eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
134 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
🌹شیرین ترین عسل 🌹 در یک دشتِ زیبا وپر گل که چند درخت پیر هم در آن بود. زنبورهای عسل برروی یکی از درخت ها؛ عسل بزرگی ساخته بودند و باهم به ساختنِ عسل های خوشمزه مشغول بودند. یک روز یکی از زنبورها به نام وِزوِزی؛ گفت : _مزه عسل های ما تکراری شده . بهتره عسلی خوشمزه تر درست کنیم. ولی زنبورهای دیگر قبول نکردندو گفتند: _طعم عسل همین است و بس. وِزوِزی در دشت به پرواز در آمد. ودنبال گل های جدید می گشت. رفت ورفت ورفت تا چشمش به گل نسترنِ زیبایی افتاد. با خوشحالی به سمتِ گل رفت. اما تا خواست روی آن بنشیند. صدایی شنید: _از اینجا برو زنبور مزاحم. با تعجب به اطراف نگاه کرد که دید بلبلی به روی شاخه گل نسترن نشسته . وِزوِزی گفت: _من فقط می خواهم شهدش را بنوشم با کسی کاری ندارم. بلبل مغرور گفت: _این گلِ زیبا برای من است. کسی حق ندارد به آن نزدیک شود. زود از اینجا برو. وِزوِزی با ناراحتی از آنجا دور شد. ودنبالِ یک گلِ دیگر می گشت که غوزه پنبه را دید و به سمتش رفت. کمی آن را بویید ولی بوی خوبی نداشت. می خواست برود. که صدایی شنید: _زنبور کوچولو بیا به ما کمک کن. به دنبال صدا گشت که دید مورچه های قرمز؛ می خواهند پنبه دانه ای را به لانه ببرند ولی زورشان نمی رسد. وِزوِزی با اینکه خیلی کار داشت وباید تمامِ دشت را می گشت؛ به کمکِ مورچه ها رفت و پنبه دانه را برایشان تا لانه برد. مورچه های قرمز از اوتشکر کردندو پرسیدند : _تو هم کاری داری که ما کمکت کنیم؟ وِزوِزی گفت: _ شما نمی توانید به من کمک کنید . چون من دارم دنبال زیباترین وخوشبو ترین گل می گردم تا خوشمزه ترین عسل را بسازم. یکی از مورچه ها گفت: _خب من می دانم . که زیباترین وخوشبو ترین گل کجاست. بعد همراه زنبور راه افتاد واو را به کنارِ دشت برد. لابه لای گل ها گلی زیبا و خوشبو بود . وِزوِزی خوشحال شد.از شهد گل نوشید وبه لانه برد و توانست شیرین ترین و خوشمزه ترین عسل را بسازد. و متوجه شد که کمک کردنِ به دیگران؛ می تواند به نفع خودِ شخص هم باشد . وقتی زنبورها از عسل جدید خوردند. سعی کردند از آن به بعد از آن گل زیبا برای ساختنِ عسل استفاده کنند . (فرجام.پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی ملیحه تماس گرفت وگفت می آید؛ خیلی خوشحال شدم. قادر هم خیالش راحت شد. علی آقا ملیحه را آورد و شام خورد وبرگشت. وملیحه ماند. میثم حسابی بزرگ شده بود و تپل و دوست داشتنی. با آن زبان ِشیرینش😍 آن شب خیلی ذوق زده بودم. میثم خسته بود و زود خوابیدو من و ملیحه وقادر؛ تا دیر وقت نشستیم و با هم صحبت کردیم. حالا دیگه مامان وبابای ملیحه هم فهمیده بودند که ملیحه از گذشته خبر داره. ولی درد دل ملیحه وقادر خیلی زیاد بود. خوشحال بودم که قادر راحت می تونه با خواهرش صحبت کنه. حسِ خوبیه که آدم کسی را داشته باشه که بتونه محرمِ اسرارش باشه و دردِدلش را راحت و بدونِ نگرانی بهش بگه. ملیحه برای من هم یک خواهر به تمامِ معنا بود. محرم اسرارم و سنگ صبورم. برای بودنش خدا را شکر کردم. و چشم دوخته بودم به دردِ دل کردنِ این خواهر وبرادر.😊 ملیحه نگاهی بهم کرد و گفت: _فدات شم؛ عزیزم شرمنده. خیلی وقت بودکه فرصت نشده بود با قادر درد دل کنم. حرفهام جمع شده. خندیدم و گفتم: _دارم استفاده می کنم.😊 قادر خندید و گفت: _راستش گندم جان؛ ملیحه برای من حکم فرشته نجات را داره. خیلی وقتها به دادم رسیده. حتی اون روز که خانم خانما هنوز برای جواب دادن، ناز می کردی. اگر ملیحه نبود؛ هیچ وقت حرف دلمون را به هم نمی گفتیم 😊 منم گفتم: _بله عزیزم. اگر الان منو داری فقط به خاطر زحمتهای ملیحه است.😊 وهمه با هم خندیدیم. چند روز که ملیحه کنارم بود. حالم بهتر شده بود. اون هم از تجربیاتش استفاده می کرد و کمکم می کرد که اون دوران را راحت تر بگذارونم. خیلی زود تلفن همراه اومد و توی دست همه جا خوش کرد. قادر هم برای خودش خریده بود. و من که توی خونه بودم لزومی ندیدم که داشت باشم. اما ملیحه داشت. همسرش روزی چند بار زنگ می زد و حالشون را می پرسید و با میثم صحبت می کرد. اما یک بار که تلفنش زنگ زد. با تعجب دیدم ملیحه پاشد رفت توی حیاط جواب داد. خیلی عجیب بود. یعنی کی بود که نمی خواست من بفهمم. وقتی هم برگشت. اصلا چیزی نگفت.🤔 وقیافه اش گرفته شده بود. راستش نگران شدم. ولی چیزی نگفتم و منتظر شدم خودش بگه. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
ولی ملیحه چیزی نگفت. دلم شور افتاد که نکنه برای قادر اتفاقی افتاده باشه.؟ نزدیک ظهر دوباره تلفنش زنگ خورد و باز هم رفت توی حیاط صحبت کرد. وقتی برگشت دیگه طاقت نیاوردم و گفتم: _ملیحه جان؛ می شه بپرسم کی بود؟ یک دفعه دست پاچه گفت: _نه! یعنی کسی نبود. یکی از دوستامه. _خب اگر به من مربوط نیست نگو. ولی حقیقتش نگران شدم. خودت که می دونی شغل قادر طوریه که نگرانم می کنه. کمی آرام تر گفت: _نه خیالت راحت به قادر ربطی نداره. برای یکی از دوستام مشکلی پیش اومده. هی تماس می گیره. _ان شاءالله که خیره. _آره ان شاءالله به خیر بگذره. هنوز صحبتهامون تمام نشده بود که صدای زنگ در بلند شد. خواستم بلند شم که ملیحه نذاشت وگفت: _من جواب می دم. گوشی آیفون را برداشت و گفت: _بله... نخیر اشتباهه. ولی بعد از چند دقیه دوباره زنگ زدند و باز ملیحه جواب داد و گفت:اشتباهه. دیگه به رفتارهاش مشکوک شده بودم. تصمیم گرفتم که این بار خودم جواب بدم. باید می فهمیدم چه خبره؟🤔 چند دقیقه بعد دوباره صدای زنگ بلند شد و این بار سریع خودم جواب دادم. _بله... _ببخسید منزل آقا قادره؟ _بله.. بفرمائید. _ببینم گندم جان خودتی؟ از حرفش جا خوردم. این کیه؟ که یکباره صدای آشنا را شناختم. ولی اینجا چه کار می کنه؟😳 یعنی چی می خواد از من؟ https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
با تعجب به ملیحه نگاه کردم. سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. گوشی آیفن را گذاشتم و گفتم: _این اینجا چه کار می کنه؟ _راستش گندم جان؛ بهت نگفته بودم چون.می خواستم دست به سرش کنم. نمی خواستم بیاد اینجا وتورا ناراحت کنه. ولی مثل اینکه خودش اینجا را پیدا کرده. الان هم اصرار داره تورا ببینه. _برای چی؟ من که کاری باهاش ندارم. _درسته. ولی میخواد ببینتت. _اِی وای! تا کِی باید تاوانِ اشتباه گذشته ام را بدم. دلم نمی خواد ببینمش. می خوام.همه چیز برای همیشه تمام بشه. _می دونم عزیزم. خودت را ناراحت نکن. الان خودم می رم. ردشون می کنم. _ردشون می کنی؟ مگه چند نفرند؟ _هیچی یعنی ردش می کنم. و سریع چادرش را سر کرد و رفت. از پنجره داشتم سعی می کردم بیرون را ببینم. ملیحه بیرون رفت و در را پشت سرش بست. کلافه شده بودم ودورتا دور اتاق راه می رفتم. کاش از روز اول دچار اون اشتباه نمی شدم. حالا تاکِی باید تاوان بدم. نکنه این خوشبختی را که الان دارم؛ از دست بدم. نکنه قادر را از دست بدم. خوبه که ملیحه اینجاست ودر جریانِ همه چیز هست. اگر قادر دچار سوء تفاهم بشه چه کار کنم؟ داشتم با خودم کلنجار می رفتم که زنگ در به صدا در آمد و صدای ملیحه بود؛ که می گفت: _گندم جان یه لحظه بیا دمِ در. با نگرانی گفتم: _برای چی؟ _نگران نباش. فقط چند دقیقه. دلم آشوب شد. و احساس کردم یکباره فشارم افتاد. آخه اینا چی ازجون من می خوان؟ با دسپاچگی چادرم را سر کردم و رفتم جلوی در. وقتی در را باز کردم تعجبم بیشتر شد😳 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلنوشته 🌹 می شود امشب مرا مهمان کنی یک نظر بر این دلِ ویران کنی مثلِ هرشب غرقِ در یادت به ذکر سر به مُهرم تا خطا جبران کنی اللهم عجل لولیک الفرج🌹 شبتون بهشت التماس دعا در پناه خدا 🌹 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از علیرضا پناهیان
📌برنامه سخنرانی ماه رمضان 👈هر شب، ساعت ۲۳:۳۰ ،میدان فلسطین، مسجد امام صادق(ع) 🔻موضوع: گناه چیست؟ توبه چگونه است؟ @Panahian_ir