eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.8هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
داخل کوچه پیچید. مادر را دید که جلوی در منتظر ایستاده. روسری جدیدش را با مانتوی خوش رنگش ست کرده بود و یک بسته کادوپیچ در دست داشت. کادو را صندلی عقب گذاشت و خودش جلو نشست. با لبخند به امید خیره شد و قد و بالایش را برانداز کرد و گفت: "خسته نباشی پسرم؛ کاش یه کم زودتر می اومدی و یه دستی به سر و وضعت می کشیدی." امید آینه را گرفت و چرخاند، نگاهی به خودش کرد و با دست موهایش را مرتب کرد و راه افتاد. در بین راه مادر مرتب برایش صحبت می کرد و از خاله زری و سبک زندگی اش می گفت. گویا مهمان زیادی دعوت نکرده بودند و فقط خودی ها جمع بودند. امید بدون اینکه حرفی بزند، به روبه رو خیره بود و فقط گوش می داد. بالاخره رسیدند. مدتها بود که آنجا نیامده بودند. یک جای مناسب پارک کرد و پیاده شدند. با اشاره مادرش زنگ در را زد. نگاهی به ظاهر خانه شان انداخت و دگمه زنگ را فشار داد. احمدآقا با برادرِ بزرگش، در یک کارخانه شریک بود و درآمد خوبی داشت. با این وجود عاشقِ ساده زیستی بود و همچنان در یک خانه قدیم ساخت، زندگی می کرد. صدای خاله زری از پشت آیفون آمد که آنها را به داخل دعوت می کرد. درخت های باغچه، سرسبز و شاداب بودند و عطر گل های رز در حیاط پیچیده بود. از بین دو باغچه بزرگ، راهی باریک و سنگفرش شده قرار داشت که به سمت ایوان خانه کشیده شده بود. ایوانی بزرگ، با نرده های کوتاه، که با چند پله به حیاط می رسید. همه ایوان را فرش کرده و دور تا دور، پشتی و چند صندلی چیده بودند. هیچ کس در ایوان نبود و فقط روی یکی از صندلی ها کسی نشسته بود. هنوز پایشان را روی پله ها نگذاشته بودند که صدای مادربزرگ، لبخند را بر لب امید نشاند. سرش را بلند کرد و او را دید که از روی صندلی بلند شده و به سختی خودش را جلوی پله ها می رساند. دستی به نرده گرفته و دست دیگرش را به هوا برده بود تا با آغوش باز نوه اش را بعد مدت ها نوازش کند. امید قدم هایش را تند کرد و خودش را به مادربزرگ رساند. مادر هم بی تاب دیدنش بود و دنبال او دوید. مادر بزرگ منبع آرامش بود. خنده ها و صحبت هایش، جان تازه ای به امید می داد. در دلش افسوس می خورد که پدرش با مادر بزرگ رابطه خوبی ندارد؛ اما چرا؟ چرا باید از پیرزنی به این مهربانی دوری کند و بدش بیاید!؟ اصلا چطور می شود اورا دوست نداشت!؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490