eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
📜📖📜 📖📜 📜 #رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀 #قسمت_سی_و_چهارم ↩️ از همه سخت تر روزهای جمعه بود . هر کس
📜📖📜 📖📜 📜 🕊🥀 ↩️ از خانه ما در لبنان که خیلی مجلل بود همیشه اکراه داشت . ما مجسمه های خیلی زیبا داشتیم از جنس عاج که بابا از آفریقا آورده بود. مصطفی خیلی ناراحت بود و خودمان دو تا همه آن ها را شکستیم . می گفت: این ها برای چی ؟ زینت خانه باید قرآن باشد به رسم اسلام . به همین . وقتی مادرم گفت: شما پول ندارید من وسایل خانه برایتان می آورم . مصطفی رنجید ، گفت: مسئله پولش نیست. مسئله زندگی من است که نمی خواهم عوض شود.  ولی من مثل هر زنی دوست داشتم و ) ، مستضعف قاشق و چنگال دارد ، ولی ما نداریم . شما اگر پست نداشته باشید ، ما چیزی نداریم . همان زیرزمین دفتر نخست وزیری را که مال مستخدم ها بود به اصرار من گرفت . قبل از اینکه من بیایم ایران مصطفی در دفترش می خوابید. زندگی معمولی که هر زن وشوهری داشتند ما نداشتیم . مصطفی حتی حقوقش را می داد به بچه ها . می گفت: دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این هم یک جور نداشته باشم بهتر است . اصلاً در این وادی نبود ، در این دنیا نبود مصطفی . در این دنیا نبود ، اما بیشتر از وقتی که زنده بود وجود داشت ، اثر داشت و چقدر غاده خوابش را می دید . دیشب خواب دید مصطفی در صندلی چرخ داری نشسته و نمی تواند راه برود . دوید ، گفت: مصطفی چرا اینطوری شدی ؟گفت: شما چرا گذاشتید من به این روز برسم ؟ چرا سکوت کردید ؟ غاده پرسید مگر چی شده ؟ گفت :برای من مجسمه ساخته اند .نگذار این کار را بکنند برو این مجسمه را بشکن ! بیدار که شد نمی دانست که مصطفی چه می خواسته بگوید . پرس و جو کرد و شنید که در دانشگاه شهید چمران از مصطفی مجسمه ای ساخته اند . می دانست در تهران هم یکی از خیابان های آباد وزیبا را به اسم مصطفی کرده اند . این ظاهر شهر بود و او خوشحال می شد ولی ای کاش باطن شهر هم این طور بود . گاه آدم هایی را در این خیابان ها می دید که دلش می شکست . می ترسید ، می ترسید مصطفی بشود یک نام و تمام ... ........ 📗از زبان همسرشان غاده 🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊 @asraredarun اسرار درون 📜 📖📜 📜📖📜
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سـی_وچـهارم ✍چشمانم را بستم یک یکِ تصاویر از فیلتر خا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍به فاصله ای کوتاه، زنگ خانه به صدا درآمد و پروین پیچیده شده در چادر نماز گلدارش به سمت در دوید. خوب شد قرصهای تجویزیِ یان، مادر را به خوابی زمستانی فرو میبرد. چشمانم تار تار بود، آنقدر که فقط کلیتی از اجسام را تشخیص میدادم. مردی جوان با همان قد و هیکلِ‌ حسامِ‌ آموزشگاه، هراسان به همراه پروین وارد اتاق شد: خب آخه چرا به آمبولانس زنگ نزدید؟ من الان تماس میگیرم. پیرزن به سمت لباسهایم رفت: نه مادر تا اونا بیان این طفل معصوم از دست رفته، منم از بس دست پاچه شدم شماره امداد رو یادم رفت. بیا کمک کن یه چیزی سرش کنم خودت ببرش. جوان با پتو بلندم کرد، بدون حتی کوچکترین تماسِ دست، انگار از وجودم میترسید! مسلمانان حماقتشان از گنج قارون هم فراتر بود. پروین شال را روی سرم گذاشت و جوان با گامهایی تند مرا به طرف ماشینش برد. همان عطر بود؛ عطر دانیال، عطری که در آموزشگاه دنیا را جلوی چشمانم آورد. حالا دیگر مطمئن بودم خودش است، همان حسام امروزی، همان قاتل خوشبختی! در ماشین تقریبا از حال رفتم و وقتی چشم باز کردم که روی تخت با دستانی سِرم بند مورد نوازشهای پروین چادرپوش قرار داشتم. تمام اتاق را از نظر گذراندم حسام نبود. آن مخل آسایش و مسلمانِ‌ وحشی نبود. لابد در پی طعمه ای جدید،‌ برادر معامله میکرد با خدایش! خواستم سراغش را از پروین بگیرم اما یادم آمد که او زبانم را نمیفهمد. بی قرار چشم به در دوختم. چند ساعتی گذشت نیامد؛ اما باید میآمد، من کارها داشتم با او! خسته بودم؛ بیشتر از تنم، ذهنم درد میکرد... حالا سوالهایی جدید دانه دانه سر باز میکردند. در حیاتِ‌ فکری ام حسام،‌ همان دوست مسلمان بود که تنها شمع زندگیم را خاموش کرد. اما حالا در ایران، در آن آموزشگاهی که یان معرفی کرد در خانه ی ما،‌ چه میکرد؟ پروین از کجا او را میشناخت؟ دوستِ‌ایرانی یان چه کسی بود؟ ترسیدم... با تک تک سلولهایم ترس را لمس کردم! اینجا پر بود از سوالاتی که جوابش به وحشت میرسید. نمیدانم به لطف مسکنهای سنگینِ پرستار چند ساعت در کمایِ‌ تزریقی فرو رفتم اما هرچه که بود درد و تهوع را به آن آشفتگیِ‌ خواب نما ترجیح میدادم. بیهوشی که جز تصویر دانیال و دستانِ‌ خونیِ این جوان مسلمان، چیزی در آن نبود. گوشهایم هوشیاریش را پس گرفته بود و چشمانم جز پرده ای از نور نمیدید صدای مسن دکتر و آن جوانِ‌ حسام نام را شنیدم از جایی درست کنارِ تخت: دکتر یعنی شرایطش خوب نیست؟ و پیرمردی که موج تارهای صوتی اش صاف و بی نقص حریم شنوایم را شکست: نه متاسفانه توده ها تمام سطح معده اش را پوشوندن، خودمم موندم چطور تا حالا درد رو تحمل کرده؟! امید چندانی وجود نداره اما بازم خدا بزرگه ما شیمی درمانی رو به درخواست شما شروع میکنیم، نمیخوام ناامیدتون کنم اما احتمال اینکه جواب بده خیلی کمه! شیمی درمانی مساوی بود با سرطان، سرطان یعنی اوج ترسم از دنیا. ریختن مو، ناپدید شدنِ‌ابرو و مژه ها، دردی که رِبِکا را از پای درآورد و من دیدم مچاله شدنش را روی تابوتِ‌منتظرِ‌بیمارستان... و من لرزیدم...! کلّیتی دستپاچه از حسام به چشمم میرسید: دکتر تو رو خدا هر کاری از دستتون برمیاد انجام بدین، من قول دادم! قول؟! قول مرا به چه کسی داده بود این قصاب مسلمان؟! لابد به سفارشِ‌ دانیال چوبِ حراج زده بود به دخترانه هایم! محض قربانی در راهِ خدایِ‌ قصی القلبشان! اما من، هانیه، صوفی، یا هر زن دیگری نبودم؛ من سارا بودم... ⏪ ... ‌@asraredarun اسرار درون