...
تا اينکه در سال ۱۳۹۰ شنيدم که قرار است سنگ يادبودی برای ابراهيم، روی قبر يکی از شهدای گمنام در بهشت زهرا سلام الله علیها ساخته شود.
ابراهيم عاشق گمنامی بود. حالا هم مزار ياد بود او روی قبر يکی از شهدای گمنام ساخته میشد.
در واقع يکی از شهدای گمنام به واسطه ابراهيم تکريم ميشد. اين ماجرا گذشت تا اينكه به كنار مزار يادبود او رفتم.
روزی که برای اولين بار در مقابل سنگ مزار ابراهيم قرار گرفتم، يکباره بدنم لرزيد! رنگم پريد و با تعجب به اطراف نگاه کردم!
چند نفر از بستگان ما هم همين حال را داشتند!
ما به ياد يک ماجرا افتاديم که سی سال قبل در همين نقطه اتفاق افتاده بود! درست بعد از عمليات آزادی خرمشهر، پسرعموی مادرم، شهيد حسن سراجيان به شهادت رسيد.
آن زمان ابراهيم مجروح بود و با عصا راه ميرفت. اما به خاطر شهادت ايشان به بهشت زهرا سلام الله علیها آمد.
وقتی حسن را دفن کردند، ابراهيم جلو آمد و گفت: خوش به حالت حسن، چه جای خوبی هستی! قطعه ۲۶ و كنار خيابان اصلی. هرکی از اينجا رد بشه يه فاتحه برات ميخونه و تو رو ياد ميکنه.
بعد ادامه داد: من هم بايد بيام پيش تو! دعا کن من هم بيام همينجا، بعد هم با عصای خودش به زمين زد و چند قبر آن طرف تر از حسن را نشان داد!
چند سال بعد، درست همان جائيکه ابراهيم نشان داده بود، يک شهيد گمنام دفن شد و بعد به طرز عجيبی سنگ ياد بود ابراهيم در همان مکان که خودش دوست داشت قرار گرفت!!❣
🕊
https://eitaa.com/joinchat/2919104556Cdc5d47421e
@asmaolhosnaa🧕🌱
🕊🕊 🕊 🕊 🕊 🌱
🕊🕊 🕊 🌱
🕊 🌱
🌱
🌟#سلام_بر_ابراهیم🌟
💫 قسمت پنجاه و هفتم
سخن آخر 🌸
در طی سال های ۱۳۸۹ تا پايان ۱۳۹۲ کتاب سلام بر ابراهيم بيش از پنجاه بار تجديد چاپ گرديد. شايد خود ما هم باور نمیکرديم که بدون هيچ گونه حمايت رسانه ای و دولتی و تنها با عنايات حضرت حق و از طريق ارتباط مردمی، بيش از ۱۵۰۰۰۰جلد از اين کتاب به فروش برسد!
در اين مدت هزاران تماس و پيامک و ايميل از طرف دوستان جديد ابراهيم برای ما رسيد! همه از عنايات خدا، به واسطه اين شهيد عزيز حکايت میکردند.
از شفای بيمار سرطانی در استان يزد با توسل و عنايت شهيد هادی تا دانشجوئی که با اين شهيد آشنا شد و مسير زندگيش تغيير کرد!
از آن جوانی که برای خواستگاری، خدا را به حق شهيد هادی قسم داد بعد به خانه ای رفت که تصوير شهيد هادی زينت بخش آن خانه بود و آن ها هم از اين شهيد خواسته بودند که ...
تا جوانانی که به عشق ابراهيم به ورزش باستانی رفتند و همه کارهايشان را بر اساس رضايت خدا تنظيم کردند.
ابراهيم مسيری را هموار کرد که با عنايات خدا کتابهای ديگر جمع آوری و چاپ شد.
شايد روز اول فکر نمیکرديم اينگونه شود، اما ابراهيم عزيز ما، اين اسوه اخلاص و بندگی، به عنوان الگوی اخلاق عملی حتی برای ديگر كشورها و مليت ها مطرح شد!
از کشمير آمدند و اجازه خواستند تا کتاب ابرهيم را ترجمه و در هند و پاکستان منتشر کنند! میگفتند برای مسلمانان آن منطقه بهترين الگوی عملی است. اين کار در دهه فجر ۱۳۹۲ عملی شد.
بعد از آن، برخی ديگر از دوستان خارج نشين، اجازه ترجمه انگليسی کتاب را خواستند. آنها معتقد بودند که ابراهيم، براي همه انسان ها الگوی اخلاق است. خدا را شکر که در سال ۱۳۹۳ اين کار هم به نتيجه رسيد.
آری، ما روز اول به دنبال خاطرات او رفتيم تا ببينيم کلام مرحوم شيخ حسين زاهد چه معنائی داشت، که با ياری خدا، صدق کلام ايشان اثبات شد.
ابراهيم الگوی اخلاق عملی برای همه انسان هائی است که میخواهند درس درست زيستن را بياموزند.⭐️⭐️⭐️
پایان🌸
🕊
https://eitaa.com/joinchat/2919104556Cdc5d47421e
@asmaolhosnaa🧕🌱
ابراهیم می گفت:
همیشه سعی کن نماز هایت در هر شرایطی، #اول_وقت باشه. خدا هم تو گرفتاری های زندگی قبل از این که حرفی بزنی کارت رو ردیف می کنه
#سلام_بر_ابراهیم
•═┄•※🍃🌸🍃※•┄═•
#سلام_بر_ابراهیم
☘به یاد داداش ابراهیم که می گفت:
چادر يادگار حضرت زهرا(سلاماللهعلیها) اســت، ايمان يک زن، و دختر وقتی کامل مي شود که #حجاب را کامل رعايت کند.