eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
4.3هزار ویدیو
131 فایل
🔺️کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ لینک کانال 👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
از روستا که برگشتیم؛ بیشتر به بچه فکرمی کردم. داشتنِ بچه آن هم برای من وقادر که هر دو تنهایی کشیده بودیم و الان هم دور از خانواده هایمان بودیم؛ نعمت بزرگی می توانست باشد. احساس می کردم که قادر هم نگران است. هر چند مثلِ همیشه مهربان و دوست داشتنی بود؛ ولی غمی را درچشمانش می دیدم. دلم می خواست همیشه شاد ببینمش. والبته اون هم شاد وخندان بود. شاید نگرانی خودم بود . نمی دونم؛ می ترسیدم.آنقدر خوشبخت بودیم که گاهی از این همه خوشبختی احساسِ نگرانی می کردم. نکنه این روزهای خوب زود تمام بشه.نکنه قادر را روزی از دست بدم . هر روز براش صدقه می دادم. وقتی می خواست بره سر کار کلی براش آیه الکرسی ودعا می خوندم. نزدیک عید شده بود ومن خیلی خوشحال بودم. امسال عید هم قادر وهم امیر کوچولو به جمع خانواده مون اضافه شده بودند . روز شماری می کردم که زودتر برای تحویل سال به روستا بریم. خیلی ذوق داشتم. ولی قادر انگار نگران بود. هروقت با شوق از خانواده ام وعید وامیر می گفتم؛ احساس می کردم یه دفعه غمگین می شد. بالاخره روزِ رفتن رسید. یک روز مانده بود به سال تحویل وما نی خواستیم سال تحویل کنار هم باشیم . عصر که قادر به خونه برگشت .آماده بودم برای رفتن. ولی قادر هیلی ساکت بود. اما چیزی به روش نیاوردم. با ذوق آماده شدم و سوار ماشین شدیم. باز قادر ساکت بودو من نگران شدم از سکوتش. باید یه کاری می کردم. و می فهمیدم چرا ناراحته ؟ https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
روی تخت نشست. دلش آرام نشد. کنارِ محسن، قرار گرفت و پایش را دراز کرد. محسن سر از سجده شکر برداشت. به او نگاه کرد و لبخند زد. با انگشتانش دانه تسبیح را انداخت و گفت:" این رو به نیت تو انداختم. راستش امید جان، بهت حسودیم می شه، خوش به حالت! یه عمرِ ما فقط ادعا داریم. ولی تو؟ چی بگم؟!" دست در گردنِ امید انداخت. او را به سمت خود کشید و پیشانی اش را بوسید. نفس عمیقی کشید و قطره اشکش را از گوشه چشمش پاک کرد و ادامه داد:" الان معنای حرفِ مادرم را درک می کنم. همیشه می گه(مردم را قضاوت نکنید. قضاوت با خداست.) الان حکمت کنارِ تو بودن را فهمیدم. کنارِتو قرار گرفتن، برای من یه امتحان بود. امتحانی که خدا برام در نظر گرفته بود تا ایمانم محک بخوره. امید جان من رو ببخش. البته؛ هیچ وقت فکر بد درباره ات نکردم. چون صفا و پاکی باطنت رو می دیدم. ولی این جوری باورت نکرده بودم. خوشا به سعادتت. محمد از بین همه تو رو انتخاب کرد. می دونی یعنی چی؟" امید سر به زیر انداخت و آرام اشک ریخت. محسن دست روی پایش گذاشت و گفت:" خوشحال باش برادر. تو برگزیده شدی. ان شاءالله که من هم توی این امتحان رو سپید باشم." امید سر بلند کرد و گفت:" این حرف ها را نمی فهمم. ولی محمد توی خوابم گفت(اگر می خوای بیای پیش ما باید مثل ما بشی.) اون موقع نفهمیدم یعنی چی. ولی این مدت و مخصوصا امروز، فهمیدم که اونا چه جوری بودند. ولی من اصلا شبیه اونا نیستم.:" سرش را زیر انداخت و اشک ریخت. محسن در آغوش گرفتش و گفت:" ولی حتما در وجودت دیدند که دعوتت کردند.." امید سرش را بلند کرد. بعد از چند ثانیه مکث گفت:" راستش... یعنی.... می خوام بدونم ... چه کار کنم شبیه اونا بشم؟" بعد محکم و با صراحت گفت:" می خوام جبران کنم. تمام گذشته رو. تمامِ اشتباهاتم رو. یعنی می شه؟ می خوام کارهایی که اونا انجام می دادند رو انجام بدم." دست محسن را گرفت و ادامه داد:" کمکم می کنی؟" محسن لبخند زد و گفت:" اگه کاری از دستم بیاد چشم." و دستش را به گرمی فشرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490