#دلبرانه😍💞
آغوش "تُـــــو" آرامش دنیای منه دلبر...😍💞
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💞✵─┅┄
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_227
مادر آهی کشید و ادامه داد: " چند هفته ازش بیخبر بودم. شب و روزم اشک و آه بود.
چشمم به در بود که یکی ازش خبر بیاره.
بالأخره ازش یک نامه به دستم رسید.
یکی از همرزم هاش از طرف محمد یک نامه و چند تا عکس آورد.
از خوشحالی بارها و بارها نامه رو خوندم و روی چشمام گذاشتم.
روزهای سختی گذروندم.
وقتی محمد برای مرخصی اومد، با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
" چه بلایی سر خودت آوردی؟!
من که توی جبهه بودم، حال و روزم از تو بهتره. "
راست می گفت؛ حال و روز خوبی نداشتم. چند روز که کنارم بود، خیلی مواظبم بود. خودش برام غذا درست می کرد. مهمونی و بیرون میبرد.
از وجودش جون دوباره گرفتم. ولی باز هم رفت. چقدر عمر خوشبختی کوتاه بود.
اینبار دیگه حالم بدتر شد. شب و روز فقط غصه میخوردم و اشک میریختم. دلداری های خانواده هم هیچ اثری نداشت.
هرچی مادرم و بقیه سعی میکردند کمکم کنند ، قبول نمیکردم. نمیدونم چرا با خودم لج کرده بودم!
برای فرار از دستِ دلسوزی های خانوادم، صبح تا شب خودم رو از چشمشون مخفی میکردم؛ یا توی اتاق بودم و اشک میریختم یا خودم رو به خواب می زدم. دیوونه شده بودم. یک دیوونه ی به تمام معنا!
همه ی فکر و ذکرم محمد بود و بس.
بالأخره پدر و مادرم دستم رو گرفتند و بردند زیارت.
مادرم گفت: " به جای غصه خوردن فقط دعا کن. نذرکن، حتما محمد سالم برمی گرده. "
منم چسبیدم به ضریح، تا تونستم دعا و نذر کردم. از اون روز هم تسبیح از دستم زمین نیفتاد.
ولی کاش به همین راحتی ها بود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_228
دوباره آهی کشید و سرش را پایین انداخت. ادامه داد: " دیگه کارم شده بود دعا و نذر و گریه.
تا اینکه یک روز صبح که از خواب بیدار شدم، خواستم بلند بشم که سرم گیج رفت و افتادم. مادرم هراسون بالای سرم اومد و با پدرم من رو به درمانگاه بردند.
وقتی فهمیدم باردارم، خیلی خوشحال شدم. با خودم گفتم، دیگه به خاطرِ این بچه هم که شده، محمد برمیگرده و دیگه جبهه نمیره.
براش نامه نوشتم. اومد مرخصی. خیلی ذوق داشت. منم یکم حالم بهتر شد. چند روزی که کنارم بود، بهترین روزهای زندگیم بود.
ولی دوباره رفت. من رو با بچه ای که توی راه داشتم تنها گذاشت. دیگه نمی تونستم با هیچ کس حرف بزنم زندگی برام جهنم شد. باز هم تسبیح و دعا و ذکر.
اما چند روز بیشتر نگذشت که خبر آوردند محمد مجروح شده. مثلِ دیوونه ها خودم رو به در و دیوار میزدم و موهام رو میکشیدم.
دیگه تسبیح و جانماز رو کنار گذاشتم. اونا هیچ فایده ای نداشتند. هیچی.
تنها چیزی که میخواستم فقط و فقط دیدن محمد بود.
ولی کسی به حرفم گوش نمیداد. دیگه هیچی از گلوم پایین نمیرفت.
برام خیلی عجیب بود که چرا نمیگن کدوم بیمارستانه؟!
یا چرا منو پیشش نمیبرن؟!
هر روز یک حرفی می زدند؛ یک روز میگفتند، توی بیمارستانِ اهوازه. یک روز دیگه می گفتند، میخوان بیارنش تهران.
هر روز برام بهونه می آوردند و دست به سرم میکردند.
خوب یادمه، اون روز صبح که زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم. سر و صدایی از پایین شنیدم. کنجکاو شدم. چند وقتی بود که متوجه رفتار ِمشکوک همه شده بودم.
پاورچین جلو رفتم و گوش وایستادم.
صدای چند تا مرد بود که با پدرم صحبت میکردند.
پشت ستون وایستادم و نگاهشون کردم.
دایی حسن بود و دو تا غریبه.
آهسته صحبت می کردند. گوشامو که تیز کردم شنیدم یکی از مردها گفت: " متأسفیم؛ پیداش نکردیم. بچه ها شهادتش را دیدند. مطمئنیم ولی بدنش... . "
دیگه چیزی نشنیدم. جیغ کشیدم. نمی خواستم باور کنم درباره محمدِ من صحبت میکنند.
فریاد زدم: " نه محمد باید برگرده. اون من رو تنها نمیذاره. "
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
#نظر-شما
استاد چند بار خواستم بهتون پیام بدم تشکر کنم اصلا وقت نشد
واقعا ازتون ممنونم
خیلییییییییی بهتر شدم
استرس و همه چی
فقط و فقط از کمک خدا و لطف شماست
هیچوقت یادم نمیره تو بدترین شرایط زندگیم شما دستمو گرفتین
آرامشی که تا حالا حسش نکرده بودم که چقدر شیرینه
شما فرشته نجات من هسین
هیچ وقت نمیخوام ازتون دور باشم🙈همیشه کنارمون باشین😊ما به شما نیاز داریم😊😍
خیلی خوشحالم کاش زودتر پیداتون کرده بودم❤️🙈
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خدا را شکر 🌹
هر چه هست لطف خداست🌺
ای دی جهت هماهنگی مشاوره تلفنی👇👇
@asheqemola
درسرزمینِ عشق تو سامانِ عالمی
جانِ حسینِ فاطمه، جانانِ عالـمی
ارباب زاده ای و همـه نوکرِ توییم
تـو ســـرورِ تمـامِ جـوانـانِ عالمـی
#میلاد_جوان_رشید_کربلا_مبارک
#ولادت_حضرت_علی_اکبر_ع_مبارک
روز جوان مبارک🌺🌺
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
══💝══════ ✾ ✾ ✾
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
سلام امام زمانم🌺
سلام صبحتون پر نور🌺
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨حضرت محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) فرمودند:
اى على! چهار چيز را پيش از چهار چيز درياب: جوانى ات را پيش از پيرى؛ و سلامتى ات را پيش از بيمارى؛ و ثروتت را پيش از فقر و
زندگى ات را پيش از مرگ.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💖✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا هر چه پسر بر او بیارد
حسین اسم علی را می گذارد
الهی کور باشد چشم دشمن
حسین اسم علی را دوست دارد
#میلاد_حضرت_علی_اکبر✨🌺
#روز_جوان_مبارکباد✨🌺
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#انگیزشی💪
درسهاى زندگى آنقدر تكرار ميشوند، تا ياد گرفته شوند.
در مشكلاتى كه برایتان پيش مي آید، لحظه اى خود مشكل را رها كن،
به درسى كه برایت دارد دقت كن...
خدا یا به امید خودت❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
سلام ،،، سلام،،،هزاران سلام بر شما خوبان🌺🌺
عیدتون مبارک🌺🌺🌺
پیشاپیش عید نیمه شعبان هممبارک💐💐💐💐💐💥💥💥💥
خب طبق رسم همیشگیمون
براتون عیدی داریم💥💥💥
#نذر_فرهنگی💥💥
السلام علیک یا اباصالح المهدی(عج )
به مناسبت میلاد پر شکوه یگانه منجی عالم،
دوره های
#اسرار_زناشویی
#اسرار_ارتباط_موفق
#اسرار_تربیت_جنسی_کودک و نوجوان
هر کدام با #تخفیف_۷۰/۰ ارائه می شود😍👏👏
جهت اطلاع بیشتر و ثبت نام دورهها
به ای دی زیر مراجعه کنید👇
@asheqemola
فقط تا پایان روز نیمه شعبان👏👏
از این تخفیف استثنایی جا نمانید✅
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
لطفا یک همتی کنید
همگی
این بنر را برای دوستانتون بفرستید
و توی گروه هاتون بگذارید
تا دیگران هم از این نذر فرهنگی استفاده کنند
و
شما هم در ثوابش شریک باشید👏👏
آیا ایتا
شما را هم اذیت می کنه؟
یا فقط من رو؟
برای ارسال یک عکس یا حتی استیکر کلی باید معطل بشم😢
وقتم هدر میره
و نمی تونم برنامه های کانال را ان طور که باید به موقع و خوب ارائه بدم
خدایا خودت کمک کن
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_229
گویی یاد آوری خاطراتِ گذشته قلبش را فشرد. دست روی سینه اش گذاشت. مادربزرگ گفت:" بسه دخترم. این همه سال، همگی بسیج شدیم که تو یادت بره.
چرا دوباره یادآوری میکنی؟ نمی خوام ب که باز حالت بد بشه."
مادر نفس عمیقی کشید وگفت:"باید یه جایی تموم بشه. این دردی که سالهاست داره آزارم میده. باید بگم تا سبک بشم. کاش همون موقع؛ می ذاشتید گریه کنم. می ذاشتید از ته دل فریاد بکشم. شاید الان این وضعیتم نبود."
رو کرد به امید و ادامه داد:" برای هر زنی داشتنِ فرزند، آرزوی بزرگیه. منم خوشحال بودم که دارم بچه دار می شم.
گاهی توی تنهاییم، کلی با فرزند توی شکمم، دردِ دل می کردم. خیلی دوست داشتم زودتر دنیا بیاد. تا شاید تنهاییم رو پر کنه. ولی اون روز، وقتی اون حرف هارو شنیدم، با سرعت به طرفِ پله ها دویدم. می خواستم ثابت کنم حرف هاشون دروغه. مامان وبابا از پایین داد زدند."مواظب خودت باش." ولی کو گوش شنوا. پام رو که روی اولین پله گذاشتم، سر خوردم و کف پذیرایی افتادم. فقط دیدم مامانم زد توی سرش و گفت"یا فاطمه زهرا". ولی برای گفتن این حرف ها هم دیر شده بود. خیلی دیر.
آخه بچه ام از دستم رفت. به همین راحتی، یادگارِ محمدم رو از دست دادم. فقط و فقط هم خودم مقصر بودم. من اون بچه رو کشتم. من لیاقت نداشتم، فرزند محمد رو بزرگ کنم. محمد رفت. امانتی اش را هم با خودش برد. اون من رو قابل ندونست. بی کس ِ بی کس شدم."
دوباره دستهایش را جلوی صورتش گرفت و ناله زد. امید دست روی شانه مادرش گذاشت وگفت:" مامان خودت رو اذیت نکن. دوباره قلبت ناراحت می شه."
مادر بزرگ باز جلو آمد و لیوان آبمیوه را جلوی دهان دخترش گرفت.
قطره های اشک از چشمان امید بی اختیار می چکید. هیچ وقت فکر نمی کرد، مادری که هر روز یک دست لباس شیک می خرد و هر هفته مهمانی می دهد و مهمانی می رود، این همه غم در دل دارد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490