eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
4.3هزار ویدیو
131 فایل
🔺️کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ لینک کانال 👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
💪 هوا خوب یا بد فرقی نداره. ما با هوای کسانی که دوستشون داریم نفس میکشیم. زندگی کوتاهتر از اونیه که وقتمون را برای تنفرازکسی تلف کنیم... عشق و محبت بدهیم تا عشق و محبت دریافت کنیم الهی به امید تو❤️ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ خطر بچه‌مثبت‌های ضعیف! 🔻والدین مراقب باشند بچه‌هاشون رو اینجوری بار نیارند! ➕ حدیث کمتر شنیده‌شده در مورد علت گناه نکردن برخی انسان‌‌ها 👈 برگرفته از جلسات «تربیتِ تقوا محور در خانواده، مسجد و مدرسه» در فاطمیۀ بزرگ تهران، جلسۀ هشتم هیئت محبین مولا امیرالمؤمنین(ع) تلگرام | بله | سروش | روبیکا | آپارات | اینستاگرام | سایت @Panahian_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عزیزان طاعاتتون قبول بالاخره چند نفری به پیام ما توجه کردند و پاسخ دادند😊👆 ایا باید ادامه پیام را بگذارم؟ یا صبر کنم افراد بیشتری شرکت کنند🤔⁉️ اصلا حواس تون هست⁉️
چند پیام هم داشتیم که عدد یک را فرستاده بودند عدد یک برای چی بود⁉️ عدد سه برای چی بود⁉️ به ادمین پیام بدید👇 @asheqemola
توجه📣📣📣 از امروز نوبت دهی های شروع شده✅ جهت هماهنگی مشاوره تلفنی به منشی مون پیام بدید👇 @asheqemola
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همه با او هم صدا شدند. محمد؛ با دلِ این جوانان چه کرده بود که چون مادرِ فرزند از دست داده ناله می زدند. چشم ها چون ابر بهاری می بارید و ناله ها به آسمان، می رسید. زهرا و زینب و بقیه دخترها چادر روی صورت کشیده بودند و زار می زدند. اتوبوس وارد اردوگاه شد و ایستاد. همه آرام پیاده شدند. امید خیره به بیرون بود و سرش را به صندلی تکیه داده بود. دلش نمی خواست از آن حس و حال بیرون بیاید. بالاخره به کمک محسن و آقای سرابی پایین آمد. محسن گفت:"با اجازه تون ما بریم." آقای سرابی گفت:"کجا؟ امشب اینجا هستید. دیر وقته. صبح، با هم می ریم منطقه." امید به سختی راه می رفت. پایش حسابی درد آمده بود. توی یکی از اتاق ها برای آن دو تخت آماده کردند. امید روی تخت دراز کشید. از توی نایلون، انگشترِ محمد را درآورد. خاک هایش را با دست تمیز کرد. نگاهی به ذکر (یا علی) که روی آن حَک شده بود انداخت. ذکری که محسن موقع خداحافظی می گوید. پس محسن هم شبیه شهدا بود. غرقِ در افکارش بود. پازلی که تکه هایش یکی یکی پیدا می شد و کنارِ هم می چید. (پروژه... محسن... احمدآقا...بیمارستان...علی.. خوابش... جنوب... زهرا... منطقه.... محمد...محمد... محمد.. این محمد کیه؟؟ با دلم چه کرد؟... چرا من؟...من که شباهتی باهاش ندارم؟..) بی اختیار اشکش روان بود. محسن در حالیکه آستین هایش را پایین می کشید؛ وارد شد. نگاهی به او کرد و گفت:" امید جان، خوبی؟" سر تکان داد. محسن مهر را از جیبش بیرون آورد و گفت:" خدا را شکر که خوبی. سعی کن استراحت کنی. من دیگه خوابم نمی بره. نماز شب بخونم دیگه اذان صبح می شه." امید به سمتش برگشت. دلش می خواست نماز خواندش را تماشا کند. با خودش زمزمه کرد:" محسن هم شبیه شهداست." 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
گوشِ جان سپرد به ذکرهایی که از لب های محسن، به دلنشینی خارج می شد. نفس عمیقی کشید. چشم هایش را بست. تا بتواند روی تک تک کلمات و ذکرها تمرکز کند. دلش، با شنیدنِ آن ها آرام گرفت. نگاهی به انگشتر انداخت. یادگاری که می توانست دلِ مادرش را شاد کند. با تردید آن را به انگشتش فرو برد. خیره به نگینِ عقیقش شد. دوباره یادِ خوابش افتاد. لبخندِ محمد و ذکر و دعا و نمازش. صدای محمد در گوشش پیچید:"امیدم خوش آمدی." واقعا محمد اورا به این جا دعوت کرده؟ چرا؟ قبلا که از او خبری نداشت. همه چیز دست به دست هم داده بود. تا او امشب این جا باشد و تنها یادگاری و آخرین نامه ی محمد در دستش باشد. وای اگر مادرش بفهمد؟ باورش نمی شد که حاجی، این امانت ها را به او سپرده. دوباره نامه را باز کرد. با دقت، کلمه کلمه اش را خواند. با خواندنِ هر واژه، روحی تازه به کالبدش دمیده می شد. واژه ها با نوای ذکر و دعای محسن در هم آمیخته بود. حالی پیدا کرد؛ که تا آن موقع تجربه اش را نداشت. دلش در سینه قرار نمی گرفت. تشک و تخت را نتوانست تحمل کند. از جا کنده شد. امشبِ شبِ خوابیدن نبود. آرام و قرار نداشت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
دوستان لطفا درباره رمان نظراتتون را بفرستید تا ان شاءالله بازنویسی بشه ممنون از لطف و توجه تون البته هنوز تمام نشده👇 @asheqemola
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاد خدا ۵۰.mp3
11.73M
مجموعه ۵۰ | √ خطرناک‌ترین تولید شیطان « غم » است! و شیطان این را خوب می‌داند و بر این اساس حمله می‎‌کند. مکانیسم تولید غم در نَفس، توسط شیطان و راهکار دفع آن، توسط انسان را در این پادکست بسیار ساده و کاربردی خواهید آموخت! @ostad_shojae | montazer.ir
عزیزان بی نظمی های ما را در این ایام به بزرگواری خودتون ببخشید دید و بازدید های نوروزی و ماه مبارک و...
الهی که بهترین اوقات را در این ایام داشته باشید🌺
احسنت👏👏👏 این دوست خوبمون دقت خوبی دارند👏👏
نوبت ادامه بحثه👆 و اما ثانیا، مراقبت کردن به خواندن دعای فرج امام زمان است دعای الهی عظم البلاء حتما سعی کنید هر روز حد اقل ۱۴ مرتبه بخوانید و البته برای رفع گرفتار هم می تونید هر شب ۵۹ مرتبه به علاوه ۵۹ صلوات بخوانید این هم یک فرمول معجزه زا👏👏🎁
این بحث ادامه دارد✅ شبتون خوش التماس دعا🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ روزگارتان از رحمت  «الرَّحْمَنُ الرَّحِیم» لبریز سفرهٔ تان از نعمت   «رَبُّ الْعَالَمِين» سرشار روزتون پراز لطف وعنایت خداوند ‌ سلام امام زمانم❤️ سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 ↷❈🔅❂🌙❂🔅❈↶ 💫امام صادق علیه السلام فرمود: آنگاه كه روزه مى‌گیرى باید چشم و گوش و مو و پوست تو هم روزهدار باشند.«یعنى از گناهان پرهیز كند.»✨ ┄┅─✵💝✵─┅┄ اللَّهُمَّ طَهِّرْنِي فِيهِ مِنَ الدَّنَسِ وَ الْأَقْذَارِ، وَ صَبِّرْنِي فِيهِ عَلَى كَائِنَاتِ الْأَقْذَارِ، وَ وَفِّقْنِي فِيهِ لِلتُّقَى وَ صُحْبَةِ الْأَبْرَارِ، بِعَوْنِكَ يَا قُرَّةَ عَيْنِ الْمَسَاكِينِ. دعای مجیر را در ایام البیض فراموش نکنید http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
زندگی شیرین است، مثل شیرینی یک روز قشنگ. زندگی زیبایی ست، مثل زیبایی یک غنچه ی باز. زندگی تک تک این ثانیه هاست، زندگی چرخش این عقربه هاست. زندگیتان به زیبایی گلهای بهاری باد💐 زندگی کنیم زیبا و شاد 💪 الهی به امید خودت❤️ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
انس با قرآن (2).mp3
9.96M
| قرآن صورتِ درون ماست ! قرآن خودِ ماست! نه یک کتاب برای ثواب ! در این پادکست حقایق ناگفته‌ای از قرآن و نحوه‌ی انس با آن را خواهید شنید! منبع :جلسه ۵۷۶ از مبحث خانواده آسمانی(عوامل ورود به جهنم) @ostad_shojae | montazer.ir http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روی تخت نشست. دلش آرام نشد. کنارِ محسن، قرار گرفت و پایش را دراز کرد. محسن سر از سجده شکر برداشت. به او نگاه کرد و لبخند زد. با انگشتانش دانه تسبیح را انداخت و گفت:" این رو به نیت تو انداختم. راستش امید جان، بهت حسودیم می شه، خوش به حالت! یه عمرِ ما فقط ادعا داریم. ولی تو؟ چی بگم؟!" دست در گردنِ امید انداخت. او را به سمت خود کشید و پیشانی اش را بوسید. نفس عمیقی کشید و قطره اشکش را از گوشه چشمش پاک کرد و ادامه داد:" الان معنای حرفِ مادرم را درک می کنم. همیشه می گه(مردم را قضاوت نکنید. قضاوت با خداست.) الان حکمت کنارِ تو بودن را فهمیدم. کنارِتو قرار گرفتن، برای من یه امتحان بود. امتحانی که خدا برام در نظر گرفته بود تا ایمانم محک بخوره. امید جان من رو ببخش. البته؛ هیچ وقت فکر بد درباره ات نکردم. چون صفا و پاکی باطنت رو می دیدم. ولی این جوری باورت نکرده بودم. خوشا به سعادتت. محمد از بین همه تو رو انتخاب کرد. می دونی یعنی چی؟" امید سر به زیر انداخت و آرام اشک ریخت. محسن دست روی پایش گذاشت و گفت:" خوشحال باش برادر. تو برگزیده شدی. ان شاءالله که من هم توی این امتحان رو سپید باشم." امید سر بلند کرد و گفت:" این حرف ها را نمی فهمم. ولی محمد توی خوابم گفت(اگر می خوای بیای پیش ما باید مثل ما بشی.) اون موقع نفهمیدم یعنی چی. ولی این مدت و مخصوصا امروز، فهمیدم که اونا چه جوری بودند. ولی من اصلا شبیه اونا نیستم.:" سرش را زیر انداخت و اشک ریخت. محسن در آغوش گرفتش و گفت:" ولی حتما در وجودت دیدند که دعوتت کردند.." امید سرش را بلند کرد. بعد از چند ثانیه مکث گفت:" راستش... یعنی.... می خوام بدونم ... چه کار کنم شبیه اونا بشم؟" بعد محکم و با صراحت گفت:" می خوام جبران کنم. تمام گذشته رو. تمامِ اشتباهاتم رو. یعنی می شه؟ می خوام کارهایی که اونا انجام می دادند رو انجام بدم." دست محسن را گرفت و ادامه داد:" کمکم می کنی؟" محسن لبخند زد و گفت:" اگه کاری از دستم بیاد چشم." و دستش را به گرمی فشرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
محسن ذوق زده از حالِ خوش امید بود. دوباره به سجده شکر رفت و خدا را از صمیم قلبش شاکر شد. امید مبهوت او بود و شیفته آرامشی که داشت. آرام آرام و به زحمت، مانند محسن به سجده رفت. با او همنوا شد(الهی العفو) آرامشی به جانش نشست که تا آن زمان حسرتش را داشت. چشم روی هم گذاشت. با صدای صحبت کردنِ محسن وآقای سرابی؛ چشم گشود. متوجه شد که باید برای رفتن آماده شود. یادِ محمد افتاد. فوری برخاست. به کمک محسن آماده شد. به طرفِ اتوبوس رفتند. بچه ها همه آمده بودند. زهرا و زینب جلو آمدند و سلام دادند. زهرا سراپای امید را نگاه کرد و پرسید:" امروز بهتری؟" امید لبخند زد و گفت:" خوبم. فقط زودتر سوار بشید بریم." زهرا گفت:" راستش من به بابا و مامانم دیشب زنگ زدم. همه چیز رو گفتم. فکر کنم خودشون رو برسونند." امید سرش را تکان داد وگفت:" کار خوبی کردی. احمد آقا باید باشه." و به طرفِ اتوبوس رفت. مسیر طولانی تر و خسته کننده تر از روزِ قبل به نظر می رسید. حاجی و افرادش؛ زودتر رسیده بودند و با دقت خاصی به کار خودشان می پرداختند. به کسی اجازه نزدیک شدن ندادند. همه بیصبرانه منتظر بودند. جواد آرام زمزمه می کرد. تلفن زهرا زنگ خورد. احمد آقا بود که می گفت؛ به زودی خودشان را می رسانند. نیروهای تفحص، آرام و با دقت، هر آنچه را از دلِ خاک بیرون می آوردند، در نایلون می گذاشتند. کارشان طولانی شده بود. امید با تنی خیسِ عرق و کلافه، به روبرو چشم دوخته بود. بر عکس روزِ قبل؛ بچه ها مجهز نیامده بودند. با عجله و دست خالی راهی شده و جز قمقه های آب چیزی همراه نداشتند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا